#شهیدطبس
🔸سردار شهیدِ طبس پای سفرهی کدام پدر و در دامان چه مادری بزرگ شد؟!
🌼#شیخ|علیاکبر منتظرقائم [پدر شهید محمدمنتظرقائم] طلبه نبود؛ اما شیخ صداش میزدند. حتی مـردم مییومدند پیشش و قرائت حمد و سورهشون رو درست میکردند.
🌼#حاجآقای_دعاکمیل|توی فردوس شیخعلیاکبر معروف بود به «حاجآقای دعاکمیل». چون جلسهی دعایکمیل و ندبه؛ توی خونهاش تعطیل نمیشد.
🌼#آیتالله_خمینی|زمانی که هنوز جو جامعه برخلاف شاه و مبارزه با رژیم نبود؛ شیخ علیاکبر اینکار رو شروع کرد. فرزندانش میگن: لفظ آیتالله خمینی رو اولین بار از پدرمون شنیدیم. اینکه شاه بَده و کارهای غیر اسلامی میکنه رو ایشون به ما یاد داد.
🌼#مراقبه|همسر شیخ علیاکبر میگه: وقتی محمد رو باردار بودم؛ هر روز صبح شوهرم با صدای بلند برامون قرآن تلاوت میکرد. خودم هم هر روز قرآن و دعا میخوندم. شیخ علیاکبر اون روزها بهم میگفت: خونهی فلانی نرو؛ اگر هم رفتی چیزی نخور؛ چون نانخورِ دولت شاهه.
🌼#تقدیرنامه|محمد کلاس سوم بود که کوچ کردند یزد. شیخ علیاکبر یه روز فهمید توی مدرسه به پسرش سوره یاسین یاد دادند. خیلی خوشحال شد. اونقدر که برا معلم محمد تقدیرنامه درست کرد و فرستاد.
🌼#جای_شهیدصدوقی|توی یزد؛ با اینکه کارگر سادهی کارخونه نساجی بود؛ بعضی وعدهها در مسجد حظیره، بجای شهیدصدوقی نماز میخوند. حتی اتفاق افتاده بود که شهیدصدوقی بعد از نمازجمعه، امامتِ نماز عصر رو سپرده بود به شیخ علیاکبر...شده بود معتمد شهید صدوقی.
📚 منبع: کتاب مأموریت ساعت۱۲
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#سفرههای_شهیدپرور #شهدای_یزد
#شهیدطبس
🔸 شهید محمد منتظرقائم و شیوههای خاص فرماندهی
🌼#سادهزیست|مردم باورشون نمیشد اونی که با دوچرخه میاد سپاه، فرماندهست. ده سالی میشد که یه کت و شلوار رو میپوشید. بهش گفتم: این کت و شلوار خیلی کهنه شده؛ تو فرمانده سپاهی؛ زشته اینو بپوشی. گفت: این چیزا مهم نیست. ما باید طوری زندگی کنیم که هر کسی ما رو میبینه؛ ازمون درس بگیره.
🌼#حقوق|نصف حقوقش رو برگردوند به سپاه و گفت عوضِ مدتی که بیمار بودم و رفتم برا مداوا.
🌼#نظافت|صبح زود برا مصاحبه رفتم سپاه. یه نفر داشت سالن رو تی میکشید و سرویسها رو تمیز میکرد. رفتم توی دفتر و منتظر شدم برا مصاحبه بیان. دیدم همون بندهخدا اومد.تازه فمهمیدم فرمانده سپاه داشته تی میکشیده. گاهی هم میرفت توی توالت، در رو از پشت میبست و نظافت میکرد.
🌼#نگهبانی|فرمانده بود اما میگفت من خودم هم باید نگهبانی بدم. بینِ ساعت۱۲ تا ۲ صبح برا خودش هم نگهبانی میگذاشت.
🌼#اسراف|کارش رو طول میداد تا دیر برسه به سالن غذاخوری. دور سالن راه میرفت و ته مونده غذای نیروها رو میخورد تا اسراف نشه.
🌼#آبرو|حتی آبروی متهم هم براش مهم بود؛ لذا نمیذاشت شاکی بیشتر از آنچه لازمه، بگه. زمان دستگیری مجرمین رو هم گذاشته بود بعد از غروب آفتاب؛ میخواست همسایهها متوجه نشن، و آبروی متهم حفظ بشه.
🌼#بازجویی|داشت از یه متهم بازجویی میکرد، که یه نکته بهش گفتم. یهو از جاش بلند شد و من رو به زور نشوند جای خودش. اول قبول نمیکردم؛ اما بهم امر کرد و گفت: کاری که برای خداست؛ وقتی تو بهتر انجامش میدی، دلیلی نداره که من بخوام انجامش بدم.
📚منبع: کتاب مأموریت ساعت۱۲
@khakriz1_ir