هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️ #راه_وصل_شدن_به_امام_زمان_ارواحنا_فداه قسمت 3⃣1⃣ 💢چون وجود مقدس خداوند خودش د
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
#راه_وصل_شدن_به_امام_زمان_ارواحنا_فداه
قسمت 4⃣1⃣
❓خب این معرفت را که ما به امام علیهالسّلام پیدا میکنیم؛ آن وقت چه میشود؟
💢او جایگاه مغز در جامعه بشری میشود.
انگار جامعه بشری مثل یک بدن است یعنی چون همه بهم پیوسته هستند. الآن هفت الی هشت میلیارد آدم در کره زمین همه بهم پیوستهاند.
آدم نمیتواند به یک جزیره برود، تنها زندگی کند. انسانها بهم نیازمندند مثل سلولهای بدن باید کنار هم باشند.
خب وقتی که این حالت در میان بشر هست؛ باید یک رهبری وجود داشته باشد که معصوم از خطا باشد و حیّ و حاضر باشد و مرکز علم در میان بشر باشد.
این میشود جایگاه مغز و اسمش امام است.
❓آن وقت ما چکار باید کنیم؟
باید خودمان را به ایشان مرتبط کنیم.
ارتباط ما با ایشان طبق آیه شریفه:
✨«یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنوا؛
: ای کسانی که ایمان آوردید به خدا و قرآن و پیامبر».
به ائمه اطهار و امام زمان علیهمالسّلام ایمان بیاوردید که باید امام زمانی باشد که هدایتکننده باشد والاّ خلقت خدا بیهوده است. با این امام ارتباط بگیر.
✨«اصْبِرُوا وَصَابِرُوا وَرَابِطُوا» (آلعمران/٢٠٠)
💢برای اینکه با امامت ارتباط بگیری؛ مثل سلولی که باید با مغز مرتبط باشد. مثل عضوی که در بدن باید با مغز مرتبط باشد.
اگر این دست با مغز مرتبط نباشد، دستِ فلج باشد، چکار میتواند بکند؟
کاری نمی تواند انجام دهد.
💢ماها اگر با امام علیهالسّلام مرتبط نباشیم؛ کاری نمیتوانیم بکنیم، فلج هستیم. کار میتوانیم بکنیم منتها کاری که فاسد است.
انسانهایی که تحت فرمان خدا و ائمه اطهار و امام زمان علیهمالسّلام نیستند و هر کاری دلشان میخواهد میکنند؛ این مثل دستی است که تحت فرمان مغز نیست، مثل سلولی است که تحت فرمان مغز نیست و خارج از فرمان اوست و وقتی مغز به او دستوری بدهد، انجام نمیدهد.
❓ لذا ما اگر بخواهیم مفید باشیم و
به قول سؤالِ شما چگونه به امام زمان وصل شویم؟
باید برنامه ما این باشد که به امام زمان ارواحنافداه وصل شویم با این معرفت.
👈همه این توضیحات بهخاطر این است که پایهی معرفتیِ شما قوی شود و نگویید: چرا من باید با امام زمان ارتباط داشته باشم؟!
بعد دشمنها و شیطان شک در دلش ایجاد کنند و بگویند: اصلاً کو امام زمان؟
#ادامه_دارد....
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_صد_و_چهل_وچهارم درباره همه چیز ... بزرگتر هم که شدم توی مدرسه دوستای جدید نگاه
#رمان_ضحی ❤️
#قسمت_صد_و_چهل_وپنجم
وارد دانشگاه که شدم کلا از سبک زندگی خودمون فاصله گرفتم و با یه مدل جدید زندگی آشنا شدم
دلم میخواست مثل اونا بشم یعنی میگفتم اصلا سبک زندگی درست و پیشرفت موازی جوامع بشری همینه و ما تو گذشته گیر کردیم
کم کم پوششم تغییر کرد
خانواده اولش سکوت کردن
ولی بعدش کم کم صدای مامانم در اومد
منم پررو بازی درآوردم که هرکسی در انتخاب دنیای خودش آزاده و اگر نگران آبروتون هستید میرم یه جایی رو اجاره میکنم!
رضوان سعی میکرد منو ول نکنه ولی من ترجیح میدادم ازش فاصله بگیرم
ناخودآگاه
چون اون بخاطر منم که شده چند سال بود مطالعه میکرد و پر شده بود ولی من دیگه خیلی دنبال جواب نبودم
مغزم بسته شده بود
هر آگاهی ای که کسب کرده بودم به نظرم فرض مسلم بود و باقیش سفسطه
من اصلا داشتم با اون سبک زندگی اخت میشدم و چیز دیگه ای نمیخواستم
گرهی بین ابروهام نشست:
برگشتن به اون روزا کلا برام سخته
معمولا روزی چند بار با پدیده های مختلف ناخودآگاه برام تکرار میشه دیگه خودم
نمیخوام یادآوریش کنم
یعنی توصیف هم نداره
من هر روز متجددتر میشدم و روزی چند بارم با مادرم بحث داشتیم
بابام اصلا دخالت نمیکرد
فقط هر چی میگذشت سکوتش بیشتر میشد
دیگه مثل قبل دوست نداشت باهام حرف بزنه
منم از بچگی عاشقش بودم خیلی برام سخت بود
اما با خودم میگفتم اینم هزینه شد توئه
نباید اجازه بدی قید و بند های عاطفی محبوست کنه و جلوی پیشرفتت رو بگیره!
الان که به اون روزا برمیگردم نمیدونم باید به اون تفکرات خندید یا براشون گریه کرد
نمیدونم چرا فکر میکردم باید حتما جور خاصی بپوشی و بگردی و روابط خاصی داشته باشی تا پیشرفت کنی
اصلا پیشرفت توی ذهن من دقیقا چی بود پذیرفته شدن توی جمع یه عده بچه پولدار بی غم که خرج تعطیلات آخر هفته شون که نصفشم دور ریز بود حقوق دو سه ماه زندگی یه کارگر بود
هیچ دغدغه ای نبود جز اینکه جای جدید یا تفریح جدیدی پیدا کنیم که بیشتر خوش بگذره
من فکر میکردم زندگی اونه و بقیه دارن عمرشون رو هدر میدن
خلاصه که بهم خوش میگذشت منهای اوضاع خانوادگی
لبخند کمرنگی زدم: رضا قل منه
دوقلو ها وابستگی شدیدی به هم دارن
من شخصیت مستقل تری دارم و کمتر وابسته میشم ولی رضا خیلی به من وابسته بود اونقدر که از بچگی اگه من میخواستم یه شب خونه عمه ای خاله ای کسی بمونم اونم باید میموند!
زدم زیر خنده:
_روز اول مدرسه مون خیلی خنده دار بود اون باید میرفت مدرسه پسرونه و من دخترونه
جوری اشک میریخت که از گریه اون اشک منم دراومده بود!
ولی بعد از این تغییرات دیگه خیلی بهم نگاه نمیکرد
هر چی رضا و بابا ساکت بودن مامان حرف داشت
ولی من نمیخواستم کسی جلوی پیشرفتمو بگیره پس بیشتر بیرون وقت میگذروندم تا کمتر ببینمشون
کمی سکوت کردم
کتایون پرسید: خب؟ بعدش...
_توی همون اوضاع...
خب...
اینجوری بگم که ما یه همسایه تو کوچه مون داشتیم که با ما رفت و آمد خانوادگی داشتن
پسرش... ایمان... از بچگی همبازی ما بود
بعدم که ما بزرگتر شدیم رفاقتش با رضا و احسان و پسرعموم بیشتر شد خلاصه رفت و آمد داشت به خونه مون
خب.. از همون چهارده پونزده سالگی مادرش با مادرم چند بار حرف خواستگاری و اینا زده بودن
ولی آقاجونم گفته بود صبر کنید تا دانشجو بشن و تکلیف آینده شون روشن بشه
بعدم که من دانشجو شدم دیگه با اون وضعیت
خانواده ی اون بنده خدا منصرف شدن
اما خب...خودش...
از رفتارش اینطور حس میشد که... علاقه ای هست!
کتایون فوری پرسید: تو چی؟
تو دوستش نداشتی؟
_من... تو نوجوونی چرا!
ولی بعدش خب دیدم تناسبی با من نداره
بیخیالش شدم
_خب؟
_خب ماجرا از اونجا فرق کرد که یه روز من داشتم میرفتم بیرون
مثل همیشه لباس پوشیده بودم
برام عادی بود خانواده هم دیگه چیزی نمیگفتن
ولی این بنده خدا اون روز مهمون رضا بود
منم خیلی وقت بود ندیده بود چون سه سال بود منتقل شده بود پایگاه شکاری اصفهان
_مگه کارش چی بود؟
_خلبان نیرو هوایی بود
_خب؟
_هیچی دیگه تازه منتقل شده بود تهران و منو ندیده بود چند سالی
ولی احتمالا وصفمو از مادر و خواهرش شنیده بود دیگه
چون دیگه پیگیر اون قرار خواستگاریشون نشدن!
_خب بعدش؟
_بذار دارم میگم دیگه
من داشتم میرفتم بیرون اصلا نمیدونستم اون برگشته در حیاط رو که باز کردم برم بیرون این دو تا داشتن می اومدن داخل
رضا فوری خواست ببردش ولی اون نمیدونم چرا همونجا ایستاد و با حالت عجیبی که هم عصبانی بود و هم متحیر به من زل زد!
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_صد_و_چهل_وپنجم وارد دانشگاه که شدم کلا از سبک زندگی خودمون فاصله گرفتم و با یه
#رمان_ضحی ❤️
#قسمت_صد_و_چهل_وششم
احساس حقارت میکردم از نگاهش
انگار با نگاهش هر چیزی که این مدت سعی کرده بودم فراموش کنم رو به یادم آورد
ولی اون نسبتی با من نداشت اصلا اجازه نداشت اینطوری تحقیرم کنه
البته به زعم خودم
اون فقط تعجب کرده بود و بخاطر محبت و طبعا غیرتی که داشت متاسف بود ولی من تعبیر به تحقیر میکردم
من اونروزا کلا احترام و این چیزا رو گذاشته بودم کنار
حتی برای مادر خودم
دعوا راه انداختم
داد و بیداد کردم که به چه حقی اینجوری به من نگاه میکنی مگه کی هستی؟
پدرمی برادرمی شوهرمی کی به تو اجازه داده با این قیافه به من زل بزنی؟
سر و صدا راه افتاده بود تو کوچه!
رضا سعی میکرد آرومم کنه ولی من قلبم میسوخت از اون نگاه
شاید نمیخواستم از چشمش بیفتم که دست و پا میزدم
نمیدونم...
نفس عمیقی کشیدم و مثل آه خارجش کردم:
سرشو انداخت پایین... گفت... ببخشید دست خودم نبود
شما رو جور دیگه ای شناخته بودم ضحی خانوم
دنبال بهونه بودم برای سر و صدا کردن
میخواستم خودمو خالی کنم
حواسم به آبروریزی تو در و همسایه نبود
دوباره داد کشیدم
گفتم شما که مثلا بچه مذهبی هستی به چه اجازه ای اسم منو به زبون میاری و بهم زل میزنی!
رضا دیگه عصبانی شده بود
رضا سر اینکه من یه دقیقه بزرگترم و کلا تو خونه ما به خانوما خیلی احترام گذاشته میشه؛ خیلی به من احترام میگذاشت ولی اون لحظه عصبانی بود
با صدای بلند هی میگفت ضحی برو تو صدای اونم بیشتر عصبیم کرده بود
ولی جواب ایمان بیشتر ازهمه حالم رو گرفت و... شد آنچه نباید میشد!
اونم عصبانی بود صورتش سرخ سرخ بود
با همون حال چند بار دیگه گفت ببخشید منظوری نداشتم ولی من بیشتر تحقیرش کرم
گفتم اصلا تو کی هستی که منظوری داشته باشی تو خیلی بیجا کردی به من اونطوری نگاه کردی
آخرش اونم عصبانی شد و با داد حرفمو قطع کرد
گفت...
آهی کشیدم: هنوزم جمله ش توی گوشمه
گفت... بس کن خانوم اگر خودت شانی نداری رعایت شان و شخصیت پدر و برادرت رو بکن که تو این محل آبرو دارن
انقدر از این حرف عصبانی شدم که...
همینجوری بی اراده... یکی خوابوندم زیر گوش!
کتایون با خنده گفت: وای واقعا؟!
_خنده داره؟
_نه آخه خیلی هیجان انگیزه
_ولی به نظر من احمقانه ترین تراژدی ممکنه!
هیچی نگفت
بی هیچ حرفی رفت...
میدونی ژانت اونروز که تو زدی تو گوشم... یاد اون سیلی ناحق افتادم
احساس کردم شاید این جواب اون باشه
رضا اونقدر عصبانی بود که ترجیح دادم برم
رفتم سر همون قرار کذایی
ولی وقتی برگشتم تو خونه ولوله به پا شده بود
مامانم از اونروز دیگه باهام حرف نزد
یعنی حرف زد
ولی نه مثل قبل
احساس میکنم هنوزم که هنوزه منو نبخشیده!
_آخه چرا؟ بخاطر اون پسره؟
_نه... بخاطر آبروی حاج آقاش
اون روزی که من زدم تو گوش ایمان...
خیلی از همسایه ها از سر وصدا اومده بودن پشت پنجره و دیده بودن چی به چیه
تو محل ما همه هم دیگه رو میشناسن
خیلی زود خبر رسیده بود به مادرش و...
اونم اومده بود دم خونه ما شکایت که حالا پسر من مظلوم و مودبه واقعا دختر شما با چه رویی زده تو گوشش!
حقم داشت
وقتی من برگشتم خونه...
آقام اصلا از اتاقش بیرون نیومد
خانواده عمو هم دخالت نکردن ولی مامان و رضا یه دعوای حسابی راه انداختن
منم میدونستم حق با اوناست
ولی نمیتونستم قبول کنم و عذرخواهی کنم
خودمو از تک و تا ننداختم و هم پاشون داد و بیداد کردم
داد و بیداد که خوابید رفتم تو اتاقم
خیلی حالم بد بود
تازه میفهمیدم چقدر این کار توی در و همسایه بدمنظر بوده و چه آبرویی از این خانواده و خصوصا حاج مرتضی اشراقی رفته!
دیگه نمیتونستم اون فضا رو تحمل کنم
دوراهی سختی بود
نمیدونم تو اون شرایط چرا به اون تصمیم رسیدم که باید از این خونه برم
وسایلمو جمع کردم و دم صبح زدم بیرون و یه نامه ام براشون گذاشتم
اونقدر بی عاطفه بودم که نوشتم دیگه هرگز برنمیگردم و نمیخوام هیچکدومتونو بینم
واقعا هنوزم نمیفهمم اون روزا چم شده بود که انقدر راحت دور خانواده م رو خط کشیدم که برم با رفیقایی خوش باشم که...
همون روز رفتم خونه یکی از دوستام... ژیلا
خونه مجردی داشت
فرداشم قرار شمال گذاشتن
تقریبا ده نفری میشدن
دختر و پسر...
منم خیال کردم اگر باهاشون برم حالم بهتر میشه
رفتم ولی اصلا بهم خوش نگذشت
من یه حریمی برای خودم قائل بودم ولی اونا زیادی راحت بودن
اصرار هم داشتن که همه مثل خودشون باشن
اگرم کسی از این برنامه ها خوشش نمی اومد یعنی تو همون سنت های پوسیده گیر کرده و نتونسته توی باز کردن پیله ش موفق باشه!
این جمله معروفشون بود
این یکی هیچ رقمه تو کتم نمیرفت
یه دعوای حسابی کردیم و حالیشون کردم که من اینطوری راحتترم و کسی نمیتونه منو مجبور به انجام کاری بکنه
میخواستم برگردم ولی ژیلا و پریسا نذاشتن...
رهبری: شهید حسن باقری بلاشک یک طراح جنگی است
چه زمانی؟ در سال ۶۱
کِی وارد جنگ شده است؟ سال ۵۹
این مسیر حرکت از یک سرباز صفر به یک استراتژیست نظامی یک حرکت ۲۰ ساله، ۲۵ ساله است؛
این جوان در ظرف ۲ سال این حرکت را کرده است!
اینها #معجزه_انقلاب است.
در سالروز شهادتش شادی روحش صلوات
11.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 تاثیر گرفتن جوان انگلیسی از نماز خواندن رهبر انقلاب بر پیکر پاک شهید سلیمانی
1_1419374891.mp3
11.92M
#انسان_شناسی ۴
#استاد_شجاعی
#امام_خمینی
بعضیها بقدری مسیر شناخت خویش ،
تا رسیدن به هدف خلقتشان را ، بسرعت ، پیش میروند که علما و عرفا در حیرتشان انگشت به دهان میماندند!
💥رمز این همه سرعت
💥این همه دارایی
💥این همه قدرت ، چیست؟
❗️چه داشتند
و چه دارند بعضیها ،
که تا حقیقت را میبینند ، میفهمند و همان میشوند که فهمیدند؟
@Ostad_Shojae
به شش زبان دنیا مسلط بود
گفت مادر برم جبهه
عصای دستمی کجا میری
گفت مادر امام گفته؛
برو عزیزم آمد جبهه خیلیها میشناختنش
گفتن بزارین یک جا پرسنلی بی خطر باشه
گفت:میخوام برم تخریب، فکر کردن نمی دونه تخریب چیه بهش گفتن اونجا خطرناکه
رفت تخریب و مدتها گذشت
حسین خرازی: چند نفر میخوام برن پل دوویرج رو بزنن درگیر نمیشید ، فقط ؛ و برگردید اگر هم فهمیدن و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین ، نباید عملیات لوبره
پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود ۵ نفر داوطلب شدند اولین نفر عباسعلی بود تخریبچی ها رفتند
اما پلی منفجر نشد و ۴ نفر برگشتند
گفتند:تیر خورد به پاش اسیر شد زمزمه لغو عملیات به گوش رسید کدوم عملیات ،عملیات بزرگ فتح المبین
گفتن زیر شکنجه دوام نمیاره لو میده همه رو، پسر عموش اونجا بود گفت خیلی مرده سرش بره حرفی نمیزنه ، لو نمیده
رفتیم...وشد فتح المبین آن فتح بزرگ بعد از پیروزی وقتی به همان پل رسیدیم دیدم پیکری بدون پلاک، بدون سر ، روی زمین افتاده
پسر عموش گفت عباسعلی گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه
بعد عملیات اسرای عراقی گفتن یکی رو پل دوویرج گرفتن خیلی شکنجش کردن ولی هیچ نگفت آخر هم سرش را زنده زنده بریدن ولی باز هم حرفی نزد
پیکرش رو بردن اصفهان برا تشیع مادرش نمیدونست پسرش سر نداره گفت تا بچه ام رو نبینم نمیزارم دفنش کنید
مادر عباس سر نداره گفت میخوام ببینم
مادر تمام بدن پسرش رو بوسید وقتی به به سر رسید پنبه های اطراف رو کنارزدرگ های عباسش رو بوسید
مادر شهید#عباسعلی_فتاحی بعد اون بوسه هیچ وقت حرف نزد تا به دیدار پسرش رفت
به یاد عباسعلی ها که سَر دادند تا سِر نگه دارد.
#أين_الرجبیون
نزدیک است که باران بگیرد!
صدای قدمهایش را میشنوی؟
آسمان ، ابرهای مغفرت خداوند را آرام آرام به سوی زمین سوق میدهد
واین یعنی رجب نزدیک شده است
و دوباره خداوند است که مثل همیشه، سر قرار همیشگی مان حاضر میشود
همان قرار همیشگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️جهاد تبیین در ۹۰ثانیه
🎙️فرمود: از خودمان سوال کنیم که در این جنگ بیامان، کجا ایستادهایم...
📡انتشار حداکثری با #شما