eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
6.7هزار دنبال‌کننده
852 عکس
341 ویدیو
13 فایل
✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی و...] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده #غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸بُرش‌هایی از زندگی شهید محمدرضا افیونی 🌼 |يه روز محمدرضا از مدرسه برگشت خونه و لباس نويی که تازه براش خريده بودم رو برداشت و بُرد. علت رو که ازش پرسیدم، گفت: يکی از همکلاسیام لباس عيد نداره، لباسم رو می‌برم براش... اون سال محمدرضا با لباس‌های سال قبلش، عيد رو سپری کرد. 🌼 |رفته بودم جبهه برا دیدنِ پسرم. به مقرشون که رسیدم وقت ناهار بود. محمدرضا بهم گفت: غذای مقر متعلق به نیروهایِ اینجاست؛ شما غذاتون رو از توی شهر تهیه کنید... من هم که از حساسیت شدید پسرم نسبت به بیت‌المال خبر داشتم، رفتم و از داخل شهر غذا گرفتم و خوردم. 🌼 | يه روز مادرش ازش خواست تا کپسول گاز رو ببره و پر کنه. با اینکه ماشین سپاه در اختیارش بود، با موتور سیکلت شخصی‌اش رفت. خیلی سختی کشیده بود، اما حاضر نشد از ماشینِ بیت‌المال استفاده کنه. 🌼 |محمدرضا می‌گفت: بهترين چيز شهادته! پس تا اونجا که می‌تونيد بايستيد و با دشمن بجنگيد؛ نفعِ فردی و اجتماعی ما توی همين جنگیدن با دشمنه... 🌼 |یه بار خواب دیدم که دارم به محمدرضا میگم: پسرم! در میزنن؛ برو درب رو باز کن. محمدرضا هم برگشت و گفت: آقا امام زمان هستند... با خوشحالی گفتم: پس چراغ‌ها رو روشن کن... زير نور چراغ‌ها ديدم سيد قدبلندی سوار بر اسب سفيد داره میاد. محمد رضا هم سوار بر اسب ديگری کنار ايشون بود... صبح فردایی که این خواب رو دیدم، خبرِ شهادت محمدرضا به گوشم رسيد. 📚منبع: خبرگزاری دفاع‌مقدس [بنیاد حفظ آثار و ارزش‌های دفاع‌مقدس] @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
💢 ۱۶۹ 🔸رفتارِ خاصِ آقای فرمانده... |قائم‌مقام فرمانده تیپ بود، اما هیچوقت از فعالیت‌هاش توی جبهه حرفی نمی‌زد. می‌گفت: خـدا بايد بدونه من اونجا چیكار مى‏كنم و شغلم چيه؟ تا روز شهادتش هم نفهمیدیم سِمَتش چیـه... جالبـه که وقتى تـوى جبهه خوراكى مى‌دادند، آقامصطفى سهم خودش رو نمی‌خورد. نگه می‌داشت و وقتی بچّه‌ها چیزی برا خوردن نداشتند، بین‌شون توزیع می‌کرد؛ بدونِ اینکه خودش بخوره... 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید مصطفی قوی 📚منبع: فرهنگ‌نامه جاودانه‌های تاریخ/ زندگینامه فرماندهان شهید خراسان 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلی ➕ دریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی ➕ دریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ▫️۶ تیر؛ سالروز شهادت سردار شهید مصطفی قوی گرامی‌باد ________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
13.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 |همکلاسی‌هام کفشِ نو ندارند؛ منم نمی‌پوشم... ایثار بزرگ شهید[ی که معروف به شیر کردستان بود؛] در دوران نوجوانی ▫️۱۲تیر؛ سالروز شهادت علی قمی گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
💢 ۱۷۵ 🔸شهدا اینگونه هوای همدیگه رو داشتند... |آقا مهدی مسئولِ کارگاه ریخته‌گری بود. یکی از روزهای بسیار سرد دوستش اومد و گفت: شما کارگاه ریخته‌گری دارید و داخلش نفت هست؛ اگه میشه مقداری نفت به ما بدین. مهدی بهش گفت: کارگاه مالِ بیت الماله و نمی‌تونم نفتش رو بهت بدم... اما دوستش رو دستِ خالی رد نکرد. همون مقدارِ کمی نفتِ شخصی که توی خونه‌مون داشتیم رو داد به دوستش. بعد هم برگشت و به من گفت: خانوم! به خودت و بچه‌ لباسِ گرم بپوشون تا سرما نخورید... 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید مهدی هنرور باوجدان 📚منبع: فرهنگ‌نامه جاودانه هاي تاريخ "زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان" 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ▫️۲۷تیرماه؛ سالروز شهادت سردار شهید مهدی هنرور باوجدان گرامی‌باد ________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
💢 ۱۷۶ 🔸فرزندتان را این‌گونه تربیت کنید... |زمستون بود و هوا به‌ شدت سرد. برا همین همه‌ی بچه‌ها توی اون برف و بارون مجبور بودند لباس‌گرم بپوشند. اما برخلافِ بقیه، محمد فقط بایه پیراهن می‌یومد مدرسه. یه روز مدیر بهش گفت: لباس‌گرم بپوش... محمد هم چیزی نگفت و رد شد. دوباره سرِ یکی از کلاس‌ها، مدیر محمد رو دید و بهش گفت: مگه به شما نگفتم لباس گرم بپوش؟ این‌بار محمد از جاش بلند شد وگفت: آقا شما اگه پول دارید، برام لباس‌گرم بخریدتا بپوشم؛ منم خیلی دوست دارم لباس گرم بپوشم، اما پدرم در توانش نیست برام بخره؛ من باید به فکر برادر و خواهران کوچیک‌ترم باشم ... 👤خاطره‌ای از زندگی شهید محمد نوری‌تیرتاشی 📚منبع: کنگره ملّی شهدای استان مازندران 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ▫️۳۱تیرماه؛ سالروز شهادت محمد نوری‌تیرتاشی گرامی‌باد ____________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
💢 ۱۷۹ 🔸اینجوری هوایِ دلِ خواهرت رو داشته باش... |توی دوران بچگی با اینکه چهار سال از خواهرش کوچیکتر بود؛ باز خیلی هواش رو داشت. یادمه وقتی خوندن‌ و نوشتن یاد گرفت، گاهی با خواهرش مشاعره می‌کردند. رحمت ‌الله تا می‌دید که خواهرش بیت کم آورده نفس‌نفس‌زنان داره تلاش می‌کنه شعر جدید بخونه و نبازه؛ پیشونی‌اش رو می‌بوسید، بعد دستی به سرش می‌کشید و می‌گفت: من آرومتر می‌خونم تا تو برسی شعر بخونی...گاهی هم عمداً با تاخیر شعر می‌خوند تا خواهرش جا نمونه. وقتی هم آبجی شعری به ذهنش نمی‌رسید، رحمت الله با مهربانی نگاش می‌کرد و می‌گفت: عیب نداره آبجی؛ تو بُردی... کوچیکتر بود، اما اینجوری هوایِ دلِ خواهرش رو داشت... 👤خاطره‌ای از کودکی شهید رحمت‌الله خالصی 📚منبع: کتاب اشک‌های‌سرخ‌ماه؛ صفحه ۲۴ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ▫️۷مرداد؛ سالروز شهادت رحمت‌الله خالصی سراوان گرامی‌باد _____________________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
💢 ۱۸۰ 🔸اومدم سرباز خسته‌ی دمشقم رو ببرم... |بخش ‌زیادی از حقوقش رو می‌داد به فقرا. یه بار طلبی‌که از محل‌ کارش داشت رو گرفت وگفت: می‌خوام بدم به یکی از اقوام تا ماشین بخره، باهاش کار کنه و زندگیش بچرخه... بارها به دوستاش گفته بود: مدیونید اگه پول بخواید و بهم نگید... یه‌بار هم زن غریبه‌ای زیر عکس مهدی توی میدون قیام نشسته بود و گریه می‌کرد؛ می‌گفت: این جوان چند سال بود که به بچه‌های یتیم من کمک می‌کرد و احوال ما را جویا می‌شد... مادربزرگش خواب دید که یه آقای نورانی اومد و فرمود: اومدم سربازِ خسته‌ی دمشقم رو ببرم...؛ دو روز بعد از این خواب، مهدی شهید شد... 👤خاطره‌ای از زندگی مدافع‌حرم شهید مهدی عزیزی 📚منبع: خبرگزاری دفاع‌مقدس / خبرگزاری نویدشاهد 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی دریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی _________________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
5.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نابغه‌ی جنگ با داعش در کلام حاج‌قاسم فرماندهی که معروف بود به "حسین قمی" را بهتر بشناسید... ▫️۱۶مرداد؛ سالروز شهادت مرتضی حسین‌پور "حسین‌قمی" گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
5.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | روز اربعین حسینی این کلیپ رو با دقت ببین؛ تا بدونی مدیون چه خانواده‌هایی هستیم ▫️۲۳مرداد؛ سالروز شهادت منصور سودی [که ۲۸ سال مفقود بود] گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🎥 نوجوانیت رو مثلِ شهید ناصر کاظمی سپری کردی؟!! 🌼 |بچه‌ها با يکی از همبازی‌هامون که زبونش می‌گرفت، شوخی می‌کردند. بنده‌خدا اومده بود پیش ناصر و گلایه می‌کرد. ناصر بهش گفت: بچه‌ها دوستت دارند و منظور بدی ندارند. بعدش هم اومد پیش بچه‌ها و گفت: کارتون زشته؛ نباید رفیق‌مون رو برنجونیم... خلاصه با هزار دلیل بقیه رو قانع کرد که رفیق‌مون رو دست نیندازند. 🌼 |دوران بچگی، هر کدوم‌ توی یه تیم بازی می‌کردیم. بازيكنی بود كه بخاطر بازی ضعیف‌ترش بچه‌ها بهش بازی نمی‌دادند. یه روز ناصر متوجه شد و خودش رفت بیرون تا اون بنده‌خدا هم بازی کنه. وقتی هم بقیه اعتراض کردند، ناصر گفت: ایشون هم جزو بازيكنان تیم‌مونه و باید بازی کنه. 🌼 |توی مسابقات محله ناصر بعنوان خوش‌اخلاق‌ترين بازيكن انتخاب شد و بهش یه گرمكن دادند؛ اما هیچوقت ندیدم به تن کنه... حتی یه بار ازش پرسیدم: چرا گرمکن رو نمی‌پوشی؟ ایشون هم چیزی نگفت، انا بعد از مدتی فهمیدم که گرمکن رو بخشیده به یکی از بچه‌های فقیر مدرسه... 🌼 |مسابقه داشتیم و یکی از بچه‌ها كفش مناسب نداشت. ناصر كفش ورزشی خودش رو در آورد و داد بهش. اما کفش واسه بنده‌خدا بزرگ بود. ناصر رفت و کفی خرید براش تا اندازه‌ش بشه... بهش گفتم: ناصر خودت چی می‌پوشی پس؟ گفت: خدا کریمه... بعد هم رفت و کفشای پاره‌ی اون بنده خدا رو پوشید. اون روز کفش کهنه، پاره و تنگ خیلی اذیتش کرد، حتی بعد از بازی چند جای پاش زخمی شده بود، اما دم نزد... 📚 منبع: نویدشاهد @khakriz1_ir
💢 ۱۸۲ 🔸چطور یه نفر اینقدر می‌تونه مهربون باشه؟ |همیشه از دست فروش‌ها خرید می‌کرد. گاهی اگه از بوتیک براش پیراهن می‌خریدم؛ بین راه به نیازمندی می‌بخشیـد، و با زیرپوش می‌یومـد. وقتی هـم ازش می‌پرسیدم: چرا اینجوری اومدی؟ می‌گفت: یکی نیاز داشت، منم پیراهنم رو بهش دادم؛ در ضمن من توی ماشین نشسته بودم ، چه کسی نگاه می‌کنه ببینه که چی تَنَمه؟... مصطفی حتی سرپرستی چهارتا بچه یتیم رو هم به عهده داشت و بهشون‌کمک می‌کرد... 👤خاطره‌ای اززندگی مدافع‌حرم شهید مصطفی رشیدپور 📚منبع: روزنامه‌کیهان در گفتگو با همسرشهید 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
904.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸بُرش‌هایی از زندگی شهید مدافع‌وطن رضا قربانی 🌼 |توی پایگاه محلِ خدمتش، چند عکس شهید رو روی دیوار نصب کرده بود؛ اما یه جای خالی کنارش گذاشته بود. به دوستانش می‌گفت: این جای عکس منه... منتظر شهادت بود و بهش هم رسید... 🌼 |هميشه از پدر و مادر قدردانی مي­‌كرد و عذرخواه بود كه نتونسته محبّت اونا رو جبران كنه... 🌼 |یه بار پول عیدش رو جمع کرد و برا یکی از دوستاش توی دانشگاهِ لاهیجان که پدری کارگر داشت، لباس خرید... 🌼 |یه روز شهید اسماعیل خانزاده از شهدای مدافع حرم بهم گفت: دو بار حاجتی داشتم، و از محمودآباد به زیارت مزار شهید قربانی توی چالوس رفتم. هر دو بار بعد از دردِدل با شهید حاجتم رو گرفتم... 🌼 |شب قبل چند مرحله ماموریت گشت داشتیم. برا همین آقا رضا خسته بود و بعد از نماز صبح داشت استراحت می‌کرد. ماموریت جدید صبح هم نوبت همکارش بود. اما رضا دید که همرزمش، درحال استراحته... برا همین با اینکه خسته بود، تصمیم گرفت دوستش رو بیدار نکنه و خودش بره ماموریت... رضا رفت و ساعاتی بعد خبر شهادتش رسید 🌼 |و حالا کلیپ رو باز کن و سیمای مخلصانه‌ شهید رو ببین و صحبت‌های دلنشینش رو بشنو... ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب: