eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
7.8هزار دنبال‌کننده
901 عکس
422 ویدیو
14 فایل
✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی و...] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده #غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
1.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خاطره‌ای بانمک از همسر شهید محرابی ▫️۳۰شهریور؛ سالروز تولد شهید مدافع‌حرم حسین محرابی مبارکباد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
8.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 صحبت‌های بسیار شنیدنیِ آیت‌الله مصباح در منزل شهید محرابی پیشنهاد می‌کنم حتما ببینید ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸 این رفتارهاست که انسان رو به شهادت نزدیک می‌کنه... |دبیرستان رشته‌ی ریاضی می‌خوند و با برنامه‌های قرآنی سرش از همیشه شلوغ‌تر بود. وقتی هم خسته و هلاک به خونه بر می‌گشت، مامان دوست داشت کنارش بشینه تا ببیندش. محسن تا وقتی پیش مامان نشسته بود، پاش رو دراز نمی‌کرد. حتی گاهی کم کم پلک‌هاش روی هم می‌رفت و سرش کج می‌شد. مامان بهش می‌گفت: محسن! خب بخواب همین‌جا ده دقیقه؛ می‌خوام صورت ماهت رو ببینم. محسن دوباره هشیار می‌شد و می‌گفت: نه! بی ادبیه من پام رو این جا [جلوی شما] دراز کنم... 👤خاطره‌ای از دوران نوجوانی شهید محسن حسنی‌کارگر 📚منبع: کتاب "محسن" ؛ صفحه ۳ ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸جمله‌ی نابِ شهید؛ بعد از مجروحیت شدید 🌼 |خبر آوردند مجروح شده و از شدت جراحت بردنش اتاق عمل. بعد از چند ساعت دکتر از اومد و گفت: الحمدلله خیر گذشت... به هوش که اومد و رفتیم ملاقاتش؛ پرسیدم: سیدهاشم چطوری؟ با صدایی خسته گفت: خوبم! الحمدلله... گفتم: سید تو که یه جای سالم توی بدنت نیست؛ سوراخ سوراخت کردند؛ چطور میگی خوبم؟ نگاهش رو به سقف اتاق دوخت و گفت: حاضرم صد پاره گردد پیکرم؛ سایه‌ی رهبر بماند بر سرم... 🌼 |یه بار هم از ناحیه گیجگاه مجروح شده بود. وقتی رفتم بیمارستان، گفت: یه رادیو برام بیار؛ شبِ جمعه‌ست، می‌خوام دعای کمیل گوش بدم... زمانِ پخشِ دعا پای تختش نشسته بودم. هر وقت به صورتش دقیق می‌شدم، داشت زیر لب دعای کمیل رو زمزمه می‌کرد و آروم اشک می‌ریخت. تا اینکه یهو صدای آژیر بلند شد. هواپیماهای عراقی به حریم هوایی تهران تجاوز کرده بودند. وحشت عجیبی توی بیمارستان حُکمفرما شد و مردم سراسیمه می‌دویدند. وحشت زده ازش پرسیدم: سیدهاشم! نمی‌ترسی؟ تا چهره‌ی نگرانم رو دید، آهی از ته دل کشید و گفت: ترس که هست، ولی ترس از روزی که ما رو داخلِ خونه‌ی قبر بذارند و دستِ خالی باشیم... از جوابش در جا خشکم زد. با خودم گفتم: ما کجا و اهل یقین کجا؟ 👤خاطراتی از زندگی سردار شهید سیدهاشم آراسته 📚منبع: خبرگزاری دفاع مقدس و کتاب جرعه عطش، صفحه ۱۳۹ ▫️۳مهرماه؛ سالروز شهادت سیدهاشم آراسته گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
6.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فرمانده‌ای که مراقبِ خانواده‌ی مجرمین بود... ▫️۲۶مهر؛ سالروز شهادت نورعلی شوشتری گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸بُرش‌هایی از زندگی شهید عبدالله صادق 🌼 |از همون بچگی عاشق اذان بود. توی پنج شش سالگی وسطِ بازی شمشیربازی؛ تا فهمید اذان شده، شمشیر چوبی‌اش رو انداخت و رفت بالای درخت توت؛ پیراهنش رو در آورد و با صدای بلند اذان گفت. این رفتار اونقدر تکرار شد که رفته‌رفته اهل خونه و در و همسایه‌ها بهش می‌گفتند: بلال... 🌼 |توی جبهه یه غروبِ جمعه‌ای هوای اذان گفتن کرد. وقتی فرمانده صداش رو شنید، خیلی به‌وجد اومد و گفت: کاش زودتر کشفت کرده بودم؛ از فردا دیگه از بلندگو اذان پخش نمیشه؛ خودت باید زحمتش رو بکشی... 🌼 |مردم‌داری عبدالله حرف نداشت. اصلا نمی‌تونست به کسی کمک نکنه... بچه که بود، سرِ سفره منتظر بود کسی بگه آب می‌خوام، سریع می‌دوید و می‌آورد. یا اگه احساس می‌کرد کسی غذاش کمه، نصف غذای خودش رو خالی می‌کرد توی ظرفش... 🌼 |جلسه‌ی قرآن هم که می‌رفت، مدام در حال کمک به صاحب‌خونه بود. از چایی دادن گرفته، تا جفت کردن کفش‌ها... یکه جلسه اگه نمی‌رفت، مردای جا افتاده‌ی جلسه با تأسف سر تکون می‌دادند و می‌گفتند: حیف شد! عبدالله که نیست، جلسه سوت و کوره... 🌼 |سنش از ده که گذشت، باز کارش همین بود؛ از تعمیر بلندگوی مسجد گرفته تا کمک کردن به همسایه‌ برا کشیدن دیوارِ خونه‌ش؛ یا کمک به گاز کشِ محل و بردنِ بار پیرزن... توی جبهه هم در تمیز کردن سنگر اجتماعی کوتاهی نمی‌کرد. بعضی بچه‌ها به‌شوخی بهش می‌گفتند: عبدالله! تو دختر خوبی هستی؛ کارت حرف نداره😊 📚کتاب سی و ششمین روز (زندگینامه شهید عبدالله صادق) @khakriz1_ir
11.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 وداعِ شهید حسین هریری با خانواده اگه دلتون شکست و اشکتون جاری شد؛ التماس دعا ▫️شهید مدافع‌حرم حسین هریری [قمر فاطمیون] متولد ۳آبان۱۳۶۸ در مشهد بود؛ که به عنوان تخریب‌چی به سوریه رفته، و در تاریخ ۲۲آبان۱۳۹۵ در حلب به درجه رفیع شهادت رسید... ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
17.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرای عنایت‌ حضرت‌زهرا(س) به شهیدبرونسی؛ وسطِ یک عملیات سخت... تصویرسازی بسیارزیبا با هوش مصنوعی ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 امام‌زمان‌(عج) را فقط به مادرش حضرت‌ زهرا(س) قسم بدین شما صدای شهید برونسی را می‌شنوید ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
9.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایتی کوتاه از زندگی مردی که می‌خواست یک تنه ایران را نجات دهد امام‌خمینی: مجلس بدون مدرّس محتوا نداشت 🔸 ۱۰ آذر؛ سالروز شهادت آیت‌الله مدرس گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
4.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 از مدرّس عالم‌تر هم بود؛ اما چرا امام بارها از مدرّس می‌گفت؟! به روایت ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸 خاطره‌ای شگفت‌انگیز از مادر شهید اسلامی‌خواه: " بعد از شهادت، به من سر زد" |بعد از شهادت سیدمهدی خیلی بی‌تابی می‌کردم. يه شب که خیلی غصه‌ی نداشتنش به سراغم اومد، خوابش رو دیدم. تا بخاطر رفتنش گلايه کردم و بهش گفتم: تو یادی از،من نمی‌کنی و سراغمو نمی‌گیری؛ گفت: مادر! من می‌تونم بهت سربزنم؛ ولی جلوی چشم مردم نه. ناراحت نباش، چند روز ديگه میام پیشت... از خواب بیدار شدم و به فکر فرو رفتم که چطور قراره خوابم تعبیر بشه. تا اینکه يک بعدازظهر که توی خونه تنها بودم، با کمال تعجب ديدم سيدمهدی در حاليکه لباس روحانی به تن داره و یه چیزی شبيه شعر رو زمزمه می‌کنه، به طرفم میاد. من از شوق به گریه افتادم و شروع کردیم به صحبت و دردِدل... وقتی گریه‌م شدید شد، تا به خودم اومدم دیدم سید مهدی نیست... یه بار هم در حال خوندن نماز مغرب و عشاء بودم که سيدمهدی وارد اتاق شد و جلوی من به نماز ايستاد. هر جور من نماز می‌خوندم، ایشونم می‌خوند. نمازم رو طول دادم که بيشتر کنارم بمونه، او هم نمازش رو طول داد. بعد فکر کردم نمازم رو تندتر بخونم تا بعد از نماز بهتر ببينمش و باهاش حرف بزنم. تا اینکه به سجده رفتم و چادرم روی صورتم افتاد. وقتی سرم رو از روی مهر برداشتم، ديدم کسی جلوم نيست و پسرم رفته... 👤خاطره‌ای از زندگی طلبه شهید سیدمهدی اسلامی‌خواه 📚منبع: بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان خراسان رضوی 🔸۱۴ آذر؛ سالگرد شهادت سیدمهدی اسلامی‌خواه گرامی‌باد _____ @khakriz1_ir ●واژه‌یاب: