✨✨✨✨
✨⭐️🍃
✨🍃🌺
✨
مناجات
ای مقصد تمام دعاهای ما بیا
تنها دلیل دیده ی دریای ما بیا
جز تو کسی مراد شب قدر ما که نیست
ای آرزوی هر شب احیای ما بیا
قرآن به سر گرفته ای و گریه میکنی
هرشب برای محشر و دنیای ما بیا
امروزهایمان همگی بی تو رفته اند
ای غایب همیشه! به فردای ما بیا
ما هجر دیده ایم به فریادمان برس
ما زخم خورده ایم مداوای ما! بیا
این چشم ها که لایق دیدار نیستند
یک شب ز روی لطف به رویای ما بیا
امشب اگر که زائر ایوان طلا شدی
روضه بخوان به صحن نجف جای ما بیا
🔴توجه به خود سازی و محاسبه نفس
بزرگترین (و سختترین) ریاضتها، همین دیندارى است. در روایتى از حضرت علی هست کـه مىفـرمـایند: «الشریعةریاضة النفس»آیین اسلام و احکام آن ، ریاضت و ورزیدگى نفس مىآورد.
🔻ما بزرگترین و مهمترین کارى که در عالم داریم و هیچ کارى از اطوار و شئون زندگى ما مهمتر از آن نیست، ایناست که «خودمان را درست بسازیم.» تخم سعادت، مراقبت است... اهل محاسبه باشید، همانطور که یک بازرگان، یک کاسب، دخل و خرج خود و صادرات و واردات خود را حساب مىکند، شما ببینید در شبانهروزى که بر شما گذشته، چه چیزى اندوختهاید؟ چه گفتهاید؟
🔵👈یک یک رفتار و گفتارتان را حساب برسید، از نادرستىها استغفار کنید، و سعى کنید تکرار نشود، و براى آنچه شایسته و صالح و به فرمان حاکم عقل بود، خدا را شاکر باشید، تا بهتدریج براى شما تخلّق به اخلاق ربوبى ملکه بشود.
بخشی از فرمایشات علامّه طباطبایی (ره)، تبیان نت
🍃🍃🍃➖➖➖🍃🍃🍃
@dars_akhlaq .mp3
977.4K
🔊 #كليپ_صوتی
🎙🌸استاد آيت الله #ناصري (ره)
📝موضوع : با خدا رفیق بشید...
🔍 #درس_اخلاق 🔍 #خدا
✅ خیلی تأثیر گذار 👌👌
بسیار شنیدنی حتما گوش کنید
🍃🍃🍃➖➖➖🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم برا خودت تنگ شده !
این روز ها دلم تنگِ حرم است آقا
اما نه برای تسکین درد هایم ، این بار را
اگر اذن زیارت بدهی فقط مینشینم به تماشایِ
خودت ؛ این بار فقط دلم هوای خودت را دارد،
دلم تنگ است برای خودت !
+ یعنی تو هم دلت تنگ شده برای من آقا ؟
زیارت عاشورا(1).mp3
17.37M
به رسم سه شنبه ها
برای آرامش دلهای بی قرارمون 😢
با جان و دل قرائت میکنیم زیارت عاشورا
🌸🌸🌸🌸
@khaharankhademozahra
1_111446529.mp3
6.52M
⏯ #زمینه احساسی
🍃تو صدات دعوت و شرمنده از این تاخیرم
🍃تو هیاهوی زمونه با خودم درگیرم
🎤 #محمودکریمی
👌فوق زیبا
@khaharankhademozahra
عاشور:
سلام آقا۰۰۰۰۰کہ الان روبروتونم
من اینجا و ۰۰۰۰زیارت نامہ میخونم
حسین جانم ۰۰۰۰۰حسین جانم
شنیدم درھای حرم امام رضا باز شدن😥😥😥😥
حرم دوبارہ پذیرای زائرا شدہ۰۰۰۰۰۰آخ چہ حس و حالی دارہ۰۰۰۰۰
خادما چہ حسی دارن۰۰۰من درکشون میکنم اونا سر از پا نمیشناسن
ھمش لحظہ شماری میکردن بہ مہمونای امام رضا
خدمت کنن ۰۰۰۰۰۰خوش آمد گویی بہشون بگن۰۰۰۰
اما حس و حال زائرا:
یکی میگہ امام رضا خیلی دلم برات تنگ شدہ بود
یکی دیگہ میگہ آخہ پنجرہ خونہ ی ما روبہ حرم باز میشہ۰۰۰۰۰۰میگہ ھر روز با دل سوختہ از پنجرہ رو بہ گنبد سلام میدادم بہ آقا
شاید یکیشون بگہ یا امام رضا بچہ م مریضہ دکترا جوابش کردن منتظر بودم حرمت باز بشہ بیارم پنجرہ فولاد ۰۰۰۰۰۰۰
آخہ میدونی پنجرہ فولاد رضا مریضارو شفا میدہ
پنجرہ فولاد رضا برات کربلا میدہ😭😭😭😭😭
امام رضا اومدم برات کربلا ازت بگیرم
من کربلا میخوام۰۰۰۰۰۰
کربلا ۰۰۰۰۰۰کربلا۰۰۰۰۰کربلا۰۰۰
دلتنگم ۰۰۰۰۰۰میدونی ۰۰۰۰اومدم مہمونی۰۰۰۰۰
چقدر دلم ھوای کربلا دارہ ،گرمای ھوا منو یاد گرما کربلا میندازہ
آخہ وقتی تو اون گرما میرفتیم زیارت
میرفتیم میرسیدیم بہ ضریح ارباب از خنکای بہشت حسین (ع)سیراب میشدیم
آخ حسین۰۰۰۰۰
دلم یہ کربلا میخواد
ضریح با صفامیخواد
ھر جا نشستی سہ مرتبہ بگو یا حسین
یا حسین
یا حسین
🌹🌹🌹🌹🌹
أَمَّنْ یجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَیکشِفُ السُّوء
از همگی قبول باشه .
توی خلوتهاتون مارو هم از دعای خیرتون بی نصیب نزارید.
🌹🌹🌹🌹
4_6026080935831668451.mp3
9.26M
دعای فرج...
💐🌿💐🌿💐🌿💐
با امید تمام برای
ظهور آقا امام زمان ع الله تعالی فرجه الشریف
🌿💐🌿💐🌿💐🌿
@khaharankhademozahra
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_هشتم
💠 تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمهجانش را به اتاق عمل بردند و تازه دیدم بیمارستان #روضه مجسم شده است. جنازه مردم روی زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادرانشان دل سنگ را آب میکرد.
چشمم به اشک مردم بود و در گوشم صدای سعد میآمد که به بهانه رهایی مردم #سوریه مستانه نعره میزد :«بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!» و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و همپیالههایش بودند.
💠 کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم و میترسیدم مصطفی مظلومانه #شهید شود که فقط بیصدا گریه میکردم.
ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ #خون شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم :«زنده میمونه؟»
💠 از تب بیتابیام حس میکرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی میتپد که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید :«چیکارهاس؟»
تمام استخوانهایم از ترس و غم میلرزید که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم :«تو #داریا پارچه فروشه، با جوونای شیعه از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) دفاع میکردن!»
💠 از درخشش چشمانش فهمیدم حس دفاع از #حرم به کام دلش شیرین آمده و پرسیدم :«تو برا چی اومدی اینجا؟»
طوری نگاهم میکرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد :«برا همون کاری که سعد ادعاش رو میکرد!»
💠 لبخندی عصبی لبهایش را گشود، طوری که دندانهایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد :«عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همهشون میخوان کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این #تکفیریهام که میبینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچههای سوریه، معارضین صلحجو هستن!!!»
و دیگر این حجم غم در سینهاش جا نمیشد که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت داد :«سعد ادعا میکرد میخواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی ما اومدیم تا واقعاً کنار مردم سوریه جلو این حرومزادهها #مقاومت کنیم!»
💠 و نمیدانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم که بلیطم را از جیبش درآورد، نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید :«چقدر دنبالت گشتم زینب!»
از #حسرت صدایش دلم لرزید، حس میکردم در این مدتِ بیخبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد و خواستم پی حرفش را بگیرم که نگاه برّاق و تیزش به چشمم سیلی زد.
💠 خودش بود، با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله میکشید و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو میچرخید که شیشه وحشتم در گلو شکست.
نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشتزده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم :«این با تکفیریهاس!» از جیغم همه چرخیدند و بسمه مثل اسفند روی آتش میجنبید بلکه راه فراری پیدا کند و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید.
💠 دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمیدانستم میخواهد چه کند که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد.
مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل حیوانی زوزه میکشید، ابوالفضل فریاد میزد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم.
💠 مردم به هر سمتی فرار میکردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما میدویدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود، یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند #انفجاری به خودش بسته که تنم لرزید.
ابوالفضل نهیب زد کسی به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه روی زمین زانو زد.
💠 فریاد میزد تا همه از بسمه فاصله بگیرند و من میترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود که با گریه التماسش میکردم عقب بیاید و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد.
با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه میزدم تا لحظهای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم.
💠 با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش #اشکهایم را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید :«برا من گریه میکنی یا برا این پسره که اسکورتت میکرد؟»
چشمانش با شیطنت به رویم میخندید، میدید صورتم از ترس میلرزد و میخواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت :«ببینم گِل دل تو رو با پسر #سوری برداشتن؟ #ایران پسر قحطه؟»
💠 با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو میبرند. همچنان صورتم را نوازش میکرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم میکردم که حرف را به جایی دیگر کشیدم :«چرا دنبالم میگشتی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد