💌 علامت برقراری رابطه عبد و مولا
#پیام_معنوی
@Panahian_ir
زیارت عاشورا - سماواتی.mp3
6.12M
تقدیم شما عزیزان
به رسم سه شنبه های هر هفته
قرائت زیارت عاشورا🌺🍀🌺🍀
جلسه زیارا عاشورای خواهران خادم الزهرا سلام الله علیها
@khaharankhademozahra
7.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ببینید
#روضه از حاج محمود کریمی "" میگن پیر شدی دیگه،،" امام حسین(علیه السلام) میگه بیا حالا برای من بخون
@khaharankhademozahra
9.mp3
9.56M
کتاب صوتی حاج قاسم
جستاری در خاطرات حاج قاسم سلیمانی
قسمت نهم
🌸🌸🌸🌸
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 دیر و زود داره، ولی سوخت و سوز نداره!
➕ راه مداومت بر نماز شب
#تصویری
@Panahian_ir
مداحی آنلاین - خواهند اگر ببخشند - بنی فاطمه.mp3
5.26M
🌙 #مناجات ویژه #ماه_رمضان
🍃خواهند اگر ببخشند از مجرمی گناهی
🍃اول اورا نوازند با سوز و اشک و آهی
🎤حاج #سید_مجید_بنی_فاطمه
💠دعاى روز دوازدهم ماه مبارک رمضان💠
🔹️بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ زَیّنّی فیهِ بالسّتْرِ والعَفافِ واسْتُرنی فیهِ بِلباسِ القُنوعِ والکَفافِ واحْمِلنی فیهِ على العَدْلِ والإنْصافِ وامِنّی فیهِ من کلِّ ما أخافُ بِعِصْمَتِکَ یا عِصْمَةَ الخائِفین.
🔹️خدایا زینت ده مرا در آن با پوشش وپاکدامنى وبپوشانم در آن جامه قناعت وخوددارى ووا دارم نما در آن بر عدل وانصاف وآسوده ام دار در آن از هر چیز که میترسم به نگاهدارى خودت اى نگه دار ترسناکان.
@dars_akhlaq (12).mp3
8.96M
📢 #کلیپ_صوتی
💐🎙 با صدای دلنشین قاسم موسوی قهار و شرح آیت الله #مجتهدی تهرانی (ره)
💢 دعا و شرح بمناست ماه مبارک رمضان ( روز دوازدهم )
✅ کم حجم بسیار مفید و فوق العاده، اصلا حرف نداره👌👌
💢 #ماه_رمضان_المبارک
═══✼🍃🌹🍃✼══
@khaharankhademozahra
فرمودند اشک کارساز است؛
هرجا کار گره میخورد،
اشک بر سیدالشّهدا!
هرجا پیچِ زندگی تند میشود،
اشک بر سیدالشّهدا!
کارِ سختی نیست!
لامپ اتاق را خاموش کن؛
و بشین برای خودت روضه بخوان!
خیلی ساده و بیریا!
مثل روضه امامرضا(ع)
برای یابن الشبیب که فرمود:
"یابن الشبیب جدّ ما را تشنه سر بریدند..."
بعد گریه کن!
مثلا ساعتها میشود با این جمله گریه کرد!
توجه کردی؟
تمام لذت روضه در سادگیش است...
زرنگ باش!
گِرِهِ کارت را با این میانبُر ها باز کن..!
_________
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پنجم
💠 هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از #درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه میگوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازهام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانهام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.
💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم :«نازنین!»
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، بهسختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
💠 صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند. ردّ #خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد.
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را #نوازش میکرد و زیر لب میگفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!»
💠 او با همان لهجه عربی به نرمی #فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به #عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟»
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.»
💠 صدای #تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به #مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!»
💠 و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت #نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم #سوریه بوده و الان نماد مخالفت با #بشار_اسد شده!»
و او با دروغ مرا به این #جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بیپاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو #درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!»
💠 و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای #سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟»
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از #ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟»
💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه #وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگیام فرار کرد.
تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد.
💠 از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این #رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی میکنی #ایرانی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد