#خاطرات_شهدا
🌹قرعه کشی🌹
✨🌷 آمده بود مرخصی. شش برادر نشسته بودیم برای ناهار. هنوز نیمی از گندم ها درو نشده بود. کاسه آب دوغ خیار را گذاشته بودیم وسط و داشتیم نان تویش تیلیت میکردیم.تقی گفت:
_بعد از تمام شدن کار من میروم. نیرو می خواهند برای اعزام،برمیگردم منطقه.
همهمه افتاد بین برادر ها. گفتم؛
_همه ی شما رفته اید،فقط ماندهام من که از همه تان بزرگترم و تا حالا هم پابند زمین و کشاورزی شدم. این دفعه نوبت من است.
برادر ها هرکدام چیزی می گفتند. هر کسی میخواست دیگران را قانع کند که باید خودش برود. دیدم اینطوری نمی شود. پیشنهاد دادم قرعه کشی کنیم. همه ساکت شدند. برادر ها وقتی سماجتم را دیدند مجبور شدند قبول کنند. همانجا که نشسته بودیم و حلقه زده بودیم دور سفره ناهار دستها را مشت کردیم و بردیم بالا.
_یا اللّه!
مشت ها باز شد. قرعه به تقی افتاد. خنده بلندی از سر رضایت کرد که پریدم وسط حال خوشش.
_قبول نیست،دوباره.
اخم هایش رفت توی هم بقیه برادر ها که امید تازه ای پیدا کرده بودند حرفم را تایید کردند. دوباره دست ها رفت بالا. این بار همه به تقی افتاد. خنده اش به قهقهه تبدیل شد. یقه اش را صاف کرد و یکبار به تک تک مان نگاه انداخت. همه دمغ شده بودیم. دوباره بنا را گذاشتم بر تقلب که نشد اصلاً،یک بار دیگر باید قرعه بیندازیم. برادر ها کف زدند و تقی هم که همیشه احترامم را نگه می داشت شانه هایش را بالا انداخت و دستش را برد بالا. این بار بیشتر از قبل دستها را بالا نگه داشتیم،دل شوره گرفته بودم. فقط صدای تکان خوردن خوشه های گندم توی باد می آمد.
_یا اللّه!
چشم هایم را بسته بودم و دستم پایین بود. همه ساکت بودند چشم هایم را آرام باز کردم. همه زل زده بودند به تقی که این بار هم تک آورده بود. بغض کردم. گفتم:صلوات بفرستید.
صدا پیچید توی مزرعه. بلند شد و بدون اینکه لب به ناهار بزنند کفش هایش را پوشید و رفت.🌷✨
🌹 به یاد شهید تقی رضایی مهر🌹
🍃(روستای ورقستان)🍃
🌹نام پدر:محمد علی🌹
🍃 تاریخ تولد:۱۳۴۲/۱۰/۸🍃
🌹 تاریخ شهادت:۱۳۶۴/۱۱/۱۴🌹
🍃محل شهادت:پاوه🍃
برگرفته از کتاب ای کاش یک پرنده بودم
راوی: برادر شهید
#شهید_تقی_رضایی_مهر