eitaa logo
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
2.5هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
6.5هزار ویدیو
158 فایل
ارتباط با ادمین @Yassekaboood هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی همدان بلاخره خون شهید محمد حسین عزیز می‌جوشد و حاج قاسم هست #حدادیان #گلستان هفتم #شهید جمهور #تنها هیات مذهبی به نام #حاج قاسم در کشور @khaharankhademozahra
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚨ساعت: 22:22 روز 22 بهمن 1399.... نام رمان: نویسنده: ژانر: ، خلاصه: حسین، نوجوانِ دهه پنجاه است و مردِ میانسالِ دهه هشتاد که از همان نوجوانی با وحید و سپهر رفیق نه؛ بلکه برادر بوده. اما یک شکاف، یک اتفاق، و شاید یک انتخاب، این رفقا را از هم جدا انداخته و شاید سال های پایانی و پر التهاب دهه هشتاد، راهی برای پیوند یا گسستی همیشگی باشد... و البته درکنار حسین، جوانی هست از دبستانی‌های دهه شصت که شاید جوانی‌اش، انعکاسی است از جوانی حسین.​ کلام نویسنده: «یا رفیق من لا رفیق له» ای دوست کسی که رفیقی ندارد... میان داستان‌های قبلی‌ام، جای یک رفیق خالی بود. شخصیت‌هایی مانده بودند که فریاد می‌زدند ما را روایت کن! از ما بگو! ما هنوز حرف داریم... نباید پرونده‌مان را ببندی. بگذار یک بار هم که شده، خودمان حرف بزنیم. نگذار انقدر سکوت کنیم که دیگران به جای ما حرف بزنند و باز هم جای قاتل و شهید عوض شود... . جای یک رفیق خالی بود. جای روایتی از شاخه‌ی زیتونِ پنهان شده پشت نقاب ابلیس و آن‌هایی که خودشان ناآرامند تا دلآرامِ مردم این سرزمین باشند. جای رفیق و عقیق فیروزه‌ایِ در دستش خالی بود در کهکشان روایت‌ها و داستان‌ها... همین هم شد که بسیاری از شخصیت‌ها قدیمی‌اند. نمی‌گویم تکراری؛ چون برای من هیچگاه تکراری نمی‌شوند. این شخصیت‌ها برداشتی آزاد از شخصیت‌های حقیقی و شهدا هستند و باید بارها و بارها بازخوانی و تفسیر شوند. ماجرای داستان شاید به برخی حوادث واقعی شباهت داشته باشد، اما کاملا غیرواقعی و ساختگی‌ست و نام هیچ یک از افراد و مکان‌ها واقعی نیست. تنها قسمت حقیقی داستان، قسمتی‌ست که همه ما بارها از رسانه‌ها شنیده و دیده‌ایم. فاطمه شکیبا/ پاییز 99 ​ مقدمه: رفیق یعنی یار، دوست، همدم. یعنی کسی که همیشه، تا آخر، حتی بعد از مرگ با تو بماند. در مرام و مسلک ما، رفیق نیمه‌راه وجود ندارد. یا هستی و یا نیستی. تو کنار کسی قرار می‌گیری که با او همدل بوده‌ای. از یک جایی به بعد، یکی می‌شوی با رفیقت. حرف‌هایش را نگفته می‌فهمی. محرم راز می‌شوید باهم. هرجا هست، تو هستی و هرجا او هست، تو همراه اویی. حتی اگر جسمتان کنار هم نباشد، دلتان یکی‌ست. گاه حتی حالت حرف زدن و لهجه‌ات، حرکات و حالات دست‌ها و صورتت، شکل نشستن‌ات و تکیه کلام‌هایت مثل او می‌شود؛ بدون این که بفهمی. رفیق برای من، چیزی فراتر از دوستی‌های دوران مدرسه و دانشگاه است. فراتر از بگو بخندها و گشت و گذارها. رفیق گاه دستت را می‌گیرد و تا بهشت می‌رساندت و گاه، رفیقش را با خودش به قعر جهنم می‌کشاند. آدم هرچه بامرام‌تر، در رفاقت لوطی‌تر. و آن‌ها که از همه لوطی‌ترند را، خدا درباره‌شان فرموده است: حَسُنَ اولئکَ رفیقا... یعنی چه نیکو رفقایی هستند! این داستان را هم باید تقدیم کنم به بهترین رفقای عالم؛ به رفقای شهیدم. به سرورشان سیدالشهدا علیه‌السلام. به شهدایی که شدند الگوی شخصیت‌های داستانم: به سردار شهید حاج حسین همدانی؛ به شهیدِ امنیت، شهید محمدحسین حدادیان؛ به شهید ادواردو آنیلی؛ به شهدای مدافع حرم؛ به ویژه شهید محسن حججی، شهید عمار بهمنی و سردارشان حاج قاسم سلیمانی... حَسُنَ اولئکَ رفیقا... فاطمه شکیبا/ پاییز 99​
📓رمان امنیتی رفیق 🥀این ناچیز، تقدیم به سیدالشهدا علیه‌السلام و شهدای گمنام و مظلوم امنیت؛ تقدیم به خون‌های ریخته شده کف خیابان وطن...🥀 ‼️یکم: آب زنید راه را، هین که نگار می‌رسد... صدای تیر هوایی در گوشش پیچید و باعث شد تندتر بدود. اسپری رنگ را گوشه‌ای پرت کرد و دست وحید را کشید. صدای برخورد بدنه فلزی اسپری با دیوار، سکوت کوچه را شکست. وقتی صدای فریاد «ایست، ایست» مامورها را شنید، برای تندتر دویدن به پاهایش التماس کرد. کوچه‌ها را بلد نبود. همه بن‌بست بودند. این بار وحید دستش را کشید تا راهنمایی‌اش کند. انقدر دویده بودند که پهلوهایشان درد گرفته بود و به سرفه افتادند. وحید از پا افتاد. صدای مامورها نزدیک‌تر شد و بعد داغی گلوله را در کمرش حس کرد. دستش را به کمر گرفت و با ناله خفه‌ای از جا پرید. یک دستش را به زمین تکیه داد و با دست دیگر روی کمرش دست کشید؛ اثری از زخم گلوله پیدا نکرد. زبانش به کام چسبیده و عرق بر پیشانی‌اش نشسته بود. صدای دخترانه‌ای شنید: - بابایی! حالتون خوبه؟ نرگس صدایش می‌زد. نگاه گیجی به اطرافش انداخت. زیر چراغ کم‌نور اتاق، نرگس را می‌دید که متعجب نگاهش می‌کرد. نرگس لیوان آبی از کنار تخت برداشت و کنار پدر روی تخت نشست. پدر آب را تا آخر سر کشید. نرگس پرسید: - کابوس دیدین بابا؟ سرش را تکان داد و دستش را دور گردن نرگس حلقه کرد. سر نرگس را به سینه فشرد تا آرام شود. نرگس دختر ته‌تغاری‌اش بود و عزیز دردانه‌اش. نفسش که سر جایش برگشت، نگاهی به صفحه همراهش انداخت که خاموش و روشن می‌شد. صدای اذان صبح، از گلدسته‌های مسجد در آسمان پخش می‌شد و کم‌کم راهش را به اتاق باز می‌کرد. حسین پیشانی نرگس را بوسید و گفت: - برو نمازتو بخون باباجون. نرگس هنوز نگران پدر بود: - مطمئنید حالتون خوبه؟ - خوبم. زنگ همراهش قطع شده بود. خواست بلند شود که دوباره زنگ خورد. همراه را برداشت. اسم امید روی صفحه نقش بسته بود. تماس را وصل کرد: - سلام. - سلام حاجی. شرمنده بیدارتون کردم. - خواب نبودم. بگو! - یه بنده خدایی همین یه ساعت پیش از لندن پروازش نشست. - با مهمون عزیزمون مرتبطه؟ - اینطور که معلومه آره. - خود مهمون چی؟ هنوز نیومده؟ - نه ولی کوچه رو آب و جارو کردیم براش. - خوبه. اون که می‌گی تازه رسیده، اونو پذیرایی کردین ازش؟ - آره. عباس درحال میزبانیشه! - خوبه. منم تا یه ساعت دیگه می‌آم ببینم چیکار کردین. فعلا یا علی. ادامه دارد ...
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
📓رمان امنیتی رفیق 🥀این ناچیز، تقدیم به سیدالشهدا علیه‌السلام و شهدای گمنام و مظلوم امنیت؛ تقدیم ب
📓رمان امنیتی رفیق سلام نماز را که داد، حضور نرگس عطیه را پشت سرش احساس کرد. مطمئن بود عطیه و نرگس مثل همیشه، بعد از آغاز نمازش به او اقتدا کرده‌اند. دعای همیشگی‌اش را زیر لب خواند: - اللهم اجعلنی من انصار المهدی و اعوانه و المستشهدین بین یدیه... دوباره سجده شکر رفت. وقت نداشت. در حد چندثانیه توسل کرد و سر از سجده برداشت. برگشت به طرف عطیه: - قبول باشه جانم! عطیه زیرچشمی به نرگس نگاه کرد که ریزریز می‌خندید و دانه‌های تسبیح میان انگشتانش می‌لغزیدند. هربار حسین می‌گفت: "جانم!" انگار بار اول بود و عطیه، خجالت‌زده لبخند می‌زد. برای عوض کردن بحث به حسین تشر زد: - شما دیرت نشده؟ الان می‌آن دنبالت! حسین خندید. نرگس بلند شد که برود چای دم کند و پشت سرش، عطیه رفت که سفره صبحانه را بچیند. لباسش را که پوشید، چشمش افتاد به ادکلن مارکی که نرگس برایش خریده بود. یاد خوابش افتاد؛ یاد وحید. وحید عادت داشت عطر بزند. می‌گفت مومن باید خوشبو باشد. حسین اما از بوی عطر سردرد می‌گرفت. وحید به زور به او هم عطر می‌زد و حسین هم به احترام رفیقش اعتراض نمی‌کرد. ادکلن را برداشت و بویید. بینی‌اش سوخت اما کمی به خودش زد و زیر لب گفت: - اینم برای وحید! صدای بوق راننده‌اش را که شنید، از خیال گذشته بیرون آمد و به سمت در قدم تند کرد. یک لحظه دست عطیه مقابلش سبز شد که برایش لقمه گرفته بود. لقمه را گرفت و با تشکر کوتاهی از خانه خارج شد. به اداره که رسید، امید مثل جوجه اردک پشت سرش راه افتاد: - حاجی ما فکر می‌کردیم یه نفره ولی عباس می‌گه دونفر اومدن. - غیر دختره دیگه کی؟ - یه دختر دیگه هم همراهشه. رسیدند به اتاق جلسات. صابری پشت میز نشسته بود و انبوه کاغذ و پرونده مقابلش را با چشمانش می‌کاوید. متوجه ورود حسین که شد، ایستاد و سلام کرد: - سلام آقای مداحیان. - سلام. فهمیدید اون که باهاشه کیه؟ صابری نیم‌نگاهی به برگه‌های مقابلش کرد و گفت: - اسمش صدف سلطانیه؛ بیست و شش سالشه. سه چهار سال پیش بخاطر مسائل اخلاقی از دانشگاه اخراج شده و یه مدت بعدش هم رفته کانادا و اقامت اونجا رو گرفته. همونجا هم درس خونده و زندگی کرده. از جزئیات زندگیش توی کانادا اطلاع دقیقی نداریم؛ اما اینطور که معلومه، با یه شرکت همکاری می‌کرده که براساس چیزایی که تا الان فهمیدم یه شرکت اسرائیلیه. حسین ابرو بالا انداخت و زمزمه کرد: صدف سلطانی... دانشجوی اخراجی.... شرکت اسرائیلی... از کنار هم گذاشتن این دو عبارت به نتیجه خوبی نرسید و ترجیح داد بیشتر بداند. بلندتر پرسید: -گفتید رشته‌ش چی بوده؟ - زیست‌شناسی دانشگاه تهران. - مثل رفیقش شیدا با پوشش خبرنگاری اومده؟ - نه. تمام عواملی که شاخک‌های یک مامور امنیتی را حساس می‌کرد فراهم شده بود. گفت: - جالب شد پس... ببینم اویس حرفی ازش نزده بود؟ - نه. اگه اویس آمارش رو می‌داد که زودتر می‌فهمیدیم کیه. حسین رفت روی خط بیسیم عباس: - عباس جان چه خبر؟ کجایی؟ - سلام حاجی. تاکسی گرفتن، الانم پشت سرشونم. ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 با معنویت دروغین امام حسین(ع) را به شهادت رساندند! 🔻کربلا محل درگیری معنویت ناب با معنویت دروغین است! 🌱 🖤
میگفت؛ اینڪه‌توشیعہ‌بہ‌دنیااومدی‌اتفاقی‌نیست؛ قبل‌ازاینکہ‌بیای‌توی‌این‌عالَم،یہ‌ڪاری‌ڪردی ڪه‌اینجاشیعہ‌شدی! •قدر‌بدون‌خلاصه...
آشفته می‌شویم چو یاد از غمش کنیم از بس که زلف دلبر ما، سخت در هم است.. 💔
8.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حسینِ ما کفنش گرد و خاک صحرا شد بنی‌اسد بدنش بوریا نمی‌خواهد... 💔
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
حسینِ ما کفنش گرد و خاک صحرا شد بنی‌اسد بدنش بوریا نمی‌خواهد... #یا_مظلوم💔
فکر میکردیم آقا رو فقط شهید میکنن بنا نبود که شناسایی اش بعید شود😭😭😭 از جانکاه ترین مصائب همین سبدهائی بود که زنان بنی‌اسد بر سرهاشان وارد حرم سیدالشهدا کردند .. این سبدها یادبود سبدهائی است که زنان بنی اسد، ابدان مطهر شهدای کربلا علی‌اکبر و سیدالشهدا علیه‌السلام‌ را جمع کردند اما به قدری اربا اربا شده بودند که قابل تشخیص نبودند؛ تا امام سجاد علیه‌السلام‌ به علم امامت تشخیص دادند.