🌹🌹🌹
گفتم :
چرا انقدر برای کامپیوتر وقت تلف میکنی!؟
گفت:
این کار مثل جنگ است
هر کلیدی که من فشار میدهم مثل گلوله ای است که در جنگ فرهنگی به سوی دشمن شلیک می شود
#همسفر_شهید_سید_علیرضا_مصطفوی
🌹🌹🌹
@khaterat_shohada
🔹 #او_را ... 31
کلافه گوشی رو پرت کردم و چشمامو بستم.
خوابم پریده بود و اعصابم خورد بود.
خودمو فحش میدادم که چرا اون روز شماره عرشیا رو گرفتم😏
دستمو گذاشتم رو شونه ی مرجان و صداش کردم...
-مرجان؟
مری؟
-هوم😴
-مرجان بلند شو،گشنمه،بریم صبحونه بخوریم...
-ترنم جون اون عرشیا ولم کن،خوابم میاد
-اوه اوه جون چه کسی روهم قسم دادی😒
بلندشو لوس نشو...
-وای ترنم...بیخیال،بذار بخوابم
-باشه،خودت خواستی....
لیوانو برداشتم و رفتم از تو حموم پر از آب سردش کردم،
-مرجان؟
-هووووممممم؟😖
-هنوز میخوای بخوابی؟
-اوهوم😢
-باشه بخواب...
و آب لیوانو خالی کردم روش😂
مرجان مثل جن زده ها بلند شد نشست و با چشمای گشاد زل زد بهم😳
-مگه مرییییییییضیییییی؟😰
بیشعوووووررررر...
خفت میکنم😠
زدم زیر خنده و همینجور که سمت در اتاق میدویدم داد زدم
-تقصیر خودت بود😝😂
همونجور دویدم سمت حیاط و مرجانم به قصد کشت دنبالم میدوید
دم استخر رسید بهم و با یه حرکت هلم داد تو استخر😐
آب یخخخخخ بود،
نمیتونستم تکون بخورم،تمام عضلاتم قفل کرده بود😣
فقط جیغ میزدم و فحشش میدادم
اونم میخندید و میگفت
-تقصیر خودت بود😝😂
تا دو ساعت از کنار شومینه تکون نمیخوردم،بدنم سر شده بود از سرما
مرجان هم میخواست از دلم دربیاره،هم قیافمو که میدید خندش میگرفت😁
با اینکه از دستش حرصم گرفته بود،اما منم از خنده هاش خندم میگرفت...
چقدر دلم میخواست مرجان خواهرم بود و همیشه باهم بودیم...😢
"محدثه افشاری"
🔹 #او_را ... ۳۲
دیگه دلم نمیخواست ریخت عرشیا رو ببینم،
از بعد ماجرای خودکشیش واقعا ازش بدم اومده بود،
اخلاقاش خوب بود
دوستم داشت
ولی برای من،ضعف یک مرد غیر قابل تحمله😒
فعلا رابطمو باهاش قطع نکرده بودم چون از دیوونه بازیاش میترسیدم!
ولی اصلا دوست نداشتم باهاش صحبت کنم😣
خودشم اینو فهمیده بود!
فردا پنجشنبه بود و به مرجان قول داده بودم باهاش برم مهمونی،
رفتم تو فکر...
برم؟
نرم؟
چی بپوشم؟
اصلا به مامانینا چی بگم؟
تو فکر بودم که گوشیم زنگ خورد...
عرشیا بود😒
فقط خدا رو شکر کردم که به این مثل سعید ،رو نداده بودم،وگرنه الان باید یه بهونه هم برای پیچوندن این پیدا میکردم😒
-الو...؟
-الو عزیزم...
خوبی؟
-سلام.ممنون،تو چطوری؟
بهتری؟
-تا وقتی ترنمم کنارم باشه خوبم...💕
دلم برات تنگ شده خانومم...
نمیخوای بیای پیشم؟😢
-عرشیا،ببخشید...
خیلی سرم شلوغه،
کلی درس دارم
-ترنم...
جون من!😉
پاشو بیا برات یه سورپرایز دارم
نزن تو ذوقم...
بیا دیگه گلم...لطفا😢
-پووووفففف...
از دست تو عرشیا...
از دست این زبون بازیات...
اخه کار دارم!
پس بیامم زود باید برگردما!
-باشه خوشگل من...
تو فقط بیا...
خودم اصلا میام دنبالت و برت میگردونم
-نه نه،نمیخواد...
خودم میام
-باشه...😏
نمیام....
فقط تو پاشو بیا
جون به سر کردی منو!
-باشه،نیم ساعت دیگه راه میفتم
فعلا👋
گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم رو تخت...
گاهی وقتا دلم میخواست عرشیا رو خفش کنم😑
یه دوش گرفتم و حاضر شدم
رفتم آشپزخونه و چندتا بیسکوئیت برداشتم و راه افتادم.
"محدثه افشاری"
🔹 #او_را ... 33
رسیدم جلو در خونه عرشیا و زنگو زدم،
یکم طول کشید تا درو باز کنه...
با آسانسور رفتم بالا و دیدم در واحدش بازه.
از جلوی در صداش زدم اما جواب نداد!!
یکم ترسیدم اما آروم رفتم داخل،
از راهرو کوتاه ورودی گذشتم و پیچیدم سمت راست
که صدای دست زدن و جیغ و سوت ، باعث شد از ترس جیغ بزنم😨
عرشیا زود اومد طرفم و گفت
-نترس عشششقم😉
خوش اومدی خانومم😍
با تعجب نگاهمو تو خونه چرخوندم،
حدود ده،دوازده تا دختر و پسر اونجا بودن و خونه با بادکنک و شمع تزئین شده بود...🎈🎊🎉
یه کیک خوشگلم روی میز بود🎂
نگاهمو برگردوندم سمت عرشیا😳
-اینجا چه خبره؟؟
-هیچی خوشگلم...
دوستامو جمع کردم تا بودن با عشقمو جشن بگیرم😉
-وای تو دیوونه ای عرشیا!!
-میدونم
دیوونه ی تو😉
یدفعه یکی از دوستاش گفت
-بسه دیگه عرشیا😂
بعدا حسابی قربون صدقه هم میرید
بذار با ما هم آشنا بشن
عرشیا خندید و دستمو گرفت و برد دونه دونه دوستاشو بهم معرفی کرد.
بعد از آشنایی با همه دور هم نشستیم و یکی هم مشغول بریدن کیک شد
"محدثه افشاری"
هوای مهدی فاطمه(س) رو داشته باشید...
خیلی تنهاست...
😔😔😔
دمتون حیدری
شبتون مهدوی
یا علی✋
@khaterat_shohada
#قرار_عاشقی
#صبحگاهی_را_با_شهدا_آغاز_میکنیم
#بسم_الله
❣❣❣❣❣❣
❣زیارت "شهــــــداء"❣
بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
🌹 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
❣❣❣❣❣❣
🌹 هدیہ بہ ارواح طیبہ شهدا صلوات🌹
🌸اللهم عجل لوليک الفرج🌺
🌷eitaa.com/khaterat_shohada
🍃🌹🌹🍃🌹🌹🍃
☘
🌸🍃 سلام ارباب خوبم
چشم دلم به سمت حرم باز میشود
با یک سلام، صبح من آغاز میشود
پَر میکشد دلم به هوای طواف تو
وقتی که لحظه لحظه پرواز میشود
#السلام_علی_ساکن_کربلا✋
http://eitaa.com/khaterat_shohada
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🌷🌷🌷🍃
🍃🌷🌷🍃
🍃🌷🍃
🍃🍃
🍃
#کلام_شـ❤️ـــهید
شهید محمدابراهیم همت:
یاد خدا را فراموش نکنید، مرتب بسمالله بگویید.
با یاد و ذکر خدا و عمل برای رضای خدا خیلی از مسائل حل میشود.
http://eitaa.com/khaterat_shohada
✨|
🍃
🍃🍃
🍃🌷🍃
🍃🌷🌷🍃
🍃🌷🌷🌷🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
می خوانمت #شهید ...
ولے ...!!!
خیلی خیلی دوری ...
نه دستم به دستانت میرسد ...!
نه چشمانم به نگاهت ...!
چــاره ای کن ...!
"تــو" را کم داشتن ...!
کم نیست ...!
#درد است ...
روزتون منور به نگاه شهدا
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/khaterat_shohada
ما همیشه فکر میکنیم شهدا یه کار خاصیکردن ....
نه رفیق ..
خیلی کارهارو نکردن که شهید شدن ...
#شهید_حسین_معزغلامی
http://eitaa.com/khaterat_shohada
🌹اگر می خواهی گناه و معصیت نکنی، همیشه با وضو باش
چون وضو انسان را پاک نگه میداردو جلوی معصیت را میگیرد
«شهید عباس علی کبیری»
@khaterat_shohada
#خاطرات_شهدا
اشاره به #قبرخالی کنار مزار شهید مصطفی صدرزاره کرد و گفت:
این قبر آنقدر خالی میماند تا من برگردم، بنرهای #مصطفی پایین نمی آید
تا #بنرهای من بالا برود
#شهید_سجاد_عفتی
@khaterat_shohada
اے شہید
تو خواھے ماند
این گذر زمان است
کہ ما را با خود بہ قعر میبرد...
#شہدا_را_یاد_کنید
#با_ذکر_صلوات
@khaterat_shohada
گویند که هنگام اذان، دعا مستجاب است
مخصوصا دعا برای دیگران
برای بیماران خیلی دعا 🙏
#نماز_اول_وقت
#بسیار_التماس_دعا_برای_بیماران
@khaterat_shohada
📝 #خاطرات_شهدا
وقتی ضارب علی را با چاقو زد پیکر غرق خونش رو به کناری کشیدیم
پیرمردی آمد و گفت:
خوب شد؟ همین رو میخواستی؟
به تو چه ربطی داشت؟ چرا دخالت کردی؟
علی با صدای ضعیفی گفت:
حاج آقا فکر کردم دختر شماست
من از ناموس شما دفاع کردم
#شهید_علی_خلیلی
@khaterat_shohada
خاڪریزشهـدا
🔹 #او_را ... 34
دوستاش خیلی شوخ و بامزه بودن،
موقع خوردن کیک کلی شوخی کردن و خندیدیم،☺️
یه ساعتی به صحبت و مسخره بازی گذشت تا اینکه عرشیا گفت
-دیگه کافیه...
خانومم عجله داره،
بذارید برسیم به آخر برنامه که منم پیشش بدقول نشم😉
با لبخند ازش تشکر کردم،
دستمو بوسید و گفت
-نیم ساعت دیگه هم صبر کنی،تمومه
بلند شد و علیرضا رو صدا کرد،
علیرضا هم گیتارشو برداشت و نشست رو کاناپه ،کنار عرشیا
دستای علیرضا شروع به رقصیدن روی گیتار کرد و لبای عرشیا...
چشات، اوج آرامشه،
نباشی قلب من، نفس نمی کشه
صدات، برام نوازشه،
صدات که می زنم، برای خواهشه
برای خواهشه
می خوام خواهش کنم ازت
همه حواستو به من بدی فقط
می خوام تصدقت بشم
فرهاد تیشه زن تصورت بشم
تصورت بشم
اگه بارون بباره یه چندتا دونه
چه حالی می شم خدا می دونه
چه حال خوبی تو هردومونه
چقدر می خوامت خدا می دونه
چشات نقاشی خداست
میخواستمت بری خدا همینو خواست
هوا هوای عاشقاست
زمین از این به بعد بهشت ما دوتاست
بهشت ما دوتاست
اگه بارونـ بباره یه چندتا دونه
چه حالی می شم خدا می دونه
چه حال خوبی تو هردومونه
چقدر می خوامت خدا می دونه
.....
نمیدونستم چه عکس العملی داشته باشم!
مات عرشیا رو نگاه میکردم...
فکرنمیکردم صدای به این قشنگی داشته باشه!
آهنگ که تموم شد،با صدای دست زدن بقیه به خودم اومدم!
عرشیا با لبخند نگام کرد و گفت
تقدیم به تنها عشق زندگیم❣
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم
با لبخند از عرشیا تشکر کردم
و بعد از خداحافظی اومدم بیرون.
"محدثه افشاری"
خاڪریزشهـدا
🔹 #او_را ... 34 دوستاش خیلی شوخ و بامزه بودن، موقع خوردن کیک کلی شوخی کردن و خندیدیم،☺️ یه ساعتی به
🔹 #او_را ... 35
عرشیا واقعا سورپرایزم کرده بود!
تا چنددقیقه فکرم مشغول بود!
حتی حواسم از مهمونی فردا شب پرت شده بود،
رسیدم به چهارراه و طبق معمول چراغ قرمز...🚦
همینجور که داشتم اطرافو نگاه میکردم،چشمم افتاد به همون دختر گل فروش!
سریع شیشه رو دادم پایین!
- دختر!
دختر خانوم!
بیا اینجا!
بدون معطلی دوید سمت ماشین و گفت
-عه سلام!شمایید!😅
باز میخواید گل بخرید؟؟
-آره میخرم اما یه شرط داره!
-چه شرطی؟؟
-بیا سوار ماشین شو باهم یه دور بزنیم.
-چی ؟سوار ماشین شما؟😳
نه من نمیتونم!
-چرا؟؟مگه میخوام بخورمت؟؟
فقط میخوام یکم باهم صحبت کنیم!
-نه خانوم نمیشه...
من که شمارو نمیشناسم...
-خیلی خب ،بریم پارک همین خیابون بغلی؟
فقط میخوام چنددقیقه باهم صحبت کنیم.
-اممممم...
چی بگم...
باشه من میرم،شما هم خودت بیا!
-خب بیا سوار ماشین شو دیگه😕
-نه ممنون،من میرم شما خودتون بیاید!
راه افتاد و منم بعد سبز شدن چراغ پیچیدم تو خیابون و رفتم سمت پارک.🏞
تا برسه ماشینو پارک کردم و صبرکردم تا باهم بریم یه جا بشینیم.
از دور که داشت میومد خوب نگاهش کردم.
یه مانتو شلوار گشاد و چروک کرمی رنگ و یه کاپشن مشکی خیلی زشت و بدقواره تنش،
و یه روسری نخودی رنگ سرش بود.
چهره ی بانمکی داشت،☺️
معلوم بود از بس زیر آفتاب بوده اینجوری سیاه شده🙍♀
لبخند شیرینی رو لباش بود.
باهم رفتیم تو یکی از آلاچیقا نشستیم،
هنوز هوا سرد بود🌪
-ببخشید من باید زود برم،هنوز هیچی نفروختم!
چیکارم داشتید؟
-اسمت چیه؟؟
-نگار😊اسم شما چیه؟
-من ترنمم عزیزم
-چه اسم قشنگی😍
خیلی اسمتون نازه ترنم خانوم☺️
-ممنون،اسم تو هم قشنگه!
-ممنون،میشه زودتر بگید چیکارم دارید؟
-خونتون کجاست؟چندتا خواهر برادر داری؟کلا میخوام راجع به زندگیت برام بگی!
-برای چی اخه؟
-میخوام بدونم،لطفا بگو...
-خونمون این طرفا نیست،
فقط برای کار میایم اینجا!
پنج تا بچه ایم،منم دختر دومم،
داداش بزرگمم بیست سالشه و....
تو زندانه😞
اون سه تای دیگه هم از من کوچیکترن.
مادرم مرده،بابامم معتاده و الان من نون آور خونه ام...
دیگه چی میخوای بدونی؟؟
با دهن باز داشتم نگاش میکردم...
-تو؟؟
درسم میخونی؟؟
-تا سوم ابتدایی خوندم،بعدش بابام نذاشت برم و گفت باید کار کنی.
داداشمم فرستاد سرکار،که معمورا گرفتنش😢
با تعجب داشتم نگاهش میکردم که گفت
-چیه؟😠
چیشد؟
از بدبختیم تعجب کردی؟؟
فکر نمیکردی کسی تو دنیا باشه که مثل تو بی غم و غصه نباشه؟؟
منو آوردی اینجا که بیشتر بدبختیام بیاد جلو چشام؟؟😡
من باید برم!
من مثل تو بیکار نیستم که بشینم فضولی یکی دیگه رو بکنم و به بدبختیاش بخندم...
-ناراحت نشو!
باور کن اینطور نیست!
فقط خواستم چندتا سوال ازت بپرسم!
-بفرما!فقط زود!باید برم!
-تو چی تو زندگیت کم داری؟
فکر میکنی چی خوشبختت میکنه؟
-همون که تو زیاد داری😏
پول!
-ولی من خوشبخت نیستم...😢
باور کن...
-باشه باور کردم😡
تو چه میفهمی بدبختی یعنی چی...
دیگه سراغ من نیا خانوم😡
تو همون برو به ماشین بازیت برس!
قبل اینکه بخوام حرفی بزنم،اشکاش مثل سیل رو صورتش جاری شد و بدو بدو رفت....
"محدثه افشاری"
خاڪریزشهـدا
🔹 #او_را ... 35 عرشیا واقعا سورپرایزم کرده بود! تا چنددقیقه فکرم مشغول بود! حتی حواسم از مهمونی
🔹 #او_را ... ۳۶
وقتی به خودم اومدم صورت منم از گریه خیس شده بود...
نگامو به آسمون دوختم و دنبال خدا میگشتم...
میخواستم داد بزنم...
بگم این چه دنیاییه...
این چیه که آفریدی😭😭
تن سنگینمو از آلاچیق بیرون کشیدم و راه افتادم سمت ماشین.
هوا تاریک شده بود🌌
عرشیا چقدر برای خوشحال شدنم زحمت کشیده بود و من به همین راحتی خوشحالی عصر از کلم پریده بود!!
میدونستم الان تو کله ی نگار چی میگذره...
حتما با خودش میگه منو مسخره کرده!
مگه میشه با این همه دک و پز و امکانات ، کسی خوشبخت نباشه؟؟
ولی من نبودم...😞
من خوشبخت نبودم...
نگار بدبخته چون هیچی نداره و فکرمیکنه دردش پوله...
منم بدبختم چون همه چی دارم و نمیدونم دردم چیه...
اصلا خوشبختی چیه...
اصلا چرا باید من زنده باشم و نفس بکشم...
اصلا ماها اینجا چیکار میکنیم...😭
من چم شده...
من همه چیز دارم!
اما هیچ چیز ندارم!
اه😣
چرا منو آفریدیییییی؟؟😭😭
چرااااا!؟؟؟
همینطور داد میزدم و سرعتمو بیشتر میکردم...
کاش ماشینم چپ کنه
کاش یکی بزنه بهم
کاش یه فردای دیگه نباشه‼️
من نمیخوام زنده باشم😭
هیچی نمیخوام😭
تا دیروقت تو خیابونا چرخ زدم و گریه کردم،
میدونستم برسم خونه باید جواب پس بدم اما مهم نبود....😒
اون شب اونقدر دیر خوابیدم که ساعت دو بعدازظهر به زور چشمامو باز کردم😴
هنوز گیج و منگ قرصای آرامبخش دیشب بودم.
رفتم سراغ گوشیم📱
خاموش شده بود!
زدمش شارژ و رفتم پایین که یه چیزی بخورم.
کسی خونه نبود.
حتی خدمتکاری که پنجشنبه ها برای تمیز کردن خونه میومد هم نبود!
برگشتم اتاقم و گوشیمو روشن کردم
میدونستم تا الان عرشیا هزار بار زنگ زده!!
"محدثه افشاری