eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
6هزار دنبال‌کننده
571 عکس
163 ویدیو
12 فایل
سلام ✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خوشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸بُرش‌هایی از زندگی جوان‌ترین رایزن فرهنگی نظام؛ شهید صادق گنجی 🌼 |بچه‌دار نمیشد و غصه‌دار بود. یه روز تنها و ناراحت توی خونه دراز کشیده بود که پلکاش روی هم رفت. يه مرد سبزپوش رو دید که دو نانِ محلی به دست؛ سمتش اومد و گفت: مرضيه! چرا اينقدر گريه می‌كنی؟بيا این دو تا نون رو از من بگير. مرضیه رفت نون‌ها رو گرفت و پرسید: آقا شما که هستید؟ فرمود: من علی بن ابيطالب(ع) هستم. کمی بعد از این خواب، صادق متولد شد. 🌼 |اهل برازجان بوشهر بودند، اما بخاطر شغل پدر، توی فسای فارس سکونت داشتند که صادق بدنیا اومد. پدر اسمشو گذاشت اردشیر. ولی بعدها که طلبه شد، به پیشنهاد استاد اخلاقش، اسمش شد صادق. 🌼 |هميشه می‌گفت: دنيا سرای فانیه، ولی از همين سرای فانی بايد درست استفاده كرد. نابغه بود به تمام معنا. وقتی رایزن فرهنگی ما در پاکستان شد، خیلی زود زبان اردو رو یاد گرفت. با همه هم ارتباط می‌گرفت؛ هنرمند، ادیب، سیاسیون، شیعه، سنی و... اونقدر محبوب شد که آوازه‌ش تا هندوستان رفت 🌼 |توی یکی از سخنرانیاش گفت: مدارک مهمی از بعضی گروه‌های انحرافی دارم که وقتی برگردم ایران افشا می‌کنم... جریانات سعودی انگلیسی هم سرمایه‌گذاری کرده بودند روی تفرقه بین شیعه و سنی. اما صادق با روشنگریاش همه رو خنثی، و بین مسلمین وحدت ایجاد می‌کرد. شاید علت اینکه روز تودیع و اتمام ماموریتش در پاکستان ترور شد، این باشه که می‌ترسیدند صادق روزی مسئول مهمی در ایران بشه و نقشه‌هاشون رو نقش برآب کنه... 🔸۲۸ آذر؛ سالروز شهادت صادق گنجی گرامی‌باد _ @khakriz1_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 از مسافرکشی تا وزیر نفت شدن... روایتی کوتاه از زندگی شهیدی که امام‌خامنه‌ای او را "وزیر غریب" نامید 🔸 ۲۹ آذر؛ بازگشت پیکر؛ و روز تجلیل از شهید محمدجواد تندگویان گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 به مردم تیراندازی نکنید؛ من وزیر نفت ایران هستم انیمیشنی زیبا از لحظه‌ی اسارت شهید تندگویان ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸تمامی این هشت شهید مدافعِ‌حرم؛ سال ۹۴ در چنین روزی به شهادت رسیده‌اند با کلیک بر روی نام مبارک هر شهید، تصویر او را با کیفیت واقعی دریافت نمایید 👤 شهید سجاد عفتی 👤 شهید عبدالحسین یوسفیان 👤 شهید محمود شفیعی 👤 شهید عبدالمهدی کاظمی 👤 شهید فرامرز رضازاده 👤 شهید اسماعیل خانزاده 👤 شهید امیر سیاوشی 👤 شهید حمیدرضا اسداللهی 🌸 شادی روحشان صلوات ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مدافع‌حرمی که مثل حضرت زهرا(س) شهید شد و لحظه‌ی جان دادن، امام رضا (ع) رو بر بالینِ خود دید... روایتی کوتاه و زیبا از زندگی و عروجِ شهید فرامرزی 🔸 ۳۰ آذر؛ سالگرد شهادت پاسدار مدافع‌حرم، شهید محسن فرامرزی گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸خوابِ عجیبی که باعثِ رضایتِ مادر، برای رفتنِ امیر به سوریه شد | خیلی تقلّا کرد که بره سوریه، اما می‌گفتند اینجا بهت نیاز داریم و نمیشه. آخرین بار که فرمانده بهش گفت نه، گریه‌ش گرفت. فرمانده هم دلش نرم شد و گفت: امیر! تو عاشق شدی، ما هم نمی‌تونیم به زور نگهت داریم؛ برو وقتی اومد خونه بهم گفت: مامان! می‌خوام برم سوریه، اما به جان حضرت زینب(س) اگه راضی نباشی نمیرم. تصمیم برام سخت بود و ازش خواستم بذاره تا فردا فکر کنم. تا فردا توی خونه راه رفتم و با خدا حرف زدم. گفتم: خدایا! خودت کمکم کن؛ منو پیش خانم شرمنده نکن. فردای این اتفاق دخترم سرزده اومد خونه و گفت: دیشب یه خواب عجیب دیدم. خواب دیدم توی خونه مجلسِ روضه امام حسین(ع) گرفتیم. حاج‌آقا عالی روضه می‌خوند و مردم زیادی مثل ابر بهار اشک می‌ریختند. رفتم جلوی در، دیدم بابام نشسته. هوا هم صاف بود، اما قطره‌های آب از آسمون می‌چکید. به بابا گفتم: بابا چه خبر شده؟ چرا آسمون اینطوری شده؟ این قطره‌ها چیه که می‌ریزه پایین؟ گفت: اکرم! اینا بستگی به نظر مادرت داره... با این خواب دخترم فهمیدم باید اجازه‌ی رفتن امیر رو بدم. اما حالا که من راضی شده بودم، خواهرش که جانش به جانِ امیر بند بود، مخالفت کرد. خلاصه تصمیم گرفتیم استخاره بگیریم. قرآن رو که باز کردیم، آیه‌‌ی «و لاتحسبن الذین قتلوا» اومد؛ همون آیه‌ی شهادت. همین باعث شد اکرم مخالفتش بیشتر بشه. گفتیم دوباره استخاره می‌گیریم؛ اما باز همون صفحه و آیه اومد. اینبار لبخندی بر لب امیر نشست و خواهرش چاره‌ای جز رضایت نداشت @khakriz1_ir