eitaa logo
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
2.5هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
6.5هزار ویدیو
158 فایل
ارتباط با ادمین @Yassekaboood هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی همدان بلاخره خون شهید محمد حسین عزیز می‌جوشد و حاج قاسم هست #حدادیان #گلستان هفتم #شهید جمهور #تنها هیات مذهبی به نام #حاج قاسم در کشور @khaharankhademozahra
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ : ان‌شاءالله خدا به حق حضرت علی اکبر شما جوانان را ثابت قدم بدارد 🔻بعضی‌ها جوانی خوبی داشتند اما امان از پیری‌شان! 🌺 (ع) و روز جوان مباااارک . ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی آنلاین - جشن روز جوونه - سیدرضا نریمانی.mp3
11.29M
🌸 (ع) 💐از آسمون باز،بارون میباره، هِی دونه دونه 💐نوبتی هم باشه وقت جشنِ، روز جوونه 🎤 👏  
9.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📖 السَّلاَمُ عَلَى مَهْدِيِّ الْأُمَمِ وَ جَامِعِ الْكَلِمِ‏... 👈 سایز مربّع (مناسب پست اینستاگرام)
🔰گناه و عمل صالح 💢هر چه گناه در وجود انسان بیشتر باقی بماند و كهنه‌ تر باشد آثار آن بیشتر است، مثل یك مریضی كهنه می‌ماند كه مزمن می‌شود. 🔸لذا انسان كه گناه انجام می‌دهد تا هفت ساعت برای او نمی‌ نویسند، اما بعد از هفت ساعت اگر توبه به آن ملحق نشد می‌نویسند. ✳️عمل صالح هم همین گونه است. یك عمل صالح برای انسان ایجاد توفیق بعدِ توفیق می‌كند، هر چه عمل صالح قدیمی‌ تر انجام شده باشد و مانده باشد دائماً مثل یك زاویه‌ای كه دارد باز می‌شود، هر چه از مبدأ فاصله می گیرد، بیشتر باز می‌شود،‌ توفیقات همین‌ طوری دائماً تصاعدی با عمل صالح جذب می‌شود. 📚قسمتی از کتاب تا ابد زندگی جلد ۱
🌷خدایا! نیّتم را در طاعتت استوار کن و بینشم را در بندگی‌ات محکم فرما 🌷و به اعمالی موفّقم دار که به سبب آن اعمال، چرکی خطاها را از من بشویی 🌷و هنگامی‌که می‌خواهی جانم را بگیری، مرا بر آیین خود و آیین پیامبرت محمّد (صلی الله علیه و آله) بمیران 📚صحیفه سجادیه؛ دعای ۳۱
اطلاعیه📣📣📣📣📣 به نیت نیمه ماه شعبان و سلامتی و ظهور حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف نذر قربانی در نیمه شعبان واریز به کارت بانک ملت بنام طیبه رنجبران 6104337938486642 بعد از واریز پیامک مبلغ به شماره تماس 09184991621
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_صد_و_نود_وششم حنانه با شیطنت گفت: حالا شما بله رو بده عروس خانوم هرجور خواستی شو
❤️ تک به تک از ون جمع و جور و سفید رنگی که ما رو از نجف تا عمود 110 همراهی کرده بود پیاده شدیم همزمان با مکالمه کوتاهی که رضا با راننده داشت چشم میچرخوندم تا این بیابان پررمز و راز رو که دو طرف جاده اش موکبهایی از سینه خاک جوانه زده و مشغول خدمت بودند، درست ببینم صدای ژانت از ادامه دیدبانی منصرفم کرد: چقدر جالبه اینجا جایی که هیچ منطقه مسکونی نزدیک نیست چطور چادر زدن و کار میکنن تمام این مسیر رو پوشش دادن درسته؟! _بله فراوانیش متغیره از یکم جلوتر حجم حضور بیشتره تازه مسیر دوبانده میشه و هر دو جاده موکب داره، اینجا هنوز اول جاده ست و خلوت تره ضمنا در کل پنج تا مسیر به همین شکل وجود داره متعجب گفت: واقعا؟ تایید کردم و ژانت باز چشم چرخوند به میز نزدیکترین موکب که پر از لیوانهای کوتاه قامت کاغذی بود اشاره کرد: من دلم چای میخواد! کتایون و رضوان هم که نزدیکتر بودند سربرگردوندند سمت اون میز گفتم: خب برو بردار راحت باش‌ با تردید پرسید: همینجوری؟ _آره دیگه _من روم نمیشه میشه تو برام برداری؟ نگاهی به جمعی که معطل ما بود کردم و گفتم: رضا جان میشه آقایون جدا حرکت کنن خانوما جدا اینجوری دائم معطل میشیم هر ۱۵ عمود هم رو ببینیم خوبه سبحان سری تکون داد: من و خانومم که با هم میریم شما خانوما با هم باشید به هیچ وجه از هم جدا نشید آقایونم با هم هر ۱۵ عمود هم رو ببینیم یاعلی زیارت همگی قبول سبحان و حنانه که جدا شدن رضا گفت: اگه بار سنگین دارید بذارید رو این چرخ ما میبریم گفتم: نه داداش کوله های ما سبکه فقط... نگاهی به چمدان کتایون کردم که فوری گفت: نه این چرخ داره من خودم میارمش احسان که مشغول بستن کوله های بزرگ خودشون به چرخ بود سر بلند کرد و نگاهی به چمدون انداخت رضا جان اون چمدون چرخاش ضعیغه مناسب جاده اینجا نیست زود میشکنه حیفه بدید ببندم به این چرخه، خودمون میبریمش کتایون مخاطب قرارش داد: نه آخه این چمدون خیلی سنگینه خودم میتونم بیارمش ولی شما با اینهمه بار احسان از جا بلند شد و همونطور سر به زیر گفت: بار زیادی نیست بعدم چرخ میبره نه ما بی زحمت بدید ببندمش قبل از اینکه باز کتایون تعارف کنه دسته ی چمدون رو از دستش بیرون کشیدم و مقابل پای احسان گذاشتم: ممنون پسرعمو خیلی زحمت میکشی پس ما دیگه بریم رضا عمود 125 میبینمتون رضا آهسته اشاره کرد: بیا... جلوتر که رفتم گفت: آفتاب کم کم تند میشه چفیه هاتونو خیس کنید بندازید رو سرتون پوستتون نسوزه لبم رو به دندون گرفتم: بچه ها چفیه ندارن! رو به احسان صدا زد: داداش کوله منو کجا بستی؟! _رضا اذیت نکن کوله ی تو ته باره عمرا من اینو بازش کنم گفتم هر چی میخوای بردار دیگه حالا چی میخوای؟ قبل از اینکه منصرفش کنم جلو رفت و در گوشش چیزی گفت بعد از چند ثانیه چفیه خودش و احسان رو روی هم گذاشت و جلو اومد چفیه احسان رو به رضوان و چفیه خودش رو به من داد: بچه ها اینا رو شما بردارید چفیه خودتونو بدید به دوستاتون فوری گفتم: خودتون چی میسوزید آخه! _دو ساعت دیگه واسه ناهار وایمیسیم از کوله برمیدارم مواظب باشید عمود 125 وایسید حتما فعلا یا علی قبل از اینکه فرصت اعتراض پیدا کنم رفتن چفیه هامون رو به بچه ها دادیم و ناچار برای رفع حس کنجکاویشون ماجرا رو توضیح دادیم ژانت با خجالت گفت: آخه اینجوری که بد شد از همین اولش باعث زحمت شدیم رضوان آروم زد به شونه ش: این حرفا چیه زائر امام حسین همه کارش رحمته لبخندی زدم: گفتم که اینجا مسابقه خدمت به زائراست‌‌! حالا بیا چاییتو بخور راه بیفتیم که دیر نرسیم و غرغر نشنویم جلو رفتیم و با دیدنمون پسر نوجوان کتری بدست با لهجه غلیظ عربی پرسید: شای عراقی او ایرانی؟! گفتم: ایرانی... فوری کتری توی دستش رو عوض کرد و چهار تا چای ریخت لیوانها رو برداشتیم و با بسم الله و ذکر یا حسین راه افتادیم نشاط عجیبی زیر پوستم دویده بود که اولین اثرش لبخند روی لب بود پیش از اونکه شروع به گفتن ذکر کنم کتایون پرسید: ازت پرسید چای ایرانی میخوای یا عراقی؟ گفتم: آره چطور؟ _یعنی عراقیا واسه ایرانیا جدا چای دم میکنن؟ _چون عربا غلظت چای شون بالاست ولی ایرانیا با غلظت کمتر میخورن، معروفه که اینجا دو مدل چای داریم، چای عراقی و چای ایرانی سری تکون داد: جالبه... سکوتی نسبتا طولانی فراهم شد که فرصت خوبی برای دقت در اطراف بود پشت موکبها تا چشم کار میکرد بیابون بود و بینشون یه جاده با آدمهای سیاه پوشی از همه سن و همه رقم، که فارغ از هم هر یک با حال خوش خودش مشغول گذر بود تا به سرچشمه برسه مثل حال قطراتی که توی رود شناورن، تا لحظه ای که به دریا میریزن و یکی میشن حال خوش لحظه ی وصال آرزوی تک تک این قطرات مشکی پوش بود... صدای ژانت نگاهم رو به تیغ آفتاب داد: ببینید آفتاب داره تو چشم میزنه الان باید این پارچه ها رو خیس کنیم رضوان گفت:
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_صد_و_نودوهفتم تک به تک از ون جمع و جور و سفید رنگی که ما رو از نجف تا عمود 110
❤️ به نظرم دو سه عمود جلوتر یه سرویس بهداشتی باشه اونجا خیسشون میکنیم کتایون اشاره به تانکری که از کنارش رد میشدیم کرد: خب اینم آبه دیگه خنده رضوان در اومد: این آب خوردنه اینجا طلاست حیفه... ژانت فوری گفت: یعنی اینجا آب خوردن کمه؟ _نه اینجا خیلی ام زیاده ولی خیلی با زحمت و هزینه میارنش حیفه اینجوری دور ریز بشه مال خوردنه ژانت فوری گفت‌: چرا اینجا آب طلاست؟ _آب شرب طلاست چون تاسیسات تصفیه چندانی ندارن و کارخانه ای تصفیه میکنن و اینجوری لیوانی بیرون میدن و اشاره کرد به لیوانهای وکیوم آب شناور در وانی که از کنارش میگذشتیم و بالای سرش جوان دشداشه پوشی فریاد میزد: 'مای بارد' ژانت دوباره پرسید: خب چرا؟ چطور هنوز آب لوله کشی ندارن _بعد از حمله آمریکا تاسیسات برقی و آبی عراق کلا نابود شد راه و ترابری هم همینطور هنوزم ترمیم نشده چون کشور مدام درگیر جنگه ژانت با خجالت دستی به سرش کشید: کاش اینجا کسی نفهمه ما از آمریکا اومدیم! با لبخند دستش رو فشار دادم: چه ربطی داره دیوونه ... اشاره ای به تابلوی کوچک نصب شده روی بلندای عمود کردم و از نفس افتاده گفتم:رسیدیم ژانت چفیه رو از روی صورتش کنار زد: دیگه استراحت میکنیم؟ رضوان_آره احتمالا بریم یه موکب ناهار و نماز اونجا باشیم دو سه ساعتی ام استراحت کنیم تا آفتاب بیفته بعد راه میفتیم حالا بیاید اینجا بشینید تا بیان ببینیم چه کار میخوان بکنن زیر عمود روی جدول ها نشستیم و کتایون مثل همیشه خوشحال از پیروزی گفت: بالاخره اینبار ما زودتر از بقیه رسیدیم از دور حاج سبحان و خانومش رو شناختم: البته با فاصله اندک این دوتا هم چه فرزن! نزدیکتر که شدن حنانه با خنده گفت: به به میبینم که خانوما بالاخره راه افتادن منتظر موندن چه طعمی داره؟ سرخوش گفتم: والا خیلی نفهمیدیم ما هم همین الان رسیدیم _آها پس شانس آوردید اونم من باعث شدم چند دقیقه حاجی رو معطل کردم که فلافل بگیریم! رضوان جواب داد: اتفاقا ما هم از اون فلافلا خوردیمم خیلی تند بود ولی خیلی خوشمزه بود فقط الان از تشنگی هلاکم بعدش دیگه آب ندیدیم حنانه یک لیوان وکیوم از کیفش بیرون کشید: بیا این گرمه ولی از هیچی بهتره تا رضوان لیوان رو از حنانه گرفت سر و کله پسر ها هم پیدا شد با اون چرخ بزرگشون که ضبطش هم مدام مداحی پلی میکرد ضبط رو خاموش کردن و رضا با آستین پیراهن عرق صورتش رو گرفت: همه موافقن ناهار و نماز بریم همین موکب امام رضا؟ سکوت خسته جمعیت مقابل رضا، علامت رضا بود و ناهار اول پیاده روی هم مهمان سفره حضرت رضا... وضوخانه پشت موکب که فضای سر باز و دور بسته ای بود غلغله ی جمعیت بود و چیزی به اذان ظهر نمانده بود رو به کتایون گفتم: بیا تو کنار این کوله ها روی صندلی بشین ما بریم وضو بگیریم برگردیم کتایون روی صندلی نشست و آهسته گفت: حالا نمیشه همه رو خبر نکنی؟ متعجب گفتم: خبر چی؟ _خبر نماز نخوندن من! _وا... چرا؟ چه فرقی میکنه؟ _خب یه جوریه بین اینهمه جمعیت نمازخون! رضوان با دست خیس از وضوش دستم رو کشید: چی میگید شما وقت گیر آوردید بیا وضوتو بگیر اذون گفتن ... ژانت لیوان پلاستیکی توی دستش رو بالا برد و زیر نوری که از لایه نازک مشمایی روی سقف داخل میزد گرفت: روی این چی نوشته؟ لیوان رو توی دستش به سمت خودم مایل کردم: نوشته: ابد والله ما ننسی حسینا _یعنی چی؟ _یعنی به خدا سوگند تا ابد حسین را فراموش نخواهیم کرد لبخندی زد و روکش روی لیوان رو باز کرد: چه قشنگ! کمی آب خورد و اشاره ای به ظرف نیم خور غذاش کرد: اینجا توی هر پرس چقدر زیاد غذا میریزن من نتونستم بخورم اینجوری که حیف میشه! رضوان با خنده گفت: نتونستی چون برنج خور نیستی عادت نداری! وگرنه زیاد نبود به اندازه ست کتایون هم اشاره ای به ظرفش کرد: غذای منم زیاد اومد به نظرم از این به بعد من و ژانت یه غذا بگیریم! نگاهی به چهره متفکر و بغض آلود حنانه که به گوشیش خیره شده بود انداختم: چی شده حنانه؟ سر بلند کرد و گوشه چشمش رو پاک کرد: هیچی رضوان بجاش جواب داد: دلش واسه عسل عمه تنگ شده وای خدا الهی من قربون اون لپاش برم کتایون به حرف اومد: عکس دخترتونه؟ میشه ببینم؟ حنانه فوری گوشی رو گرفت سمتش بالبخند: آره حتما بفرمایید کتایون با دیدن تصویر لبخندش دراومد: وای چه دختر نازی! نگاهی به رضوان کرد: اگر ناراحت نمیشید بیشتر شبیه رضوانه! حنانه همونطور که با دستمال نم صورتش رو میگرفت گفت: نه بابا ناراحتِ چی خوشحالم میشم شبیه این خوشگل خانوم باشه برای همینم نمیخوایم به غریبه بره!
1_1504399623.mp3
12.85M
وَاسمَع دُعائی اِذا دَعَوتُکَ شنوای‌دعایم‌باش‌آنگاه‌که‌میخوانمت