🔰ماجرای اسارت
یک روز صبح در اواخر مرداد، زمانی که در روستا مستقر بودیم به سمت رودخانه رفتیم. همراه برادر حمید که ظاهراً از نیروهای لبنانی است شنا کردیم و از رودخانه رد شدیم برادر حمید باور نداشت که ما وارد منطقه دشمن شدیم، اما من گفتم بله ما از رودخانه رد شدیم و الان در منطقه دشمن هستیم.
من به سمت بالا و به سوی درختان رفتم. به محض اینکه لابه لای درختان را نگاه کردم ده ها نظامی مسلح را دیدم که روبروی من ایستاده اند هیچ کاری نمی توانستم انجام دهم. من هیچ سلاحی نداشتم و نتوانستم از خودم دفاع کنم. آنها مرا بازداشت کردند. بعد هم به سوی رودخانه شلیک کردند و رگبار بستند. اما خبر ندارم به سوی چه کسی بود و چه شد. از آن برادری که با من به آن سوی رودخانه آمد هیچ خبری ندارم. بلافاصله مرا داخل یک نفربر بردند و مشغول گشتن لباسهای من شدند.
ابتدا از جیب من یک نارنجک اسرائیلی در آوردند که در شناسایی قبلی در همین نقطه پیدا کرده بودم. بعد اوراق داخل جیب مرا بیرون ریختند که گواهینامه رانندگی من داخل آنها بود. اصلاً تصور نمی کردم اسیر شوم و گرنه مدارک خودم را مخفی می کردم.
📙برگرفته از کتاب اسرائیل اسیر
🌷شهید داوود حنیفه
خادم الشهداء
https://eitaa.com/khademoshohada402
🔰ماجرای اسارت
تا گواهینامه و آرم جمهوری اسلامی را دیدند با تعجب گفتند: ایرانی؟!
بعد به عربی پرسیدند: از کجا آمدی؟ گفتم: (هذا القریه از این روستا) می خواستم به عربی صحبت کنم اما تصمیم گرفتم به فارسی حرف بزنم! آنها دیگر فهمیده بودند من ایرانی هستم. هر چه می پرسیدند یا به فارسی میگفتم یا با عربی مخلوط می کردم که چیزی نفهمند.
هر چه پرسیدند درست جواب ندادم تا اینکه چند نفری مرا به بیرون نفربر آوردند و به جان من افتادند و حسابی مرا کتک زدند. آنگاه لباس های مرا در آوردند و با یک شورت مرا به داخل نفربر بردند و با چشمان بسته حرکت کردیم.
وارد مقر شدیم با چشمان بسته مرا به جایی بردند که بازجویی کنند. به فارسی حرف میزدم آنها به دنبال مترجم زبان فارسی بودند که پیدا نکردند میخواستند مرا سریع تر تخلیه اطلاعاتی کنند که موفق نشدند.
لذا چند نفری دوباره به سراغ من آمدند و حسابی مرا زدند. به زمین افتادم ضربه ای به دهانم خورد و دهان و دندانهایم پر از خون شد. ضربه محکمی هم به چشمم خورد که تا مدت ها کبود بود.
بعد دستبند پلاستیکی خاصی را به دستان و پاهایم بستند که با تکان خوردن های من محکم تر میشد و خیلی اذیتم می کرد. بعد از یک کتک خوردن مفصل مرا داخل یک ماشین جیپ نظامی انداختند و سه نفر به عنوان حفاظت از من سوار شدند.
📙برگرفته از کتاب اسرائیل اسیر
💠شهید داوود حنیفه
خادم الشهداء
https://eitaa.com/khademoshohada402
🔰اردوگاه انصار
بعد از آن راهی اردوگاهی یا بازداشتگاهی به نام انصار شدیم.
اردوگاه انصار در جنوب لبنان محل نگهداری زندانیان و اسرای فلسطینی و لبنانی و دشمنان اسرائیل بود. انواع و اقسام شکنجه ها و روشهای اعتراف گیری در این زندان به کار برده می شد.
در آنجا مرا وارد یک اتاق کردند و چند بازجوی عرب وارد شدند و شروع به پرسیدن سوالات کردند.
کجا مستقر بودید؟ فرمانده شما کیست؟ و....
من به فارسی حرف میزدم و به آنها میگفتم:نمیدانم چه میگویید؟؟
بازجو ها رفتند و مرد درشت هیکل و سیه چرده ای وارد شد! لباس پلنگی نظامی تنش بود و مقابلم نشست.
خوب مرا نگاه کرد و شروع کرد به فارسی حرف زدن با ته لهجه عربی.
چند سوال پرسید و من پرت و پلا جواب دادم.
تا جایی که مم از او سوال می کردم و ار را بازی می دادم!
عصبانی شد و با آن قد و هیکل به جان من افتاد و حسابی مرا کتک زد.
با کمک چند نفر دیگر اینقدر مرا زدند که بیهوش شدم. مرا به هوش آوردند. بدنم خیس بود. همان شورتی که پایم بود را در آوردند و این بار با کابل و چوب و چند وسیله مخصوص شکنجه به جان من افتادند. اینقدر زدند که دیگر رمقی برای خودشان باقی نمانده بود. من هم دوباره بیهوش شدم.
ادامه دارد...
خادم الشهداء
https://eitaa.com/khademoshohada402
ادامه داستان قبل
ساعتی بعد دوباره به هوش آمدم مرا با همان وضعیت برهنه، اما با چشمان باز حرکت دادند.
همینطور که در محوطه حرکت می کردیم، به اطراف نگاه کردم. در اطراف ما سلولهایی کوچکی قرار داشت که پر از زندانی بود. بعضی از سلولها جای نشستن نبود دیوارهای فلزی و سیم های خارداری که روی آنها را پوشانده و مأمورینی که همگی دست روی ماشه داشتند، مرا نگاه می کردند.
ارودگاه پر از اسیر بود و در چهره بسیاری از آنها ناامیدی موج می زد.
فکر کردم که دیگر تمام شد و الان به من لباس می دهند و در کنار این زندانی ها توی یک سلول قرار می دهند.
اما مرا جایی بردند که دور از بقیه و یک اتاق کوچک بود. زندانبان درب سلول را باز کرد نگاهی به داخل آن انداختم. کف زمین یک بلوک سیمانی بزرگ به ابعاد دو در یک متر بود که روی آن چهارحلقه قرار داشت.
دیوارها هم آهنی و پر از سیم خاردار بود و سقف بلندی داشت به زور مرا وارد کردند و روی زمین و روی همان بلوک سیمانی انداختند! بعد مچ دست و پای مرا داخل آن حلقه ها کردند. حلقه ها محکم شد و حالا من کف زمین خوابیده و چند مأمور اسرائیلی بالای سرم بودند. هوا هم به شدت گرم بود. یکدفعه دیدم دوباره همان کابل و چوب را آوردند و حسابی مرا زدند. تمام بدنم سرخ شده بود اینقدر درد داشتم که توان فریاد زدن هم از من گرفت شده بود!
با خودم گفتم کاش در زیر این شکنجه ها بمیرم که اینقدر اذیت نشوم. بار دیگر از حال رفتم کاملاً بی هوش بودم که یک سطل آب
روی من ریختند. دوباره به هوش آمدم و دوباره.....
📙برگرفته از کتاب اسرائیل اسیر
💠شهید داوود حنیفه
خادم الشهداء
https://eitaa.com/khademoshohada402
🔰شکنجه عجیب
....آن روز خبر خوشی به من داد و گفت: امروز آخرین روز بازجویی توست. دیگر کار ما با تو تمام شد. نمی دانید چقدر خوشحال شدم در درونم خدا را شکر کردم. سرباز اسرائیلی دست مرا گرفت و پس از طی مسافتی، وارد یک اتاق بزرگ کرد.
آنجا یک فیلمبردار در کنار من بود و تمام حالات مرا تصویر برداری می کرد.روی دیوار، تابلوهای زیادی بود. آرم های سازمانهای آزادی بخش در سوریه و لبنان و فلسطین و حتی آرم سپاه و تصاویری ازسران و مسئولین آنها نصب شده بود.
فهمیدم ماجرا چیست. آنها از من در زمانی که به این تصاویر نگاه می کنم
فیلم می گرفتند تا ببینند به کدام تابلو و تصویر علاقه بیشتری دارم ، من هم بی خیال تابلوها و آرم سازمان ها، به جای دیگری از در و دیوار نگاه کردم و با سرباز همراه خودم بیرون آمدم.
البته دوست داشتم با دقت تابلوها را ببینم اما فهمیدم که این هم روشی برای شناسایی وابستگی ماست. آنها از نگاه من به تابلوها میزان عشق یا نفرت را می خواستند حدس بزنند که خدا را شکر به خیر گذشت.
بعد از تمام شدن این مرحله بازجوی من گفت: ما شما را به یک سلول دیگر میبریم که شرایطش از قبلی بهتر است و یک نفر آنجاکنار شما هست.
📙برگرفته از کتاب اسرائیل اسیر
💠شهید داوود حنیفه
خادم الشهداء
https://eitaa.com/khademoshohada402
⚫️نامه دردناک همسر شهید #رستمعلی_آقاباباپور
در هشتمین روز کمین، گلوله تک تیرانداز نشست وسط دو اَبروی رستمعلی و پیشانیش را شکافت.
صدای یا زهرایش بلند شد و مغزش پاشید روی تنم و کیسه های کمین، با پشت سر آرام نشست روی زمین، سریع عکس گرفتم، به سه ثانیه نکشید که شهید شد.
ناگهان از توی کانال یک نفر داد زد که رستمعلی نامه داری
فرمانده نامه را گرفت و باز کرد، از طرف همسرش بود ، نوشته بود :
رستمعلی جان، امروز پدر شدی،
وای ببخشید من هول شدم، سلام
عزیزم، نمیدونی چقدر قشنگه، بابا ابوالقاسم اسم پسرت رو گذاشته مهدی، عین خودته، کشیده و سبزه، کی میای عزیزم ؟
از جهاد اومده بودن پی ات، می خوان اخراجت کنند،
خنده ام گرفته بود.
مگه بهشان نگفتی که جبهه ای ؟ گفتند بخاطر غیبت اخراج شده ای،
مهم نیست، وقتی آمدی دوباره سر زمین ، کار می کنی، این یه ذره حقوق کفاف زندگی مان را نمی دهد،
همان بهتر که اخراجت کنند.
عزیزم زود برگرد، دلم برایت تنگ شده.
هدیه به ارواح طیبه شهدا صلوات🌹
⭕️هرگونه کپی برداری و استفاده از محتواهای این کانال با ذکر نام و لینک کانال بلامانع است.
#شهدا_شرمنده_ایم😔
#تا_ابد_مدیون_شهدا_هستیم 😔
🔸 به کانال خادم الشهدا بپیوندید 🔸
┏━━━━ °•🖌•° ━━━━┓
@khademoshohada402
┗━━━━ °•🖌•° ━━━━┛
♨️🌹و بازهم باید باهم بخوانیم: از خون جوانان وطن لاله دمیده😭
📌📸تصاویر و اسامی اولیه ۱۱ شهید حملهٔ تروریستی در راسک
شهیدان: مسلم شجاعیان، احسان بابایی، پوریا شیخ، ابوالفضل شهریاری، محمدحسن براهویی، علیرضا اکبری مزار، علی دشتپوری، حسن بابانیا، محمد خمری، مجید فیروزنیا، حمید رضایی امین
#شهدای_فراجا
#شهدای_امنیت
#مظلوم_مقتدر
مادر در خواب پسر شهیدش را میبیند.
پسر به او میگوید:
توی بهشت جام خیلی خوبه...چی میخوای برات بفرستم؟
مادر میگوید:
چیزی نمیخوام؛ فقط جلسه قرآن که میرم، همه قرآن میخونن و من نمیتونم بخونم خجالت میکشم...
میدونن من سواد ندارم، بهم میگن همون سوره توحید رو بخون!
پسر میگوید:
نماز صبحت رو که خوندی قرآن رو بردار و بخون!
.بعد از نماز صبح، یاد حرف پسرش میافتد!
قرآن را بر میدارد و شروع میکند به خواندن...
خبر میپیچد!
پسر دیگرش، این را به عنوان کرامت شهید، محضر آیت الله نوری همدانی مطرح میکند و از ایشان میخواهد مادرش را امتحان کنند...
حضرت آیتالله نوری همدانی نزد مادر شهید میروند!
قرآنی را به او میدهند که بخواند!
به راحتی همه جای قرآن را میخواند؛
اما بعضی جاها را نه!
میفرمایند: «قرآن خودتان را بردارید و بخوانید!»
مادر شهید شروع میکند به خواندن از روی قرآن خودش؛ بدون غلط
آیت الله نوری با گریه، چادر مادر #شهید را میبوسند و میفرمایند:
«جاهایی که نمیتوانستند بخوانند متن غیر از #قرآن قرار داده بودیم که امتحانشان کنیم.»✨
شهید #کاظم_نجفی_رستگار
📙شهیدان زنده اند.
⭕️هرگونه کپی برداری و استفاده از محتواهای این کانال با ذکر نام و لینک کانال بلامانع است.
#شهدا_شرمنده_ایم😔
#تا_ابد_مدیون_شهدا_هستیم 😔
🔸 به کانال خادم الشهدا بپیوندید 🔸
┏━━━━ °•🖌•° ━━━━┓
@khademoshohada402
┗━━━━ °•🖌•° ━━━━┛
بین بچه های یگان معروف بود به محمد عشقی...
چون عاشق #صلوات بود🍃
یه تسبیح هزارتایی داشت که خودش درست کرده بود و بعد نماز باهاش #صلوات میفرستاد ، دائم ذکر میگفت
حتی تو ماموریت زمزمه میکرد...
قاری قرآن هم بود
روز آخرم که بچه ها رفتن بالاسرش میگن لباش تکون میخورد و آروم ذکر یازهرا میگفت...💔
راستی
یکی از ترکشهای خمپاره به پهلوی یوسف خورده بود... شک ندارم دم آخری خود مادرمون خانم فاطمهزهرا(سلاماللهعلیها)اومد برا بدرقه اش...😔
✨تکاور پاسدار
شهید یوسف فدایی نژاد
📙پرواز در سحرگاه. اثر گروه شهید هادی
🌷یادش با ذکر #صلوات
خادم الشهداء
https://eitaa.com/khademoshohada402
کسانی به امام زمانشان خواهند رسید
که اهل سرعت باشند
و اِلا تاریخ کربلا نشان داده که
قافله حسین(ع) معطلِ کسی نمیماند...
(شهید آوینی)
⭕️هرگونه کپی برداری و استفاده از محتواهای این کانال با ذکر نام و لینک کانال بلامانع است.
#شهدا_شرمنده_ایم😔
#تا_ابد_مدیون_شهدا_هستیم 😔
🔸 به کانال خادم الشهدا بپیوندید 🔸
┏━━━━ °•🖌•° ━━━━┓
@khademoshohada402
┗━━━━ °•🖌•° ━━━━┛
25.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️ #ببینید | #نماهنگ
دردامو به کسی نگفتم
کسی تاب غمای دلمو نداشت
تو این بی کسیهام همینو کم داشتم
فاطمه رفت...
🥀شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها تسلیت باد🥀
⭕️هرگونه کپی برداری و استفاده از محتواهای این کانال با ذکر نام و لینک کانال بلامانع است.
#شهدا_شرمنده_ایم😔
#تا_ابد_مدیون_شهدا_هستیم 😔
🔸 به کانال خادم الشهدا بپیوندید 🔸
┏━━━━ °•🖌•° ━━━━┓
@khademoshohada402
┗━━━━ °•🖌•° ━━━━┛