هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
ادامه قسمت۱۵۵ از کتاب #دلتنگنباش #شهید_روحالله_قربانے زینب اشکهایش را پاک کرد. به رویش لبخند زد
ادامه قسمت۱۵۶
از کتاب #دلتنگنباش
#شهید_روحالله_قربانے
بعد از ماه رمضان، زمزمههای ماموریتش به سوریه جدی تر شد. هر بار که بحثش را پیش میکشید، دلهره به جان زینب میافتاد. روح الله با چنان شور و حرارتی از ماموریتش حرف میزد که زینب دلش نمی آمد ذوقش را کور کند و بگوید خیلی نگران است. از طرفی روحالله هم مدام در گوشش می خواند که هیچ اتفاقی برایش نمی افتد و قرار نیست به عنوان نیروی عملیاتی برود.
اواخر مرداد بود که زینب و خانواده اش قرار گذاشتند ناهار بروند پارک ایرانیان. همه دور هم جمع شده بودند. بساط ناهار و میوه و چایی هم فراهم بود. ناهار را خورده بودند که موبایل روحالله زنگ خورد. زینب نفهمید که بود و چه گفت. فقط شنید که روح الله می گفت:« باشه حاجی، الان میام.»
تلفنش را که قطع کرد، زینب پرسید: «کجا میخوای بری؟ کی بود زنگ زد؟»
روح الله کمی مکث کرد و گفت «الان باید برم پادگان. دو هفته ای اونجام بعدشم به امید خدا برگشتم، عازمم برای سوریه.»
زینب انگار یخ زد. سعی کرد به روی خودش نیاورد، اما از درون حالش خیلی خراب شد. چطور می توانست دوری اش را تحمل کند. روح الله کم ماموریت نرفته بود و زینب هم کم نگرانی نکشیده بود، اما تا به حال پیش نیامده بود که اینقدر علنی بخواهد به جنگ برود.
روحالله همانطور که کفش هایش را می پوشید، گفت« از همین جا با مامانت اینا برو خونشون. منم میرم ساکم رو برمی دارم از همون ور میرم. نمیخواد تو با من بیای.»
_ باشه. خیلی مراقب خودت باش.
حتما تا جایی که برات ممکن بود، با من تماس بگیر.
روح الله از جمع عذر خواهی و رفت. سه هفته ای می شد که به ماموریت رفته بود. در این مدت چند باری با زینب تماس گرفت و خیلی کوتاه صحبت کرد. زینب سه هفته را خانه پدرش بود، فقط گاهی به خانه خودشان سر میزد و گل ها را آب می داد. خانه را بدون حضور روحالله نمیتوانست تحمل کند.
سوم شهریور بود که روحالله تماس گرفت و گفت که به احتمال زیاد فردا می آید. از صبح زود زینب خانه را مرتب کرد. غذایش را هم آماده کرده بود که روح الله آمد. زینب اینقدر تنگ شده بود که با دیدنش زیر گریه زد.
_ چرا گریه می کنی؟
_ خیلی دلم برات تنگ شده بود. اگه بخوای بری سوریه، من چه جوری میتونم دوماه دوریت رو تحمل کنم؟»
#ادامه_دارد
[هر روز با #شهید_روحالله_قربانے ♡
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
ادامه قسمت۱۵۶ از کتاب #دلتنگنباش #شهید_روحالله_قربانے بعد از ماه رمضان، زمزمههای ماموریتش به سو
ادامه قسمت۱۵۷
از کتاب #دلتنگنباش
#شهید_روحالله_قربانے
_ من به تو ایمان دارم زینب. مطمئنم که میتونی.
هر طور بود سعی می کرد خودش را آرام کند و فکر نبودن روح الله را نکند.
چند وقتی بود که صاحب خانه شان خانه را می خواست. چند جا دنبال خانه رفته بودند، اما خانه مناسبی پیدا نکردند. روح الله میخواست نزدیک خانه پدر خانمش خانه پیدا کند تا وقت هایی که نیست خیالش از بابت زینب راحت باشد.
شهرک اکباتان به پولشان نمیخورد. برای همین رفتند «ورد آورد» که هم به اکباتان نزدیک بود و هم به پولشان میخورد. بعد از کلی گشتن، یک خانه ۷۰ متری پیدا کردند. داشتن ایوان و جنوبی بودن خانه، برایشان خیلی مهم بود.
خانه ای که پیدا کردند، هر دو را داشت. نوساز بود و به نسبت خانه قبلی شان بزرگتر و دل بازتر بود، با دو اتاق خواب کوچک. فقط گازش وصل نشده بود که روح الله گفت:« اشکال نداره، من که احتمالاً ۲ ماه نیستم، تو هم که خونه نمیمونی. تا برگردیم خونه، حتماً گازش وصل شده.»
این شد که خانه را اجاره کردند. چیزی تا رفتن روح الله نمانده بود. در همین فرصت کوتاه باید وسایلشان را جابجا می کردند.
روحالله بیشتر درگیر کارهای مأموریتش بود. زینب تقریباً دست تنها تمام خانه را جمع کرد و با کمک حسین همه را به خانه جدید آوردند. زینب که حسابی مشغول تمیز کردن و چیدن وسایل بود. از روحالله انتظار نداشت کمکش کند. آنقدر درگیر کارهایش بود که وقتی هم می آمد، خیلی خسته بود و توان کار کردن نداشت.
اواسط شهریورماه بود که روحالله آمد و گفت «زینب می خوام یه چیزی بهت بگم.»
خیر باشه، چی شده؟
کمی این پا آن پا کرد و گفت:« آخر هفته می خوام برم. لطفاً ساکم رو برام جمع کن.»
زینب خشکش زد. باورش نمی شد چیزی که شنیده، حقیقت داشته باشد. اما حقیقتی بود که باید دیر یا زود با آن مواجه میشد. روح الله از روز اول، تمام اینها را گفته بود و زینب با چشم باز انتخابش کرده بود. چند روزی با خود کلنجار رفت تا توانست ساکش را جمع کند. هر کدام از لباس ها و وسایل روحالله را که در آن می گذاشت، با خود می گفت:
«می خواد بره سوریه، حرم حضرت زینب، اونجا برام دعا میکنه.
کمی کارهایش را انجام میداد و دوباره سراغ ساک روح الله می رفت: هیچ اتفاقی براش نمی افته. شهید نمیشه. روح الله خودش قول داد که شهید نمیشه و برمی گرده.
#ادامه_دارد
[هر روز با #شهید_روحالله_قربانے ♡
27.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏝نماهنگ غربت🏝
⚘سهشنبههای جمکران⚘
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
🔰دوازدهمین گردهمایی آموزشی ذاکران و شاعران اهل بیت علیهم السلام 🔸 با حضور استاد ماندگاری
جهت شرکت ذاکران و مداحان و شاعران اهلبیت علیهم السلام
🦋وقتی زن و مرد در منظری متعالی به زندگی و به همديگر نگريستند زندگی بستر ريزش رحمت الهي خواهد شد، همان نگريستنی که رسول خدا(ص) مي فرمايند: «انّ الرّجل اذا نظر الی امراته و نظرت اليه نظر اللَّه تعالی اليهما نظر الرّحمة»؛ چون مردی به زنش و زنش به وی از روی مهر بنگرند، خداوند بزرگ آن دو را با ديده مهر بنگرد.
با توجه به چنين نگاهي است که ما مسلمانان در انجام وظايفمان در خانه با همسرمان معامله نمی کنيم.🦋
#ویژه_متاهلا
هر حاکمی، امرى از امور امّت مرا به دست گيرد، و در آن، مثل امور خصوصى خود دلسوزى و كوشش نكند، خداوند او را در روز رستاخيز، وارونه در آتش اندازد.
#حدیث
⭕️ من یه کسی رو میشناسم که مکرِ هاشمی و غربزدگیِ خاتمی و لجاجتِ احمدینژاد رو یکجا داره + مقادیر قابل توجهی پُررویی
#حلالت_نمیکنیم
بزرگترین غایب حاضر مراسم تنفیذ امروز، #حاج_قاسم عزیز بود...
گرچه شهدا حاضرند و نظاره گر ما هستند، اما گوشه گوشه حسینیه امام خمینی(ره) جای خالی حاج قاسم احساس می شد...
خدالعنت کند آنان که تورا از ما گرفتند و آنان که سبب شدند دشمن جرات کند تورا از ما بگیرد...
#دولت_عبرت
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
بزرگترین غایب حاضر مراسم تنفیذ امروز، #حاج_قاسم عزیز بود... گرچه شهدا حاضرند و نظاره گر ما هستند، ا
بشکند دستایی که به خون مبارک تو الوده ست...💔💔
اعمال روز #مباهله
@Ostad_Shojae