هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
ادامه قسمت۱۸۰ از کتاب #دلتنگنباش #شهید_روحالله_قربانے شب به خانه برگشت. مدتی که روحالله ماموریت
ادامه قسمت۱۸۱
از کتاب #دلتنگنباش
#شهید_روحالله_قربانے
با این حرف حسین همه آماده شدند که بروند. وقتی رسیدند، زنگ زدند به کسی که آمار شهدا را اعلام می کرد. گفتند:« دوتا شهید ایرانی داریم: شهید روح الله قربانی و شهید قدیر سرلک.»
با شنیدن اسم روح الله امید همه ناامید شد. حسین پدرش نگاه کرد و گفت:« من الان نمیام خونه. نمیتونم خودم رو نگه دارم. میرم یه سر کهف الشهدا.»
پدرش سرش را تکان داد و با عموی زینب برگشتند خانه. حسین هنوز به کهف نرسیده بود که یاد تلفن مهران افتاد. سریع با او تماس گرفت« خیلی بی وجدانی مهران.»
_ چی شده حسین؟
_ خودتو رو به اون راه نزن.
_ کی بهت خبر داد؟
_ مهم نیست کی خبر داد، تو چرا چیزی نگفتی؟
مهران با صدای بغض آلودی گفت:« پس درسته حسین.»
مهران با اینکه از چند جا آمار موثق گرفته بود، باز دلش نمی خواست خبر را باور کند.
حسین به کهف رسید، رضا را دید. از دیدنش تعجب کرد. با دیدن او بغلش کرد و هر دو شروع به گریه کردند. میان گریه ها رضا گفت:
« میدونستم میایی اینجا. سه ساعته اینجا منتظرتم. به خود روح الله توسل کردم. گفتم اگه برای مراسما کاری از دست ما بر میاد، من رو به تو وصل کنه.»
آن شب کمی برنامه ها را با هم هماهنگ کردند و حسین به خانه برگشت. خیلی دیر وقت بود و همه خواب بودند. حالش خیلی سنگین بود. انگار میان هوا و زمین قدم برمیداشت. پشت در اتاق زینب ایستاد. نگران حالش بود. آرام زیر لب گفت: امشب راحت بخواب آبجی که از فردا دیگه خواب راحت به چشمت نمیاد.
بغض کرده بود. دلش شور میزد. مدام با خود می گفت: کی میخواد به زینب بگه؟ خدایا خودت رحم کن.
با خودش تمرین میکرد که چه طور او را آرام کند و چطوری دلداری اش بدهد.
صبح که زینب از خواب بیدار شد، پدرش را در خانه دید، با تعجب پرسید:« بابا چرا سرکار نرفتی؟»
_ میرم حالا، فعلا زوده.
زینب چیزی نگفت. وضو گرفت و به نماز ایستاد. حاضر شده بود که سرکارش برود. دید گوشی روحالله زنگ میخورد. حسین سریع گوشی را قطع کرد.
#ادامه_دارد
[هر روز با #شهید_روحالله_قربانے ♡
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
ادامه قسمت۱۸۱ از کتاب #دلتنگنباش #شهید_روحالله_قربانے با این حرف حسین همه آماده شدند که بروند. و
ادامه قسمت۱۸۲
از کتاب #دلتنگنباش
#شهید_روحالله_قربانے
زینب با تعجب پرسید:« کی بود که این وقت صبح داره به گوشی روح الله زنگ میزنه؟» حسین که سعی می کرد او را حساس نکند، گفت:« کسی نبود.» تلفن را از دسترس خارج کرد. زینب به گوشی روح الله نگاه کرد👀 و دید خیلیها تماس گرفته اند. ترسید.» چرا اینا همشون با هم زنگ زدن؟»
حسین مکثی کرد و گفت:« گوشی روحالله رو ریست کردم، همه اطلاعات قبلیش برگشته. اینا مال قبل.»
زینب باور نکرد، اما ترجیح داد ادامه ندهد. دلشوره بدی گرفته بود. مدام زیر لب صلوات می فرستاد. چادرش را سر کرد و از خانه زد بیرون. با خودش گفت« این همه آدم زنگ زدن به گوشی روح الله. نمیگن روح الله نیست، من نگران میشم. بذار روح الله بیاد. شکایت همشون رو می کنم.»
در مسیر توی گوشی موبایلش حدیث کسا گذاشته بود و گوش می داد تا برسد چند بار حدیث کسا را برای سلامتی روح الله خواند. وقتی رسید، سرگرم کارش شد. ساعت حدود ۹ صبح خاله روح الله با زینب تماس گرفت
وقتی سلام و احوالپرسی کرد، متوجه شد زینب هنوز چیزی نمیداند. سریع بحث را عوض کرد و گفت:» کاری نداشتم خاله جون، زنگ زدم حالتون رو بپرسم.»
زینب تعجب کرد، اما خیلی پی اش را نگرفت. یک ربع بعد پدر روح الله زنگ زد. حاج داوود بدون هیچ مقدمه ای گفت:« زینب، روح الله مجروح شده؟ مگه روح الله کجاست؟ الان زنگ زدن به من میگن روحالله مجروح شده.»
زینب این را که شنید، جیغ زد و افتاد زمین. همه همکارانش دورش را گرفتند، اما زینب به خاطر محدودیت های شغلی روحالله نمیتوانست بگوید چه شده. همکارانش برایش آب آوردند و پشت سر هم میپرسیدند:« چی شده؟»
زینب گریه کنان گفت:« شوهرم ماموریت بوده، تصادف کرده.»
این را گفت و آمد یک گوشهای و با دستان لرزان شماره پدرش را گرفت. با گریه پرسید:
« بابا تو رو خدا بگو چی شده؟»
_ هیچی زینب جان، روح الله تیر خورده، نگران نباش. حسین داره میاد دنبالت. اومد باهاش بیا خونه.
صبح بعد از رفتن زینب خانه را آماده کردند. همه اقوام آمده بودند و منتظر او بودند. حسین رفت دنبالش. زینب پشت سرهم قسمش میداد که بگو چی شده.
اما حسین دلش را نداشت به او بگوید. فقط گفت:« تیر خورده. گریه نکن. چیزی نیست.»
#ادامه_دارد
[هر روز با #شهید_روحالله_قربانے ♡
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
ادامه قسمت۱۸۲ از کتاب #دلتنگنباش #شهید_روحالله_قربانے زینب با تعجب پرسید:« کی بود که این وقت صب
ادامه قسمت۱۸۳
از کتاب #دلتنگنباش
#شهید_روحالله_قربانے
در میان جمعیت، نگاهش به چشمان، مادرش گره خورد. هیچ کس را نمی دید و هیچ صدایی را نمی شنید. انگار در خلأ گنگ و مبهمی بود که فقط مادرش در آن حضور داشت. با نگاه ملتمس پرسید:
« چی شده؟»
اشک در چشمان مادرش حلقه زد. آغوشش را به روی دخترش باز کرد. زینب خودش را بغل مادرش انداخت. خانم فروتن خیلی آرام در گوشش زمزمه کرد:«زینب... روح الله... شهید شده...»
اشک بی اختیار از چشمان هر دو جاری شد. لبان زینب به زحمت تکان خورد و بریده بریده گفت:« دروغ میگی مامان... مگه می شه... همین پریروز با من حرف زد... داشت بر می گشت... نه من باور نمی کنم...»
قدرت ایستادن نداشت. اشک امانش نمی داد. بغضی دردناکی گلویش را می آزرد. خاله ها به سمتش رفتند. زینب با دست آن ها را پس زد و گفت:«برید، برید کنار، می خوام تنها باشم.»
یک گوشه پارکینگ نشست و تا می توانست گریه کرد. باورش نمی شد روح اللهی که تا دو روز پیش با او حرف می زد و می گفت بر میگردم، شهید شده.
به سختی زینب را بلند کردند. در خانه باز بود و پر از جمعیت، اما زینب هیچ کس را نمی دید و نمی شناخت. صداهایی را می شنید که می خواستند دلداری اش بدهند ، اما کلمات برایش نامفهوم بود . زینب به مادرش نگاه کرد و گفت:«من دانشگاه ثبت نامش کردم . گفت میام می برمت مشهد. بهم بگید که روح الله برمی گرده.»
حرف های زینب اشک همه رو در آورده بود. نفس هایش به شماره افتاده بود بلند بلند می گفت:«یا حضرت زینب خودت کمکم کن.»
حال خودش را نمی فهمید. میان گریه هایش حسین را صدا زد. حسین به اتاق آمد و گفت :«جانم آبجی؟»
_چه جوری شهید شده؟ بهم بگو!
حسین مکثی کرد و جواب داد:«ماشینشون ... منفجر ... شده»
_پس تیکه تیکه شده؟ آره؟
به یاد آن روز خواستگاری افتاد که دستان روح الله را زخمی دید . طاقت زخم دست او را نداشت ، چه برسد به دیدن تکه تکه های بدنش .
حسین بغضش را قورت داد و گفت:« نه آبجی، حالا می ریم می بینیمش. فقط بهم بگو وصیت نامه اش کجاست ؟»
زینب چشم هایش را بست . خاطراتش با روح الله جلوی چشمانش رژه می رفت. یاد آن روزی افتاد که وصیت روح الله را در ماشین خوانده بود.
#ادامه_دارد
[هر روز با #شهید_روحالله_قربانے ♡
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
ادامه قسمت۱۸۳ از کتاب #دلتنگنباش #شهید_روحالله_قربانے در میان جمعیت، نگاهش به چشمان، مادرش گره خ
ادامه قسمت۱۸۴
از کتاب #دلتنگنباش
#شهید_روحالله_قربانے
به خانه که رسیدند، حسین یک راست رفت پارکینگ. زینب با چشمان گریان به جمعیتی که در پارکینگ خانه منتظرش ایستاده بودند نگاه کرد. آرام از ماشین پیاده شد.
کسی نمی دانست که زینب قبل از شهادت روحالله وصیت نامه اش را خوانده. گریه اش بیشتر شد:
« وصیتنامه اش خونه مونه.»
آماده شدند بروند خانه تا زینب وصیت نامه را بردارد. این اولین بار بود که بعد از رفتن روحالله به خانهشان میرفت. چشمش افتاد به لباسهای روحالله که برایش شسته بود. انگار همه چیز روی سرش آوار شد. وصیتنامه را داد دست حسین و برگشتند.
زینب بارها به روح الله گفته بود یا برای خودمون کفن بخریم. او هم جواب داده بود:« من دوست دارم یه جوری بمیرم چیزی ازم نمونده که بخوان کفن کنن.»
وقتی حسین از کربلا برای خودش کفن خرید، به همه جا تبرک کرد. دیده بود که دوستش هم برای خودش کفن خریده بود، اما قسمت پدر بزرگش شده بود. حسین با خودش فکر کرد:« یعنی این کفنی که گرفتم، قسمت کی میشه؟»
یک درصد هم فکرش پیش روحالله نبود.
ساعت سه صبح مهران رفت معراج. میدانست که پیکر روحالله صبح جمعه میرسد. توی مسیر یاد آن روزها افتاد که با هم دانشکده می رفتند. غم سنگینی بر دلش بود. با خود می گفت: الان دارم کجا میرم؟ می خوام برم چی رو ببینم؟
وقتی رسید، هوا هنوز تاریک بود. آنقدر ایستاد تا آفتاب زد.
یادش آمد روزی که دوتایی با ماشین رفته بودند بیرون. در مسیر دو تا پل دیدند که در حال ساخت بود و هنوز اسمی روی آن نگذاشته بودند. روح الله گفته بود:« چی میشه اسم یکیشون رو بذارن شهید قربانی، اسم یکی دیگر رو هم شهید باقری. خوب میشه ها!»
دو هفته بعد که از آنجا رد شدند، با کمال تعجب دیدند نام یکی از پل ها برنامه کسب رها شده دیدند نام یکی از پل ها شده شهید قربانی و پل دیگر شهید باقری.
با چشمانی که از تعجب گرد شده بود به هم نگاه کردند. اسم کوچک شهیدان فرق داشت، اما فامیلی شان یکی بود. مهران خندیده بود « آخ آخ روح الله، کارمون در آمد. دیگه حتما باید شهید بشیم. ببین اسممون حدودرو زدن ساعت هشت صبح بود که حسین هم از راه رسید. تا مهران را دید، با تعجب پرسید:« تو اینجا چیکار می کنی؟ روحالله رو آوردن؟»
مهران نگاه غم آلودش را به حسین دوخت و گفت:
« نه، هنوز نیومده، من از ساعت سه اینجام.»
در همین حین آمبولانسی وارد معراج شد. مهران زد به حسین و گفت:« روحالله این توئه. مطمئنم. دارم حسش می کنم.»
#ادامه_دارد
[هر روز با #شهید_روحالله_قربانے ♡
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
ادامه قسمت۱۸۴ از کتاب #دلتنگنباش #شهید_روحالله_قربانے به خانه که رسیدند، حسین یک راست رفت پارکی
ادامه قسمت۱۸۵
از کتاب #دلتنگنباش
#شهید_روحالله_قربانے
درست حدس زده بود. پیکر روح الله و قدیر بود که آمبولانس وارد معراج شد.
حسین رفته بود برای شناسایی و تأیید نهایی. فقط او را راه می دادند. با اصرار حسین، قبول کردند مهران هم برود. مهران در حیاط معراج ایستاد و حسین رفت داخل. پرده سالن را که کنار زدند، تعداد زیادی پیکر مطهر شهدا روی زمین بود. بعضی سالم، بعضی ها هم فقط چند تکه استخوان. بدون اینکه به حسین بگویند روح الله کدام است، به سمتش راه افتاد.
رسید بالای سرش، دید از شدت سوختگی صورتش سیاه شد، موها و ابرو هایش سوخته بود. فقط از دندان های مرتب و سفیدش او را شناخت. به نظرش پیکر روح الله خیلی کوچک شده بود. یکی از دستانش هم قطع شده بود. برای اطمینان دست انداخت دور گردنش و کمی او را بلند کرد. خال پشت گردنش را که دید، اطمینان پیدا کرد که او روح الله است. پیشانی اش را خیلی آرام روی پیشانی او گذاشت و شروع کرد با او حرف زدن. پشت سر هم به او آفرین و احسنت می گفت. یاد حرف روح الله قبل از رفتنش افتاد که می گفت:
«حسین چه کیفی می ده خون آدم جلوی حرم حضرت زینب بریزه!»
به یاد حرف های او آرام بود و گریه نمی کرد.
مسئول معراج آرامش حسین را که دید، اجازه داد مهران هم وارد شود. چشم مهران به روح الله افتاد، بغضش ترکید و بلند بلند گریه کرد. حسین آرام زد به مهران و گفت:« آروم باش مهران، گریه کنی میندازمون بیرون.»
مهران رفت بالا سر روحالله. چشمهایش را بست. صدای روح الله در گوشش پیچید که میگفت:« مهران آدم بره اون ور قشنگ بترکه ها، بسوزه، سیاه و کبود بشه، هیچی ازش نمونه.»
چشم هایش را باز کرد و پیکر سوخته او خیره شد. دقیقا همون طوری شده بود که میخواست. به دندان هایش نگاه کرد. یک دفعه یاد شب عروسی اش افتاد. روح الله با آن کت و شلوار دامادی که پوشیده بود، موقع خداحافظی لبخندی زده بود و گفته بود:
« دستت درد نکنه داداش، خیلی کمک کردی. انشاالله برات جبران کنم.»
حالا به پهنای صورت اشک میریخت. زیر گوش روحالله گفت:« اگر می دونستم قراره کار من و تو به اینجا بکشه، نه عروسیت میومدم، نه باهات دوست می شدم. حداقل اون شب عروسیت بوست نمی کردم که الان اون صحنه بیاد جلوی چشمم و دلم آتیش بگیره.»
با این حرفها گریه اش بیشتر شد.
#ادامه_دارد
[هر روز با #شهید_روحالله_قربانے ♡
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
ادامه قسمت۱۸۵ از کتاب #دلتنگنباش #شهید_روحالله_قربانے درست حدس زده بود. پیکر روح الله و قدیر بود
ادامه قسمت۱۸۶
از کتاب #دلتنگنباش
#شهید_روحالله_قربانے
حسین از معراج که بیرون آمد، یکی از دوستان روحالله را دید. سراغ پیکر روحالله را گرفت، حسین دستانش را که سیاه شده بود بالا آورد و گفت:« ایناها، این روح الله است.»
رفت تا شناسنامه و کارت ملی اش را بیاورد. به خانه که رسید، شناسنامه روح الله و کفن خودش را که بر داشت، چشمش به آینه افتاد. پیشانیاش در برخورد با پیشانی روحالله سیاه شده. دلش گرفت. دستی به پیشانیاش کشید و زیر لب روح الله را صدا کرد.
ساعت حدود دو بعد از ظهر بود که زینب را بردند معراج. وقتی رسیدند، زینب نگاه غم بارش را به معراج دوخت. زیر لب گفت: معراج اینجاست؟ من همین چند ماه پیش از جلوی اینجا رد شدم ازت پرسیدم روح الله اینجا کجاست، بهم جواب سر بالا دادی. پس اینجا معراجه.
تا وقتی میخواستند روحالله را بیاورند، زینب صد بار دور حسینیه را چرخید. اشک یک لحظه هم امانش نمی داد. نمیدانست قرار است با چه چیزی مواجه شود. وقتی صدایشان کردند، زینب سراسیمه وارد شد. پرده را که کنار زدند، زینب با دیدن آن همه پیکر شهید شوکه شد. روح الله آخرین پیکر بود. از بالای سرش وارد شد. دید تمام موهایش سوخته است. تند تند اشکهایش را پاک می کرد تا بتواند روحالله را خوب ببیند. باورش نمیشد این همان روح الله خودش باشد. صورتش را نزدیک صورتش برد و بریده بریده گفت: خدایا... منم جز زیبایی... چیزی ندیدم. روحالله خیلی خوشگل شدی.
درسته من تو رو اینجوری نفرستادم. انتظارم نداشتم اینجوری برگردی، ولی خیلی خوشگل شدی. خدا شاهده اگر با یه تیر شهید میشدی، میگفتم حیف شدی. این همه تلاش، این همه سختی، با یه تیر از پا در اومدی؟ تورو باید همین طوری شهید می کردند.
اشک هایش مدام می باید. دستش را آرام کشید روی صورت روح الله، اما از شدت آتش انگار صورتش پخته شده بود. با این کار صدای مسئول معراج درآمد:« خانم، لطفاً بهش دست نزنید.»
زینب با غمی سنگین که بر دلش بود، سرش را تکان داد و اشک هایش جاری شد.
حاج داوود و علی هم کنار پیکر نشسته بودند. حاج داوود از عمق جانش گریه میکرد. باورش نمی شد که روحالله شهید شده باشد. دلش برای دو بار دیدن پسرش پر میکشید. علی هم ناباورانه به روحالله نگاه میکرد و گریه میکرد. باورش نمی شد که دیگر روح الله را نمی بیند. احساس میکرد پشتش خالی شده. تنها چیزی که او را آرام می کرد، این بود که او نمرده و شهید شده است. قرار بود بعد از نماز مغرب و عشا پیکر را برای تشییع بیاورند مسجد امام خمینی اکباتان. مراسم باشکوهی انجام شد.
#ادامه_دارد
[هر روز با #شهید_روحالله_قربانے ♡
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
ادامه قسمت۱۸۶ از کتاب #دلتنگنباش #شهید_روحالله_قربانے حسین از معراج که بیرون آمد، یکی از دوستان
ادامه قسمت۱۸۷
از کتاب #دلتنگنباش
#شهید_روحالله_قربانے
وقتی روح الله را از مسجد بیرون آوردند، برای تشییع جمعیت زیادی آمده بودند. حتی ماشین های رهگذر هم با دیدن تابوت سه رنگ روی دست مردم، ماشین ها را پارک کرده بودند و آمده بودند برای تشییع. زینب که پشت تابوت حرکت می کرد با دیدن این همه جمعیت در دل گفت« روحالله قرار بود رفتنت رو هیچکس نفهمه، برگشتنت رو هم کسی نفهمه. الان دیگه همه میدونن. روح الله تو دیگه فقط مال من نیستی، تموم شد. داری رو دستای همه میری.»
بعد از اکباتان، روحالله را بردند دانشگاه امام حسین «علیه السلام» آنجا هم تشییع کردند. فردا صبح هم از مسجد امیرالمومنین «علیه السلام» شهرک شهید محلاتی تا شهدای گمنام تشییع کردند. در مسیر، زینب به یاد تشییع رسول افتاد. با خودش میگفت: رسول، مگه نگفتم حواست به روح الله باشه، روح الله میخواد بیاد جای تو. من که می دونستم این اتفاق برای منم می افته. چقدر بهت گفتم مراقب روح الله باش.
این ها را میگفت و گریه میکرد.
شهرک پر شده بود از جمعیت. حاج آقا موحدیکرمانی نماز روح الله را خواند. زینب همین که پشت بلندگو اسم حاج آقا را شنید، گفت:« فطریه، فطریه، روح الله گفته بود فطریه رو بدم به حاج آقا موحدی. قبل از اینکه خاکش کنیم، بزارید فطریه رو بدم.»
فطریه را داد و سوار آمبولانس شد. تا بهشت زهرا «علیها السلام» کنار روحالله بود. زینب نمیدانست که قرار است روحالله را کجا خاک کنند. حالش اصلا سر جایش نبود که بخواهد به این چیزها فکر میکند. وقتی رسیدند، روح الله را تشییع کردند و بردند قطعه ۵۳. مزار روح الله بالا سر مزار رسول بود. حسین به رضا سپرده بود یک جای خوب برای او پیدا کند. رضا هم مزار بالا سر رسول را گرفته بود.
زینب وقتی فهمید، خیلی دلش گرفت. مادر رسول بغلش کرد، زینب با بغض گفت:« حاج خانوم دلم خیلی از پسرت گرفته. دیدی گفتم برام دعا کن. دیدی چی شد؟!»
با این حرفها اشک همه را درمیآورد. زینب زیر لب با خود می گفت« دیدی روحالله، همش میگفتی می خوام برم جای رسول، رفتی جای رسول. حالا هم اومدی بالا سرش. دیدی گفتم یه روز زندگی من رو مثل نارنجک منفجر می کنی می ره رو هوا. اما تو فقط میخندیدی.»
هر کلنگی که به زمین میخورد، انگار به جان و روح زینب میخورد. دیگر نه گریه می کرد، نه حرف میزد. نشست درست بالا سر مزار. پدر روح الله هم بی رمق نشسته بود روی صندلی. پدر زینب گفت:« باید خودم خاکش کنم.»
رفت داخل قبر. حسین هم به کمک پدرش رفت. غم سنگین بود و رمق را از پای آقای فروتن برده بود. با کمک حسین او را در قبر گذاشتند و رویش را باز کردند.
#ادامه_دارد
[هر روز با #شهید_روحالله_قربانے ♡
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
ادامه قسمت۱۸۷ از کتاب #دلتنگنباش #شهید_روحالله_قربانے وقتی روح الله را از مسجد بیرون آوردند، بر
ادامه قسمت۱۸۸
از کتاب #دلتنگنباش
#شهید_روحالله_قربانے
زینب با چشمان بی حالش شاهد تک تک صحنهها بود.
خاله هایش به پشتش میزدند و میگفتند:
« زینب جان حرف بزن، گریه کن. داد بزن، تو خودت نریز.»
اما زینب دیگر رمق گریه کردن هم نداشت. با صورتی رنگ پریده فقط نگاه می کرد. تلقین روح الله را خواندند و لحد را گذاشتند. آخرین سنگ لحد را که گذاشت، زینب چشمهایش را بست« دیگه تموم شد، دیگه دیدار رفت تا قیامت.»
خاک را که ریختند، مداحی گذاشتند. همان مداحی که ماه رمضان با آن از خواب بیدار می شدند. حاج منصور بود که میخواند: «من از دیار حبیبم، غریب افتاده ام... بیا بیا گل نرگس، برس به فریادم. در این زمانه غربت، تو تکیه گاه منی... ز لطف و مرحمت خویش کن تو امدادم...»
زینب این را که شنید، به گریه افتاد. یک ساعت فقط بالا سر روحالله اشک ریخت.
به یاد حرفهای او چند روز قبل از رفتنش به سوریه افتاد. دلش هوای امام زمان «عجل الله تعالی فرجه» را کرده بود و به زینب گفت بود:
« زینب صدای پای امام زمان میاد. میشنوی؟»
زینب با تعجب فقط نگاهش کرده بود.
چشمان روح الله برق زد و گفت« باور کن من صدای پای امام زمان رو میشنوم.»
گریه هاش از یادآوری خاطراتش شدید تر شد.
از سر مزار، خاک برداشت و روی سرش ریخت. شاید قلبش آرام بشود. چادرش خاکی خاکی شده بود. بر اثر شوکی که وارد شده بود، قلبش به شدت درد می کرد. نمی توانست نفس بکشد. سابقه قلب درد نداشت، اما درد امانش را بریده بود. دستش را روی قلبش گذاشت. چشم هایش را بست و نفس زنان گفت:« روح الله، دارم از قلب درد میمیرم. به دادم برس.»
توسل به او را از همان لحظه شروع کرد. این را که گفت، انگار آبی بود روی آتش به یکباره قلب اشاره شد از آن لحظه به بعد مدام به روحالله صحبت میکرد از او کمک می خواست.
دو هفته بعد از شهادت، زینب به همراه خانوادهاش رفتند دیدار خانواده شهید قدیر سرلک. همان جا بود که زینب با مریم همسر شهید سرلک دوست شد. وضعیت مریم هم تقریباً مثل زینب بود و با هم خیلی همدردی میکردند.
#ادامه_دارد
[هر روز با #شهید_روحالله_قربانے ♡
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
ادامه قسمت۱۸۸ از کتاب #دلتنگنباش #شهید_روحالله_قربانے زینب با چشمان بی حالش شاهد تک تک صحنهها ب
ادامه قسمت۱۸۹
از کتاب #دلتنگنباش
#شهید_روحالله_قربانے
هفته بعد هم سر مزار، حاج سعید سیاح طاهری را دید. سر مزار نشسته بود که حاج سعید آمد. به مزار که رسید، بلند بلند شروع کرد به گریه کردن. زینب که اولین بار بود او را می دید، پرسید:« حاج آقا شما روح الله را می شناسید؟»
حاج سعید آهی کشید و گفت:« آره دخترم. ما با هم اونجا بودیم. اینا جای بچههای من بودن.
اینا رفتن و من جا موندم. روح الله انقدر بچه خوبی بود. هرکاری از دستش بر می آمد، انجام می داد. دریغ نمیکرد. از آب رسانی بگیر تا کارهای نظامی.»
تا یک ماه منگ بود. هیچ چیزی را نمی فهمید. شب ها نمی توانست بخوابد. دم صبح از زور خستگی خوابش میبرد. صبح ها چشمش را که باز میکرد و یادش میاد چه اتفاقی افتاده، شروع می کرد به گریه کردن. می رفت داخل اتاق. سجاده پهن می کرد و یاسین میخواند و اشک می ریخت.
حالش خیلی بد بود. پدرش برایش بلیط مشهد گرفت. به همراه مادرش رفت مشهد. وقتی به حرم رسید، رفت و ایستاد همان جایی که برای ازدواجش دعا کرده بود. به ضریح نگاه میکرد و بلند بلند گریه میکرد. زیر لب میگفت:
« امام رضا، روح الله رو از شما خواسته بودم. خودت دادی و خودتم گرفتی. خودم گفتم عاقبت بخیری، من راضی ام. اما امام رضا من جا موندم. مگه من پابه پای روحالله نیومدم؟
پس چرا اون رفت و من موندم؟»
آمد بیرون و رفت همان جایی که آخرین بار با روح الله نشسته بودند. یاد سجده طولانی روحالله افتاد. احساس می کرد روح الله به چیزی که در آن سجده از خدا خواسته، رسیده.
یک هفته قبل از چهلم روح الله، زنگ زدند و گفتند میخواهند وسایلش را بیاورند. زینب در ساک را که باز کرد، چشمش به چادرش افتاد. چادر را بویید و بوسید.
اسماعیل به حسین گفته بود شب ها روح الله چادر را پهن می کرد روی متکایش و میخوابید. قبل از عملیات ها هم آن را به کمرش میبست. از ساک روحالله سه چیز بود که برایش خیلی ارزشمند بود: چادرش، جانماز مادر روح الله و چفیه اش.
چهلم روح الله همزمان شده بود با تولد زینب. همه این را میدانستند، اما کسی جرئت نمیکرد به او بگوید. یک روز تقویم را برداشت و حساب کرد. وقتی قضیه را فهمید، اشک به چشمانش هجوم آورد. با خودش گفت« روح الله یادته پارسال بهم گفتی زینب سال دیگه برات می ترکونم! چه کار کردی؟ چهلمت با تولد من یکی شده. من چیکار کنم؟ روز تولدم بیام بشینم چهلم تو؟ عیبی نداره. من صبر می کنم. شهادتت کادوی من بود. قرار بهم یه کادوی حسابی بدی.
#ادامه_دارد
[هر روز با #شهید_روحالله_قربانے ♡
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
ادامه قسمت۱۸۹ از کتاب #دلتنگنباش #شهید_روحالله_قربانے هفته بعد هم سر مزار، حاج سعید سیاح طاهری ر
ادامه قسمت۱۹۰
از کتاب #دلتنگنباش
#شهید_روحالله_قربانے
حسابی تر از اینم مگه بود؟»
به اندازه یک اتاق بزرگ کادو برایش جمع شد. اما زینب نمی دانست باید چه عکس العملی نشان بدهد، حتی قدرت تشکر کردن هم نداشت.
یک روز که حسابی دلش هوای روح الله را کرده بود، دور از چشم خانواده اش به خانه خودشان رفت. کلید را که به در انداخت و وارد شد بیشتر احساس دلتنگی کرد. خیلی دلش برای روح الله تنگ شده بود. با قدم های آهسته و چشمی گریان، خودش را به اتاق او رساند. به کتابخانه روح الله نگاه کرد. از بین آن همه کتاب و جزوه های نظامی، نگاهش روی«هشت کتاب» سهراب سپهری، که روحالله برایش کادو خریده بود ثابت ماند. جلو رفت و آن را از بین کتابهای دیگر بیرون کشید. با دست خاک رویش را پاک کرد و آن را باز کرد. کتاب را که ورق زد، دو تا گل برگ گل رز خشک شده از آن بیرون افتاد.
زینب عادت داشت گل هایی را که روحالله برایش میخرید، پرپر می کرد و لای کتاب خشک میکرد. در یکی از نبودن های روح الله، وقتی دلتنگش شده بود، روی یکی از گلبرگ ها نوشت:« آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت، که اگر سر برود از دل و از جان نرود.»
این گلبرگ را خودش نوشته بود. اما جریان گلبرگ دوم را نمیدانست. وقتی آن را برگرداند، دستخط روحالله را شناخت که روی گلبرگ نوشته بود:« عشق من دلتنگ نباش»
نمی دانست که روحالله کی این را نوشته. خیلی خوشحال شد. گویی آرامش را جرعه جرعه نوشید. و تمام دلتنگی هایش برطرف شد.
دو ماه بعد از شهادت روح الله، تماس گرفتند و گفتند میخواهند او را به سوریه ببرند. این بهترین خبری بود که میشنید. همراه مادرش رفتند سوریه. از هواپیما که پیاده شدند، همه جا تاریک بود. شهر وضعیت جنگی داشت. اوضاع را که اینطور دید با خود گفت: روحالله دمت گرم. اون همه آسایش و آرامش رو تو کشور خودت ول کردی، اومدی اینجا!
چون شب رسیده بودند، نمیشد بروند زیارت. زینب تا خود صبح بیدار بود و لحظهشماری میکرد. پنجره را باز میکرد و نفس می کشید. با خودش فکر می کرد:« روحالله تو همین هوا نفس کشید و شهید شد.»
صبح سوار اتوبوس شدند و رفتند به سمت حرم سیّده زینب «علیهاسلام».
زینب تک تک لحظه ها را می شمارد. چفیه روحالله را به گردن انداخته بود. وقتی رسید، به یادش افتاد که روح الله میگفت:« وقتی مشهد میرفتم، کفشام رو درمیآوردم.» زینب هم به یاد او کفش هایش را درآورد و به دست گرفت. اطراف حرم مخروبه شده بود و خاکی بود.
#ادامه_دارد
[هر روز با #شهید_روحالله_قربانے ♡
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
ادامه قسمت۱۹۰ از کتاب #دلتنگنباش #شهید_روحالله_قربانے حسابی تر از اینم مگه بود؟» به اندازه یک ا
ادامه قسمت۱۹۱
از کتاب #دلتنگنباش
#شهید_روحالله_قربانے
وقتی وارد شدند، غربت و خلوت حرم خیلی به چشم میآمد. زینب با دیدن غربت حرم گفت: «روحالله خیلی مردی، خیلی مردونگی کردی. من اصلا از این کاری که کردی ناراضی نیستم. چی بهتر از اینکه با اون وضع فدایی حضرت زینب بشی.»
به ضریح که رسید، بغضش ترکید. بلند بلند گریه کرد. خطاب به حضرت زینب سلام الله علیها گفت: «یا حضرت زینب، همه زندگی من بود. من همه زندگیم رو یک جا دادم. منتی هم نیست، اما من جا موندم.»
دردودل کردن با بانوی صبر و استقامت خیلی به او انرژی میداد.
عصر همان روز هم رفتند زیارت سیده رقیه سلام الله علیها. هر وقت اسم حضرت رقیه سلام الله علیها میآمد، اشک در چشمان روح الله جمع میشد. زینب از شدت علاقه او به حضرت رقیه سلام الله علیها خبر داشت. در آن مکان نورانی برای روح الله زیارت عاشورا خواند و از حضرت رقیه سلام الله علیها مدد خواست. از سوریه که برگشت، خیلی آرام تر شده بود. غربت حرم حضرت زینب سلام الله علیها را که دیده بود، به روح الله حق می داد که به آنجا برود و فدایی حضرت بشود. با خود گفت: روح الله، می ارزید یه همچین اتفاقی برای زندگیمون بیفته. بعد از سوریه، سر مزار که رفت، همان جایی ایستاد که آن روز حاج سعید ایستاده بود. در حال خودش بود که پدرش زنگ زد و گفت: «حاج سعید هم شهید شده.»
زینب شوکه شد. با خودش گفت:« اگه میدونستم حاج سعید هم شهید میشه، سفارش می کردم سلام من رو به روح الله برسونه.»
به حال او غبطه میخورد که به شهدا رسیده است.
زینب با روح الله قرار گذاشته بود هر وقت سر مزارش رفت، سر مزار مادر روحالله هم برود. اولین باری که این کار را کرد، اتفاق جالبی برایش افتاد. مثل روح الله نشست و با دقت مزار مادرش را شست. فاتحه ای خواند و بلند شد. وقتی میخواست سوار ماشین شود، روی شیشه ماشین عکس روح الله را دید که دارد به او لبخند می زند. با چشمان متعجب به تصویرش زل زده بود. اول شک کرد، اما وقتی نزدیک تر شد دید، خودش است. دستش را برای او تکان داد و گفت:« روح الله خودتی؟»
دو رهگذری که آنجا بودند، برگشتند و نگاهش کردند. زینب سریع دستش را انداخت تا آنها فکر نکنند دیوانه شده است. یه لحظه حواسش پرت آنها شد. وقتی دوباره به شیشه نگاه کرد، تصویر روح الله محو شده بود.
#ادامه_دارد
[هر روز با #شهید_روحالله_قربانے ♡
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
ادامه قسمت۱۹۱ از کتاب #دلتنگنباش #شهید_روحالله_قربانے وقتی وارد شدند، غربت و خلوت حرم خیلی به چش
ادامه قسمت۱۹۲
از کتاب #دلتنگنباش
#شهید_روحالله_قربانے
اما مطمئن بود که او را دیده. حتی لباسهای تنش را هم دیده بود که چی پوشیده. این اتفاق چند بار دیگر برایش پیش آمد و روحالله را دید که به او لبخند میزند.
اگر او را هم نمی دید، در تمام لحظات حضورش را حس می کرد و لحظه لحظه با او زندگی می کرد.
روحالله همیشه به زینب میگفت:« بیا برای خودمون باقیات الصالحات جمع کنیم. یه کاری بکنیم که بعد از مرگمون هم اون دنیا به کارمون بیاد.»
به حال پدر و مادر امام خمینی غبطه می خورد و می گفت:« خوش به حال پدر و مادر امام خمینی. ببین چه پسری تربیت کردن که هنوز هم براشون باقیات الصالحات داره.»
زینب به این فکر میکرد که حالا خود روح الله شهید شده و باقیات الصالحات پدر و مادرش شده و چقدر قشنگ به چیزی که میخواست رسیده بود.
«ادامه فصل دوازدهم»
چشمهایش را باز کرد. هنوز ضریح در دستانش بود. نمیدانست چقدر از زمان گذشته فقط می دانست تمام روزهای زندگیاش از ذهنش گذشته بود.
صدای روح الله در عمق وجودش پیچید.
_ زینب، اگه رفتیم کربلا، حاضری حلقه هامون رو بندازیم حرم؟
_ وای روحالله، معلومه که نه. حلقه های ازدواجمون تنها چیز مشترک بین من و توئه. چجوری ازش دل بکنم؟
_ ولی اگه حلقه هامون رو بندازیم حرم،
عشقمون جاودانه میشه ها!
_ نمیدونم. حالا بذار قسمت بشه بریم کربلا، اون موقع تصمیم میگیرم.
بعد از شهادت روحالله، با خودش عهد کرد هر وقت کربلا قسمتش شد، حلقه هایشان را بیندازد داخل ضریح.
کیسه ای را از قبل آماده کرده بود و روی آن نوشته بود:
«این حلقه های من و همسر شهیدم است که در دفاع از حرم حضرت زینب «سلام الله علیها» شهید شد. فقط خرج ضریح شود.»
حلقه هایش را از انگشتش بیرون آورد و درون کیسه انداخت. در کیسه را محکم کرد و آن را انداخت درون ضریح.
با چشم مسیر عبورش را دنبال کرد. افتادند کنار قبر مطهر امام حسین «علیه السلام».
رو به ضریح گفت: «امام حسین، حلقه های ازدواجم رو انداختم ضریح تا بگم از بهترین چیزای زندگیم گذاشتم برای شما. منتی هم نیست. روح الله همه زندگیم بود و حلقههای ازدواجمون تنها چیزی بود که بینمون مشترک بود. هر دوی اینها فدای شما.»
آرامش عجیبی داشت که تا آن روز تجربه نکرده بود. در ازای تمام چیزهایی که داده بود، یک چیز گران بها به دست آورده بود. آن هم چیزی نبود، جز روح الله ابدی...
#ادامه_دارد
[هر روز با #شهید_روحالله_قربانے ♡