eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
5.2هزار دنبال‌کننده
447 عکس
93 ویدیو
10 فایل
سلام ✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خوشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 ۳ 🔸تربیت به سبکِ آقامصطفی چمران |ماهی یکبار بچه‌های مدرسۀ جبل عامل رو جمع می‌کرد ، می‌رفتند و زباله‌های شهر رو جمع‌‌آوری می‌کردند. می‌گفت: با اینکار هم شهر تمیز میشه و هم غرور بچه‌ها می‌ریزه... 👤خاطره‌ای از سردار شهید دکتر مصطفی چمران 📚 منبع: یادگاران۱«کتاب شهید چمران» صفحه ۲۲ 🔰دانلود کنید: دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ______________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
|خرید تا رو دستِ فروشنده نماند... 💢زکریا يه بار برا خريدِ لباس، با يكی از دوستانش رفت بازار. یه لباس رو انتخاب کرد و با اینکه كمی زدگی داشت ، اون رو خرید. دوستش گفت: «اين لباس زدگی داره. نخر!» زکریا هم در جوابش گفت: «اگه نگيريم کسی این لباس رو نمی‌خره [روی دست صاحبش می‌مونه]، پس بهتره اين پيراهن رو بگيرم تا اسراف نشه.» ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_irواژه‌یاب:
. 💢 ۱۹ 🔸بی‌تفاوت نبودن را از این نوجوان شهید بیاموزیم... |بچه که بود، با داداشش رفت خونه همسایه. اونجا رادیو روشن بود و صدای ترانه‌اش بلند... محمودرضا رفت تا رادیو رو خاموش کنه، اما قدش نرسید. با همون شیرین‌زبونی کودکانه به همسایه گفت: فاطمه خانوم! می‌خوای خدا شما رو جهنمی کنه؟ همسایه پرسید: چرا جهنمی کنه؟ محمودرضا گفت: چون ترانه رو خاموش نمی کنید... 👤خاطره‌ای از کودکی شهید محمودرضا وطن‌خواه 📚 منبع: کتاب سیره دریادلان۲ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_irواژه‌یاب:
💢 ۲۱ 🔸وظیفه‌ی ما فقط جبهه رفتن نیست... |تویِ ساختمانِ سپاه چند برادرِ پاسدار دیدم. حاج‌علی هم داشت براشون حرف می‌زد. می‌گفت: بچه‌ها! وظیفه‌ی ما فقط جبهه‌رفتن نیست، وظیفه‌ی اصلیِ ما امر به معروف و نهی از منکر کردنه. وقتی میایم مرخصی نباید بنشینیم تویِ خونه و وضعِ شهر اینجوری باشه؛ بیاید بریم توی شهر و امر به معروف کنیم... از اون روز به بعد بچه‌ها وقتی می‌یومدند مرخصی، توی سطحِ شهر امر به معروف و نهی از منکر می‌کردند... 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید علی قوچانی 📚منبع: کتاب سیره‌ی دریادلان ۲ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی __________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_irواژه‌یاب:
💢 ۲۴ 🔸عیدی‌هامو می‌خوام بدم به یه فقیر... |روزِ اولِ عید نوروز غلامحسین هزارتومان عیدی جمع کرد. قرار بود من و خواهرم هر کدوم برای خودمون چیزی بخریم. برا همین به غلامحسین گفتیم: تو با عیدی‌ات چی می‌خواهی بگیری؟ گفت: من هیچ چیز برا خودم نمی‌خوام بگیرم، پولِ عیدی‌ام رو می‌خوام بدم به یه فقیر، تا برا بچه‌هاش کفش و لباس نو بخره، و از بچه‌هاش خجالت نکشه... این حرفِ غلامحسین چنان من رو لرزاند، که پول‌های خودم رو هم بهش دادم، تا به فقرا کمک کنه... 👤خاطره‌ای از زندگی شهید غلامحسین تیمورزاده‌ حصاری 📚منبع: اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران استان‌های خراسان 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
💢 ۲۵ 🔸اینگونه مراقب بودند‌، تا حق‌الناسی گردنشون نیاد... |چند دقیقه بیشتر به اعزام نمونده بود که دیدم نیست. رفتم دنبالش و دیدم داره با یکی از بچه‌ها عکس می اندازه ... پرسیدم : این پسره کی بود که داشتی باهاش عکس می انداختی ، اونم الان که اتوبوس ها دارن میرن؟ گفت: یه چیزی گفتم ، فکر کردم شاید ناراحت شده باشه ، رفتم باهاش عکس انداختم تا از دلش در بیارم ... 📚منبع: کتاب آخرین امتحان؛ صفحه ۲۵ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ____________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
💢 ۳۱ 🔸سربازِ نوجوانِ امام و انقلاب... |اوایلِ انقلاب؛ منافقین اعلامیه می‌ریختند توی خونه‌های مردم... محمدرضا اون موقع یازده ساله بود. می‌رفت از زیرِ دربِ خونه‌ها؛ اعلامیه‌های منافقین رو جمع می‌کرد و به جایش، اعلامیه‌های امام‌خمینی رو می‌گذاشت... محمدرضا سال ۶۲؛ توی منطقه‌ی فکه به شهادت رسید، و پیکرش هنوز به آغوشِ خانواده برنگشته... 👤خاطره‌ای از زندگی شهید محمدرضا فقیهی 🎙راوی: خواهر شهیدان حسن و محمدرضا فقیهی 🇮🇷 ۲۲ فروردین؛ سالروز شهادت محمدرضا فقیهی گرامی‌باد 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی _____ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
۳۹ 🔸مشتریِ ثابتِ پیرمردِ میوه‌فروش... |آخرِ میوه‌فروش‌های بازار یه پیرمردِ نحیف میوه می‌فروخت. بساطِ کوچک و میوه‌های لک‌دارش معلوم بود که خریداری نداره. اما پیرمرد یه مشتری ثابت داشت بنامِ محمدعلی رجایی... آقای رجایی می گفت: میوه هاش برکت خدا هستن ، خوردنش لطفی داره که نگو و نپرس. به دوستاش هم می‌گفت: این پیرمرد چند سر عائله داره ، از او خرید کنین... 👤خاطره‌ای از زندگی رئیس‌جمهور شهید دکتر محمد علی رجائی 📚منبع: کتاب « خدا که هست » صفحه ۱۰ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلی دریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ___________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
۵۲ 🔸شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد... |نجف آباد اصفهان که بودیم؛ یه پیرزن سراغ حاج احمد رو می‌گرفت. وقتی حاجی برا سرکشی اومد، پیرزن رفت ملاقاتش و بعد از چند دقیقه گفتگو، رفت... یک هفته بعد پسر پیرزن اومده بود برای تشکر. می‌گفت: حاج احمد مشکلم رو حل کرده. بعد فهمیدیم پسرِ پیرزن به خاطر نداشتن دیه قرار بوده بره زندان. اما حاج احمد بخشی از ارثیه‌ای که از پدر و مادرش بهش رسیده رو میده، تا ديه رو پرداخت کنن. و اینجوری پسرِ پیرزن آزاد شده بود.. 👤خاطره‌ای از زندگی سرتیپ شهید احمد کاظمی 📚منبع: فصلنامه نگین‌ایران، شماره۱۶، صفحه۲۷ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ____________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
۶۰ 🔸طلبه‌ای که دردِ مردم داشت... |هر وقت از جبهه برمی‌گشت، به حفرِ چاه مشغول می‌شد. دستمزدش رو هم می‌داد به همسرش تا در غیابش راحت باشه... بعد از شهادتش افراد زیادی به خونه‌مون اومده و با گریه می‌گفتند که حسین شبها می‌رفته خونه‌شون ، مشکلاتشون رو حل می‌کرده و با رسیدگی به خانواده‌های نیازمند، باعثِ شادیِ قلبشون می‌شده... 👤خاطره‌ای از طلبهٔ شهیدحسین سرمستی 📚منبع: کتاب بر خوشه‌ی خاطرات ، صفحه ۲۵ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ___________________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
۷۲ 🔸 جاذبه‌ی بالای یک شهید... |تا وقت نماز می‌شد، خودش رو به نزدیکترین مسجد می‌رسوند. اگه توی راه می‌دید دو سه تا جوان دور هم ایستادند، می‌رفت بینشون. چند لحظه بعد می‌دیدم اون جوونا رو که شاید اهل نماز نبودند و قیافه‌شون هم به بچه مسجدی نمی‌خورد، با خودش به مسجد آورده... ایامِ نوجوانی منصور در محله مون چند تا مشروب فروشی وجود داشت. آنوقت هم منصور می چرخید بین نوجوانان و اونا رو می آورد مسجد. منتظر نمی شد تا آنها مسجدی بشن، می‌رفت و مسجدی‌شون می‌کرد. 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید منصور خادم‌صادق 📚منبع: کتاب آرزوی فرمانده ، صفحه ۱۳۱ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی __________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
۸۶ 🔸رتبه‌ی اول دانشگاه تورنتو کانادا بود، اما... |بخاطر معدل بالا، با پیشنهاد آموزش و پرورش برای ادامه‌ی تحصیل به کانادا رفت و رتبه‌ی اول دانشگاه تورنتـو کانادا رو بدست آورد. وقتی هم درسش تموم شد، اومد ایران و تصمیم گرفت به جبهه بره. بهش‌گفتم: شما تازه ازدواج کردی،یه مدت بمون و جبهه نرو. اما گفت: نه مادر! من از امکانات کشور استفاده کردم و رفتم‌کانادا تحصیل کردم، الان‌ درسم‌تموم شده و وظیفه‌ی‌ شرعی‌ام‌ اینه که برم جبهه، و به اسلام و مردم خدمت کنم... 👤خاطره‌ای از زندگی مهندس شهید حسن آقاسی‌زاده 📚منبع: کتاب خدمت از ماست۸۲ ، صفحه ۷۰ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ______ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
۸۸ 🔸کجای دنیا دیدی اینجور از خودگذشتگی کنن؟ |چند تا بسیجی داخلِ جیپ بودند. یهو دشمن شیمیایی زد و بسیجی‌ها باید ماسک می‌زدند. اما یک ماسک کم بود. به همین خاطر هیچکس راضی نمیشد ماسک بزنه. تا اینکه یک نفر از اونا، بقیه رو قانع کرد. لحظاتی بعد در حالیکه اون بنده‌ی خدا شدیداً سرفه می‌کرد، دوستاش بهش نگاه می‌کردند و از زیر ماسک اشک می‌ریختند. 👤 نام این رزمندگان عزیز در منبع نیامده 📚منبع: سالنامه عطش ظهور ۱۳۸۵ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ____________________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
۸۹ 🔸رسول از نوجوانی عمّار ولایت بود... |رسول شانزده سال داشت و کرج زندگی می‌کردیم. توی مدرسه چند بار با معلمش سـرِ مسأله ولایت‌فقیه بحثش شده بود. یه بار هم تا معلم شـروع کرد به بدگویی از نظام و ولایت؛ باز رسول با او مخالفت کرد. معلم هم گفت: اینجا یا جایِ منه یا جایِ تو ... رسول گفت: من از این مدرسه میرم؛ چون شما استـاد ما هستید و احترامتون واجبه... با اینکه رسول مدرسه رو بخاطر دفـاع از ولایت و نظام ترک کرد؛ اون معلم بخاطر تخلفاتش از اونجا اخراج شد... 👤خاطره‌ای از زندگی مدافع‌حرم شهید رسول خلیلی 📚 منبع: پایگاه اینترنتی مشرق‌نیوز؛ به نقل از پدر شهید 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ________________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب: