eitaa logo
کمیته خادم الشهداء زنجان
502 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
9 فایل
کانال رسمی کمیته خادم الشهداء استان زنجان #گزارش_فعالیت_ها #اطلاعیه #اخبار #خادم_مثل_قاسم ارتباط با ما: ادمین اول @emadmogneh ادمین دوم @s_mersad
مشاهده در ایتا
دانلود
هر کسی که یک بار ایشان را میدید شیفته اش میشد. چرا که برخوردش سراسر احترام ومهربانی بود. برای پدر و مادرش احترام بسیاری قائل بود. هروقت به بهشت زهرا(س) می رفت مادرش را کول می کرد و تا مزار شهدا می برد.شهید عبادیان زندگی خیلی ساده ای داشت. پدرم می گفت : «محمد آقا اینقدر آقا و خوب است که اگر روزی سه بار کفش هایش را جفت کنی، کم است.» اگر بعد از من می خواهید راه بنده راادامه دهید و روح من از شما راضی باشد همیشه در خط اسلام و ولایت فقیه که همان خط اسلام است حرکت کنید. وهمیشه در این راه کوشا باشید... 📎معاون پشتیبانی‌و‌تدارکات لشگر۲۷محمدرسول‌الله (ص) 🌷 ●ولادت : ۱۳۲۹/۱/۳۰ بهشهر ، مازندران ●شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۲۴ شلمچه ، عملیات کربلای۵ @khademshohada_znj🕊🕊
حاج عباس رفتار و کردارش با پذیرفتن فرماندهی لشگر ۲۷ محمد رسول الله (ص) تغییر نکرد و او کسی نبود که این القاب را افتخاری برای خود بداند، به همین خاطر هیچ وقت نخواست عنوان کند که فرمانده لشگر است. حاج عباس، بسیجیان را فرماندهان واقعی جنگ می‌دانست... اموالی را که در اختیار داشت متعلق به خداوند و تمامی‌ مردم می‌دانست و معتقد بود که او وظیفه نگهبانی از آنها را بر عهده دارد و اجازه نمی‌داد بیت‌المال حتی یک سر سوزن جابجا شود. تواضع و فروتنی عباس باورنکردنی بود... 🌷 @khademshohada_znj🕊🕊
کمیته خادم الشهداء زنجان
#خاطرات_شهید حاج عباس رفتار و کردارش با پذیرفتن فرماندهی لشگر ۲۷ محمد رسول الله (ص) تغییر نکرد و ا
در جبهه دلم می‌خواست فرمانده لشگرم، حاج عباس کریمی را از نزدیک ببینم. روزی در سنگر نشسته بودم، سفره کوچکی جلویم باز بود و نان و پنیر می‌خوردم. برادری را دیدم که از کنار سنگر می‌گذشت. گفتم؛ بسم‌الله، بفرمایید، او هم آمد کنار من نشست و نان خورد. گفتم؛ برادر، فرمانده لشگر را می‌شناسی؟ گفت؛ چه کارش داری؟ گفتم؛ می‌خواهم او راببینم. گفت؛ اگر کاری داری بگو، من او را می‌شناسم. گفتم؛ نه،می‌خواهم از نزدیک ببینمش. گفت؛باشد. هر وقت او را دیدم، نشانت می‌دهم. این برادر بلند شد و رفت و چند لحظه بعد دیدم یکی ازبچه‌های لشگربه سوی من می‌دود و می‌گوید؛ آن برادر که سر سفره بود، فامیلت بود؟ گفتم؛ نه، چطور؟ گفت: مگر او را نمی‌شناختی؟  گفتم : نه! گفت: او فرمانده لشگر، حاج عباس کریمی است!  📎چهارمین فرماندهٔ لشگر ۲۷ محمدرسول‌الله(ص) 🌷 @khademshohada_znj🕊🕊
امام‌خامنه‌ای: شخصیتِ « شهید هادی » به قدری جاذبه دارد که آدم را مثلِ مغناطیس به خودش جذب می‌کند. @khademshohada_znj🕊🕊
●بعد از نماز با دستش تسبیحات فاطمه زهرا (س) را می گفت. هنگام ذکر هم انگشت هایش را فشار می داد و در جواب چرایی این کار می گفت بندهای انگشت هایم را فشار می دهم تا یادشان بماند در قیامت گواهی دهند که با این دست ذکر خدا را گفته ام. ● از غیبت بیزار بود و اگر در مجلسی غیبت می شد سعی می کرد مجلس را ترک کند. همیشه به من می گفت: «دلم می خواهد در منزل ما غیبت نباشد تا خدا و ائمه اطهار به خانه و زندگی ما جور دیگری نگاه کنند.» 🌷 @khademshohada_znj🕊🕊
📎شلوار یخ زده و پاهای خونی 🔹آخرین مسئولیتش فرمانده دسته بود. در والفجر 8 از ناحیه دست و شکم مجروح شد، اما کمتر کسی می‌دانست که او مجروح شده است. 🔸اگر کسی در باره حضورش در جبهه سوال می‌کرد، طفره می‌رفت و چیزی نمی‌گفت. 🔹یکدفعه در منطقه خواستیم از یک رودخانه رد شویم. زمستان بود و هوا به شدت سرد بود. شهید پلارک رو به بقیه کرد و گفت:" اگر یک نفر مریض بشود. بهتر از این است که همه مریض شوند." 🔸یکی یکی بچه‌ها را به دوش کشید و به طرف دیگر رودخانه برد. آخر کار متوجه شلوار او شدیم که یخ زده بود و پاهایش خونی شده بود 🌷
●خانواده شهید مغنیه به یک مهمانی خانوادگی بزرگ دعوت بودند. محل مهمانی در منطقه الغبیری بود.همه بچه ها و نوه ها به مناسبت ولادت حضرت رسول ص دور هم جمع بودند.از همه ی نوه ها درخواست شده بود برای این جلسه صحبتی کوتاه آماده کنند و طی چند کلمه بگویند که برای سال جدید میلادی چه برنامه هایی دارند .همه ی نوه ها صحبت کردند تا اینکه نوبت رسید ●به جهاد مغنیه..جهاد فقط گفت:  طرحم برای سال بعد را هفته ی آینده میگویم!...همه شروع به اعتراض کردند، می گفتند جهاد دارد شرطی که برای همه گذاشته شده را نقض میکند. بعضی ها میگفتند کارش را آماده نکرده است! ●وسط خنده و اینکه هرکسی به شوخی چیزی میگفت، جهاد از حرفش کوتاه نیامد، اصرار داشت که طرحش برای سال آینده را هفته ی بعد می گوید.درست یک هفته بعد دوباره خانواده دور هم جمع شدند ولی این بار، در بین خیل گسترده ی کسانی که برای تسلیت آمده بودند!!... طرح جهاد، شهادت بود. ✍راوی:مادربزرگ شهید 🌷
یکی از بستگانش دچار مشکلی شده بود و نیازمند و آبرودار بود، میثم از کرج با حالت بیماری کار وی را دنبال کرد و ضمانت وی را پذیرفت، کاری که هیچ‌کس حاضر نبود، برای وی انجام دهد و گره مشکلش با همت میثم باز شد، الان بعداز شهادت میثم عکس وی زینت بخش خانه آن فرداست. وی اهل انجام کارهای خیر و خداپسندانه بود و سعی می‌کرد هر طور شده به دیگران در شرایط سخت و بحرانی کمک کند. : «بی بی جان مگذارید که حقیرتان شرمنده برادرتان عباس غیرت الله شود. مدافع حرم شما بودن افتخار است و افتخار ما است. بی بی جان من حقیر و آلوده دستان چیزی ندارم دستانم خالی است، چیزی ندارم که در طبق اخلاص بگذارم و تقدیم شما کنم جز این جسم آلوده و ناقابل که اگر شما قبول کنید روسفید خواهم شد وگرنه خسران زده هستم.» 🌷 ●ولادت : ۱۳۶۳/۲/۲۳ تهران ●شهادت : ۱۳۹۴/۸/۱۶ سوریه
● روحیه شهادت طلبی جواد، منوط به حضورش در سوریه به تنهایی نبود و برای تشییع شهدا نیز این روحیه ادامه داشت،فقط کافی بود، یک شهید به درچه بیاورند، تا پایان مراسم تشییع شهید کم نمی گذاشت.وقتی تیر به ران پایش اصابت کرد،به سرعت به بالای سر جواد رفتم و جواد در همان حالت که خون از بدنش جاری بود، گفت: منتظر شهادت من نباش زیرا باید پاشنه کفشمان را در به زمین بزنیم و در رکاب امام زمان شهید شویم. ● وی بارها این جملات را تکرار می کرد که باید به دنبال انجام وظیفه بود و هدف ما نابودی صهیونیسم جهانی و دفاع از اسلام در هر کجای جغرافیا است. ●خاطره ای از همین امسال در طلاییه و اردوگاه شهید باکری و کنار نهر خین باهاش کلی گفتیم و خندیدیم. دلاوری که وقتی بهش گفتم خوب دارید تو سوریه می خوریدا ... گفت: تهمت، فحش، کنایه، نیش و ...آخرشم ان شاءالله گلوله. و رفت... ✍راوی: همرزم شهید 🌷
●ما می دانیم که مادری هست که هنوز هم مدافع ندارد می رویم که ثابت کنیم که بانوان این آل الله مدافع دارند و می رویم که ثابت کنیم این چنین است... ●مرا در کنار مادرم درصورتی که ممکن باشد دفن کنید.بر روی سنگ مزارم بنویسید.سه ساله رسول الله را دق دادند.آل الله را به مجلس شراب بردند...امان از بی بصیرتی ...مادر پهلو شکسته غریب مدینه آمدیم که مدافعت باشیم... 🌷 🏴@khademshohada_znj🕊🕊
نگاهــم ، رو بہ روی تو بلا تڪلیف میماند ڪہ از لبخند لبریزم از گریہ فراوان . . . 📎پ ن :خادم امام زاده و هیئت بود .. ولی همیشہ جلوی در می‌ایستاد معتقد بود دربانی و خاڪی بودن برای ائمـه لطـف بیشتـری دارد ، می‌گفت هرچی برای امام حسین(ع) کوچکتر باشی بیشتر نگاهت می‌ڪند . 🌷
●محمدجواد تندگویان، وزیر نفت دولت در حالی كه برای بازدید از پالایشگاه نفت آبادان در جنوب كشور بود،به اسارت نیروهای ارتش بعث عراق درآمد و پس از سال ها اسارت، توسط رژیم بعث عراق به رسید. ●وزیری که خودش شخصاً برای بازدید از زیر مجموعه‌اش راهی مناطق جنگی می‌شود، شاید باور کردنش در این زمانه که بعضی‌ها خودشان را ژنرال جنگ می‌دانند ولی در موقعیت ‌های حساس پنهان می‌شوند کمی سخت باشد! 📎پ ن: مهندس شهید محمدجواد تندگویان وزیر نفت دولت شهید رجائی که در تاریخ ۹ابان ماه سال ۵۹ به اسارت رژیم عراق درامد و پس از تحمل سالها اسارت به درجه رفیع شهادت نائل گردید.پیکر مطهرش در اذرماه ۱۳۷۰ به میهن اسلامی ایران بازگردانده شد.. 🌷
🔻سال‌هاي 58 و 59 معمولا نهار را در محل کار مي خورديم. قبل از ظهر، يکي از همکاران نهار را از آشپزخانه‌ي سپاه مي‌آورد. بعد از اقامه‌ي نماز سفره را پهن مي کرديم. دور سفره مي نشستيم و نهار مي خورديم. يک روز که طبق معمول سفره را انداختيم، محمد بلند شد. گمان کردم مثل هميشه روزه است. نهار خورديم و مشغول کار شديم. کمي بعد يکي از دوستان با سيني چاي وارد اتاق شد و آن را روي ميز گذاشت. محمد به طرف ميز رفت و استکان چاي را برداشت. با تعجب پرسيدم: « مگر روزه نيستي ؟!»      پاسخ داد: « نه، نيستم.» گفتم : « چرا نهار نخوردي؟ » سکوت کرد.  🔻من هم اصرار کردم. وقتي متوجه شد دست بردار نيستم، گفت: « قانوناً نهار سپاه را افرادي مي خورند که از صبح تا بعد از ظهر يکسره کار مي کنند.» گفتم: « تو هم از صبح در محل کار بودي.» گفت: « بله، بودم .ولي امروز مدتي درگير مسائل شخصي و خانوادگي شدم . بنابراين تمام وقت براي سپاه کار نکردم و نمي توانم نهار سپاه را بخورم!  🌷 ●ولادت : ۱۳۳۳/۳/۳۰ کرمان ●شهادت : ۱۳۵۹/۹/۱۳ مهاباد
همسرم هرگاه فشارهاي زندگي و ناملايمات اجتماعي باعث آزردگي شما شد ابتدا به خدا توكل كن و بعد روز عاشورا و مصائبي كه به حضرت زينب (س) وارد شده است را براي خود مرور كن كه اين باعث روحيه دادن به شما خواهد بود. فرزندانم اميدوارم با حجاب و عفتي كه خواهيد داشت مبارز خوبي براي اسلام در كل مقاطع زندگي باشيد و بدانيد تازماني كه حجاب داريد مانند دري در ميان صدف محفوظ هستيد... 🌷 ●ولادت : ۱۳۵۵/۴/۳ خمین ، مرکزی ●شهادت : ۱۳۹۴/۱۱/۱۲ آزادسازی نبل الزهرا ، سوریه
●خواهران و برادران عزیزم درهرکجاهستید پیام خون شهیدان رابه کف داشته باشید هرچه مسئولیت سنگین تر باشد کار شیرین تر می شود. ●خواهران من حجاب رابه شما توصیه میکنم مانند عروسک نباشید این حجاب شمابزرگ ترین سلاح شماست،حتی ازبمب های اتمی ونوترونی هم خطرناک تر است.پس حجاب تان را حفظ کنید. ●کاروکوشش درراه اسلام این دین الهی و انسانی راازیاد نبرید. به امید پیروزی هرچی زودترحق علیه باطل والسلام علیکم و رحمت الله وبرکاته... 🌷
❤️ ●موقع پرو لباس مجلسی بهم گفت:«هنوزنامحرمیم.تابپسندی برمیگردم‌» رفت با سینی آب هویج بستی برگشت.برای همه خریده بود جز خودش!گفت میل ندارم. ●وقتی خیلی اصرار کردیم مادرش لوداد که روزه گرفته است.ازش پرسیدم حالا چرا امروز؟!گفت میخواستم گره ای تو کارمون نیفته و راحت بهت برسم. ✍راوی: همسرشهیدمحسن حججی 📎پ ن: فرازی از وصیت نامہ نمیدانم چہ شد ڪہ سرنوشت مرا بہ این راه پُرعشق رساند بدون شڪ ، شیر حلال مادرم ... لقمہ حلال پدرم ... و انتخاب همسرم ... در آن اثر داشتہ 🌷 ●ولادت : ۱۳۷۰/۴/۲۱ نجف آباد ، اصفهان ●شهادت : ۱۳۹۶/۵/۲۱، سوریه
●سال اول دبیرستان بیماری عجیبی گرفت. دکترها بعداز یک ماه بستری شدن گفتند:رضا فلج شده.کم کم فلج شدنش از پاها به بالا قلب رسیده و جانش را میگیرد.بعداز قطع امید پزشکان گفتم هیچکس مصیبت زده تر از حضرت زینب س نیست. ●نذرعمه سادات کردم.تارضاخوب شود برای خودشان. یک روز درکمال ناباوری دیدم رضا دست به دیوار گرفت و راه رفت.ان روز زینب کبری س پسرم را شفا داد وامروز رضا فدائی زینب س شد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@khademshohada_znj🕊🕊
●پیش از سال 93 که مجید به کربلا سفر کرد پسر خیلی شری بود. همیشه چاقو در جیبش بود. خالکوبی داشت. خیلی قلدر بود و همه کوچکترها باید به حرفش گوش می دادند. اما بعد از سفر کربلا تغییر کرد. شاید اهل نماز نبود اما شهادت روزی اش شد چون به بچه یتیم رسیدگی می کرد و دست فقرا را می گرفت و به پدر و مادر خیلی احترام می گذاشت. . ●زمانی آمد و اصرار کرد می خواهد برود آلمان و کار کند. تصور می کرد اگر بگوید سوریه ما اجازه نمی دهیم و اگر بگوید آلمان ما مشکلی نداریم. من خیلی مخالفت کردم و گفتم نباید آلمان برود. مدتی بود شب ها خیلی دیر می آمد. شرایطش به گونه ای بود که حتی تصور می کردیم با دختری دوست شده و دیر می آید یا با رفقایش جایی می رود. اما بعدها فهمیدیم که برای آموزشی اعزام به سوریه می رفته است . ● قبل از شروع عملیات، نیروها را جمع کردم و گفتم که چگونه عمل کنند. پس از اتمام سخنانم، متوجه شدم مجید با یکی دیگر از دوستان در حال کندن یک کانال است. بلند گفتم مجید چند بار گفتم خاکبازی نکن. لباس آستین کوتاه پوشیده بود. گفتم «چرا خالکوبی‌ات مشخصه. چند بار گفتم بپوشون». پاسخ داد «این خالکوبی یا فردا پاک می شود، یا خاک می شود». این آخرین شوخی مجید بود. . فردای همان روز مجید به وسیله موشک کورنت به شهادت رسید وتمام خالکوبی هایش پاک شد... 🌷
یادشان بخیر ؛ آن‌ها که داوطلبانه با خون‌شان انقلاب را واکسینه کردند ... 🌷
کمیته خادم الشهداء زنجان
یادشان بخیر ؛ آن‌ها که داوطلبانه با خون‌شان انقلاب را واکسینه کردند ... #نوجوانان #مردان_بی_ادعا #
●مادر شهید محمد ایزدی می گوید محمد خیلی عاشق خدا بود ،یادمه که محمد وقتی بچه بود خیلی از تاریکی می ترسید شبها وقتی میخواست بیرون بره میبایست حتما باباش یا خودم همراش بریم .با اینکه سنش کم بود از همون بچگی همراه خودم بلند میشد روزه میگرفت و نماز میخوند و وقتی هم که مدرسه می رفت با دوستانش هم خیلی خوب و مهربان بود حتی زمانیکه به مدرسه راهنمایی می رفت دوستانش هم تشویق می کرد که به جبهه بروند ، ●وقتی از مدرسه می آمد درس و مشقش که تمام میشد می رفت رادیو را می آورد و سخنان امام را گوش می داد و از جبهه و حال و روز رزمنده ها خبر می گرفت من بهش می گفتم محمد مادر تو که بچه ای چکارت به جبهه ،می گفت مادر اگر من به جبهه نروم،دیگران و امثال من هم به جبهه نروند دیگر چه کسی از ناموس ما دفاع کند،دارن به دختران و مادران ما تجاوز می کنند،شما باید مادران دیگری که از رفتن پسرشون به جبهه ممانعت می کنندنصیحت کنید و به مادران شهدا دلداری بدی تا اسلام زنده بماندو من از حرف های پسرم شرمنده میشدم. ●طبق روال هر روز از مدرسه که می آمد درس و تکالیفش را انجام می داد و به بسیج محله می رفت وبعد از آنجا هم به فوتبال میرفت،یک روز که از مدرسه آمد مثل هر روز تکالیفش انجام داد و رفت ولی تا دیر وقت نیومد کم کم نگران شدم و از هر کس پرسیدم گفتن ما نمیدونیم کجاست پس رفتم پیش دوستش و قسمش دادم گفتم راستش بگو محمد کجاست گفت عصری رفته کرمان برای حضور در جبهه ،من خیلی ناراحت شدم و سریع اومدم خونه با برادر بزرگترش صبح زود رفتیم کرمان که وقتی رسیدم محل قرارگاهشون دیدم که به صف وایسادن و دارن سوار اتوبوس میشن که برن جبهه اومد جلو بوسیدمش گفتم چرا به من نگفتی،چرا بی خدا حافظی رفتی ،گفت مادر من ترسیدم جلومو بگیری به همین خاطر چیزی نگفتم ‌✍راوی :مادر بزرگوار شهید 🌷 ‌●ولادت: ۱۳۵۰/۶/۱ ●شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۳۰
یک روز دیدم علی با محمدرضا دعوا می کند. محمدرضا، علی را تهدید کرد و گفت: اگر کوتاه نیایی به بابا می گویم در مدرسه چکار می کنی.  من با شنیدن این حرف کمی ترسیدم، اما آن موقع به روی خود نیاوردم. آنها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند و با اوضاعی که آن روزها داشت، حسابی هوایشان را داشتم.  مدتی بعد محمد را کنار کشیدم و گفتم بابا، علیرضا در مدرسه چکار می کند؟ محمد گفت: بابا نمی دانی با پول توجیبی که بهش می دهی چه می کند؟ من ترسم بیشتر شد و حسابی مضطرب شدم، خوب بابا بگو با آن پول چه می کند؟ جواب داد: دفتر و مداد می خرد و می دهد به بچه هایی که خانواده شان فقیر هستند. ✍به روایت پدربزرگوارشهید 🌷 ولادت : ۱۳۳۷/۶/۲۷ تهران شهادت : ۱۳۶۲/۵/۱۳ حاج‌عمران ، عملیات والفجر۲
🔸حامد در کمک کردن به دیگران بسیار حرفه‌ای بود از کمک به دوستان و آشنایان بگیر تا کمک های مخفیانه به خانواده‌های نیازمندایی که بعد از شهادتش معلوم شد . 🔹یکی از دوستان تازه می خواست عروسی بگیرد و خانه ای در یکی از روستاهای اطراف کرایه کرده بود حامد در آن زمان تمام دوستان و نزدیکان را جمع کرد تا با رنگ آمیزی و تعمیر خانه شرایطی را به وجود بیاورد که تازه عروسِ رفیقش در خانه‌ای که می خواهد برای اولین بار پا بگذارد زیبا و پر رنگ و لعاب باشد و به اصطلاح توی ذوقش نخورد بماند... 🔸که آخر کار هنگام تعمیر سقف آنقدر سقف پوسیده بود که پایش تا بالای زانو روی سقف رفته و مجبور شد خانه خودش را برای تازه عروس و داماد خالی کند و تا تعمیر سقف برود خانه مادرش. 🔹در کمک مالی به دیگران هم که بسیار مخفیانه و مخلصانه کار میکرد حامد فامیلی داشت کارگر بنده خدا چند وقتی بود که سفارش کار نداشت و وضع مالی اش خراب شده بوده حامد در آن ایام به هر بهانه ای به خانه آنها سرکشی می‌کرد و بارها وقتی آن بنده خدا از اتاق بیرون میرفت مخفیانه در جیب کت او پول می گذاشت وقتی حامد شهید شد آن بنده خدا در بین گریه ها و ناله هایش داستان را برای من تعریف کرد.
وقتی قرار شد به پاس کاردانی‌ها وجانفشانی های مکرر از پایگاه هوایی بوشهر به تهران انتقال یابد ودر ستاد عملیات نیروی هوایی خدمت کند. همسرش فوق العاده خوشحال شد واو را تشویق کرد تا هرچه زودتربرای انتقال اقدام کند.اما اودر دفتر یادداشتش نوشت : باید بازبان خودش قانعش کنم انتقال به تهران یعنی مرگ من چون پشت میزنشینی و دستور دادن برای من مثل مردن است. عباس دوران در طول ۲۲ ماه حضور در جنگ ۱۲۰ پرواز عملیاتی داشتند. آنهایی که اهل پرواز هستند می دانند که غیرممکن است.  شاید هیچ خلبانی پیدا نشود که توانسته باشد از عهده این کار برآید و این در آن زمان یک رکورد در نیروی هوایی محسوب می شد. در بین نیروی های دشمن نیز دوران خیلی معروف بود و زهرچشمی از عراقی ها گرفته بود که عراقی ها آرزوداشتند او را اسیر کنند. 🌷
●بابک جوان امروزی بود اما غیرت_دینی داشت. همین غیرت دینی بود که او را به زینبیه و کربلای امام حسینی رساند از آن دست جوانان‌های امروزی که غیرت دینیدارند. می‌گفت: خانم حضرت زینب(س) من را طلبیده، باید بروم، تاب ماندن ندارم. ‌‌●بله، بابکم تیپ امروزی داشت. پسرم همیشه می‌خندید، خوش‌تیپ بود و زیبا بابک پر از شادی بود و پر از شور زندگی اما فرزندم به خاطر اعتقاداتش و برای پیوستن به خدا از همه اینها گذشت و عاشقانه پر کشید. بابک فرزند نسل سوم و چهارم اینانقلاب بود. دلبستگی‌های زیادی به زندگی داشت، امروزی بود و تمامی اینها را به خاطر دفاع از حریم آل‌الله و مادرش خانم زینب(س) رها کرد. ✍راوی : مادر شهید
📎شهیدی که روز تولد و روز شهادتش یک روز بود 🔸مشكلات و بحران‌ها توكل به خدا می‌كرد. همیشه غنچۀ لبخند زیر لب هایش بود. نماز شب می‌خواند و امام جماعت سنگر شده بود. 🔹هیچ گاه در شرایط سخت از كمك خداوند ناامید نمی‌شد. از كسانی كه در رابطه با ادامه جنگ و مشكلات ناراحت و ناامید بودند، متنفر بود. 🔸به احادیث و روایات علاقه زیادی داشت. هنگامی كه با ماشین به منطقه عملیاتی می‌رفت، به دوستانش می‌گفت: «حدیث و یا روایتی بگویید و یا آیه‌ای بخوانیم.» از وقت‌ها و فرصت‌هایش اینگونه استفاده می‌كرد. 🔹بعد از شروع جنگ و اعزام به جبهه، آرزوهایش ازدواج كردن، صاحب یك اولاد شدن و به شهادت رسیدن فی سبیل‌الله بود. حتی به مادرش گفته بود: «وقتی فرزندم شش ماهه است، شهید می‌شوم. 🔸وقتی برادر كوچكش (سید محمد) شهید شد، من خیلی بی‌قراری می‌كردم. سید رسول به من گفت: اگر شما فرزند دیگری داشتید، اینقدر بی‌قراری نمی‌كردید، چون من هم شهید شوم، شما خیلی تنها می‌شوید. یكی از دوستانم شهید شده، ولی كودكی از خود به یادگار گذاشته است. به او گفتم: پسرم، ازدواج تو مانعی ندارد، ولی هم سن تو كم است و هم اینكه هنوز چند ماهی از شهادت برادرت نمی‌گذرد. در ضمن در این اوضاع جنگ و جبهه كه نمی‌شود ازدواج كرد. 🔹سید رسول گفت: مادرم، ازدواج من از سر دلخوشی نیست، می‌دانم در آینده شهید خواهم شد، قصدم داشتن فرزندی است كه یادگاری از من برای شما باشد.» ✍به روایت مادربزرگوار شهید 🌷 ولادت : ۱۳۴۳/۸/۲۰ یزد شهادت : ۱۳۶۴/۸/۲۰ جاده اهواز_ خرمشهر ، عملیات قدس ۵ @khademshohada_znj 🕊🕊