سلام ضمن عرض تسلیت ایام، و آرزوی قبولی عزاداریها و خادمیها، به اطلاع میرساند:
ثبتنام بازهی پنجم (پایانی) خادمیِ یادمانهای غرب:
از تاریخ:
17مردادماه لغایت 28 مرداد
🔹 سهمیهی هر شهرستان 1نفر
🔹معرفی عزیزان نهایتاً تا تاریخ
15مرداد
نام نویسی جهت خادمین شهدا شهرستان جهرم می باشد.
خادم الشهدا(عباس دانشگر۳۰)
قسمت سی و ششم: من سرباز کوچک توام بعد از دو سال، برگشتم کشورم ... خدا چشمها و گوشهای همه رو ب
قسمت سی و هفتم
قسمت سی و هشتم
داستان پسر وهابی که شیعه شد
قسمت سی و هفتم:
به قیمت جانم
به خدا و اهل بیت پیامبر و حضرت زهرا توسل کردم ...
خدایا! غلبه و نصرت از آن توست ... امروز، جوانان این مجلس به چشم قهرمان و الگوی خود به من نگاه میکنند ...
کشته شدن در راه تو، پیامبر و اهل بیتش افتخار من است ... من سرباز کوچک توأم ... پس به من نصرتی عطا کن تا از پیامبر و اهل بیتش دفاع کنم ... .
در دل، یاعلی گفتم و برخاستم ... از جا بلند شدم و خطاب بهش گفتم:
من در حین صحبتهای شما متوجه شدم که علم من بسیار اندکه و لیاقت سخنرانی در برابر علمای بزرگ رو ندارم ...
اگر اجازه بدید به جای سخنرانی خودم، من از شما سوال میکنم تا با پاسخهای شما به علم خودم و این جوانان اضافه بشه ...
با خوشحالی تمام بهم اجازه داد.
یک بار دیگه توسل کردم و بسملله گفتم ... و شروع کردم به پرسیدن سوال ...
سوالات رو یکی پس از دیگری از کتب معروف اهل سنت میپرسیدم ... طوری که پاسخ هر سوال، تاییدیه ولایت حضرت علی و تصدیق اهل بیت بود ... و با استفاده از علم منطق و فلسفه، اون رو بین تناقضهای گفتههای خودش گیر میانداختم ... .
جوّ سنگینی بر سالن حاکم شده بود ...
هر لحظه ضربان قلبم شدیدتر میشد تا جایی که حس میکردم قلبم توی شقیقههام میزنه!
یک اشتباه به قیمت جان خودم یا حقانیت شیعه و اهل بیت پیامبر تمام میشد ...
قسمت سی و هشتم:
حق با علی است
کم کم، داشت خشم بر اون مبلغ وهابی غلبه میکرد ... در اوج بحث کنترلش رو از دست داد و فریاد زد:
خفه شو کافر نجس، یعنی، امالمومنین عایشه، دختر حضرت ابوبکر به اسلام خیانت کرده و حقانیت با علی است؟
تا این کلام از دهانش خارج شد، من هم فریاد زدم:
دهان نجست رو ببند ... به همسر پیامبر تهمت خیانت میزنی!؟
تمام کلمات من از کتب
علمای بزرگ اهل سنت بود ... کافر نجس هم تویی که به همسر پیامبر تهمت میزنی!
با گفتن این جملات، مبلغ وهابی به لکنت افتاد و داد زد:
من کی به امالمومنین تهمت خیانت زدم؟
جملهاش هنوز تمام نشده بود؛ دوباره فریاد زدم:
همین الان جلوی این همه انسان گفتی همسر پیامبر یه خائنه.
بعد هم رو به جمع کردم و گفتم: مگر شما نشنیدید که گفت امالمومنین بعد از پیامبر بر علی، خلیفه زمان شورش کرده و مگر نه اینکه حسین بن علی رو به جرم شورش بر خلیفه کشتند ...
پس یا شورش بر خلیفه خیانت محسوب میشه که در این صورت، تو،به امالمومنین تهمت خیانت زدی یا حق با علی و خاندان علی است ...
به علت طولانی بودن مناظره و این بحث، تنها بخش پایانیش رو نوشتیم.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
#بهمابپیوندید
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
♡﴿ خادم الشهدا شهرستان جهرم🕊⃟✨」
╭═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╮
@khademoshohadajahrom
╰═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╯
📢 برخلاف تلاش دشمن محرم امسال پرشور و پرفایده بود
✏️ رهبر انقلاب: امسال محرم پرشوری بود به برکت توجهات حضرت بقیةاللّه (ارواحنافداه) دشمنها سعی کردند، سعی کردند! تلاش کردند که محرم را بیرونق کنند، درست نقطهی مقابل آنکه آنها میخواستند اتفاق افتاد. دههی عاشورای امسال از دهههای عاشورای سالهای قبل پرشورتر، پرحرکتتر، پررونقتر و پرفایدهتر بود. کار خدا این جوری است. کاری که برای خدا انجام بگیرد و در خطّ اهداف الهی باشد خدای متعال به آن کمک میکند.
✏️ بخشی از بیانات رهبر انقلاب در دیدار کارکنان و خانوادههای ناوگروه ۸۶ ارتش جمهوری اسلامی ایران. ۱۴۰۲/۰۵/۱۵
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
#بهمابپیوندید
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
♡﴿ خادم الشهدا شهرستان جهرم🕊⃟✨」
╭═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╮
@khademoshohadajahrom
╰═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╯
خادم الشهدا(عباس دانشگر۳۰)
قسمت سی و هشتم: حق با علی است کم کم، داشت خشم بر اون مبلغ وهابی غلبه میکرد ... در اوج بحث کنت
ادامه داستان پسر وهابی که شیعه شد
کم کم به پایان داستان نزدیک میشیم
قسمت سی و نهم:
سلام خدا بر صراط مستقیم
نفس و زبانش بند آمده بود ... یا باید روی منبر به حقانیت امام علی و فرزندانش شهادت میداد یا تایید میکرد که عایشه بر خلیفه شورش و خیانت کرده بود ...
قبل از اینکه به خودش بیاد، دوباره با صدای بلند فریاد زدم:
بگیرید و این کافر نجس رو از خانه خدا بیرون کنید ...
و به سمت منبر حمله کردم ... یقه اش رو گرفتم و اون رو از بالای منبر به پایین کشیدم و محکم توی گوشش زدم!
جمع هم که هنوز گیج و مبهوت بودند با این حرکت من، ملتهب شدند و به سمت اون وهابی حمله کردند و لله اکبر گویان از مسجد بیرونش کردند ... .
جماعت هنوز از التهاب و هیجانی که بهشون وارد کرده بودم؛ آرام نشده بودند ...
رفتم سمت منبر ... چند لحظه چشم هام رو بستم ... دوباره بسملله گفتم و توسل کردم و برای اولین بار از پلههای منبر بالا رفتم ... .
بسم لله الرحمن الرحیم ...
سلام و درود خدا بر جویندگان و پیروان حقیقت ...
سلام و درود خدا بر مجاهدان و سربازان راه حق ...
سلام و درود خدا بر پیامبری که تا آخرین لحظات عمر مبارکش، هرگز از فرمان الهی کوتاهی نکرد ...
سلام و درود خدا بر صراط مستقیم و تک تک پیروان و ادامه دهندگان ...
و اما بعد ... .
سالن تقریبا ساکت و آرام شده بود اما هنوز قلب من، میان شقیقههایم میتپید ..
🌸🌸🌸
کلیک کنید تا وارد کانال بشید و تمام داستان رو بخونید
@khademoshohadajahrom
قسمت چهلم:
صدور حکم مرگ
برگشتم خونه ... هنوز پام رو تو نگذاشته بودم که پدرم محکم زد توی گوشم و با عصبانیت سرم داد زد:
شیر مادرت، حلال بود. منم به تو لقمه حلال دادم، حالا پسرمن که درس دین میخونه، توی گوش عالم دین خدا می زنه؟
بعد هم رو به آسمان بلند گفت:
خدایا! منو ببخش ... فکر میکردم توی تربیت بچههام کوتاهی نکردم ... این نتیجه غرور منه...
در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، رفت داخل و روی مبل نشست ...
بدون اینکه چیزی بگم، سرم رو پایین انداختم و رفتم داخل ... چند لحظه صبر کردم ... رفتم سمت پدرم و کنار مبل، پایین پاش نشستم.
خم شدم و دستی که باهاش توی صورتم زده بود رو بوسیدم ... هنوز نگاهش مملو از خشم و ناراحتی بود ... همون طور که سرم پایین بود گفتم:
دستی که به خاطر خدا بلند میشه رو باید بوسید ...
نمیدونم چی به شما گفتن ولی منم به خاطر خدا توی گوشش زدم ... اون عالم نبود ... آدم فاسقی بود که داشت جوانها رو گمراه می کرد.
مگه تو چقدر درس خوندی که ادعا میکنی از یه عالم بیشتر میفهمی؟
با ناراحتی اینو گفت و رفت توی اتاق.
هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که برادرم سراسیمه اومد و بهم خبر داد که علمای وهابی تصمیم گرفتن یه جلسه عقاید بذارن و تا اعلام نتیجه هم، حق خروج از کشور رو ندارم.
با خنده گفتم:
خوب بذارن. هر سوالی کردن توکل بر خدا.
اینو که گفتم با عصبانیت گفت:
میفهمی چی میگی؟ بزرگ ترین علمای کشور جلوت میایستن ... فکر کردی از پسشون برمیای؟ یه اشتباه کوچیک ازت سر بزنه یا سر سوزنی بهت شک کنن، حکم مرگت رو صادر می کنن!
ولو شدم روی تخت ... میدونستم علمم در حدی نیست که از پس افرادی که برادرم اسم شون رو برده بود،بر بیام ... .
چشم هام رو بستم و گفتم:
خدایا! شرمندهام. عمر دوباره به من بخشیدی اما من هنوز قدمی برنداشتم ... راضیم به رضای تو.
خوشحال بودم که این بار توی بستر بیماری نمیمیرم...
کلیک کنید تا تمام داستان رو مطالعه کنید
@khademoshohadajahrom