کمیته خادم الشهداء زنجان
و سلام بر او که می گفت: ما لشکر امام حسینیم حسین وار هم باید بجنگیم شهید حسین خرازی🕊🌹
ده ماه بود ازش خبری نداشتیم مادرش میگفت: خرازی! پاشو برو ببین چی شد این بچه زندهاس؟! مردهاس؟!
میگفتم: کجا برم دنبالش آخه؟!
کار و زندگی دارم خانوم جبهه یه وجب دو وجب نیست از کجا پیداش کنم؟!
رفته بودیم نماز جمعه حاج آقا آخر خطبه ها گفت: حسین خرازی را دعا کنید.
آمدم خانه به مادرش گفتم
گفت: حسین ما رو میگفت؟!
گفتم: چی شده امام جمعه هم میشناسدش؟!
نمیدانستیم فرمانده لشکر اصفهان است.
راوی:مادرشهید
#شهید_حسین_خرازی 🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از چهار دانشگاه فرانسه برایش دعوتنامه آمده بود.نفر چهارم کنکور دانشگاه شیراز شد.بیست و دو سه سال بیشتر نداشت که فرماندهی لشکر ۱۷ علی ابن ابی طالب علیه السلام را به او سپردند و ۱۷ آذر ۱۲۶۳ هم جاده ی بانه ـ سردشت، جاده ی ۲۵ ساله ی عمرش را به آسمان متصل کرد.
اما مهدی زین الدین به خاطر اینها عزیز نشد.ستاره ها نور میدهند نه اینکه نور بگیرند و مهدی ستاره ی درخشانی بود از قبیله ی آنان که نامشان در زمره ی یاران آخرالزمانی امام عشق ثبت گردید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🌷🕊
✍شهید رجایی:
در جهنم، خدا یک جایی داره که فشار عذابش مساوی هست با گناه ۳۶ میلیون انسان(اشاره به جمعیت ایران در آن زمان است)؛ #اونجا_جای_منه ...
هرگاه صدای اذان به گوشش می رسید بلافاصله وضو می گرفت و به نماز می ایستاد. این عادت همیشکی حسین بود.
یک شب که همگی خواب بودند از رختخواب برخاستم تا یک لیوان آب بخورم، نور ضعیفی در آشپزخانه دیدم.
به سمت آشپزخانه رفتم.
حسین را دیدم که با صدای زیبایش زیارت عاشورا می خواند.
گفتم: مادر چرا چراغ را خاموش کرده ای؟
گفت: می خواستم شما بیدار نشوید.
زمزم های زیبای حسین هنوز در خانه به گوشم می رسد.
شهید#حسین_جمالی
#شهید_محمد_پناهی ❤
نقشہ را تا مے زنم
و جهان را توے جیبم
مے گذارم
تو فقط چند سانتیمتر
از من دوری... 😔
🍂بـچــہ هــا از ایـن همــه جـابــه جـایــے خــستــہ شده بودنــد. مــن هــم از دســت بالایــے ها خیلی عصــبانـے بود. به حسن گفتم « دیــگــہ از جامــون تڪــون نمــے خـوریــم، هرچی مــے شــہ، بشه. بالاتـر از سیاهــے کـہ رنـگـے نیــست. »حــسن خــیلــے شمــرده گفــت« بالاتر از سـیاهــے سرخــے خون شهیــده که رو زمیــن مــے ریــزه. » گفتــم «خـستــہ شدیم قــوه ی مـحرڪـہ مـے خــوایـم. » دوبـاره گفــت« قـوه ے محرڪـہ خــون شهــیده. »
منـــبع : ڪـــتاب یادگاران، جلد چهار، ڪــتاب حسن باقری، ص 65📚
#شهید_حسن_باقری
❤️ رهبرمعظم انقلاب: امیرکبیر سه سال در کشور حکومت کرد؛ کارهای بزرگی را بنیانگذاری کرد. خود آقای #رئیسی_عزیز ما سه سال حکومت کرد و ریاست کرد کارهای خوبی ایشان انجام داد و بعضی کارها را پایهگذاری کرد که انشاءاللّه ثمرهاش را بعدها کشور خواهد دید. ۱۴۰۳/۶/۶
30.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ ماجرای شهیدی که امسال به خواب یک زائر اربعین آمد و دستش را گرفت.
#شهید_محسن_زیارتی
شهیدی که در عالم بالا مشکل گشایی میکند
به سراغ رزمندگان میومد و در عالم خواب یا ... چیز هایی میگفت که آنها را برای شهادت آماده میکرد. یکبار خودم درخواب دیدمش، پرسیدم کمتر پیش ما میای.گفت : اینجا خیلی کار داریم.گفتم : چکار میکنید؟ گفت: از این بالا نگاه میکنیم هر جا کسی کمکی خواسته باشه، کمکش میکنیم.
بسیاری از شهدای دوران دفاع مقدس، قبل از شهادت در عالم خواب یا تجربه های نزدیک به مرگ جایگاه خود را در بهشت برزخی میدیدند و همین باعث میشد که برای شهادت لحظه شماری کنند.
بنده صدها شهید را میشناختم که اینگونه بودند. بسیاری از شهدا حتی از لحظه دقیق شهادت خود به این طریق باخبر میشدند.
استا پناهیان در همین مورد می فرمود: دوستی داشتم که از نوجوانی در مسجد با هم بودیم؛
محسن زیارتی در خانواده ای نسبتا مرفه بزرگ شد، اما از قبل شروع جنگ عاشق شهادت بود،
یادمه برای بدست آوردن شهادت، شب ها نماز امام زمان را میخواند.
ما با هم جبهه میرفتیم و محسن در فتح المبین در سال 61 به آرزویش رسید.
از آن تاریخ بارها و بارها شاهد بودم که به سراغ رزمندگان میومد و در عالم خواب یا ... چیز هایی میگفت که آنها را برای شهادت آماده میکرد.
یکبار خودم درخواب دیدمش، پرسیدم کمتر پیش ما میای.
گفت : اینجا خیلی کار داریم.
گفتم : چکار میکنید؟
گفت: از این بالا نگاه میکنیم هر جا کسی کمکی خواسته باشه، کمکش میکنیم.
بعد گفت: الان تو سوالی داری ؟ کمکی میخوای ؟
گفتم: این مسئله قبر هنوز برای من حل نشده.
گفت: بیا تا برات حلش کنم.
توی خواب من را به بالای یک قبر برد؛
و پاهایش را به دو طرف قبر گذاشت،گفت: کف قبر را نگاه کن،با انگشت کف قبر رو مثل کشویی کنار زد
و نور شدیدی بیرون زد؛
آن نور خیلی لطیف و زیبا بود، طوری بود که دستش وقتی داخل نور بود طرف دیگر دستش هم نورانی بود و...
این خواب اینقدر برای من تاثیر داشت که عاشق قبر شدم.
من شاهد بودم که محسن زیارتی مشکل بسیاری از رزمندگان را حل کرد و آنها را آماده ی شهادت نمود.
نمیدانم به آنها چه چیزی نشان میداد یا چه چیزی میگفت.
اما با یک اشاره، مشکل آنها را بر طرف و عاشق شهادت میکرد و...
منبع: کتاب بازگشت
انتشارات شهید ابراهیم هادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال و هوای موکب دارها بعد از پایان پیاده روی زوّار چقدر دیدنیه
🚩 #اربعین
#اربعین_حسینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌عجب مداحی برای شهید رئیسی خونده....
🌹خادم ملت یعنی آخرش مثل حسین تنها/ تنت بمونه شب توی صحرا...
🌹#شهید_رئیسی
#رئیسی_عزیز
#متن_خاطره
🌷 حسین تا سن ٢٤ سالگی ٢٥ بار به کربلا رفته بود؛ در گذشته زائران کفش های خود را در سبد میریختند. او با دیدن این صحنه ناراحت شد. به دفتر حرم مراجعه کرد و گفت: که من مهندس هستم اجازه دهید چند کفشداری ایجاد کنم. آنها موافقت کردند و او چند کفشداری در حرم ساخت و مدتی در آنجا به عنوان کفش دار فعالیت میکرد و گفته بود فقط یک گوشه نگاه از آقا را میخواهم...
📚 پدر شهید شهید حسین هریری
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
این روزها که عطرِ کربلا
پیچیده در کوچه پس کوچههای شهر
دلم بیشتر هواییتان میشود...
پروانگی بر گِرد حسین فاطمه (س)
گوارای وجودتان ...
#فاتحین_کربلا
#دفاع_مقدس
#شهیدی_که_پرچم_آقارا_باخون_خودرنگ_کرد
#محمـدجـواد توی تبلیغـات بود و نقـاشی می ڪشید قـرار شد بـارگاه ملڪوتی امـام حسيـن(ع) رو روی دیــوار نقــاشی ڪنه....
نزدیڪای غـروب ڪارمون تقریبا تمـوم شد محمدجواد در حال رنــگ ڪردن پــرچــم حــرم امام حسين(ع) گفت: "حیفه این پرچم باید با #قـرمـز_خـونی رنـگ بشـه...
هنــوز جمله اش تمـوم نشده بود ڪه صـدای سوت خمپـاره پیچید...
بعد از انفجـار دیدم ترکش خمپاره به سر محمدجواد خـورده و خــون ســرش دقیقا به پــرچـم حــرم امام حسین (ع) پــاشیــده....
#طلبه_شهید_محمدجواد_روزی_طلب
به یاد رباب
مادری خواهم کرد
در آغوش گرم چادرم
سرباز تربیت خواهم کرد ...
#نسل_حسینی
#اعزام_به_جبهه
#زنان_عاشورایی
بہ نفس هـای تو بند است
مرا هـر نفسی
سایہ ات ڪم نشود
از سرمان ، حضـرتِ یار😍
#سلم_لمن_سالمڪم
#حرب_لمن_حاربڪم
●آمده بود مهمانی سر سفره هم نشسته بود اما دست به غذا نمی زد زن دایی پرسید : محمدعلی! مگر گرسنه نیستی؟
●همانطورکه سرش پایین بود جواب داد: میتوانم خواهشی از شما بکنم!؟ میشود چادرتان را سرتان بکنید؟
آن روز یازده و دوازده سال بیشتر نداشت...
#شهید_محمدعلی_رجایی🌷