eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
6.7هزار دنبال‌کننده
851 عکس
341 ویدیو
13 فایل
✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی و...] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده #غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸حبیب‌الله کریمی؛ شهیدی که قید تحصیل به سوئد رو زد، بخاطر دفاع از اسلام و کشور 🌼 |پدرش رفته بود كربلا. همونجا تویِ حرم امام حسین(ع)، کنار مرقدِ حبیب از خدا یه پسر خواست و نذر کرد اسمش رو بذاره حبیب. سال ۳۶ بود که حبیب توی آبادان بدنیا اومد. 🌼 |سربازیش همزمان شد با اوج اعتراضات مردم به حکومت شاه. حبیب رو گذاشتند مسئول تعدادی سرباز که با مردم برخورد کنند. همون ابتدا به سربازهاش دستور داد که: مبادا به سمت مردم شلیک کنید؛ ما باید با اونا همدل و همراه باشیم. وقتی هم بعد از تموم شدنِ تظاهرات به اسلحه‌خونه رفت تا تفنگش رو تحویل بده، مسئول اونجا گفت: چرا خشابت پُره و شلیک نکردی؟ حبیب هم با جدیت و محکم گفت: در مقابل چه کسی باید استفاده می کردم؟ مردمی که برا احیا دین خودشون به خیابون اومدند؟ 🌼 |حبیب از نظر علمی با استعداد و باهوش بود. از یه دانشکده داروسازی در سوئد پذیرش گرفت تا داروساز بشه. کارهای پذیرشش انجام شد و ویزاش رو هم گرفت. آماده‌ی رفتن بود که عراق به ایران حمله کرد. چمدانش رو گذاشت زمین و همون روزای اول وارد جنگ شد. هرچه اطرافیان اصرار کردند که ادامه تحصیل بهتر از رفتن به جنگه؛ قبول نکرد 🌼 |چند روزی اومد مرخصی. چشاش شده بود کاسه‌ی خون. با اصرار بردیمش چشم‌پزشک. دکتر گفت: مویرگ‌های چشمش پاره شده... حبیب علت رو نمی‌گفت، اما اصرار که کردیم، گفت: اونقدر توی جبهه کار دارم که فرصتی برای استراحت نیست و چند روزه نخوابیدم. ______ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸نوجوونی‌ات رو مثل شهید تندسته سپری کن 🌼 |توی نوبنیاد کمتر خانواده‌ای از نظر مالی ضعیف بود، اما بهرام همیشه مراعات می‌کرد. یه روز پدرش می‌خواست براش ساعت بخره، ولی بهرام با اینکه کم سن و سال بود، زیر بار نمی‌رفت و می‌گفت: بابا! من ساعت نمی‌خوام؛ اگه من ساعت دستم کنم، بچه‌هایی که باباشون نمی‌تونن ساعت بخرن، دلشون می‌شکنه. 🌼 |یه روز غروب بعد از نماز مغرب و عشا با دوستش از مسجد اومدند بیرون. یکی از همکلاسیاشون، بنام ناصر که خیلی دور و بر دخترها می‌پلکید، با شش، هفت تا دختر، جلوشون سبز شد. ناصر داد زد: حسین! بهرام! ای بی‌عُرضه‌ها... من رو ببین، شما رو ببین. حسین چیزی نگفت و از خجالت سرخ و سفید شد. ولی بهرام بهم ریخت و با لحن تندی گفت: اگه عرضه داری جلوی خودتو بگیر، دنبال این کارا نرو؛ عرضه به این میگن که جلو خودت رو بگیری [گناه نکنی] ؛ اون موقع بهرام حدوداً یازده ساله بود. 🌼 |یه بار بعد از بازی، یکی از بچه‌ها گفت: هرکی هر آرزویی داره بگه. یکی گفت: من می‌خوام مهندس بشم. دیگری گفت: من می‌خوام دکتر بشم. یه نفر هم از اون وسط داد کشید: من می‌خوام پادشاه بشم... اما بهرام چیزی نگفت. دوستش حسین نگاهی بهش کرد و پرسید: آرزوی تو چیه؟ بهرام گفت: بعداً به خودت میگم... وقتی دوتایی رفتند سمت خونه، حسین گفت: حالا بگو ببینم آرزوت چیه؟ بهرام جواب داد: من میخوام در راه خدا شهید بشم. حسین متوجه منظورش نشد، آخه کلاس دوم راهنمایی بودند و زمان شاه. خبری از جنگ و شهادت نبود. 📚منبع: کتاب "فرزند عمار" @khakriz1_ir
🔸سیدمهدی یحیوی؛ شهیدی که عجیب حاجت می‌دهد 🌼 |یه شبِ جمعه بین افراد زیادی که برای زیارت مزار سیدمهدی اومده بودند، جوانی رو دیدم که خیلی بی‌تابی می‌کرد. می‌گفت: حاجتی داشتم بین خودم و خدا. شنیده بودم سید مهدی حاجت میده. اومدم و بهش توسل کردم. و حالا حاجتم برآورده شده... 🌼 |شبِ سال‌نو وسط شلوغیِ مزار سیدمهدی، خانومی رو دیدم که با گریه زیارت عاشورا می‌خوند. می‌گفت: خودم همسر شهیدم؛ وصیت‌نامه همسرم رو گم کرده و هر چه می‌گشتم، پیدا نمیشد؛ توسل کردم به سید مهدی؛ ایشونم اومد به خوابم و جای وصیت نامه رو بهم نشون داد... 🌼 |عروسِ یکی از اقوام شهید اومده بود امامزاده محمد کرج. وقتی دید مزار سیدمهدی شلوغه، پرسید: چرا شهید یحیوی اینقد زائر داره؟ گفتند: چون زیاد حاجت میده. یهو یکی از خانومها گفت: دختر من هفت ساله که ازدواج کرده و بچه‌دار نمیشه؛ نذر می‌کنم اگه شهید واسطه شد و خدا حاجتش رو داد، بیام سر مزارش آش پخش کنم... دو سه ماه بعد دخترش باردار شد و الان یه دختر داره... 📖کلیک‌کنید: قرائت یک صفحه قرآن تقدیم به شهید ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸توی قبر شهید سیدمهدی یحیوی نوشته بود: قطعه‌ای از بهشت.‌.. 🌼 |سیدمهدی قبل از شهادتش خواب چهارده معصوم (ع) رو ديد که همه با هم نشسته‌اند. حضرت رسول(ص) سیدمهدی رو به جمع خودشون دعوت كرده بود... 🌼 |مدرسه‌ای توی منطقه حصارک وجود داره که معلم دینی‌اش، بچه‌های کلاس رو برای خواندن زیارت عاشورا و از این قبیل برنامه‌ها میاره امامزاده محمد. ایشون می‌گفت: " من شهید یحیوی رو اصلاً نمی‌شناختم؛ یه شب توی خواب دیدم قبرشون بازه و صورت شهید رو هم دیدم؛ یه گوشه از قبرشون نوشته بود: قطعه ای از بهشت... یه ندایی هم پیچید که ایشون شهید سیدمهدی یحیوی‌ است... هراسان از خواب بیدار شدم و فردای اون روز اومدم امامزاده و شهید رو پیدا، و بهش توسل کردم. من توی خونه مریضی داشتم و با توسل به شهید، به طرز عجیبی مریض‌مون شفا گرفت. از آن موقع به بعد، شهید به خوابم می‌آید؛ مثلاً: 🌼 |یادمه یه روز که بچه‌های مدرسه رو برده بودم امامزاده، گویا بچه‌ها شیر آب رو باز گذاشته بودند. شب شهید یحیوی اومد به خوابم و گفت: برید امامزاده و شیر آب رو ببندید، بچه‌ها شیر آب رو باز گذاشته‌اند! رفتم و شیر آب که باز بود، رو بستم..." ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸علیرضا بسیار مهربان بود... 🌼 |علیرضا با صدای صوتِ قرآن می‌خوابید و لالایی او در گهواره نوای دلنشین قرآن بود 🌼 |ملای مکتب می‌گفت: علیرضا خیلی دست و دلبازه و خوراکی‌هاش رو با بچه‌ها قسمت می‌کنه..‌‌. از همون بچگی به قدری روحیه‌اش لطیف بود که اگه جانور کوچکی رو می‌دید که مرده‌، اون رو دفن، و براش قبر درست می‌کرد... 🌼 |وقتی از جبهه می‌‌یومد به همسایه‌ها سر می‌زد‌ و با بچه‌ها بازی می‌کرد. می‌گفت: پیامبر کودکان رو روی شونه‌های خود قرار می‌داد؛ حالا من کی هستم که با بچه‌ها بازی نکنم؟ اهل محبت بود، همسر یکی از همسایه‌هامون فوت شده بود و بچه‌هاش کوچیک بودند، علیرضا بهشون رسیدگی و براشون چیزی می‌خرید... 🌼 |هر وقت ازش می‌پرسیدم: توی جبهه چیکار میکنی؟ می‌گفت: من توی آشپزخونه خدمت می‌کنم‌‌‌... در حالیکه فرمانده گردان رزمی ۴۱۳ لشکر ثارالله بود. 🌼 |یه بار خواب دیدم از جبهه برگشت، اما جای اومدن به خونه خودمون، رفت خونه همسایه... فرداش خوابم رو برا همسایه‌مون تعریف کردم، ایشونم گفت: من برا شهید، ختمِ زیارت عاشورا گرفته بودم و حاجت گرفتم. 🌼 |همیشه فکر می‌کنم هنوز زنده‌ست. هر وقت توی خونه از کنار عکسش رد میشم، عطر عجیبی توی اتاق می‌پیچه. فکر می‌کردم اشتباه می‌کنم؛ اما یه روز که خواهرم اومده بود خونه‌مون، بوی عطر رو احساس کرد و بهم گفت... 👤خاطراتی از زندگی شهید علیرضا اختراعی 📚منبع: مصاحبه روزنامه کیهان با مادرشهید/ نویدشاهد 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸میرهادی از نوجوانی استکبارستیز بود... 🌼 |همه ساله از طرف دبستان ازش می‌خواستند عکس خودش رو به مدرسه بده تا به‌عنوان دانش‌آموز ممتاز توی روزنامه چاپ کنند. میرهادی هيچوقت راضی نمیشد و می‌گفت: از اين‌کار خوشم نمیاد... 🌼|وقتی از جبهه برمی‌گشت، توپی رو زير سر می‌گذاشت و می‌خوابيد. وقتی علت رو ازش پرسیدم، گفت: نبايد به جای گرم و نرم عادت کرد... 🌼 |میرهادی توی رشته رياضی-فيزيک شاگرد ممتاز بود. ازش خواستم که برای امتحان تيزهوشان شيراز شرکت کنه؛ چون مطمئن بودم که قبول میشه، اما خودش، مخالفت کرد. استدلالش هم اين بود که: اونجا تحت نظر آمریکایی‌هاست... می‌گفت: آمریکایی‌ها اونجا ما رو برای خودشون تربيت می‌کنند... برا همین راضی نشد و نرفت... 🌼 |توی سفر حج با هم بودیم، یه روز بهش گفتم: هادی! بيا بریم بازار... ایشونم گفت: چی رو تماشا کنيم؟ کالاهای آمريکايی رو؟!!! نه! من برای زيارت اومدم... 🌼 |عيد قربان بود و در حالیکه خیلی‌ها سعی می‌کردند گوسفندِ ارزونی برا قربونی بخرند؛ میرهادی گران‌ترين و بهترين گوسفند رو انتخاب کرد. وقتی هم بهش اعتراض کردم، گفت: مادرجان! چیزی که در راه خدا میدیم؛ باید بهترين باشه... 👤خاطره‌ای از زندگی شهید میرهادی خوشنویس 📚منبع: ستاد مرکزی لاله‌های زهرایی مازندران ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸بُرش‌هایی از اوجِ بخشنده بودنِ سردار شهید محمدحسن کسائی 🌼 |علاقه شدیدی به امام و ولایت‌فقیه داشت و راجع به هر مسئله‌ای می‌گفت: مراجعه کنید به ولایت‌فقیه، هر چه نظر مبارک ایشون بود، همان است و لاغیر. 🌼 |یه روز اومد و گفت: تصمیم دارم فرش‌مون رو به خانواده‌ای که از نظر مادی ضعیف هستند، ببخشم. من هم موافقت کردم. فرش رو جمع کردیم و بردیم توی حیاط برای شستن... چون می‌خواست خالصانه باشه، بهم گفت: کسی از این موضوع با خبر نشه. ساعت ۲۴ توی یکی از شبهای قدر، فرش رو به دوش گرفت و برد برا خانواده‌ی نیازمند. بنده‌خداها هر چه اصرار می‌کنند که: شما چه کسی هستید؟ ؛ محمدحسن خودش رو معرفی نمی‌کنه. 🌼 |هم من کارمند بودم، هم محمدحسن. کل حقوقمون با هم میشد ۱۰ الی ۱۲هزار تومن. اما ۲ تا ۳هزار تومن بیشتر برا مخارجمون برنمی‌داشتیم؛ و بقیه‌ش رو می‌دادیم به نیازمندان. 🌼 |یه بار بعنوان وصیت بهم گفت: هر چی از من باقی موند، بصورت قرض‌الحسنه بده به اونایی که نیازمند هستند؛ یک سومش رو هم بلاعوض ببخش. 🌼 |همیشه توصیه‌اش به من این بود که: مبادا خودت رو با خانواده‌هایی مقایسه کنی که زندگی عادی [توی رفاه] دارند. مبادا به اونا نگاه کنی و بگی چرا من چنین زندگی ندارم، که اون موقع ضرر می‌کنی. می‌گفت: توصیه شده توی مسایل دنیوی به پایین‌تر از خود؛ و توی امور معنوی به بالاتر از خود بنگرید، تا رشد کنید. 📚منبع: مرکز اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران آذربایجان شرقی @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸چند روایت کوتاه از زندگی شهید محمود مظاهری 🌼 |یکی از آشناها که اتفاقاً از مأمورین رژیم شاه بود، اومد خونه‌مون. محمود رو صدا زدم و بهش گفتم: این آقا مأمور رژیمه؛ مراقبِ حرف‌زدنت باش... بی‌اعتنا به حرفام رفت پیششون. بابام پرسید: محمود کجا بودی؟ گفت: رفتم تظاهرات! تیراندازی شد؛ منم فرار کردم. مأمور رژیم گفت: اومدم بگم خیال نکنی من یه مأمورم و اگه دستگیر شدی کاری برات انجام میدم، نه! اصلا از این صحبت‌ها نیست. محمود هم رو به رویش ایستاد و با شجاعت گفت: ما هدفمون بالاتر از این حرفاست؛ خدا با ماست و دلمون نمی‌خواد آدمایی مثل شما کمکمون کنید. 🌼 |داشتم قرآن می‌خوندم، که چشمم خورد به برگه‌ی لای قرآن. محمود روی برگه نوشته بود: دوست دارم شهید بشم و در رکاب امام زمان (عج) باشم... بالاخره هم به آرزوش رسید... 🌼 |مادرم می‌گفت: می‌ترسم! دشمن به مردم رحم نمی‌کنه. محمود خندید و گفت: اگه ما کردستان نریم بخاطر خطرناک بودنش، یه جوون دیگه میره؛ اون جوون مادر نداره تا براش دلتنگ بشه؟ مادرم اشکاش رو پاک کرد. محمود ادامه داد: خودت دوست داشتی مثل مادرِ حُر جوونت رو بفرستی جبهه، مگه یادت رفته؟ محمود با صحبت‌هاش همه‌مون رو راضی کرد و رفت جبهه... 🌼 |سر مزار محمود گریه می‌کردم، که یهو خانومی اومد و بهم گفت: چرا گریه می‌کنی؟ منم شهید دادم. مگه پسرت رو از ته دل نفرستادی؟ هر چه گشتم دیگه ندیدمش. حتی دخترم که کنارم بود، هم می‌گفت: اون خانوم رو ندیده... 📚 منبع: نویدشاهد " بنیاد شهید و امور ایثارگران" @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸از اثرِ شگفت‌انگیزِ دعای مادر تا رویای دامادیِ شهید... 🌼 |سال ١۳۶۰ مشرّف شدم حجِ تمتع. بعد از بازگشت به محمد علی گفتم: از خدا خواستم شما شهید نشی، تا بتونی بسیار در خدمتِ اسلام باشی... محمد علی بسیار ناراحت شد و گفت: مادر! برای خداوند تعیینِ تکلیف نکنید... اتفاقا دو سال بعد هم به نیابت از مادر مرحومه‌ام به حج مشرف شدم. اما این بار خطاب به خدای متعال گفتم: خدایا! هر طور مصلحت بدونی! اگه تو می‌خوای راضیم هر دو پسرم هم شهید بشن ( الهی رضا برضاءک)... جالبه که خیلی زود هر دو پسرم به شهادت رسیدند... 🌼 |قبل از شهادتِ محمدعلی خواب دیدم که چند تا خانوم چادری، با روبند به خونه‌مون اومدند. یکی از خانوم‌ها که لاغر اندام بود، به من گفت: اجازه میدین آقا محمدعلی رو داماد کنیم؟!... مدتی بعد از این خواب محمد علی شهید شد... ▫️۲۷اردیبهشت؛ سالروز شهادت محمدعلی فتاح‌زاده گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸مکاشفه‌ی شهید قبل از عملیات؛ مکاشفه‌ی مادر؛ وقت شهادتِ احسان 🌼 |قبل از عملیاتِ آزادسازی خرمشهر؛ دیدم احسان رفت پشتِ یه خاکریز... وقتی برگشت،‌ دیدم چهره‌اش برافروخته و نورانی شده. قَسَمش دادم و پرسیدم: احسان چی شده؟ ایشون هم منو قسم داد و گفت: میگم! اما تا زنده‌ام به کسی نگو... قول که دادم،گفت: امام زمان(عج)‌ رو ملاقات کردم؛ آقا بهم فرمود: روز عملیات ساعت هفت پیش مایی؛ نگران نباش تو فقط بیا؛ تو مال ما هستی!... 🌼 |توی عملیات احسان حالتِ گداخته‌ای داشت. مثل خورشید نور بالا می‌زد؛ معلوم بود که غسل شهادت هم کرده... دوستانش می‌گفتند: احسان سر اون ساعتی که حضرت بهش خبر داده بود شهید میشه،‌ رو به آسمون کرد و با بغض گفت: مگه نه اینکه شما این ساعت رو به من وعده داده بودید؟... جالبه که احسان صبحِ دوم خرداد، در همان ساعتی که امام‌زمان عج بهش قول داده بود؛ به شهادت رسید. 🌼 |مادرِ احسان میگه: همون روز و همون ساعتی که احسان شهید شده بود؛ توی حیاط بودم، که یک‌دفعه دیدم خدمت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها ایستاده‌ام. حضرت بهم فرمودند: احسانت رو به ما میدی؟ گفتم: ما هر چه داریم از شما داریم، احسانم هم برای شما... 👤خاطراتی از زندگی طلبه‌ی شهید احسان حدائق 📚راوی: آقای مجید ایزدی [نویسنده و پژوهشگر شهدا] ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🌼 |وقتی سرِ سفره می‌نشستیم؛ اگه غذا کم میومد، حاضر بود خودش نخوره و به برادر و خواهر و پدرش بده... 🌼 |خیلی اهل مراعات بود توی احترام به پدر و مادر. بعضی اوقات ما برادر و خواهرها لج می‌کردیم و پول توجیبی می‌خواستیم. علی‌اصغر سهم پول توجیبی خودش رو به ما می‌داد و می‌گفت: «الآن مامان و بابا ندارند! چقدر شما سخت می‌گیرید!» 🌼 |وقتی می‌خواست بره واسه عملیات. روی دیوار اتاقِ امور مالی سروآباد کردستان؛ با خط خودش نوشت: اینجانب علی‌اصغر مهردادی، اعزامی از بهشهر؛ پایان مأموریت و تاریخ شهادت!... انگار بهش الهام شده بود کِی شهید میشه... حتی به دوستاش گفته بود: من تیر به پیشونی‌ام می‌خوره... و همینطور هم شد... 👤خاطراتی از زندگی شهید علی‌اصغر مهردادی 📚منبع: کنگره شهدای استان مازندران ▫️۱۳خرداد؛ سالروز شهادت علی‌اصغر مهردادی گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸معلوم میشه کی بچه‌ست... 🌼 |دوست داشت بره جبهه؛ برا همین سعی می‌کرد من و مادرش رو راضی کنه. یه روز وقتی توی تلویزیون تصاویر اعزام بچه‌های کم سن و سال به جبهه رو دید، گریه کرد و گفت: ببینید اینا هم مثل من بچه هستند، ولی میرن جبهه... منم وقتی اشکاش رو دیدم، گفتم: حالا که اینقدر علاقه داری: من حرفی ندارم، برو به امان خدا... 🌼 |وقتی اعزام شدیم جبهه؛ بچه‌ها [بخاطر سن کم و جثه‌ی ضعیفِ قربانعلی] باهاش شوخی می‌کردند و بهش می‌گفتند: ما باید برات شیرِ خشک در نظر بگیریم... ایشون هم با خنده در جوابشون می‌گفت: توی جبهه [و میدان رزم] معلوم میشه که من بچه‌ام یا نه... واقعاً هم توی جبهه مشخص شد که قربانعلی بچه نیست؛ و اتفاقا یه شیرمردِ واسه خودش... 👤 خاطراتی از زندگی نوجوان شهید قربان‌علی یوسفی 📚منبع: کنگره ملی شهدای استان مازندران ▫️۸تیرماه؛ سالروز عروج شهید قربانعلی یوسفی گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب: