هدایت شده از خاڪریزشهـدا
هوای مهدی فاطمه (س) رو داشته باشید...
خیلی تنهاست...
😔😔😔
دمتون حیدری
شبتون مهدوی
یا علی✋
@khaterat_shohada
هدایت شده از خاڪریزشهـدا
#قرار_عاشقی
#صبحگاهی_را_با_شهدا_آغاز_میکنیم
#بسم_الله
❣❣❣❣❣❣
❣زیارت "شهــــــداء"❣
بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
🌹 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
❣❣❣❣❣❣
🌹 هدیہ بہ ارواح طیبہ شهدا صلوات🌹
🌸اللهم عجل لوليک الفرج🌺
🌷eitaa.com/khaterat_shohada
🍃🌹🌹🍃🌹🌹🍃
بسمالله الرحمن الرحیم
امروز مهمان شهید حجت الله رحیمی هستیم.
ثواب اعمال نیک امروزمون هدیه ب روح شهید رحیمی🌹🙏
http://eitaa.com/khaterat_shohada
خاڪریزشهـدا
بسمالله الرحمن الرحیم امروز مهمان شهید حجت الله رحیمی هستیم. ثواب اعمال نیک امروزمون هدیه ب روح شهی
حجت الله در 24 اسفند 1368در روستای زیر مورد دهستان هپرو از توابع بخش مرکزی شهرستان باغملک در خانوادهای مومن و مذهبی به دنیا آمد و در سال 1379 در سن 11 سالگی به عضویت پایگاه مقاومت بسیج حضرت امام حسین (ع) مسجد سید الشهدا (ع) در باغملک در آمد و فعالیتهای مذهبی خود را به عنوان موذن در آن مسجد آغاز کرد.
سال 1384 فعالیتهای رزمی و فرهنگی خود را گسترش داد. در ابتدا به عنوان مسئول اطلاعات و سپس به عنوان مسئول فرهنگی پایگاه مقاومت امام حسین(ع)منصوب شد. وی همچنین از سال 1380در هیئتهای مساجد و هیئتهای باغملک مداحی میکرد.
شهید در سال 1385هیئت خانگی نور ائمه را با هدف گسترش فرهنگ معنوی اهل بیت عصمت و طهارت(ع)راه اندازی کرد و در طول مدت فعالیت خود توانست صدها مراسم مذهبی را در سطح شهرستان و استان خوزستان برگزار کند. او که از محبوبیت خاصی در بین جوانان و دوستانش برخوردار بود، توانست جوانان زیادی را به محافل و هیئتهای مذهبی جذب نماید، که این نوع فعالیت در سطح استان بینظیر بود. پس از راه اندازی این هیئت از سال 1386 به عنوان خادمالشهدا در ستاد راهیان نور کشور در مناطق جنوب فعالیت میکرد.بهرغم فعالیتها و روحیه شهید حجت در مناطق عملیاتی بهعنوان خادم الشهدا با نیروی زمینی ارتش فعالیت داشت که این نگرش حاکی از روح بلند وی بوده است. او دانشجوی سال سوم دانشگاه آزاد باغملک، رشته کامپیوتربود.
http://eitaa.com/khaterat_shohada
خاڪریزشهـدا
حجت الله در 24 اسفند 1368در روستای زیر مورد دهستان هپرو از توابع بخش مرکزی شهرستان باغملک در خانواده
محل شهادت، پادگان دژ خرمشهر
شهید در سال 1390به عنوان مسئول بسیج دانشجوی دانشگاه آزاد باغملک منصوب شد. شهید در حالی که تنها 7 روز تا تولد 23 سالگیاش باقی مانده بود در ساعت هفت و45 دقیقه مورخ 18 اسفند ماه 1390در شلمچه خرمشهر زمانی که مشغول هدایت اتوبوسهای کاروان نور بسیج دانشجویی دانشگاه لرستان به سمت یادمان والفجر 8 منطقه اروند کنار بود، دچار سانحه شد و چون مادرش حضرت زهرا (س) با پهلو شکسته و صورتی کبود دعوت حق را لبیک گفت و به شهادت رسید. سال 1387 اتاقش را مانند یک حجله درست کرد. اتاقش همچون یک سنگر پر از عکسها و یاد رزمندگان8 سال دفاع مقدس بود. روح بلندی داشت. هر سال که به راهیان نور میرفت وصیتنامهای مینوشت و در انتهای وصیتنامهاش محل شهادت را خالی میگذاشت. حجت چهار سالی میشد که خادم الشهدا شده بود و ما نمیدانستیم، فقط میدانستیم که رفته است به مناطق عملیاتی، همین.
همه تلاشش برا ی خدا بود. مسئول گروهشان در راهیان نور که آمد تازه ما متوجه شده بودیم که چه کاره است و چه میکند. خیلی از مسائل را ما در تشییع جنازهاش متوجه شدیم. او عاشق شهدا بود و از همه بیشتر هم عاشق شهید همت. خودش هم شبیه اوست دوستدارانش او را به شهید همت نسل سوم لقب دادهاند و میشناسند. در فتنه سال 1388بسیار نگران بود بیشتر از همه نگران حضرت آقا بود، میگفت: «نمیدانم چرا ایشان را ناراحت میکنند. شعرهای زیادی هم در همین زمینه سرود. بیشتر در بحث بصیرتافزایی بود. اکثر سرودههایش در مدح ولایت بود و خدایی.»
همیشه ذکرش یا فاطمهالزهرا بود با هر کسی هم کلام میشد ابتدا و انتهای صحبتش یازهرا بود و یا علی.
http://eitaa.com/khaterat_shohada
📜 #حــدیثامـــروز
❤️قال امـام علی علیه السلام:
هــرگاه #خـــشم گرفتى مـگذار
اوج بگــــــــــيرد.
📚غــررالحـــڪم حدیث ۲۳۴۰
http://eitaa.com/khaterat_shohada
🍃🌹🍃
به #نماز اول وقت خیلی اهمیت میداد،
یه #سجاده تو ماشین گذاشته بود
وقتایی که پشت فرمون بود و وقت #اذان میشد
#کنارخیابون پهن میکردند و نمازشون رو میخوندند.
🌷شهید مدافع حرم مصطفی بختی🌷
🍃http://eitaa.com/khaterat_shohada
🍃🍃
🍃🌹🍃
🍃🌹🌹🍃
🍃🌹🌹🌹🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
خاڪریزشهـدا
بسمالله الرحمن الرحیم امروز مهمان شهید حجت الله رحیمی هستیم. ثواب اعمال نیک امروزمون هدیه ب روح شهی
کلام مادر شهید رحیمی👇👇👇
صحبت من خطاب به مادران شهداست، آن روزها در دوران دفاع مقدس اگر پسر من نبود که در میادین نبرد حاضر شود و از کشورش دفاع کند امروز اما، ثابت کرد که ادامه دهنده راه شهدای شماست. من خدا را شکر میکنم که فرزندم درخرمشهر خونش ریخته شد. حضرت زهرا برایش مادری کرد. از جوانها میخواهم پا روی خون شهدا نگذارند.
http://eitaa.com/khaterat_shohada
#خاطــــرات_شهدا 🌷
💠نوار کاسِت
🔰اوایل دهه #هشتاد بود.
کاسِت یکی از خواننده ها که الان اون ور آب هست رو خریدم
به #آقارضا نشون دادم
🔰 گفت :اینا چیه گوش میدی
گفتم: این مجوز فرهنگ و ارشاد داره.
گفت: مجوز فرهنگ و ارشادِ این دولت ملاک نیست⛔️.
🔰راست میگفت #وزیر فرهنگ و ارشاد که از کشور خارج شد اون #خواننده هم رفت.
کلا تو کارا و حرفای آقا رضا موندم.
خیلی آدم زرنگی بود زرنگیش روهم آخرش با #شهادت 🌷نشون داد
#شهید_سید_رضا_طاهر
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
🔹 #او_را ...۵۸
هرچی که بود،
آرامش عجیبی داشت❣
با همه کوچیکیش،دلنشین و دوست داشتنی بود...❣
بازم سرم گیج رفت!
دستمو گرفتم به دیوار!
ساعت روی دیوارو نگاه کردم،
حوالی ساعت نُه بود.
رفتم سمت گوشه ای که پتو ها چیده شده بود،
نشستم و تکیه دادم بهشون.
کلافه پاهامو دراز کردم و نفسمو دادم بیرون!
باید چیکار میکردم؟
با این لباسا کجا میتونستم برم ؟؟
باید لباس میخریدم...
اما ...
با کدوم پول!!؟؟
میتونستم امشب همه چیو تموم کنم...
اما...
برای اون....
راستی اون کیه؟؟
اصلا من چرا بهش اعتماد کردم؟؟
اون چرا به من اعتماد کرد؟؟
منو آورد تو خونش!
من حتی اسمشم نمیدونستم!!
هرکی بود انگار خیلی مهربون بود!
بالاخره اگر امشب کاری میکردم،
برای اون دردسر میشد!
یعنی الان مامان و بابا چه فکری درباره من میکردن!!
سرمو آوردم بالا!
یه آیینه کوچیک رو دیوار بود!
رفتم سمتش،
صورتمو نگاه کردم.
نخ های بخیه نمای زشتی به صورت قشنگم داده بودن!
چشمام گود رفته بودن و زیرشون کبود شده بود.
سرم هنوز گیج میرفت😣
چشمام پر از اشک شد و تکیهمو دادم به دیوار
و فقط گریه کردم...
انقدر دلم پر بود که نمیدونستم برای کدومشون گریه کنم...
همونجوری سُر خوردم و همونجا که ایستاده بودم نشستم
و سرمو گذاشتم رو زانوهام!
تو سَرم پر از فکر و خیال بود...
پر از تنهایی
پر از بدبختی
پر از نامردی...
نامردی!!
هه!
یعنی الان مرجان کجاست؟!
پارتی دیشب بهش خوش گذشته بود؟😏
نوری که تو چشمم افتاد،
باعث شد چشمامو باز کنم!
صبح شده بود!!
حتی نفهمیده بودم کِی خوابم برده!!
چشمامو مالیدم و اطرافمو نگاه کردم!
یاد اتفاقات دیروز افتادم.
شکمم صدا داد،
تازه فهمیدم از دیروز عصر چیزی نخوردم!
البته همچنان معدم میسوخت و مانع میلم به خوردن میشد😣
ساعت هفت بود!
بلند شدم،
آبی به صورتم زدم و
رفتم سمت در...
یدفعه یاد اون افتادم!
شمارش هنوز تو جیبم بود...
باید حداقل یه تشکری ازش میکردم!
رفتم سمت تلفن
اما با فکر این که ممکنه خواب باشه،
دوباره برگشتم سمت در.
یه بار دیگه کل خونه رو از زیر نگاهم گذروندم و رفتم بیرون!
حتی کفش هم نداشتم!!
همون دمپایی آبی و زشت بیمارستان رو پوشیدم
البته دیگه هیچی مهم نیست!
در کوچه رو باز کردم.
هنوز هوا سرد بود،
یه لحظه بدنم از سوز هوا لرزید و دستامو تو بغلم جمع کردم.
یه نفس عمیق کشیدم و
خواستم برم بیرون که ...
ماشینش روبه روی در پارک شده بود!
اولش مطمئن نبودم،
با شک و دودلی رفتم جلو
اما با دیدن خودش که توی ماشین خوابیده بود و از سرما جمع شده بود،
مطمئن شدم!
هاج و واج نگاهش کردم!
یعنی از کِی اینجا بود؟؟!!
با انگشتم تقه ای به شیشه زدم که یدفعه از خواب پرید و هول شیشه رو داد پایین!
-سلام!بیدار شدین؟؟😳
-سلام!
بله!
شما از کی اینجایید؟؟
-مهم نیست،
خوب خوابیدین؟
حالتون بهتره؟؟
-بله ولی انگار حال شما اصلا خوب نیست!
رنگتون پریده!
فکر کنم سرما خوردین!!
-نه نه!!چیزی نیست!
خوبم!
-باشه...
فقط خواستم تشکر کنم و بگم که من دارم میرم!
-میرید؟؟
کجا؟؟
-مهم نیست!
ببخشید که مزاحمتون شدم!
خداحافظ!!
چند قدم از ماشینش دور شده بودم که صدام کرد.
-خانوم!!؟؟
"محدثه افشاری"
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
🔹 #او_را ... ۵۹
برگشتم سمتش.
نصف بدنشو از ماشین آورده بود بیرون و کاملا از قیافش معلوم بود یخ کرده!
خودمم داشتم میلرزیدم از سرما.
نگاهش کردم...
بازم سرشو انداخت پایین
-آخه با این لباسا کجا میخواید برید
بعدم شما که جایی...
بی رمق نگاهش کردم
-مهم نیست...!
یه کاریش میکنم!
-چرا مهمه!
یه چند لحظه بیاید تو ماشین لطفا!
کارتون دارم!
یکم این پا و اون پا کردم و نشستم تو ماشین.
دو سه دقیقه ای به سکوت گذشت.
بعد ماشینو روشن کرد و راه افتاد،
نمیدونستم الان کجای تهرانم!
اصلا این خیابونا برام آشنا نبود.
فکرکنم بار اولی بود که میدیدمشون!
معلوم بود که خلوت تر از وقت عادیشه.
آخه دیگه چیزی به عید نمونده بود!
یدفعه مخم سوت کشید!
فردا عید بود😳
غرق تو افکار خودم بودم که ماشین جلوی یه مغازه ایستاد!
-چندلحظه صبرکنید،زود میام!
بعد حدود سه دقیقه با دو تا کاسه ی آش که ازشون بخار بلند میشد برگشت!!
عطر آش که تو ماشین پیچید دلم ضعف رفت🍲...
-دیشب بعد اینکه رفتین تو یادم افتاد شام نخوردین!!😅
اما راستش نخواستم مزاحم بشم،
گفتم شاید خودتون چیزی از یخچال بردارین و بخورین!
ولی فکرنکنم چیزی خورده باشین!
اینو بخورین ،باز میرم میخرم...
ترسیدم زیاد بخرم سرد بشه!
با نگاهم ازش تشکر کردم و آشو ازش گرفتم.
واقعا تو این سرما میچسبید.
تو سکوت کامل صبحانشو خورد و از ماشین پیاده شد،
و با دو تا کاسه ی دیگه برگشت!
با تعجب نگاهش کردم😳
-من که دیگه میل ندارم!
دستتون درد نکنه...
واقعا خوشمزه بود!
-یه کاسه که چیزی نیست☺️
آش خوبه،
بخورین یکم جون بگیرین.
واقعا هنوز سیر نشده بودم!
روا نبود بیشتر از این مقاومت کنم!!😅
کاسه ی بعدی رو هم ازش گرفتم و این بار با آرامش بیشتری، خوردم.
بازم ماشینو روشن کرد و دور زد،ولی سمت خونه نرفت.
باورم نمیشد که یه روز،
اینقدر بیخیال
سوار ماشین یه غریبه بشم!!
اصلا چرا نمیذاشت برم؟؟
چه فکری تو سرش بود!؟
کجا داشت میرفت...؟
چرا بهش اعتماد کرده بودم؟
سرمو برگردوندم و صورتشو نگاه کردم،
میخواستم یه دلیل برای بی اعتمادی ،
تو چهرش پیدا کنم!!
ولی هیچی نبود...!
چهره ی جالبی داشت!
کاملا مردونه و موقر!
چشم و موهای مشکی
پوست سبزه
و....
حدود دوسانت ریش و سبیل!!
با اینکه از این مورد آخری خیلی بدم میومد،اما واقعا به قیافش میومد!
ترکیب چهرش دلنشین بود...!
هینجوری که به روبهروش رو نگاه میکرد،
قیافش یجوری شد!
تازه فهمیدم یکی دو دقیقست زل زدم بهش!!!
خجالت زده سرمو برگردوندم و خیابونو نگاه کردم.
خورشید اومده بود تا خیسی بارونی که از دیشب کل شهرو شسته بود ،خشک کنه!
همه جا خلوت خلوت بود!
شایدم همه دیشب مثل بارون
مشغول شستن و تمیز کردن بودن و الان خواب بودن...😴
حتما مامان هم چندنفری رو آورده بود تا خونه رو تمیز کنن!
خونه ای که دیگه من توش جایی نداشتم...
یعنی عرشیا میدونست چه بلایی سر من آورده؟!😢
با صدای سرفه های اون،به خودم اومدم!!
-فکرکنم سرما خوردین...!
-به قول خودتون،مهم نیست🙂
-چرا به من دروغ گفتین؟؟
-دروغ!!!
چه دروغی؟؟😳
-دیشب گفتین میرین پیش دوستاتون!
وگرنه من قبول نمیکردم برم خونتون که خودتون بمونین بیرون و سرما بخورین!!
-از کجا میدونین نرفتم؟؟
-از گرفتگی صدا و شدت سرفه هاتون مشخصه کل دیشبو تو ماشین خوابیدین!!
-خب آره،
ولی ...
دروغ نگفتم!
رفتم اما نشد برم تو!
در حوزه بسته بود و نگهبان هم گفت دیر وقته و ساعت ورود و خروج گذشته!😊
منم مجبور شدم برگردم !
-حوزه؟؟😳
حوزه کجاست؟؟!!
-نمیدونین؟؟😊
-نه.نمیدونم...
شایدم اسمشو قبلا شنیدم ولی الان یادم نمیاد...!
لبخند زد و چیزی نگفت!
-خب میومدین خونه!
منم یه جایی میرفتم!
بالاخره خونه ی شما بود!
چهرش جدی شد و صداشو صاف کرد!
-یعنی منِ مرد میومدم تو خونه
و شما رو میفرستادم تو کوچه خیابون؟؟😒
بعدم من به شما اطمینان دادم که تو این خونه کسی مزاحمتون نمیشه!
حتی خودم!
نمیدونستم چی بگم
بازم چنددقیقه ای تو سکوت طی شد!
"محدثه افشاری"
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
🔹 #او_را ... ۶۰
احساس میکردم داره بی هدف رانندگی میکنه،
انگار فقط میخواست وقت بگذرونه!
یه حس بدی بهم دست داد...
فکرکردم دیگه زیادی دارم مزاحمش میشم!!
-ممنون میشم نگه دارید.
دیگه باید رفع زحمت کنم!
-ممنون میشم که فکرنکنید مزاحمید!!
با تعجب نگاهش کردم!
-من از دیروز شما رو علاف خودم کرد!
-اینطور نیست!
من دیروز داشتم میومدم پیش شما!
چشمام گرد شد!
-پیش من؟😳
-بله😊
-میشه یکم واضح حرف بزنید،منم بفهمم چی به چیه؟!!
-خب ...
راستش...
بنده تو اون بیمارستان،
به کسانی که نیاز به مشاوره دارن،
کمک میکنم!
مثل...
مثل کسایی که اقدام به خودکشی میکنن!
با این حرفش به شدت عصبانی شدم
-نگه دار😠
با تعجب نگاهم کرد
-چرا؟؟😳
-گفتم نگه دار😡
من نیاز به مشاوره ندارم!
از همه دکترا و روانشناسا حالم بهم میخوره!
چون دقیقا همین خانواده ای که ازشون فراریم،یکیشون دکتره،یکیشون روانشناس!!😡
-ولی من نه دکترم و نه روانشناس!
-چی؟؟پس چجوری میخواستی به من مشاوره بدی؟؟
نکنه روانپزشکی؟!
-خیر😊
-منو مسخره کردی؟؟😠
پس چی؟دامپزشکی؟😒
سرشو برگردوند سمت خیابون،معلوم بود که داره میخنده و میخواد من خندشو نبینم!
-چیز خنده داری گفتم؟؟😠
-نه...
اخه دامپزشک...!!
ببخشید معذرت میخوام...
و تو یه لحظه کاملا جدی شد!😕
-هیچکدوم اینایی که گفتین نیستم!
من طلبه ام!
-ها؟؟😟
چی چی ای؟؟😕
آخوند؟؟😡😡
از عصبانیت میخواستم بترکم...
-نگه دار😡
بهت میگم نگه دار😡
داشتم داد و بیداد میکردم
و سعی داشت آرومم کنه!
وقتی دید دستمو بردم سمت در،
سریع نگه داشت
از ماشین پیاده شدم و دویدم اون سمت خیابون و تو کوچه پس کوچه ها خودمو گم کردم!
نمیخواستم حتی بتونه پیدام کنه!
پسره ی احمق😡
من احمق ترو بگو که سوار ماشینش شدم و دیشبو تو خونه ی یه آخوند گذروندم😡
کاش میشد برگردم و یه دونه بزنم تو گوشش😠
از عصبانیت نفس نفس میزدم و میرفتم.
چه خوب بود که خیابونا خلوت بود...!
وگرنه با این لباس مزخرف....
اه اه...
یه لباس صورتی گشاد که تا زیر زانوهام بود
با یه شلوار گشاد تر از اون که یه خانواده میتونستن باهاش چادر بزنن و توش زندگی کنن!!😖
یه دمپایی آبی بیریخت پلاستیکی
با یه روسری سفید بدقواره😖
وای آخه این چه زندگی مزخرفی بود که توش افتاده بودم😩
انتهای کوچه میخورد به یه خیابون دیگه،
یه ربعی مستقیم رفتم تا رسیدم به یه پارک!
کلافه بودم
حتی نمیدونستم اینجا کجاست!!
فقط از مدل محلش مشخص بود که اصلا نزدیک خونمون نیست!!😢
داغون داغون بودم...
هنوزم هوا سرد بود،
حتی خورشید هم رنگ به روش نمونده بود و داشت خودشو پشت ابرها قایم میکرد!
بارون نم نم شروع به باریدن کرد...
ببار...
ببار...
شاید دل تو هم مثل دل من پره!
شاید تو هم هییییچکسو نداری...!
ببار...
منم باهات همدردی میکنم...
و اولین قطره ی اشک امروزم
رد گرمی روی صورتم انداخت...!
کم کم داشتم از خلوتی پارک میترسیدم!
امروز باید چیکار میکردم!؟
تا شب کجا میگذروندم...؟!
اونم تو این سرما...
اه😣
مگه فردا شروع فصل بهار نیست؟؟
پس این هوا چی میگه تو این موقع سال؟؟
هنوزم فکر خودکشی تو سرم بالا و پایین میپرید...
یاد اون شب افتادم...
کاش مرده بودم...😭
ولی من فرار کردم که خودمو خلاص کنم...
پس چرا داشتم دست دست میکردم؟!
اون موجود سیاه،
مثل یه کابوس،
هنوز جلو چشمام بود😰
اون کی بود؟؟
چی بود؟؟
شاید تنها دلیل دست دست کردنم همین بود.
خمیازه کشیدم!
خوابم میومد...
اصلا چرا صبح اینقدر زود بلند شدم؟؟
بلند شدم تا ببینم جای امنی پیدا میکنم یکم بخوابم!
یه اتاقک کوچولو تو پارک بود.
رفتم جلو
سر درش نوشته بود "نمازخانه"
رفتم تو
هیچکس نبود!
گرمتر از بیرون بود.
رفتم پشت پرده،
اونجایی که نوشته بود قسمت خواهران
دراز کشیدم
و چشمامو بستم...
خواب ،خیلی سریع منو با خودش برد!
"محدثه افشاری"
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
هدایت شده از خاڪریزشهـدا
بخوان دعای فرج را بخوان اثر دارد
دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
اللهم عجل لولیک الفرج
@khaterat_shohada
هدایت شده از خاڪریزشهـدا
هوای مهدی فاطمه (س) رو داشته باشید...
خیلی تنهاست...
😔😔😔
دمتون حیدری
شبتون مهدوی
یا علی✋
@khaterat_shohada
هدایت شده از خاڪریزشهـدا
#قرار_عاشقی
#صبحگاهی_را_با_شهدا_آغاز_میکنیم
#بسم_الله
❣❣❣❣❣❣
❣زیارت "شهــــــداء"❣
بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
🌹 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
❣❣❣❣❣❣
🌹 هدیہ بہ ارواح طیبہ شهدا صلوات🌹
🌸اللهم عجل لوليک الفرج🌺
🌷eitaa.com/khaterat_shohada
🍃🌹🌹🍃🌹🌹🍃
❄️✨❄️✨
✨
❄️
اے #شهید
این روزها عجیب #دلم
به سیم خاردار های دنیا !
#گیر کرده است ...
دسٺـم را بگـیر ...
#صبحتون_شهدایی
🌷 http://eitaa.com/khaterat_shohada
توجه توجه😊
امروز معرفی کتاب شهدایی داریم😍
باماهمراه باشید🌹
http://eitaa.com/khaterat_shohada
هدایت شده از ĥáŋif.71.ĥelmã🌷
🌹سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند !
.
.
و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم …😢
خاكريز شهدا درايتا👇👇
http://eitaa.com/khaterat_shohada
سلام مابہ لبخندشهیدان
بہ ذڪر روے سربند شهیدان
سلام مابہ گمنامان لشڪر
بہ تسبیحاٺ یازهراے معبر
همانهایے ڪه عمری نذر کردند
اگر رفتند دیگر برنگردند
صبحتون شهدایی
http://eitaa.com/khaterat_shohada
🔸" حدیـــــثِ روز "....
امام على عليه السلام:
نَزِّه عَن كُلِّ دَنيَّةٍ نَفسَكَ، وأبذِل فِى المَكارِمِ جَهدَكَ تَخلُص مِنَ المَآثِمِ وتَحرُز المَكارِمَ؛
خودت را از هر پَستى پاك كن، و در راه مكارم اخلاق نهايت كوشش خود را به كار گير تا از گناهان برهى و مكارم را بدست آورى.
📚(نهج البلاغه، خطبه ۱۸۴)
http://eitaa.com/khaterat_shohada
🍁 #نماز_اول_وقت ✨
🌷آیت الله مجتهدی(ره) :
↶بیچاره نمی داند که اغلب گرفتاری هایش به خاطر کم اهمیت دادن به نــمــــاز است!!!
↶کاش وقت نماز عقربه های ساعتم کنده میشد.
http://eitaa.com/khaterat_shohada