eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
5.2هزار دنبال‌کننده
447 عکس
94 ویدیو
10 فایل
سلام ✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خوشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸برش‌هایی از زندگی سردار شهید سیدمحمدتقی رضوی 🌼|عضو تیم والیبال ابومسلم خراسان بود و تیمشون مقام اول مسابقات رو کسب کرد. بنا شد رضا پهلوی[پسر شاه] مدال‌ها رو گردنِ اعضای تیم بندازه. وقتی ولیعهد مقابل سید قرار گرفت، ایشون دستش رو پشت سرش پنهان کرد و با پسرِشاه دست نداد. وقتی هم قرار بود، مدال‌ها رو به گردنشون بندازه، شهید رضوی با شجاعت مدال رو ازش گرفت و خودش انداخت دور گردنش... 🌼|روز خواستگارى بهم گفت: ما براى رضاى خدا ازدواج مى‌کنیم، زندگى ما با زندگى بقيه فرق داره؛ توی زندگى با من تجمل نمی‌بینی. از تو هم مى‌خوام که جهیزیه‌ی زیادى با خودت نیارى؛ برا من هیچ چیزی مهم‌تر از ایمان و انسانیت نیست. 🌼|بعد از مراسم عقد، خطاب به اقوام و آشنایانى که توی مراسم شرکت کرده بودند، گفت: همگى بفرمایید بنشینید، صبحت‌هایى دارم که فکر مى‌کنم الان بهترین فرصت برا گفتن اوناست. و بعد نشست و راجع به انقلاب و جنگ برامون صحبت کرد. 🌼|به سید پیشنهاد زیارت خانه‌ی خدا شد. اما ایشون در جواب گفت: اولاً هر وقت بخوام برم؛ حتماً با خانواده‌ام خواهم رفت؛ در ثانى اگه سعادت داشته باشم پیش خدا میرم، نه خانه‌ی خدا... 🌼|عروسی خواهرش بود. همسرش رو فرستاد مشهد و خودش موند اهواز. پیغام داد و گفت: مسائل جنگ از عروسیِ تو واجب‌تره... بعد فکر کرده بود ناراحت بشم؛ خودشو رسوند مشهد. ساعت دوازده شبِ عروسى دیدمش. بهم گفت: فقط به خاطر تو اومدم خواهر؛ باید فردا برم." همین طور هم شد و صبح رفت. 🇮🇷ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir
🔸واو به واو این خاطرات شهیده واعظی بسیار خواندنی است‌... 🌼|زمانی که امام‌خمینی تبعید بودند؛ پدر طیبه به عنوان یک روحانی مبارز با شاه مقابله می‌کرد. طیبه با اینکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بود تصمیم گرفت ۱۵ روز روزه بگیره. می‌گفت: ۸روز رو برا سلامتی آقای خمینی روزه می‌گیرم؛ ۷روز رو برا سلامتی پدرم. 🌼|زمانیکه خیلی کم سن و سال بود؛ خورد زمین و صورتش خونی شد. رفتم جلو و گفتم: خوبت شد، خونت رو ریختی روی زمین. گفت: خدا نکنه خون من اینجا بریزه. خونم باید برای آقای خمینی بریزه... از همون کودکی عشق امام رو داشت. 🌼|از پنج سالگی می‌رفت مکتب. حتما هم باید چادر سر می‌کرد و رویش رو می‌گرفت. وقتی بهش می‌گفتم: شاید با چادر زمین بخوری؛ در جوابم می‌گفت: اگر زمین بخورم بهتر از اینه که مردم صورتم رو ببینند. 🌼|طیبه قالی می‌بافت و می‌گفت: مزد قالیبافی روزم رو برا جهیزیه‌ام بذارید؛ و مزد قالیبافی شبم رو برا امام خمینی؛ می خوام وقتی اومدند ایران، پیش پاشون گوسفند قربانی کنم. 🌼|روز عید یه دست لباس براش خریدیم. پوشید؛ رفت بیرون و اومد. لباس رو در آورد و گذاشت کنار. گفتم: همه لباس نو پوشیدند، تو چرا لباست رو در آوردی؟ گفت: اگه من این لباس رو بپوشم، بچه‌های فقیر غصه می‌خورند... من دلم نمیاد این لباس رو بپوشم؛ لباسهای کهنه رو بیشتر دوست دارم. بعد از ازدواج هم جهیزیه‌اش رو بخشید به فقرا... 🇮🇷ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir
🔸شهادت خانوادگی قشنگتره... روایتی از شهادت زوج شهید ابراهیم جعفریان و طیبه واعظی 🌼|طیبه و شوهرش مستاجر ما بودند؛ اون دوران بی‌حجاب بودیم. اما طیبه اونقدر نصیحت‌مون کرد و از قران گفت که حجابمون کاملِ کامل شد... وقتی هم ساواک دستگیرش کرد، بهشون گفت: منو بُکشید؛ ولی چادرم رو برندارید. 🌼|زن و شوهر با هم اهل مبارزه بودند و تحتِ تعقیبِ ساواک؛ برا همین تصمیم گرفتند توی یه شهر دیگه مخفیانه زندگی کنند. یه بار طیبه برام نامه فرستاد و نوشت: مادرجان! راضی نباش که ما برگردیم، دعا کن شهید بشیم؛ فکر کن برگشتیم و ده‌کیلو هم گوشت خوردیم، چه فایده؟ آدم باید اسلام رو زنده کنه. 🌼|طیبه و شوهرش شهید شده، و توی بهشت زهرا دفن شده بودند؛ اما ما خبر نداشتیم. همون روزا خواب دیدم رفتم سر قبر حاج آقا رحیم ارباب [یکی از عرفای بزرگ شیعه در اصفهان] یهو دیدم یه دسته از مردم دارن سمت قبر حاج‌آقا رحیم میان. یه پرچم هم توی دستشون بود. وقتی کنار قبر رسیدند، دیدم اسم بچه‌های شهید من روی پرچم نوشته شده. اونا پرچم رو روی سرم انداختند... وقتی بیدار شدم به شوهرم گفتم: بچّه‌ها شهید شدند... طولی نکشید که خبر شهادتشون به گوشمون رسید. 🌼|این زوج مجاهد بعد از سالها مبارزه با شاه؛ و کلی تعقیب و گریز توسط ساواک؛ بالاخره خونه‌شون لو رفت ودستگیر شدند. ساواک اونا رو چند ماه شدیداً شکنجه کرد و در نهایت سوم خرداد ۵۶ زیر شکنجه‌ شهید شدند. از این زوج شهید یه پسر به یادگار مونده که زمان دستگیری پدر و مادرش ۴ ماهه بود... _________________ @khakriz1_ir
🌸 شهید مدافع‌حرم امیر کاظم‌زاده رو در ثواب تولیدمحتوا و انتشار مطالب امروز شریک می‌کنیم؛ به امیدی که دستمون رو بگیرند 🔸|ادامه‌ی زندگی عاشقانه‌مون در بهشت... 🌼|گاهی می‌دیدم که امیر با دیدنِ فیلم‌های صحنه‌ شهادتِ رزمنده‌های دفاع‌مقدس، اشک می‌ریزه. می‌گفت: دوست دارم روزی منو با نام شهید صدا کنند... هر از گاهی هم آرزوی شهادت می‌کرد، اما من فکر می‌کردم این یه آرزوی کلامیه و فقط می‌شنیدم... 🌼|آخرین شب اردیبهشت ۱۳۹۲ بود که پسرمون محمدطه رو بغل کرد و آروم بهش گفت: پسرم زمانی‌که من نبودم، شما مواظب مامان باش. با تعجب گفتم: امیر! منو دستِ این بچه‌ی چند ماهه می‌سپاری؟ پاسخ داد: روزی محمدطه تنها پناهگاه شما و جانشین من توی خونه میشه، شما رو به پسرمون، و هر دوتون رو به خدا می‌سپارم... 🌼|چند روز قبل از اعزام به سوریه؛ دوباره گفت: دوست دارم روزی منو «شهید امیر» صدا کنند. برا اولین بار سکوتم رو شکستم و گفتم: از زندگی با من خسته شدی که چنین آرزویی داری؟ امیر هم جواب داد: خدا می‌دونه که با تمام وجود از زندگیم راضیم. شما و محمدطه تمام سرمایه‌ی زندگی من هستید. من بهترین لحظات عمرم رو در کنار شما داشته و دارم؛ اما اگه من به شهادت برسم، شما تاجی بر سرتون قرار می‌گیره و میشید همسر شهید؛ و ادامه‌ی زندگی عاشقانه ما در بهشت خواهد بود؛ اینو دوست ندارید؟ و من باز هم سکوت کردم. 🔰دانلود کنید:دریافت پوستر با کیفیت اصلی 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ● واژه‌یاب:
🔸 بیوگرافی شهید: پاسدار شهیدمدافع‌حرم ایمان خزاعی‌نژاد متولد: ۳ خرداد ۱۳۶۶ جهرم فارس شهادت: ۲۳ آبان ۱۳۹۴ حلب سوریه 🌼 | حدود ۲۶روز بعد از عروسی؛ در حالیکه پدرش بخاطر مشکل کمر از پا فلج شده، و ایمان خودش کارهای پدر رو انجام می‌داد؛ رفت سوریه. چون تازه داماد بود مادرشون گفتند: مامان! اگه میشه این بار نرو. ایمان این بیت شعر رو برا مادرشون خواند : ما زنده به آنیم که آرام نگیریم/ موجیم که آسودگی ما عدم ماست... دو ماه از ازدواجمون گذشته بود، که شهید شد 🌼 ؟!!!|وقتی از رفتن گفت؛ فقط یه بار گفتم: ما تازه عروسی کردیم؛ میشه نری؟! ایمان هم گفت: خانوم! هر دلیلی بیاریم برا نرفتن یه جور توجیه کردنه. مدام هم این بیت شعر رو می‌خواند: ما گر ز سر بریده می‌ترسیدیم در محفل عاشقان نمی‌رقصیدم. 🌼|قبل از رفتن بهم گفت: خانوم! ما با رفتن‌مون جهاد می‌کنیم، شما با صبرتون؛ فکر نکن اجر شما کمتر از اجر ماست؛ شاید اجر بیشتری هم داشته باشید... 🌼 |توی سوریه به دوستان مداحش میگه: برام روضه حضرت ابوالفضل بخونید؛ و دعا کنید که اگه قراره شهید بشم، یا شبیه آقا ابوالفضل باشه؛ یا شبیه امام حسین؛ و یا حضرت زهرا. اتفاقا شهادتش به هر سه اهل‌بیت‌ بزرگوار شبیه شد. هم دستش؛ هم گردن و هم پهلوش لحظه‌ی شهادت هدف دشمن قرار گرفت... 🌼 |بعد از برگردوندن پیکر مطهرش متوجه میشن که یه قسمت از بدنش جا مونده. همون جا توی سوریه جامونده‌های پیکرش رو دفن‌می‌کنن. یعنی یک قسمت از وجود من توی خاک سوریه جا موند؛ و حالا ایمان به نوعی دو مزار داره @khakriz1_ir