🍀🌹🍀
🌹🍀
🍀
📓رمان امنیتی رفیق
#قسمت145
نمیتوانست کاری نکند. متوجه جوان دوربین به دست شد که داشت میان جمعیت میدوید. اگر تخمینش درست از آب در میآمد، از مقابل بشری هم رد میشد. نگاهی به دور و برش کرد؛ سارا هنوز سر جایش بود. در آن همهمه، کسی به بشری نگاه نمیکرد. بشری در یک تصمیم آنی، چند لحظه قبل از این که جوان دوربین به دست به او برسد، برایش لنگ گرفت. جوان که حواسش به دوربین و سوژهاش بود و هیجانِ حاکم بر فضا، هوش و حواسی برایش نگذاشته بود، در دام بشری افتاد و با صورت به زمین خورد. دوربینش هم چند قدم جلوتر افتاد و خرد شد. بشری نیشخندی از روی رضایت زد و بدون این که به روی خودش بیاورد، جایش را عوض کرد.
وقتی چشمها و گلویش شروع به سوختن کرد، متوجه شد گارد ویژه رسیده است؛ پشت سرشان هم بچههای بسیج آمده بودند کمک. باران سنگ روی سر و صورت گارد ویژه باریدن گرفت؛ اما سپرهای محکمشان آنها را نفوذناپذیر میکرد. صدای برخورد سنگ با ماشین زرهی گارد ویژه، در شعارها گم شده بود. گلولههای اشکآور میان جمعیت فرود میآمد و چشم چشم را نمیدید. بشری وقتی دید سارا دارد از معرکه در میرود، خودش را به او نزدیک کرد و سایهبهسایهاش دوید؛ طوری که انگار او هم میخواست از دست مامورها فرار کند. چند نفر دیگر هم در مسیر آنها فرار میکردند.
پیچیدند داخل یکی از خیابانهای فرعی که در امتداد مادی* بود؛ حالا تعقیب سارا راحتتر شده بود. چشم بشری به مردی خورد که با سر و صورت خونآلود، به سختی خودش را میکشید تا از دست فتنهگرها فرار کند. بشری مرد را نمیشناخت؛ اما از چهره و لباس پوشیدن مرد میتوانست حدس بزند باید از نیروهای بسیجی باشد. مرد نمیتوانست خوب بدود و با تکیه به دیوار و تلوتلو خوران پیش میرفت.
بشری خودش را از سه چهار نفری که فرار میکردند کنار کشید و طوری که کسی متوجه نشود، بین درختهای کنار مادی رفت. جای دنجی بود؛ کنار پل. میتوانست سارا را هم زیر یکی از این پلها گیر بیندازد. از سارا سبقت گرفت و منتظر شد تا گیرش بکشد؛ اما هنوز کوچه انقدر خلوت نشده بود که بتواند کارش را بکند. جوانِ زخمی تندتر دوید. یک نگاه بشری به جوان بود و جمعیتی که دنبالش بودند و نگاه دیگرش به سارا. بشری تا رسیدن جوان، دو سه ثانیه وقت داشت فکر کند. کار خطرناکی بود که میتوانست به لو رفتن ماموریت منجر شود؛ و اگر این کار را نمیکرد، شاید جنازه جوان هم به خانوادهاش نمی رسید.
تصمیمش را گرفت؛ بسمالله گفت و دست دراز کرد. قسمتی از گریبان پیراهن جوان در دستش آمد. جثه جوان بزرگتر از بشری بود. بشری با تمام توان کشید و جوان را پرت کرد روی خاکها؛ روی سطح شیبدار کنار مادی. جوان افتاد و غلت خورد؛ انگار داشت شهادتین زمزمه میکرد. خونی که از دهانش میریخت، لباسش را سرخ کرده بود. از صورت منقبض و نفسهای یکی درمیانش میشد فهمید درد زیادی را تحمل میکند. بیشتر از این کاری از دست بشری برنمیآمد. آرام در گوش جوان گفت:
- برو زیر پل...بدو تا تیکهتیکهت نکردن!
صدای همهمه نزدیکتر شد. بشری حتی پشت سرش را نگاه نکرد که چه بلایی سر جوان میآید. از مادی بیرون پرید و به سمت جمعیت جیغ زد:
- اونور! بسیجیه از اونور رفت!
*: کلمه مادی، در گویش عامیانه مردم اصفهان به جوی بزرگ و مجرای آبی گفته میشود که از رودخانه برای زراعت و کشاورزی و یا مصرف شرب اهالی شهری جدا میشود. مادیها کانالهای وسیعی هستند که با شیبی ملایم، آب ورودی به شهر را از مجرای اصلی به بخشهای فرعی منتقل می کنند و برای رساندن آب به بخشهای دورتر از مجرای اصلی رود، کاربرد دارند.
#ادامه_دارد
#رمان_امنیتی_رفیق
#به_قلم_فاطمه_شکیبا