هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
📘رمان امنیتی رفیق #قسمت15 کمیل ماند چه بگوید. داشت پسر را علیه پدر میشوراند. لب گزید و دنبال یک
📓رمان امنیتی رفیق
#قسمت16
نگاهش را از روی همان کافه برنداشت. فکر کرد شاید سارا رفته باشد داخل کافه و حالا بیرون بیاید؛ اما خبری نشد. ده دقیقه بعد، چشمش به پیشخدمت کافه افتاد که از مغازهاش بیرون آمد و یک کیسه پلاستیکی را داخل یکی از سطل زبالههای فرودگاه انداخت.
به مغازه مشکوک شد. صدای حسین را شنید که گزارش موقعیت میخواست. نمیدانست با چه رویی بگوید سارا را گم کرده است. با شرمندگی گفت:
- گمش کردم حاج آقا. انگار آب شده رفته تو زمین!
صدای حسین کمی بالا رفت:
- یعنی چی که گمش کردی؟
- نمیدونم حاجی. چندبار ضدتعقیب زد. خیلی حرفهایه!
- من این حرفا حالیم نمیشه کمیل! یا پیداش کن، یا برو خودت رو گم و گور کن! مفهومه؟
کمیل خودش را مستحق سرزنش میدانست. نفس عمیقی کشید و گفت:
- چشم آقا!
صبر کرد تا سالن کمی خلوت شود.
میخواست ببیند کسی سراغ کیسه میآید یا نه. مدتی گذشت و خبری نشد. طوری که جلب توجه نکند، کیسه را از سطل زباله درآورد. قدمزنان رفت تا ماشینش. داخل ماشین نشست و کیسه را باز کرد.
از چیزی که دید خشکش زد: چادر عربی و پوشیه سارا داخل آن بود؛ به همراه کیف دستی کوچکش. از داخل کیف دستی چیزی پیدا نکرد جز چند قلم لوازم آرایشی و آینه. پاسپورت سارا هم یک پاسپورت اماراتی بود با یک به اسم امینه یعقوب مالک.
عکس پاسپورتش هم شباهت چندانی با آنچه اویس فرستاده بود نداشت. با حرص نفسش را بیرون داد و وسایل داخل کیسه را روی صندلی کمک راننده انداخت:
- گندش بزنن!
بطری آب را از داشبورد برداشت و چند جرعه نوشید. یا حسین گفت و سرش را به صندلی تکیه داد. چند ثانیه فکر کرد و از جا جهید. باید میرفت سراغ دوربینهای فرودگاه. شاید هم بد نبود سری به همان کافه بزند.
از ماشین پیاده شد و دوباره قدم به سالن فرودگاه گذاشت. چند قدم به کافه نزدیک شد و آن را با دقت برانداز کرد. فضای تاریکی داشت. مثل همان کافه که بار اول با ارمیا در آن قرار گذاشت.
***
یک کافه جمع و جور با فضایی قهوهای و نیمهتاریک و پر از زوجهای جوانی که احتمالا مشتری ثابتش بودند. وقتی کمیل وارد شد، میدانست باید دنبال جوانی با مو و ریش خرمایی و ژاکت سبز یشمی بگردد که پالتویش را روی صندلی خالی کنار میزش انداخته است. ارمیا را راحت از روی همین نشانهها پیدا کرد. برای این که ارمیا بشناسدش، صندلی را عقب کشید و به آلمانی گفت:
- فقط درحد خوردن یه قهوه کنارتون میشینم.
ارمیا لبخند زد. کمیل نشست اما نمیدانست چطور با ارمیا ارتباط برقرار کند. آهنگ ملایم کافه داشت اعصابش را خش میزد. چقدر آهنگش آشنا بود! ارمیا انگار فهمیده باشد کمیل توجهش به آهنگ جلب شده، گفت:
- صاحب اینجا عاشق موسیقیهای این گروهه. حتما باید آهنگاشونو شنیده باشی. خیلی معروفن!
کمیل فکر کرد شاید همین هم برای شروع صحبت بد نباشد. اهل موسیقی نبود اما سعی کرد باز هم به ذهنش فشار بیاورد:
- آره خیلی آشناس.
- این یکی از آهنگای آلبوم باغ مخفیه. یه آهنگ ایرلندی.
کمیل سرش را تکان داد:
- حالا حرف حسابش چیه؟
ادامه دارد...
#رمان_امنیتی_رفیق
#به_قلم_فاطمه_شکیبا
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان #قسمت15 📡 ابعاد فروپاشی خانواده در برنامههای ماهوارهای 🔟 خارج کردن خان
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان
#قسمت16
📡 ابعاد فروپاشی خانواده در برنامههای ماهوارهای
1⃣1⃣ رواج اعتیاد
🔶امروزه، یکی از معضلات جدّی⁉️ در جامعۀ ما نیز بالا رفتن آمار📊 معتادان به موادّ مخدّر ☠ است.
✅مطابق اظهار نظر مقامات رسمی وزارت بهداشت🏥، داروهای تبلیغ شده در شبکههای ماهوارهای📡، غیر قابل اطمینان هستند و در آنها موادّ مخدّر ☠ وجود دارد؛ امّا نه تنها در تبلیغات ماهوارهای 📡به موادّ مخدّرِ موجود در این داروها 💊هیچ اشارهای نمیکنند؛ بلکه به شدّت روی بیعارضه بودن 👌آنها تأکید میشود.
⚡️در برخی از شبکههای ماهوارهای📡، به صراحت، موادّ مخدّر ☠ را آرامبخش معرّفی و تبلیغ میکنند.
❌شبکۀ «من و تو» 📺در جدیدترین اقدام برای به انحراف کشاندن بینندگان خود، از «اعتیاد»🌪 به عنوان راه رسیدن به «آرامش» نام برد. «من و تو»، در ادامه با سخنان اغراقآمیزی در بارۀ تأثیرات موادّ مخدّر بر آرامش انسان، از این مواد افیونی 🔥به عنوان «یک مادّۀ جادویی🌟» برای آرامش اعصاب❄️ نام بُرد. در این برنامه، صحبتهای یک شهروند انگلیسی پخش شد که میگفت: «استفاده از موادّ مخدّر☠، ممنوع است؛ ولی من برای لغو ممنوعیت آن مبارزه میکنم؛ چرا که استفاده از این مواد، به ما آرامش روانی😊 میدهد».
📚بشقابهای سفره پشت باممان، ص۸۶
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان
#ماهواره
#محسن_عباسی_ولدی