#رمان🍃
#سهدقیقهدرقیامت
بخش اول
پسري بودم كه در مسجد و پاي منبرها بزرگ شدم. در خانواده اي
مذهبي رشد كردم و در پايگاه #بسيج يكي از مساجد شهر فعاليت
داشتم. در دوران مدرسه و سالهاي پاياني دفاع مقدس، شب و روز ما
حضور در مسجد بود. سالهاي آخر دفاع مقدس، با اصرار و التماس
و دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم براي مدتي كوتاه،
حضور در جمع رزمندگان اسالم و فضاي معنوي جبهه را تجربه كنم.
راستي، من در آن زمان در يكي از شهرستانهاي كوچك استان
#اصفهان زندگي ميكردم.
⛲️
دوران جبهه و جهاد براي من خيلي زود
تمام شد و حسرت #شهادت بر دل من ماند.
اما از آن روز، تمام تلاش خودم را در راه كسب معنويت انجام
ميدادم. ميدانستم كه شهدا، قبل از جهاد اصغر، در جهاد اكبر موفق
بودند، لذا در نوجواني تمام همت من اين بود كه گناه نكنم. وقتي به
مسجد میرفتم، سرم پايين بود كه نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد.
👀
يك شب با خدا خلوت كردم و خيلي گريه كردم. در همان حال و
هواي هفده سالگي از خدا خواستم تا من آلوده به اين دنيا و زشتيها و
گناهان نشوم. بعد با التماس از خدا خواستم كه مرگم را زودتر برساند.
گفتم: من نمیخواهم باطن آلوده داشته باشم. من میترسم به
روزمرگي دنيا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه كنم. لذا به حضرت #عزرائيل التماس ميكردم كه زودتر به سراغم بيايد!
🌱💖🦋
@Khakreez
خاکریز
#رمان🍃 #سهدقیقهدرقیامت بخش اول پسري بودم كه در مسجد و پاي منبرها بزرگ شدم. در خانواده اي مذهبي
#رمان🍃
#سهدقیقهدرقیامت
بخش دوم
2⃣
چند روز بعد، با دوستان مسجدي پيگيري كرديم تا يك كاروان
#مشهد براي اهالي محل و خانواده شهدا راه اندازي كنيم. با سختي
فراوان، كارهاي اين سفر را انجام دادم و قرار شد، قبل از ظهر پنجشنبه،
كاروان ما حركت كند. روز چهارشنبه، با خستگي زياد از مسجد به
خانه آمدم. قبل از خواب، دوباره به ياد حضرت #عزرائيل افتادم و
شروع به دعا براي نزديكي مرگ كردم.
البته آن زمان سن من كم بود و فكر ميكردم كار خوبي میكنم.
نميدانستم كه #اهل_بيت هيچگاه چنين دعايي نكردهاند. آنها
دنيا را پلي براي رسيدن به مقامات عاليه ميدانستند. خسته بودم و سريع خوابم برد. نيمههاي شب بيدار شدم و نمازشب خواندم و خوابيدم.
💤
بلافاصله ديدم جواني بسيار زيبا بالاي سرم ايستاده. از هيبت و
زيبايي او از جا بلند شدم. با ادب سالم كردم.
ايشان فرمود: »با من چهكار داري؟ چرا اينقدر طلب مرگ ميكني؟
هنوز نوبت شما نرسيده.« فهميدم ايشان حضرت عزرائيل است. ترسيده
بودم. اما باخودم گفتم: اگر ايشان اينقدر زيبا و دوست داشتني است،
پس چرا مردم از او ميترسند؟!
🤷♂
ميخواستند بروند كه با التماس جلو رفتم و خواهش كردم مرا
ببرند. التماسهاي من بيفايده بود. با اشاره حضرت عزرائيل برگشتم
به سرجايم و گويی محكم به زمين خوردم!
در همان عالم خواب ساعتم را نگاه كردم. رأس ساعت 12 ظهر
بود.
1⃣2⃣
هوا هم روشن بود! موقع زمين خوردن، نيمه چپ بدن من به
شدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پريدم. نيمه شب بود.
ميخواستم بلند شوم اما نيمه چپ بدن من شديداً درد ميكرد!!
خواب از چشمانم رفت. اين چه رؤيايي بود؟ واقعاً من حضرت عزرائيل را ديدم!؟ ايشان چقدر زيبا بود!؟
❤️ادامه دارد...
🌱💖🦋
@Khakreez
خاکریز
#رمان🍃 #سهدقیقهدرقیامت بخش دوم 2⃣ چند روز بعد، با دوستان مسجدي پيگيري كرديم تا يك كاروان #مشهد
#رمان
#سهدقیقهدرقیامت
بخش سوم
روز بعد از صبح دنبال كار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوسها
بودند كه متوجه شدم رفقای من، حكم سفر را از سپاه شهرستان
نگرفتهاند. سريع موتور پايگاه را روشن كردم و باسرعت به سمت سپاه رفتم.
در مسير برگشت، سر يك چهارراه، راننده پيكان بدون توجه به
چراغ قرمز، جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد كرد.
آنقدر حادثه شديد بود كه من پرت شدم روي كاپوت و سقف
ماشين و پشت پيكان روي زمين افتادم.
🚗
نيمه چپ بدنم به شدت درد میكرد. راننده پيكان پياده شد و
بدنش مثل بيد ميلرزيد. فكر كرد من حتماً مردهام.
يك لحظه با خودم گفتم: پس جناب #عزرائيل به سراغ ما هم آمد!
آنقدر تصادف شديد بود كه فكر كردم الآن روح از بدنم خارج
میشود. به ساعت مچي روي دستم نگاه كردم.
ساعت دقيقاً 12 ظهر بود.
⌚️
نيمه چپ بدنم خيلي درد ميكرد!
يكباره ياد خواب ديشب افتادم. با خودم گفتم: »اين تعبير خواب
ديشب من است. من سالم میمانم. حضرت عزرائيل گفت كه وقت
رفتنم نرسيده. زائران #امام_رضا علیهالسلام منتظرند. بايد سريع بروم.
از جا بلند شدم. راننده پيكان گفت: شما سالمي؟
😥
گفتم: بله. موتور را از جلوي پيكان بلند كردم و روشنش كردم.
با اينكه خيلي درد داشتم به سمت مسجد حركت كردم.
راننده پيكان داد زد: آهاي، مطمئني سالمي؟
بعد با ماشين دنبال من آمد. او فكر ميكرد هر لحظه ممكن است
كه من زمين بخورم. كاروان زائران مشهد حركت كردند. درد آن
تصادف و كوفتگي عضلات من تا دو هفته ادامه داشت.
بعد از آن فهميدم كه تا در دنيا فرصت هست بايد براي رضاي خدا كار انجام دهم و ديگر حرفي از مرگ نزنم.
هر زمان صلاح باشد، خودشان به سراغ ما خواهند آمد.
ادامه دارد ... 👈
🔸🔹🔸
@KhakReez
خاکریز
#رمان #سهدقیقهدرقیامت بخش سوم روز بعد از صبح دنبال كار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوسها بودند
#رمان
#سهدقیقهدرقیامت
بخش چهارم
با شهادت باشد. در آن ايام، تلاش بسياري كردم تا مانند برخی رفقايم، وارد تشكيلات سپاه پاسداران شوم.
اعتقاد داشتم كه لباس سبز #سپاه، همان لباس ياران آخر الزماني امام غائب از نظر است.
🕋
تلاشهای من بعد از مدتي محقق شد و پس از گذراندن دورههاي
آموزشي، در اوايل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم.
اين را هم بايد اضافه كنم كه؛ من از نظر دوستان و همكارانم، يك
شخصيت شوخ، ولي پركار دارم.
😇
يعني سعي میكنم، كاري كه به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همه رفقا میدانند كه حسابي
اهل شوخي و بگو بخند و سركار گذاشتن و... هستم.
رفقا میگفتند كه هيچكس از همنشيني با من خسته نمیشود.
در مانورهاي عملياتي و در اردوهاي آموزشي، هميشه صداي
خنده از چادر ما به گوش ميرسيد.
🤣⛺️
سالها از حضور من در ميان اعضاي سپاه گذشت. يك روز اعلام
شد كه براي يك مأموريت جنگي آماده شويد.
سال 1390 بود و مزدوران و تروريستهاي وابسته به آمريكا، در
شمال غرب كشور و در حوالي پيرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاك و خون كشيده بودند.
🚨
آنها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف كرده و از آنجا به خودروهای عبوری و نيروهای نظامی حمله میكردند، هر بار كه سپاه و نيروهای نظامی برای مقابله آماده میشدند، نيروهای اين گروهك تروريستي به شمال عراق فرار میكردند.
🚐
شهريور همان سال و به دنبال شهادت #سردار_جان_نثاري و جمعي از پرسنل توپخانه سپاه، نيروهاي ويژه به منطقه آمده و عمليات بزرگي را براي پاكسازي كل منطقه تدارك ديدند.
ادامه دارد ...
🌱💖🦋
@Khakreez
خاکریز
#رمان #سهدقیقهدرقیامت بخش چهارم با شهادت باشد. در آن ايام، تلاش بسياري كردم تا مانند برخی رفقاي
#رمان
#سهدقیقهدرقیامت
بخش پنجم
عمليات به خوبي انجام شد و با شهادت چند تن از نيروهاي پاسدار، ارتفاعات و كل منطقه مرزي، از وجود عناصر گروهك تروريستي
#پژاك پاكسازي شد.
من در آن عمليات حضور داشتم. يك نبرد نظامي واقعي را از نزديك تجربه كردم، حس خيلي خوبي بود.
آرزوي شهادت نيز مانند ديگر رفقايم داشتم، اما با خودم میگفتم:
ما كجا و توفيق شهادت؟! ديگر آن روحيات دوران جواني و عشق به
#شهادت، در وجود ما كمرنگ شده بود.
💝
در آن عمليات، به خاطر گرد و غبار و آلودگي خاک منطقه و... چشمان من عفونت کرد.
👁👁
آلودگي محيط، باعث سوزش چشمانم شده بود. اين سوزش، حالت عادي نداشت. پزشك واحد امداد، قطرهای را در چشمان من ريخت و گفت: تا يك ساعت ديگه خوب میشوي.
ساعتي گذشت اما همينطور درد چشم، مرا اذيت میكرد.
چند ماه از آن ماجرا گذشت.
📅🗓
عمليات موفق رزمندگان مدافع
وطن، باعث شد كه ارتفاعات شمال غربي به كلي پاكسازي شود.
نيروها به واحدهاي خود برگشتند، اما من هنوز درگير چشمهايم بودم.
بيشتر، چشم چپ من اذيت ميكرد. حدود سه سال با سختي
روزگار گذراندم. در اين مدت صدها بار به دكترهاي مختلف مراجعه
كردم اما جواب درستي نگرفتم.
🤕
تا اينكه يك روز صبح، احساس
كردم كه انگار چشم چپ من از حدقه بيرون زده! درست بود!
ادامه دارد ...
@KhakReez
خاکریز
#رمان #سهدقیقهدرقیامت بخش پنجم عمليات به خوبي انجام شد و با شهادت چند تن از نيروهاي پاسدار، ارت
#رمان
#سهدقیقهدرقیامت
بخش ششم
در مقابل آينه كه قرار گرفتم، ديدم چشم من از مكان خودش
خارج شده! حالت عجيبي بود. از طرفي درد شديدي داشتم.
😰
همان روز به بيمارستان مراجعه كردم و التماس ميكردم كه مرا
عمل كنيد. ديگر قابل تحمل نيست. كميسيون پزشكي تشكيل شد.
عكسها و آزمايشهاي متعدد از من گرفتند. در نهايت تيم پزشكي
كه متشكل از يك جراح مغز و يك جراح چشم و چند متخصص
بود، اعلام كردند: يك غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم تو ايجاد شده،
فشار اين غده باعث جلو آمدن چشم گرديده.
😱
به علت چسبيدگي اين
غده به مغز، كار جداسازي آن بسيار سخت است. و اگر عمل صورت
بگيرد، يا چشمان بيمار از بين میرود و يا مغز او آسيب خواهد ديد.
كميسيون پزشكي، خطر عمل جراحي را بالاي 60 درصد میدانست و موافق عمل نبود.
6⃣0⃣
اما با اصرار من و با حضور يك جراح از تهران،
كميسيون بار ديگر تشكيل و تصميم بر اين شد كه قسمتي از ابروي من را شكافته و با برداشتن استخوان بالای چشم، به سراغ غده در پشت چشم بروند. عمل جراحي من در اوايل ارديبهشت ماه 1394در يكي از بيمارستانهاي اصفهان انجام شد. عملي كه شش ساعت به طول انجاميد.
⏰
تيم پزشكي قبل از عمل، بار ديگر به من و همراهان
اعلام كرد: به علت نزديكي محل عمل به مغز و چشم، احتمال نابينايي
و يا احتمال آسيب به مغز و مرگ وجود دارد. براي همين احتمال
موفقيت عمل، كم است
وقتی وارد اتاق عمل شدم. حس خاصي داشتم. احساس ميكردم كه از اين اتاق عمل ديگر بر نمیگردم. تيم پزشكي با دقت بسياري كارش را شروع كرد. من در همان اول كار بيهوش شدم.
ادامه دارد ...
@KhakReez
خاکریز
#رمان #سهدقیقهدرقیامت بخش ششم در مقابل آينه كه قرار گرفتم، ديدم چشم من از مكان خودش خارج شده!
#رمان
#سهدقیقهدرقیامت
بخش هفتم
عمل جراحي طولانی شد و برداشتن غده پشت چشم، با مشكل مواجه شد.
🕗
پزشكان تلاش خود را مضاعف كردند. برداشتن غده همانطور كه پيشبيني ميشد با مشكل جدي همراه شد. آنها كار را ادامه دادند و در آخرين مراحل عمل بود كه يكباره همه چيز عوض شد...
⁉️
احساس كردم آنها كار را به خوبي انجام دادند. ديگر هيچ مشكلي نداشتم. آرام و سبك شدم. چقدر حس زيبايي بود! درد از
تمام بدنم جدا شد. يكباره احساس راحتي كردم. سبك شدم.
😇
با خودم گفتم: خدا رو شكر. از اين همه درد چشم و سردرد راحت شدم. چقدر عمل خوبي بود. با اينكه كلي دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روي تخت جراحي بلند شدم و نشستم.
😌
براي يك لحظه، زماني را ديدم كه نوزاد و در آغوش مادر بودم!
از لحظه كودكي تا لحظهای كه وارد بيمارستان شدم، براي لحظاتي با تمام جزئيات در مقابل من قرار گرفت!
چقدر حس و حال شيريني داشتم.
🍎
در يك لحظه تمام زندگي و
اعمالم را ديدم!
در همين حال و هوا بودم كه جواني بسيار زيبا، با لباسي سفيد در سمت راست خودم دیدم
ادامه دارد ...
⚜⚜⚜
@KhakReez
⚜⚜⚜
خاکریز
#رمان #سهدقیقهدرقیامت بخش هفتم عمل جراحي طولانی شد و برداشتن غده پشت چشم، با مشكل مواجه شد.
#رمان
#سهدقیقهدرقیامت
بخش هشتم
او بسيار زيبا و دوست داشتني بود. نمیدانم چرا اينقدر او را دوست داشتم. میخواستم بلند شوم و او را در آغوش بگيرم.
او كنار من ايستاده بود و به صورت من لبخند میزد.
😊
محو چهره او بودم. با خودم میگفتم: چقدر چهرهاش زيباست! چقدر آشناست.
من او را كجا ديدهام!؟
سمت چپم را نگاه كردم. ديدم عمو و پسر عمهام و آقاجان سيد
(پدربزرگم) و ... ايستادهاند. عمويم مدتي قبل از دنيا رفته بود.
پسر عمهام نيز از شهداي دوران دفاع مقدس بود.
🌷
از اينكه بعد از
سالها آنها را میديدم خيلي خوشحال شدم.
زير چشمي به جوان زيبا رويي كه در كنارم بود دوباره نگاه كردم.
من چقدر او را دوست دارم. چقدر چهرهاش برايم آشناست.
يكباره يادم آمد. حدود 25 سال پيش... شب قبل از سفر مشهد...
عالم خواب... حضرت #عزرائيل...
با ادب سلام كردم. حضرت عزرائيل جواب دادند. محو جمال
ايشان بودم كه با لبخندي بر لب به من گفتند: برويم؟
❓
باتعجب گفتم: كجا؟
⁉️
بعد دوباره نگاهي به اطراف انداختم. دكتر جراح، ماسك روي صورتش را درآورد و به اعضاي تيم جراحي گفت: ديگه فايده نداره. مريض از دست رفت...
🖤
بعد گفت: خسته
نباشيد. شما تلاش خودتون رو كردين، اما بيمار نتونست تحمل كنه.
يكي از پزشكها گفت: دستگاه شوك رو بياريد ... نگاهي به
دستگاهها و مانيتور اتاق عمل كردم. همه از حركت ايستاده بودند!
🎛
عجيب بود كه دكتر جراح من، پشت به من قرار داشت، اما من
ميتوانستم صورتش را ببينم! حتي ميفهميدم كه در فكرش چه
ميگذرد! من افكار افرادي كه داخل اتاق بودند را هم ميفهميدم.
همان لحظه نگاهم به بيرون از اتاق عمل افتاد. من پشت اتاق را
ميديدم! برادرم با يك تسبيح در دست، نشسته بود و ذكر ميگفت.
ادامه دارد ...
@KhakReez
خاکریز
#رمان #سهدقیقهدرقیامت بخش هشتم او بسيار زيبا و دوست داشتني بود. نمیدانم چرا اينقدر او را دوست
#رمان
#سهدقیقهدرقیامت
بخش نهم
خوب به ياد دارم كه چه ذكري میگفت.
اما از آن عجيبتر اين كه
ذهن او را میتوانستم بخوانم!
🤔
او با خودش میگفت: خدا كند كه برادرم برگردد. او دو فرزند
كوچك دارد و سومي هم در راه است. اگر اتفاقي برايش بيفتد، ما با بچههايش چه كنيم؟
يعني بيشتر ناراحت خودش بود كه با بچههاي من چه كند!؟
🥀
كمي آنسوتر، داخل يكي از اتاقهاي بخش، يك نفر در مورد من با خدا حرف ميزد! من او را هم ميديدم.
داخل بخش آقايان، يك جانباز بود كه روي تخت خوابيده و برايم دعا ميكرد.
او را ميشناختم. قبل از اينكه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظي
كردم و گفتم كه شايد برنگردم.
🌸
اين جانباز خالصانه ميگفت: خدايا من را ببر، اما او را شفا بده. او
زن و بچه دارد، اما من نه.
يكباره احساس كردم كه باطن تمام افراد را متوجه میشوم. نيتها
و اعمال آنها را ميبينم و ...
بار ديگر جوان خوشسيما به من گفت: برويم؟
خيلي زود فهميدم منظور ايشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است.
از وضعيت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بيماري خوشحال
بودم. فهميدم كه شرايط خيلي بهتر شده، اما گفتم: نه!
🏩
مكثي كردم و به پسر عمهام اشاره كردم.
بعد گفتم: من آرزوي شهادت دارم. من سالها به دنبال جهاد و شهادت بودم، حالا اينجا و با اين وضع بروم؟!
😢
اما انگار اصرارهاي من بيفايده بود. بايد ميرفتم.
همان لحظه دو جوان ديگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار
گرفتند و گفتند: برويم؟
ادامه دارد ...
@KhakReez
خاکریز
#رمان #سهدقیقهدرقیامت بخش نهم خوب به ياد دارم كه چه ذكري میگفت. اما از آن عجيبتر اين كه ذ
#رمان
#سهدقیقهدرقیامت
بخش دهم
بياختيار همراه با آنها حركت كردم. لحظهای بعد، خود را همراه
با اين دو نفر در يك بيابان ديدم.
🌪
ً اين را هم بگويم كه زمان، اصلا مانند اينجا نبود. من در يك لحظه
صدها موضوع را میفهميدم و صدها نفر را میديدم!
💯
ً آن زمان كامال متوجه بودم كه #مرگ به سراغم آمده. اما احساس
خيلي خوبي داشتم. از آن درد شديد چشم راحت شده بودم. پسر عمه و عمويم در كنارم حضور داشتند و شرايط خيلي عالي بود.
من شنيده بودم كه دو فرشته از سوي خداوند هميشه با ما هستند، حالا داشتم اين دو ملك را میديدم.
چقدر چهره آنها زيبا و دوست داشتني بود. دوست داشتم هميشه با آنها باشم.
ما با هم در وسط يك بيابان كويري و خشك و بيآب و علف
حركت میكرديم.كمي جلوتر چيزي را ديدم!
روبروي ما يك ميز قرار داشت كه يك نفر پشت آن نشسته بود.
💢
آهستهآهسته به ميز نزديك شديم!
به اطراف نگاه كردم. سمت چپ من در دور دستها، چيزي شبيه
سراب ديده ميشد. اما آنچه ميديدم سراب نبود، شعلههاي آتش بود!
🔥
حرارتش را از راه دور حس ميكردم.
به سمت راست خيره شدم. در دوردستها يك باغ بزرگ و زيبا،
يا چيزي شبيه جنگلهاي شمال ايران پيدا بود.
🌳🌾🌲
نسيم خنكي از آن سو
احساس ميكردم.
به شخص پشت ميز سلام كردم. با ادب جواب داد. منتظر بودم.
ميخواستم ببينم چه كار دارد. اين دو جوان كه در كنار من بودند،
هيچ عكسالعملي نشان ندادند.
حالا من بودم و همان دو جوان كه در كنارم قرار داشتند. جوان
پشت ميز يك كتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد!
ادامه دارد ...
@KhakReez
خاکریز
#رمان #سهدقیقهدرقیامت بخش دهم بياختيار همراه با آنها حركت كردم. لحظهای بعد، خود را همراه ب
#رمان
#سهدقیقهدرقیامت
بخش یازدهم
جوان پشت ميز، به آن كتاب بزرگ اشاره كرد. وقتي تعجب من
را ديد، گفت: كتاب خودت هست، بخوان. امروز براي حسابرسي،
همين كه خودت آن را ببيني كافي است.
📝
چقدر اين جمله آشنا بود. در يكي از جلسات قرآن، استاد ما اين
آيه را اشاره كرده بود:
« اقْرَأْ كِتابَكَ كَفى بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيباً * آيه 14 سوره اسراء»
اين جوان درست ترجمه همين آيه را به من گفت.
🤔
نگاهي به اطرافم كردم. كمي مكث كردم و كتاب را باز كردم.
سمت چپ بالاي صفحه اول، با خطي درشت نوشته شده بود:
🔸 ۱۳ سال و ۶ ماه و ۴ روز🔸
از آقايي كه پشت ميز بود پرسيدم: اين عدد چيه؟
گفت: سن بلوغ شماست. شما دقيقاً در اين تاريخ به بلوغ رسيدي.
به ذهنم آمد كه اين تاريخ، يكسال از پانزده سال قمري كمتر است.
اما آن جوان كه متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانههاي #بلوغ فقط اين نيست كه شما در ذهن داري. من هم قبول كردم.
قبل از آن و در صفحه سمت راست، اعمال خوب زيادي نوشته
شده بود. از سفر زيارتي #مشهد تا نمازهاي اول وقت و هيئت و احترام به والدين و... پرسيدم: اينها چيست؟ گفت: اينها اعمال خوبي است.
ادامه دارد ...
@KhakReez
خاکریز
#رمان #سهدقیقهدرقیامت بخش یازدهم جوان پشت ميز، به آن كتاب بزرگ اشاره كرد. وقتي تعجب من را د
#رمان
#سهدقیقهدرقیامت
بخش دوازدهم
كه قبل از بلوغ انجام دادي. همه اين كارهاي خوب برايت حفظ شده.
قبل از اينكه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شويم، جوان پشت
ميز نگاهي كلي به كتاب من كرد و گفت: نمازهايت خوب و مورد
قبول است. براي همين وارد بقيه اعمال میشويم.
🕌
من قبل از بلوغ، نمازم را شروع كرده بودم و با تشويقهای پدر و
مادرم، هميشه در مسجد حضور داشتم. كمتر روزي پيش میآمد كه نماز صبحم قضا شود. اگر يك روز خداي ناكرده نماز صبحم قضا
ميشد، تا شب خيلي ناراحت و افسرده بودم. اين اهميت به نماز را ازبچگي آموخته بودم و خدا را شكر هميشه اهميت میدادم.
خوشحال شدم.
🤲
به صفحه اول كتابم نگاه كردم. از همان روز بلوغ، تمام كارهاي من با جزئيات نوشته شده بود. كوچكترين كارها. حتي ذرهاي كار خوب و بد را دقيق نوشته بودند و صرف نظر نكرده بودند.
📜
تازه فهميدم كه «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ» يعني چه. هر چي كه ما اينجا شوخي حساب كرده بوديم، آنها جدي جدي نوشته بودند!
در داخل اين كتاب، در كنار هر كدام از كارهاي روزانه من، چيزي شبيه يك تصوير كوچك وجود داشت كه وقتي به آن خيره میشديم، مثل فيلم به نمايش در میآمد. درست مثل قسمت ويدئو درموبايلهاي جديد، فيلم آن ماجرا را مشاهده میكرديم.
📽
آن هم فيلم سه بعدي با تمام جزئيات! يعني در مواجهه با ديگران، حتي فكر افراد را هم ميديديم. لذا نميشد هيچ كدام از آن كارها را انكار كرد. غير از كارها، حتي نيتهاي ما ثبت شده بود. آنها همه وقتي آن ملك، اينگونه به نماز اهميت داد و بعد به سراغ بقيه اعمال رفت، ياد حديثیافتادم كه فرمودند: «اولين چيزي كه مورد محاسبه قرار میگيرد، نماز است. اگر نماز قبول شود، بقيه اعمال قبول میشود و اگر نماز رد شود ...
@KhakReez
خاکریز
#رمان #سهدقیقهدرقیامت بخش دوازدهم كه قبل از بلوغ انجام دادي. همه اين كارهاي خوب برايت حفظ شد
#رمان
#سهدقیقهدرقیامت
بخش سیزدهم
چيز را دقيق نوشته بودند. جاي هيچگونه اعتراضي نبود.
تمام اعمال ثبت بود. هيچ حرفي هم نمیشد بزنيم. اما خوشحال
بودم كه از كودكي، هميشه همراه پدرم در مسجد و هيئت بودم. از
اين بابت به خودم افتخار ميكردم و خودم را از همين حالا در بهترين درجات بهشت میديدم.
🌿🌳
همينطور كه به صفحه اول نگاه ميكردم و به اعمال خوبم افتخار
ميكردم، يكدفعه ديدم، تمام اعمال خوبم در حال محو شدن است!
صفحه پر از اعمال خوب بود اما حالا تبديل به كاغذ سفيد شده
بود!
🗒
باعصبانيت به آقايي كه پشت ميز بود گفتم: چرا اينها محو شد.
مگر من اين كارهاي خوب را انجام ندادم!؟
گفت: بله درست ميگويي، اما همان روز غيبت يكي از دوستانت
را كردي. اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد.
🗂
باعصبانيت گفتم: چرا؟ چرا تمام اعمال من!؟
او هم غير مستقيم اشاره كرد به حديثي از پيامبر كه ميفرمايند:
سرعت نفوذ آتش در خوردن گياه خشک، به پاي سرعت اثر غيبت
در نابودي حسنات يک بنده نميرسد.
🔥
رفتم صفحه بعد. آن روز هم پر از اعمال خوب بود. نماز اول وقت،
مسجد، بسيج، هيئت، رضايت پدر و مادر و...
فيلم تمام اعمال موجود بود، اما الزم به مشاهده نبود. تمام اعمال
خوب، مورد تأييد من بود. آن زمان دوران دفاع مقدس بود و خيليها
مثل من بچه مثبت بودند. خيلي از كارهاي خوبي كه فراموش كرده
بودم تماماً براي من يادآوري ميشد. اما باتعجب دوباره مشاهده كردم
كه تمام اعمال من در حال محو شدن است!
📉
گفتم: اين دفعه چرا؟ من كه در اين روز غيبت نكردم!؟
جوان گفت: يكي از رفقاي مذهبي ات را مسخره كردي. اين عمل
@KhakReez
خاکریز
#رمان #سهدقیقهدرقیامت بخش سیزدهم چيز را دقيق نوشته بودند. جاي هيچگونه اعتراضي نبود. تمام اع
#رمان
#سهدقیقهدرقیامت
بخش چهاردهم
زشت باعث نابودي اعمالت شد.
بعد بدون اينكه حرفي بزند، آيه سيام سوره يس برايم يادآوري
شد: روز قيامت برای مسخرهكنندگان روز حسرت بزرگی است.
🌾
خوب به ياد داشتم كه به چه چيزي اشاره دارد. من خيلي اهل
شوخي و خنده و سركار گذاشتن رفقا بودم. با خودم گفتم: اگه
اينطور باشه كه خيلي اوضاع من خرابه!
📝
رفتم صفحه بعد، روز بعد هم كلي اعمال خوب داشتم. اما كارهاي
خوب من پاك نشد. با اينكه آن روز هم شوخي كرده بودم، اما در اين
شوخيها، با رفقا گفتيم و خنديديم، اما به كسي اهانت نكرديم. غيبت
نكرده بودم. هيچ گناهي همراه با شوخيهاي من نبود. براي همين،
شوخيها و خندههاي من، به عنوان كار خوب ثبت شده بود. با خودم
گفتم: خدا را شكر.
🤲
خوشحال شدم و رفتم صفحه بعد، باتعجب ديدم كه ثواب حج در
نامه عمل من ثبت شده!
به آقايي كه پشت ميز نشسته بود با لبخندی از سر تعجب گفتم:
حج؟! من اين اواخر مکه رفتم، در سنين نوجواني کي مكه رفتم که
خبر ندارم!؟
🕋
گفت: ثواب حج ثبت شده، برخي اعمال باعث ميشود كه ثواب
چندين حج در نامه عمل شما ثبت شود. مثل اينكه از سر مهرباني به پدر و مادرت نگاه كني
يا مثال زيارت با معرفت امام رضاعلیهالسلام...
🕌
اما دوباره مشاهده كردم كه يكي يكي اعمال خوب من در حال
@KhakReez
خاکریز
#رمان #سهدقیقهدرقیامت بخش چهاردهم زشت باعث نابودي اعمالت شد. بعد بدون اينكه حرفي بزند، آيه
#رمان
#سهدقیقهدرقیامت
بخش پانزدهم
پاك شدن است! ديگر نياز به سؤال نبود.
خودم مشاهده كردم كه آخر شب با رفقا جمع شده بوديم و مشغول اذيت كردن يكي از دوستان بوديم، ياد آيه 65 سوره زمر
افتادم كه ميفرمود: «برخی اعمال باعث حبط (نابودی) کارهای خوب انسان میشود. »
🍂
به دو نفري كه در كنارم بودند گفتم: شما يك كاري بكنيد!؟
همينطور اعمال خوب من نابود میشود و ...
سري به نشانه نااميدي و اينكه نمیتوانند كاري انجام دهند، برايم تكان دادند.
👁
همينطور ورق ميزدم و اعمال خوبي را میديدم كه خيلي برايش زحمت كشيده بودم، اما يكی يكی محو میشد.
🔖
فشار روحي شديدي داشتم. كم مانده بود دق كنم. نابودي همه
ثروت معنويام را به چشم میديدم. نميدانستم چه كنم!
هرچه شوخي كرده بودم اينجا جدي جدي ثبت شده بود.
🗂
اعمال خوب من، از پروندهام خارج ميشد و به پرونده ديگران منتقل میشد.
نكته ديگري كه شاهد بودم اينكه؛ هرچه به سنين بالاتر میرسيدم،
ثواب كمتري از نمازهاي جماعت و هيئتها در نامه عملم میديدم!
🕌
به جواني كه پشت ميز نشسته بود گفتم: در اين روزها من تمام نمازهايم را به جماعت خواندم. من در اين شبها هيئت رفتهام. چرا اينها در اينجا نيست؟
⁉️
رو به من كرد و گفت: خوب نگاه كن. هرچه سن و سالت بيشتر
ميشد، #ريا و خودنمايي در اعمالت زياد ميشد. اوايل خالصانه به مسجد و هيئت میرفتي اما بعدها، مسجد ميرفتي تا تو را ببينند. هيئت میرفتي تا رفقايت نگويند چرا نيامدي!
اگر واقعاً براي خدا بود، چرا به فلان مسجد يا هيئت كه دوستانت نبودند نميرفتي؟
ادامه دارد...
@KhakReez
خاکریز
#رمان #سهدقیقهدرقیامت بخش پانزدهم پاك شدن است! ديگر نياز به سؤال نبود. خودم مشاهده كردم كه
#رمان
#سهدقیقهدرقیامت
بخش شانزدهم
صفحات را كه ورق میزدم، وقتی عملی بسيار ارزشمند بود، آن عمل، درشتتر از بقيه در بالای صفحه نوشته شده بود.
✳️
در يكي از صفحات، به صورت بسيار بزرگ نوشته شده بود:
👈كمك به يك خانواده فقير👉
شرح جزئيات و فيلم آن موجود بود، ولی راستش را بخواهيد من
هرچه فكر كردم به ياد نياوردم كه به آن خانواده كمك كرده باشم!
🤔
يعني دوست داشتم، اما توان مالی نداشتم كه به آنها كمك كنم.
آن خانواده را میشناختم. آنها در همسايگی ما بودند و اوضاع مالی
خوبي نداشتند. خيلي دلم میخواست به آنها كمك كنم، برای همين يك روز از خانه خارج شدم و به بازار رفتم.
🏘
به دو نفر از اعضای فاميل كه وضع مالي خوبي داشتند مراجعه كردم. من شرح حال آن خانواده را گفتم و اينكه چقدر در مشكلات هستند، اما آنها اعتنايی نكردند.
ادامه دارد ...
@KhakReez
خاکریز
#رمان #سهدقیقهدرقیامت بخش شانزدهم صفحات را كه ورق میزدم، وقتی عملی بسيار ارزشمند بود، آن عمل
#رمان
#سهدقیقهدرقیامت
بخش هفدهم
حتي يكي از آنها به من گفت: بچه، اين كارا به تو نيومده. اين كار
بزرگترهاست.
💔
آن زمان من 15 سال بيشتر نداشتم، وقتي اين برخورد
را با من داشتند، من هم ديگر پيگيري نكردم. اما عجيب بود كه در نامه عمل من، كمك به آن خانواده فقير ثبت شده بود!
💖
به جوان پشت ميز گفتم: من كاري براي آنها نكردم!؟ او گفت: تو
نيت اين كار را داشتي و در اين راه تالش كردي، اما به نتيجه نرسيدي.
براي همين، نيت و حركتي كه كردي، در نامه عملت ثبت شده.
البته فكر و نيت كار خوب، در بيشتر صفحات ثبت شده بود.
✅
هرجايي كه دوست داشتم كار خوبي انجام دهم ولي امكانش را نداشتم، اما براي اجراي آن قدم برداشته بودم، در نامه عمل من ثبت شده بود.
ولي خدا را شكر كه نيتهاي گناه و نادرست ثبت نمیشد.
در صفحات بعد و جاي جاي اين كتاب مشاهده میكردم كه
چنين اتفاقي افتاده. يعني نيتهاي خوب من ثبت شده بود.
📝
البته باز هم مشاهده كردم كه اعمال خوبم با اشتباهات و گناهانی که هيچ منفعتي برايم نداشت از بين رفته! به قول معروف: آش نخورده
و دهان سوخته.
🥘
هرچه جلو میرفتم، نامه عملم بيشتر خالي میشد!
خيلي از اين بابت ناراحت بودم. از طرفي نمیدانستم چه كنم.
‼️❓
اي كاش كسي بود كه میتوانستم گناهانم را به گردن او بيندازم و
اعمال خوبش را بگيرم! اما هرچه میگذشت بدتر میشد.
جوان پشت ميز ادامه داد: وقتي اعمال شما بوي ريا بدهد پيش خدا ارزشي ندارد.
كاري كه غير خدا در آن شريك باشد به درد همان شريك میخورد. اعمال خالصت را نشان بده تا كار شما سريع حل شود.
💯
مگر نشنيدهاي: «اَلأعمالُ بِالنّيات. اعمال به نيتها بستگي دارد.»
ادامه دارد...
@KhakReez
خاکریز
#رمان #سهدقیقهدرقیامت بخش هفدهم حتي يكي از آنها به من گفت: بچه، اين كارا به تو نيومده. اين كار
#رمان
#سهدقیقهدرقیامت
بخش هجدهم
همين طور كه با ناراحتي، كتاب اعمالم را ورق ميزدم و با اعمال
نابود شده مواجه ميشدم، يكباره ديدم بالای صفحه با خط درشت
نوشته شده: «نجات يك انسان»
خوب به ياد داشتم كه ماجرا چيست. اين كار خالصانه براي خدا بود.
✅
به خودم افتخار كردم و گفتم: خدا را شكر. اين كار را واقعاً خالصانه براي خدا انجام دادم. ماجرا از اين قرار بود كه يك روز در دوران جواني با دوستانم براي تفريح و شنا كردن، به اطراف سد زاينده
رود رفتيم.
🏊♂
رودخانه در آن دوران پر از آب بود و ما هم مشغول تفريح.
يكباره صداي جيغ يك زن و فريادهای يك مرد همه را ميخكوب كرد!
😱
يك پسر بچه داخل آب افتاده بود و دست و پا میزد، هيچكس
هم جرئت نمیكرد داخل آب بپرد و بچه را نجات دهد.
😧
من شنا و غريق نجات بلد بودم. آماده شدم كه به داخل آب بروم
اما رفقايم مانع شدند! آنها میگفتند: اينجا نزديك سد است و ممكن است آب تو را به زير بكشد و با خودش ببرد. خطرناك است و...
🚨
اما يك لحظه با خودم گفتم: فقط براي #خدا و پريدم داخل آب.
خدا را شكر كه توانستم اين بچه را نجات بدهم. هر طور بود او را
به ساحل آوردم و با كمك رفقا بيرون آمديم. پدر و مادرش حسابي از من تشكر كردند. خودم را خشك كردم و لباسم را عوض کردم.
@KhakReez
خاکریز
#رمان #سهدقیقهدرقیامت بخش هجدهم همين طور كه با ناراحتي، كتاب اعمالم را ورق ميزدم و با اعمال
#رمان
#سهدقیقهدرقیامت
بخش نوزدهم
آماده رفتن شديم. خانواده اين بچه شماره آدرس مرا گرفتند.
اين عمل خالصانه خيلي خوب در پيشگاه #خدا ثبت شده بود. من هم خوشحال بودم. لااقل يك كار خوب با نيت الهي پيدا كردم.
🌱
میدانستم كه گاهي وقتها، يك عمل خوب با #نيت_خالص، يك انسان را در آن اوضاع نجات میدهد. از اينكه اين عمل، خيلی بزرگ در نامه عملم نوشته شده بود فهميدم كار مهمي كردهام. اما يكباره مشاهده كردم كه اين عمل خالصانه هم در حال پاك شدن است!
📝
با ناراحتي گفتم: مگر نگفتيد فقط كارهايي كه خالصانه براي خدا باشد حفظ میشود، خب من اين كار را فقط براي خدا انجام دادم.
پس چرا پاك شد؟!
❓❓
جوان پشت ميز لبخندي زد و گفت: درست است، اما شما در مسير برگشت به خانه با خودت چه گفتي؟
يكباره فيلم آن لحظات را ديدم. انگار نيت دروني من مشغول صحبت بود. من با خودم گفتم: خيلي كار مهمي كردم. اگر جاي پدر مادر اين بچه بودم، به همه خبر میدادم كه يك جوان به خاطر فرزند ما خودش را به خطر انداخت.
🏅
اگه من جاي مسئولين استان بودم، يك هديه حسابي و مراسم ويژه میگرفتم. اصلا بايد روزنامهها و خبرگزاریها با من مصاحبه كنند. من خيلي كار مهمی كردم.
فرداي آن روز تمام اين اتفاقات افتاد. خبرگزاریها و روزنامهها با من مصاحبه كردند. استاندار همراه با خانواده آن بچه به ديدنم آمد و يك هديه حسابی برای من آوردند و...
🎁
جوان پشت ميز گفت: تو ابتدا
براي رضاي خدا اين كار را كردی، اما بعد، خرابش كردی...
آرزوي اجر دنيايی كردی و مزدت را هم گرفتي. درسته؟
🤔❓
گفتم: همه اينها درسته. بعد با حسرت گفتم: چه كنم؟! دستم خالی است. جوان پشت ميز گفت: خيلیها كارهايشان را برای خدا انجام میدهند، اما بايد تلاش كنند تا آخر اين اخلاص را حفظ كنند.
بعضيها كارهاي خالصانه را در دنيا نابود میكنند!
ادامه دارد ...
@Khakreez