eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
6.7هزار دنبال‌کننده
843 عکس
327 ویدیو
13 فایل
✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی و...] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده #غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸مهربان باش؛ مثل شهید اسماعیل ناظریان... 🌼 |به افراد نیازمند کمک می‌کرد. حتی وقتی بچه بود و پولی برا کمک مالی نداشت؛ کمک جسمی می‌کرد. مثلاً همسایه‌ی پیری داشتیم که اسماعیل ساکش رو حمل می‌کرد؛ زیر بغلش رو می‌گرفت؛ حتی گاهی می‌دیدم از سر کوچه تا ته کوچه بنده‌خدا رو کول کرده و می‌بره... 🌼 |بارها به مادرش می‌گفت: بابا تنهایی کار می‌کنه و ما همه‌ش توی خونه مصرف‌کننده هستیم... وقتی دیپلم گرفت، می‌دیدم که صبح زود از خونه میره بیرون. یه روز به مادرش گفتم: اسماعیل کجا میره؟ گفت: [احتمالا] میره کتابخونه مطالعه کنه تا واسه کنکور آماده بشه... گذشت تا اینکه یه روز اتفاقی از یه خیابانی رد شدم؛ دیدم اسماعیل فرغون دستش گرفته و مَلات جابجا می‌کنه. گفتم: اسماعیل داری چکار می‌کنی؟ فرغون رو ول کرد و رفت مخفی شد. تازه فهمیدم میره کارگری تا کمک خرج خونه باشه... 🌼 |چند روز مونده به شهادتش خواب دیدم که پا شدم نماز بخو‌نم؛ وسط نماز می‌دیدم که اسماعیل لباس احرام پوشیده و یه پارچه سفید بسته به سرش که لکه‌های قرمزِ خون داره... دو سه بار این خواب رو دیدم، اما جرات نمی‌کردم به مادرش بگم. تا اینکه یه روز صبح مادرش اومد صبحانه بخوره، بهم گفت: آقا! من خواب دیدم که اسماعیل اینطوریه، لباس سفید پوشیده و... پرسیدم: چند بار این خواب رو دیدی؟ گفت: یه بار! گفتم: من سه بار این خواب رو دیدم... تا اینکه چند روز بعد خوابِ من و مادرش تعبیر شد و اسماعیل به شهادت رسید. 📚منبع: پرتال شهدای دانشجو ________ @khakriz1_ir
7.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸در دامنِ چنین مادری؛ شهید تربیت می‌شود... 🌼 |سیدمحمد ماه محرم به دنیا اومد. بغلش می‌کردم و می‌رفتم مجلسِ عزاداری. یادمه یه بار سخنرانِ یکی از مجالس گفت: مادرهایی که بچه کوچیک دارید؛ هون زمانی که بچه‌تون رو شیر میدین؛ با امام حسین(ع) نجوا کنید تا خداوند بچه‌هاتون رو محب اهل‌بیت (ع) قرار بده، و ادامه دهنده‌ی راه اون بزرگواران باشند... من همونجا به امام حسین(ع) عرض کردم: یا سیدالشهدا(ع) عنایتی کنید که فرزندان من مرگشون شهادت باشه... و همینجور هم شد 🌼 |از پسرم فرزند سه ساله‌ای به نام سیدحسین به یادگار مونده؛ آقا سیدمحمد یه روز قبل از رفتن به سوریه من رو برد یه گوشه، برگه‌ای داد دستم و گفت: این وصیت‌نامه‌ی منه... مادر! اگه برنگشتم برا پسرم همون زحمتی رو بکش که واسه تربیت من کشیدی؛ طوری تربیتش کن که برا دفاع از اسلام آماده‌ی رفتن به جبهه باشه... و من این بچه رو هم مثل پسر شهیدم تربیت خواهم کرد... 🌼 |و حالا کلیپ رو دانلود کن و صدای شهید رو بشنو... ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸دسترسی به محتواهلی کانال از طریق هشتک‌های زیر: ▫️ : از طریق این هشتک به تمامی طرح‌های‌گرافیکی خاطرات ناب شهدا؛ به همراه لینک دانلودِ کیفیت اصلی آنها دست پیدا خواهید کرد ▪️ : از طریق این هشتک وصایای کوتاه و ناب شهدا در قالب طرح های گرافیکی؛ به همراه لینک کیفیت اصلی دست پیدا می‌کنید ▫️ یا : با این هشتک‌ها کلیپ‌های روایتگریِ راویان مختلف در دسترس خواهد بود ▪️ یا : دسترسی به خاطرات متنی، ناب و کوتاه شهدا در روز تولد یا شهادتشان ▫️ یا : دسترسی به برش‌های ناب و خلاصه‌ی مستند‌های موجود از زندگی شهدا ▪️ یا : دسترسی به انیمیشن‌های ناب شهدایی ▫️و محتواهای متنوع دیگر... ▪️ همچنین در هر موضوعی که نیاز به خاطره شهید دارید؛ کافیست عنوان آن را سرچ کرده؛ تا به تمام محتواهای موجود در کانال پیرامون آن موضوع دسترسی پیدا کنید ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸بُرش‌هایی از زندگی شهید مدافع‌حرم مهدی عزیزی به روایتِ مادر|بخش‌اول 🌼 |از بچگی خاص بود و هیچوقت گریه نمی‌کرد و فقط می‌خندید، طوری که من گمان کردم، مشکلی داره... اولین کلامی هم که به زبان آورد «شهیدم من» بود. یادمه مادربزرگش تعجب کرد که زبونش با این کلمه باز شده. 🌼 |بچه که بود؛ با زبون بچگانه‌اش می‌گفت: می‌خوام بزرگ بشم؛ جبهه‌کار بشم و خودم صدام رو بکُشم! 🌼 |اصلا مشکل‌ِ مالی نداشتیم؛ اما رفتارش طوری بود که هیچ چیزی رو برا خودش نمی‌خواست. بهش می‌گفتم: مادر! عید شده؛ برا خودت لباس نو بخر اما مهدی می‌گفت: مادر! عید روزیه که گناه نکنی، نه اینکه لباس نو بپوشی. 🌼 |روزایی که زود از سرکار تعطیل می‌شد، مستقیم می‌رفت خیریه‌ و به نیازمندان کمک می‌کرد. گاهی هم سرکار بهش سبدکالا می‌دادن که خونه نمب‌آورد و می‌داد به فقرا. اینا رو بعد از شهادتش متوجه شدیم. 🌼 |همیشه عکس شهید ابراهیم هادی توی جیبش بود، هروقت هم از کنار تصویرش رد می‌شد، بهش سلام می‌کرد. 🌼 |از مال دنیا چیزی نداشت، جز یک موتور؛ كه اونم ازش دزدیدند... وقتی خبر دزدیده شدن موتورش رو به مادر داد؛ گفت: درویش بودیم و درویش‌تر شدیم... 🌼 |مهدی رفته بود کربلا و میگن زیر قبه خیلی گریه کرد. بهش گفتن: چی از خدا می‌خوای؟ گفته بود: دو تا بال میخوام ... ▫️۱۱مرداد؛ سالروز عروج شهید مدافع‌حرم مهدی عزیزی گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸بُرش‌هایی از زندگی شهید مدافع‌حرم مهدی عزیزی به روایتِ مادر|بخش‌دوم 🌼 |توی فتنه ۸۸ ، ده شب خونه نیومد. وقتی هم اومد؛ زیر چشماش گود افتاده بود. همیشه عکس امام (ره) و رهبر معظم انقلاب، جلوی موتورش نصب بود. توی همون روز‌های فتنه، بهش گفته بودند: از اینکه این عکسا رو جلوی موتورت چسبوندی، نمی‌ترسی؟!!! بعد از شنیدن این حرف‌ها، سه تا عکس امام و رهبری رو روی موتورش نصب کرد... اینجوری هم جراتش رو نشون داد؛ هم عشقش به ولایت رو... 🌼 |یک عکس تمام قد از حضرت آقا رو درِ خونه چسبونده بود؛ هر روز صبح که بیدار می‌شد اول به امام زمان(عج)؛ و بعد به حضرت آقا سلام می‌داد. عشق به ولایت او به گونه‌ای بود که اگه از تلویزیون بیانات حضرت آقا پخش می‌شد؛ همون موقع بلند می‌شد و به احترام آقا می‌ایستاد.‌.. 🌼 |شبِ شهادتش خواب دیدم تمام خونه‌مون گلستان شد. 🌼 |وقت خاکسپاری، خواهرش خیلی بی‌تابی می‌کرد. همونجا قرآن رو باز کرد، آیه اومد با این مضمون: او را در قصرهای زیبایی جای می‌دهیم‌‌‌‌‌... خواهرش آروم شد... 🌼 |خواهرش خوابش رو دید و ازش پرسید: راستش رو بگو! شبِ اولِ قبر نکیر و منکر اومدند سراغت؟ مهدی هم گفت: اومدند؛ اما تا زخم‌هام رو دیدند؛ گفتند آفرین و رفتند... 🌼 |بار آخری که تماس گرفت؛ به برادرش گفت: هر وقت دلتون گرفت؛ بیاید قطعه ۲۶ بهشت زهرا... صبح روز بعد از همین تماس هم به شهادت رسید و توی قطعه۲۶ دفن شد... _____ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸 آقا غلامرضا ؛ عاشق گمنامی بود... 🌼 |عاشق گمنامی بود و کارهاش رو مخفیانه انجام می‌داد. توی جبهه هم با اینکه مسئول تدارکات لشکر پنج نصر بود؛ می‌گفت: دوست دارم به عنوان یک رزمنده انجام وظیفه کنم... رفیقش میگه وقتی به عضویت سپاه در اومدم؛ غلامرضا بهم گفت: بسیجی بودنت رو که از دست ندادی؟ [ یعنی خاکی بودن و تواضع و پرکاری توی میدان و ... که یادت نرفته؟] 🌼 |اونقد اخلاص و گمنامی براش مهم بود که نیمه‌های شب؛ طوری که کسی متوجه نشه لباس رزمند‌ه‌ها رو می‌شست و روی طناب می‌انداخت تا خشک بشه. یه شب وقتی داشت اینکار رو می‌کرد، دیدمش... وقتی هم بهش گفتم در حال شستن لباس رزمنده‌ها دیدمت؛ اشکش جاری شد و گفت: این تنها کاریه که برا رزمندگان می‌توانستم انجام بدم. بعد هم ازم قول گرفت که این راز رو برا کسی بازگو نکنم... 🌼 |غلامرضا خواب دیده بود آقایی با اسب سفید اومده و ایشون رو با خودش به حرم مطهر امام علی (ع) و امام حسین (ع) برده. مدتی بعد از همین رویای صادقه هم به شهادت رسید... 👤 خاطراتی از زندگی شهید غلامرضا جنگی 📚منبع: فرهنگ‌نامه جاودانه‌های تاریخ (زندگی‌نامه فرماندهان شهید استان خراسان) و نوید شاهد ▫️۱۲مرداد؛ سالروز شهادت فرمانده‌ی گمنام غلامرضا جنگی گرامی‌باد‌‌‌‌ ________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸بُرش‌هایی از زندگی معلم شهید یوسف براهنی‌فر 🌼 | فرح می‌خواست بیاد کاشمر. قرار بود همگی توی میدون شهر جلوی او و مردم رژه بریم. یوسف گفت: من نمیام... بهش گفتیم: برات دردسر میشه و ممکنه از آموزش و پرورش اخراج بشی. گفت: مهم نیست... آخر هم نیومد و فرداش بردنش ژاندارمری و چند روز بازداشت بود. حتی اذیتش کرده بودند، اما می‌گفت: من تا پای اعدام هم باشه، مقاومت می‌کنم... 🌼 | یه عده جوون داشتند داد و بیداد می‌کردند. یوسف رفت و با محبت باهاشون حرف زد و پای دردُدلشون نشست. نه تنها داد و بیدادشون قطع شد، بلکه به کلی رفتارشون عوض شد؛ حتی بعضیاشون اهل رفتن به جبهه شدند... 🌼 | موتور سپاه دستش بود و علاوه بر مراقبت زیاد از اون، پول تعمیراتش رو هم از جیب خودش می‌داد. حتی هزینه تعمیر موتور اقشار کم‌ درآمد رو هم خودش می‌داد. یوسف معروف بود به حلّالِ مشکلاتِ مردم... 🌼 | هر از گاهی دانش‌آموزاش رو می‌برد سر مزار شهدا. یه بار گلزار بودم که با بچه‌ها اومد. یهو یه قبر خالی دید و رفت توش خوابید. بچه‌ها با تعجب گفتند: آقا چیکار می‌کنی؟ گفت: نترسين! دير يا زود همه‌مون میایم اینجا. اینجا قبره! جايی که فردای قيامت، بايد از درونش برخيزيم و جوابگوی اعمالمون باشيم... خلاصه اون روز از توی قبر حرفایی شنیدنی به بچه‌ها زد... 📚 منبع: خبرگزاری دفاع‌مقدس " بنیاد حفظ آثار و ارزش‌های دفاع‌مقدس" ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸 آقا مصطفی؛ مردِ همیشه مُبارز... 🌼 | بعد از بازنشستگی خیلی پیگیر رفتن به سوریه بود. همیشه هم این جمله‌ی حضرت آقا رو تکرار می‌کرد که فرموده بودند: یک پاسدار هیچوقت بازنشسته نمیشه... آقا مصطفی معتقد بود تا وقتی زنده است، باید برا حفظ نظام و انقلاب و امنیت کشور تلاش کنه... 🌼 | توی اعزام آخرش، از نوه‌ی پنج ساله‌اش می‌خواد که برا شهادتش دعا کنه ... انگار دعای مستجابی کرده بود که بابابزرگش به آرزوش رسید 🌼 | توصیه‌ی آقا مصطفی به خانواده و نزدیکانش این بود: همیشه سرباز خوبی برا امام زمان (عج) و نایب‌شون امام خامنه‌ای باشید...  ▫️۱۹مرداد؛ سالروز شهادت سردار شهید مصطفی خوش‌محمدی گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🎥 نوجوانیت رو مثلِ شهید ناصر کاظمی سپری کردی؟!! 🌼 |بچه‌ها با يکی از همبازی‌هامون که زبونش می‌گرفت، شوخی می‌کردند. بنده‌خدا اومده بود پیش ناصر و گلایه می‌کرد. ناصر بهش گفت: بچه‌ها دوستت دارند و منظور بدی ندارند. بعدش هم اومد پیش بچه‌ها و گفت: کارتون زشته؛ نباید رفیق‌مون رو برنجونیم... خلاصه با هزار دلیل بقیه رو قانع کرد که رفیق‌مون رو دست نیندازند. 🌼 |دوران بچگی، هر کدوم‌ توی یه تیم بازی می‌کردیم. بازيكنی بود كه بخاطر بازی ضعیف‌ترش بچه‌ها بهش بازی نمی‌دادند. یه روز ناصر متوجه شد و خودش رفت بیرون تا اون بنده‌خدا هم بازی کنه. وقتی هم بقیه اعتراض کردند، ناصر گفت: ایشون هم جزو بازيكنان تیم‌مونه و باید بازی کنه. 🌼 |توی مسابقات محله ناصر بعنوان خوش‌اخلاق‌ترين بازيكن انتخاب شد و بهش یه گرمكن دادند؛ اما هیچوقت ندیدم به تن کنه... حتی یه بار ازش پرسیدم: چرا گرمکن رو نمی‌پوشی؟ ایشون هم چیزی نگفت، انا بعد از مدتی فهمیدم که گرمکن رو بخشیده به یکی از بچه‌های فقیر مدرسه... 🌼 |مسابقه داشتیم و یکی از بچه‌ها كفش مناسب نداشت. ناصر كفش ورزشی خودش رو در آورد و داد بهش. اما کفش واسه بنده‌خدا بزرگ بود. ناصر رفت و کفی خرید براش تا اندازه‌ش بشه... بهش گفتم: ناصر خودت چی می‌پوشی پس؟ گفت: خدا کریمه... بعد هم رفت و کفشای پاره‌ی اون بنده خدا رو پوشید. اون روز کفش کهنه، پاره و تنگ خیلی اذیتش کرد، حتی بعد از بازی چند جای پاش زخمی شده بود، اما دم نزد... 📚 منبع: نویدشاهد @khakriz1_ir
904.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸بُرش‌هایی از زندگی شهید مدافع‌وطن رضا قربانی 🌼 |توی پایگاه محلِ خدمتش، چند عکس شهید رو روی دیوار نصب کرده بود؛ اما یه جای خالی کنارش گذاشته بود. به دوستانش می‌گفت: این جای عکس منه... منتظر شهادت بود و بهش هم رسید... 🌼 |هميشه از پدر و مادر قدردانی مي­‌كرد و عذرخواه بود كه نتونسته محبّت اونا رو جبران كنه... 🌼 |یه بار پول عیدش رو جمع کرد و برا یکی از دوستاش توی دانشگاهِ لاهیجان که پدری کارگر داشت، لباس خرید... 🌼 |یه روز شهید اسماعیل خانزاده از شهدای مدافع حرم بهم گفت: دو بار حاجتی داشتم، و از محمودآباد به زیارت مزار شهید قربانی توی چالوس رفتم. هر دو بار بعد از دردِدل با شهید حاجتم رو گرفتم... 🌼 |شب قبل چند مرحله ماموریت گشت داشتیم. برا همین آقا رضا خسته بود و بعد از نماز صبح داشت استراحت می‌کرد. ماموریت جدید صبح هم نوبت همکارش بود. اما رضا دید که همرزمش، درحال استراحته... برا همین با اینکه خسته بود، تصمیم گرفت دوستش رو بیدار نکنه و خودش بره ماموریت... رضا رفت و ساعاتی بعد خبر شهادتش رسید 🌼 |و حالا کلیپ رو باز کن و سیمای مخلصانه‌ شهید رو ببین و صحبت‌های دلنشینش رو بشنو... ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸برش‌های نابی از زندگی شهیده محبوبه دانش‌آشتیانی|قمست‌اول 🌼 |با اینکه یکسال از ما کوچکتر بود؛ اما عین یه مدیر دلسوز، مسیر زندگی مبارزاتی ما رو برنامه‌ریزی می‌کرد. پدربزرگوارش که مدتی پس از شهادت محبوبه، توی فاجعه انفجار دفتر حزب جمهوری شهید شد؛ می‌گفت: محبوبه ۱۷سال داشت، ولی من مثل فردی ۴۰ساله می‌ديدمش... 🌼 |خیلی اهل مطالعه بود. از قرآن و نهج البلاغه گرفته؛ تا کتابهای سیاسی و تاریخی. حتی درباره‌ی انقلاب چین؛ کوبا؛ جنگ ویتنام و ... کتاب خونده بود و به ما هم سفارش می کرد که بخونیمشون. اون موقع حدودا ۱۴ سال داشت... 🌼 |تأكيد فراوان داشت از نظر اعتقادی قوی بشيم. می‌گفت: يه مسلمون بايد اطلاعات عميقی داشته باشه. بعد پیگیر شد تا جمعِ چند نفری‌مون با راهنمايی يكی از شاگردانِ شهيد مطهری، روی قرآن كار كنيم. بصورت تقسیم کار تفاسیر رو می‌خوندیم و هر هفته حاصل مطالعات‌مون رو با هم در ميان میذاشتیم. 🌼 |همیشه می‌گفت: از بیکاری زیاد ضربه خوردیم... می‌گفت: باید به صورت جمعی مطالعه کنیم و برنامه مطالعاتی منظمی داشته باشیم تا به نتیجه برسیم؛ و با مطالعات پراکنده ذهن‌مون رو تبدیل به یک کتابخانه بی‌نظم نکنیم. می‌گفت: توی مطالعات هم صرفاً مصرف کننده نباشیم و قدرت تجزیه و تحلیل رو در خودمان از بین نبریم. 🌼 |یه تفنگ اسباب بازی گرفته بود. ما رو می‌برد و تشویق‌مون می کرد تا با اون نشونه‌گیری یاد بگیریم. می‌خواست برا مبارزه آماده باشیم؛ شاید یه روزی به کارمون میومد... 📚منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره ۲۷
🔸برش‌های نابی از زندگی شهیده محبوبه دانش‌آشتیانی|قسمت‌دوم 🌼 |محبوبه و جمعِ دوستاش، محصولِ تربیت بزرگوارانی مثل شهيد باهنر و شهيد رجايی بودند كه مكرراً می‌گفتند: شما دخترهای مدرسه رفاه رو با اين شعار تربيت می‌كنيم: ساده‌پوش، ساده نوش، و سختكوش... انصافاً هم توی جمع‌شون خبری از تجملات نبود. ساده‌پوش بودند با خوراک اندک؛ دغدغه‌شون هم سیرِ الی الله بود، و محبوبه یکی از پیشتازانِ این حرکت مقدس... 🌼 |سال۵۴ ما ۱۴ساله بودیم که گچ به‌دست راه می‌افتادیم توی کوچه و خیابون برا شعارنویسی. اون سالها، اوج اقتدار رژيم پهلوی بود. اولش می‌خواستيم بنويسيم: مرگ بر شاه؛ اما به اين نتيجه رسيديم كه بهتره مطالبِ مفيدتری بنويسيم. برا همین رویِ ديوار ساعت و موج راديوهايی كه عليه رژيم پهلوی برنامه پخش می‌كردند رو نوشتیم. می‌خواستیم مردم ساعت و موج مثلاً‌ راديو روحانيت مبارز رو بدونند و به برنامه‌هاش گوش بدهند، این حرکت كارِ هزار تا مرگ بر شاه رو می‌کرد. 🌼 |محبوبه اعتقاد داشت که ما باید اطلاعات دینی‌مون عمیق بشه. برا همین هرجا یه خطیب خوب سخنرانی داشت، تلفنی با اسم رمز به همديگه خبر می‌داديم و جمع می‌شدیم، می‌رفتیم پای صحبتش. 🌼 |خونه‌شون قیطریه بود؛ اما مسئولیت کتابخونه‌ مسجدی در جنوب تهران رو قبول کرد. هر روز کلی راه رو با اتوبوس می‌رفت تا اونجا. با هر کسی هم متناسب با خودش برخورد می‌کرد. لذا پیر و جوون رو جذب کرده بود... بعد از شهادتش معلوم شد که اونجا به فقرا هم مخفیانه کمک می‌کرده. 📚منبع: ماهنامه شاهد یاران شماره ۲۷