❣️#خاطرات_فرماندهان
5️⃣ خاطرات سردار
مهدی باکری
•••
🔹 منطقه ی پنجوین، شب عملیات والفجر چهار، توی اطلاعات عملیّات لشکر بودم. همان موقع خبر آوردند حمید ـ برادر آقا مهدی ـ مجروح شده، دارند می برندش عقب. به آقا مهدی که گفتم، سریع از پشت بی سیم گفت «حمید رو برگردونید این جا» خیلی نگذشته بود که آمبولانس آمد و حمید را ازش بیرون آوردند. آقا مهدی بهش گفت «اگه قراره بمیری، همین جا پشت خاکریز بمیر، مثل بقیه ی بسیجی ها»
🔸لباس نو تنش نمی کرد. همیشه می شد لااقل یک وصله روی لباس هایش پیدا کرد، اما همیشه تمیز و اتو کرده بود. پوتین هایش هم همیشه از تمیزی برق می زد. یک پارچه سفید هم داشت می انداخت گردنش. یک بار پرسیدم «این واسه ی چیه؟» گفت «نمی خوام یقه ی لباسم چرک باشه!»
•••
🌷🌴🇮🇷🇮🇷🌷🌴
❣️#خاطرات_فرماندهان
6⃣ خاطرات سردار
مهدی باکری "لشکر ۳۱ عاشورا"
•••
🔹 تا سنگرش پنجاه متر بیشتر نبود. دویدم طرف سنگر. زمین گِل بود. پوتین هایم ماند توی گِل. پا برهنه رفتم تا سنگرش. گفتم «تانکهاشون از کانال رد شدن. دارن میان توی جزیره. چی کار کنیم؟ با خون سردی خم شد، از روی زمین یک موشک آرپی جی برداشت. داد دستم. گفت «الله بنده سی، جنگ جنگ تا پیروزی»
🔸 وقتی بهم گفت «ازت راضی نیستم» انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. پرسیدم«واسه چی؟» گفت «چرا مواظب بیت المال نیستی؟می دونی اینا رو کی فرستاده؟ می دونی اینا بیت المال مسلموناس؟ همه ش امانته!» گفتم «حاجی می گی چی شده یا نه؟» دستش را باز کرد. چهار تا حبّه قند خاکی توی دستش بود. دم در چادر تدارکات پیدا کرده بود.
•••
🌷🇮🇷🌴
❣️#خاطرات_فرماندهان
6⃣ خاطرات سردار
مهدی باکری "لشکر ۳۱ عاشورا"
•••
🔹 توجیه مان می کرد، می گفت که چه کار کنیم و چه کار نکنیم. عراقی ها هم یک بند می زدند. بعضی وقت ها گلوله توپ می خورد همان نزدیکی. آقا مهدی هم عین خیالش نبود و حرف هایش را می زد. گاهی می گفت «اینا مامور نیستند» یکی از خمپاره ها درست خورد دو ـ سه متری بالای سرمان، پشت خاکریز. صدای انفجارش خیلی بلند بود، کلّی گرد و خاک رفت هوا. همه نیم خیز شدیم. سرمان را که بلند کردیم، دیدیم آقا مهدی ایستاده و دارد می خندد. گفت «اینم مامور نبود»
🔸 دست برد یک قاچ خربزه بردارد، اما دستش را کشید، انگار یاد چیزی افتاده بودم. گفتم «واسه شما قاچ کردم، بفرمایید» نخورد. هرچه اصرار کردم نخورد. قسمش دادم که این ها را با پول خودم خریده م و الان فقط برای شما قاچ کرده ام. باز قبول نکرد. گفت «بچه ها توی خط از این چیزا ندارن»
•••
🌷🇮🇷🌴
❣️#خاطرات_فرماندهان
6⃣ خاطرات سردار
مهدی باکری "لشکر ۳۱ عاشورا"
•••
🔹 تا سنگرش پنجاه متر بیشتر نبود. دویدم طرف سنگر. زمین گِل بود. پوتین هایم ماند توی گِل. پا برهنه رفتم تا سنگرش. گفتم «تانکهاشون از کانال رد شدن. دارن میان توی جزیره. چی کار کنیم؟ با خون سردی خم شد، از روی زمین یک موشک آرپی جی برداشت. داد دستم. گفت «الله بنده سی، جنگ جنگ تا پیروزی»
🔸 وقتی بهم گفت «ازت راضی نیستم» انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. پرسیدم«واسه چی؟» گفت «چرا مواظب بیت المال نیستی؟می دونی اینا رو کی فرستاده؟ می دونی اینا بیت المال مسلموناس؟ همه ش امانته!» گفتم «حاجی می گی چی شده یا نه؟» دستش را باز کرد. چهار تا حبّه قند خاکی توی دستش بود. دم در چادر تدارکات پیدا کرده بود.
•••
🌷🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀🥀🥀🥀🥀🌴💐🌷