#خاکریزخاطرات ۵۲
🔸شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد...
#متن_خاطره|نجف آباد اصفهان که بودیم؛ یه پیرزن سراغ حاج احمد رو میگرفت. وقتی حاجی برا سرکشی اومد، پیرزن رفت ملاقاتش و بعد از چند دقیقه گفتگو، رفت...
یک هفته بعد پسر پیرزن اومده بود برای تشکر. میگفت: حاج احمد مشکلم رو حل کرده. بعد فهمیدیم پسرِ پیرزن به خاطر نداشتن دیه قرار بوده بره زندان. اما حاج احمد بخشی از ارثیهای که از پدر و مادرش بهش رسیده رو میده، تا ديه رو پرداخت کنن. و اینجوری پسرِ پیرزن آزاد شده بود..
👤خاطرهای از زندگی سرتیپ شهید احمد کاظمی
📚منبع: فصلنامه نگینایران، شماره۱۶، صفحه۲۷
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
____________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_کاظمی #کمک_به_فقرا #بی_تفاوت_نبودن #گذشت_و_فداکاری #شهدای_اصفهان #ايثار #مزار_گلستانشهدا
11.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فیلم
🎥#انیمیشن|روایتِ شهادتِ کسی که چند مغازهی شخصیاش را برای کمک به جبهه فروخت...
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_هاشمی #کمک_به_فقرا #شهدای_تهران #ایثار #شهدای_ترور #مزار_بهشتزهرا
#چندخاطره
🔸واو به واو این خاطرات شهیده واعظی بسیار خواندنی است...
🌼#برای_امام|زمانی که امامخمینی تبعید بودند؛ پدر طیبه به عنوان یک روحانی مبارز با شاه مقابله میکرد. طیبه با اینکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بود تصمیم گرفت ۱۵ روز روزه بگیره. میگفت: ۸روز رو برا سلامتی آقای خمینی روزه میگیرم؛ ۷روز رو برا سلامتی پدرم.
🌼#عشق_خمینی|زمانیکه خیلی کم سن و سال بود؛ خورد زمین و صورتش خونی شد. رفتم جلو و گفتم: خوبت شد، خونت رو ریختی روی زمین. گفت: خدا نکنه خون من اینجا بریزه. خونم باید برای آقای خمینی بریزه... از همون کودکی عشق امام رو داشت.
🌼#حجاب|از پنج سالگی میرفت مکتب. حتما هم باید چادر سر میکرد و رویش رو میگرفت. وقتی بهش میگفتم: شاید با چادر زمین بخوری؛ در جوابم میگفت: اگر زمین بخورم بهتر از اینه که مردم صورتم رو ببینند.
🌼#مزد_قالی|طیبه قالی میبافت و میگفت: مزد قالیبافی روزم رو برا جهیزیهام بذارید؛ و مزد قالیبافی شبم رو برا امام خمینی؛ می خوام وقتی اومدند ایران، پیش پاشون گوسفند قربانی کنم.
🌼#لباس_عید|روز عید یه دست لباس براش خریدیم. پوشید؛ رفت بیرون و اومد. لباس رو در آورد و گذاشت کنار. گفتم: همه لباس نو پوشیدند، تو چرا لباست رو در آوردی؟ گفت: اگه من این لباس رو بپوشم، بچههای فقیر غصه میخورند... من دلم نمیاد این لباس رو بپوشم؛ لباسهای کهنه رو بیشتر دوست دارم. بعد از ازدواج هم جهیزیهاش رو بخشید به فقرا...
🇮🇷ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
#شهیده_واعظی #شهدای_زن #حجاب #گذشت #ایثار #چادر #شهدای_اصفهان #ولایتفقیه #شهدای_تهران #مزار_بهشتزهرا
#شریک_جهاد
🌸 سردار شهید ولیالله عباسی رو در ثواب تولیدمحتوا و انتشار مطالب امروز شریک میکنیم؛ به امیدی که دستمون رو بگیرند
🔹چند بُرش از زندگی شهید:
🌼#تولد|ولیالله در اولین روز پاییز ۱۳۴۳ در شیروان چرداول استان ایلام متولد شد.
🌼#اولدیگران|شام و نهار رو با دیگ میآوردند پادگان و نیروها برا گرفتن غذا باید یه صف طولانی تشکیل میدادند. معمولاً هم به نفرات آخر یا غذا نمیرسید یا مقدار کمی نصیبشون میشد. من شاهد بودم که ولیالله هنگام توزیع، آخرین نفری بود که برا تحویل غذا میرفت. توی صف هم اگه کسی بعد از ایشون برا گرفتن غذا میومد، ولیالله میرفت پشت سرش میایستاد و بهش میگفت: من مسئول منظم کردن صف هستم؛ برو جلو...
🌼#قرآن|دائماً توی اوقات فراغت، قرآن میخوند. حتى توی صف غذا هم یه قرآن کوچک از جیبش در میآورد و شروع به خواندن میکرد.
🌼#بيتالمال|یه بار که به اجبار میخواست بره مرخصی، ماشینی رو در اختیارش گذاشتند تا با ماشین از خط بره، قبول نکرد و با پای پیاده راه افتاد... مرخصی هم که میومد، از لباس سپاه استفاده نمیکرد. میگفت: توی مرخصی نباید از لباس سپاه که بیت الماله، استفاده کنم.
🌼#مرگبرآمریکا| یه ترکش به پای ولیالله اصابت کرد و بلافاصله خون جاری شد. با یه چوب کبریت ترکش رو از پایش در آورد و با خونی که بیرون میزد، روی پایش نوشت: مرگ بر آمریکا...
📚منبع: کنگره ملی سههزار شهید استان ایلام
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت پوستر با کیفیت اصلی
__
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
● واژهیاب:
#شهید_عباسی #شهدای_ایلام #مزار_امامزادهصالحآباد #گذشت #ایثار
#خاکریزخاطرات ۶۸
🔸 چقدر مهربون بوده این محمدمهدی...
#متن_خاطره|دمِ عید وقتی حقوق و عیدی معلمی رو گرفتم؛ با محمدمهدی که اون موقع ۵ یا ۶ ساله بود؛ رفتیم و براش یه کفش خریدم. خونهی ما توی محله فقیرنشین بود و چون خانوادهها قدرت خرید چندانی نداشتند؛ خیلی از بچه های محل بجای کفش، دمپایی میپوشیدند. وقتی محمدمهدی کفش جدیدش رو پوشید، توی کوچه متوجه نگاه حسرت بچهها شد. برا همین تصمیم گرفت نوبتی کفشش رو بده تا دوستاش هم بپوشن. بعد از یه مدت هم دیگه اون کفش رو نپوشید و گفت: چون دوستام مث کفشِ من رو ندارن؛ منم دیگه نمیپوشمش...
👤خاطرهای از زندگی شهید مدافعحرم محمدمهدی فریدونی
📚منبع: خبرگزاری دفاعمقدس؛ وابسته به بنیاد حفظ و نشر ارزشهای دفاعمقدس/ راوی: پدر شهید
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
__________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_فریدونی #بیتفاوت_نبودن #مهربانی #خاکریز_خاطرات #گذشت #ایثار #شهدای_فارس #مزار_گلزارفسا
#خاکریزخاطرات ۸۸
🔸کجای دنیا دیدی اینجور از خودگذشتگی کنن؟
#متن_خاطره|چند تا بسیجی داخلِ جیپ بودند. یهو دشمن شیمیایی زد و بسیجیها باید ماسک میزدند. اما یک ماسک کم بود. به همین خاطر هیچکس راضی نمیشد ماسک بزنه. تا اینکه یک نفر از اونا، بقیه رو قانع کرد. لحظاتی بعد در حالیکه اون بندهی خدا شدیداً سرفه میکرد، دوستاش بهش نگاه میکردند و از زیر ماسک اشک میریختند.
👤 نام این رزمندگان عزیز در منبع نیامده
📚منبع: سالنامه عطش ظهور ۱۳۸۵
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
____________________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#ایثار #ازخودگذشتگی #گذشت #رفاقت #بی_تفاوت_نبودن #خاکریز_خاطرات #ویژه_یادمان
13.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایت_اول_دوم_سوم
🎥 از دلیلِ دیر اومدنش به مراسم عقد؛ تا رفتار جالبش با سوپری محلّه
سه روایتِ کوتاه و زیبا از زندگی شهید حمید سیاهکالی مرادی
🔸 ۵ آذر؛ سالگرد شهادت پاسدار مدافعحرم حمید سیاهکالیمرادی گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_سیاهکالیمرادی #دستگیری_از_مردم #شهدای_قزوین #شهدای_مدافعحرم #گذشت #ایثار #دستگیری_از_فقرا #حقوق_همسایه #مزار_گلزارقزوین
#چند_خاطره
🔸اگه مربی یا معلّم هستی؛ اینگونه باش
🌼 #ایثار|از اینکه آقاهادی معلم شده بود، خوشحال بودیم؛ خوشحالیمون وقتی دوچندان شد که شنیدیم به قید قرعه، محل تدریسش افتاده توی روستایی نزدیک بخش کوهسرخ کاشمر. اما بعد از چند روز متوجه شدیم هادی برا تدریس رفته یه روستای محروم دیگه که نه امکانات داشت، نه جاده. علت رو ازش پرسیدیم، اما چیزی نگفت. بعدها فهمیدیم خانم معلمی برا رفتن به اون روستای محروم دچار مشکل بوده، هادی هم جاشو با ایشون عوض کرده، تا اون خانوم به زحمت نیفته.
🌼 #سخاوتمند|وقتی توی یکی از روستاهای کاشمر مشغول به معلمی شد، براش مقداری وسایل زندگی فرستادم. اما توی تعطیلات تابستون فهمیدم خبری از اون وسایل نیست. ازش پرسیدم: مادر! وسایلت کو؟ خندید و گفت: دادم به یه تازه عروس و داماد. سال بعد دوباره براش وسایل خریدیم؛ اما تابستون بعدی باز فهمیدیم اون وسایلها رو هم داده به خدمتکار مدرسه.
🌼 #دعا|مقید بود به برگزاری دعا توی مدرسه. یه عده ایام امتحانات که شد مخالفت کردند و گفتند: دیگه دعاخوندن بسه. ایام امتحانات دعا رو حذف کنین. هادی گفت: چطور موقع امتحانات ورزش باشه، بازی باشه، تفریح باشه؛ اما دعا نباشه؟ هادی دانشآموزها رو به اردو میبرد و اونجا مراسم دعا برگزار میکرد، اما نذاشت تعطیل بشه.
🌼 #سرباز_امامزمان|توی وصیتش نوشته بود: باید مدارسمون رو به سنگر تعلیم و تعلّم تبدیل کنیم. دانشآموزان باید سربازان همیشه آمادهی لشکر امامزمان عج باشند.
👤خاطراتی از زندگی شهیدهادی شهابیان
📚منبع: کتاب"بالابلندان"
@khakriz1_ir
#شهید_شهابیان #شهدای_خراسانرضوی #شهدای_معلم #مزار_گلزارکاشمر
12.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#یک_خاطره
🎥 خونهاش رو بخشید به یک خانوادهی جنگزده...
دیدنِ این کلیپ عجیب و جالب رو از دست ندین
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_عرب #ایثار #شهدای_چهارمحال #شهدای_اصفهان #مزار_گلستانشهدا
#یک_خاطره
🔸بخاطر کمک به رفیقش؛ ماشینش رو فروخت...
#متن_خاطره|حسن درآمد خوبی داشت. بهش میگفتم: تو چرا پسانداز نمیکنی؟ میگفت: جایی که لازمه پسانداز میکنم... چندتا دختر یتیم رو به سرپرستی گرفته بود. چند ماه قبل از شهادتش هم یه روز آمد خونه و گفت: سند ماشینو میخوام. گفتم: میخوای چیکار؟ گفت: لازم دارم... ماشین رو برد و فروخت. گفتم: چرا فروختیش؟ گفت: لازم بود... من هم که معمولا خیلی سؤال نمیکردم، دیگه چیزی نگفتم...
▫️بعد از شهادتش یکی از دوستاش آمد و گفت: " همسر من باردار بود و هزینهی بیمارستان هم زیاد. خیلی به این در و اون در زدم که بتوانم وامی تهیه کنم، اما نشد. از دوستانم کمک خواستم، اما باز هم کار به جایی نبردم. یه روز به نیتِ دردُ دل به حسن گفتم: نزدیک زایمان همسرمه و به مشکل مالی برخوردم. حسن سوئیچ ماشینش رو بهم داد و گفت: همین الان ماشین رو بفروش و هزینه کن. گفتم: من دارم باهات دردُ دل میکنم و اصلا توقعی ندارم. و سوئیچ رو برگردوندم... اما حسن خودش رفت و ماشینش رو فروخت و پولش رو آورد بهم داد..." بنده خدا میگفت: من میخوام پولی که شهید بهم داده بود رو به ما برگردونم... منم گفتم: شهید خودش این پول رو به شما هدیه داده، پس منم این پول رو پس نمیگیرم...
👤خاطرهای از زندگی شهید مدافعحرم حسن قاسمیدانا
📚منبع: کتاب " زندگی به سبک شهدا " بهروایت مادر شهید
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_قاسمیدانا #گذشت #ایثار #دستگیری_از_فقرا #دنیا_گریزی #شهدای_خراسانرضوی #مزار_آرامستانخواجهربیع
6.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#یک_خاطره
🎥 #انیمیشن|شهیدی که بخاطر نماز اول وقت؛ قیدِ مدال طلا رو زد...
▫️۲۲اردیبهشت؛ سالروز شهادت عباس حاجیزاده گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_حاجیزاده #نماز_اول_وقت #نماز #تقوا #مراقبه #شهدای_قم #شهدای_ورزشکار #کشتی #ایثار #مزار_گلزارقم
#چند_خاطره
🌼 #ایثار|وقتی سرِ سفره مینشستیم؛ اگه غذا کم میومد، حاضر بود خودش نخوره و به برادر و خواهر و پدرش بده...
🌼 #احترام_به_والدین|خیلی اهل مراعات بود توی احترام به پدر و مادر. بعضی اوقات ما برادر و خواهرها لج میکردیم و پول توجیبی میخواستیم. علیاصغر سهم پول توجیبی خودش رو به ما میداد و میگفت: «الآن مامان و بابا ندارند! چقدر شما سخت میگیرید!»
🌼 #پیشگویی|وقتی میخواست بره واسه عملیات. روی دیوار اتاقِ امور مالی سروآباد کردستان؛ با خط خودش نوشت: اینجانب علیاصغر مهردادی، اعزامی از بهشهر؛ پایان مأموریت و تاریخ شهادت!... انگار بهش الهام شده بود کِی شهید میشه... حتی به دوستاش گفته بود: من تیر به پیشونیام میخوره... و همینطور هم شد...
👤خاطراتی از زندگی شهید علیاصغر مهردادی
📚منبع: کنگره شهدای استان مازندران
▫️۱۳خرداد؛ سالروز شهادت علیاصغر مهردادی گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_مهردادی #پدر_و_مادر #ادب #گذشت #فداکاری #شهدای_مازندران #مزار_گلزاربهشهر