eitaa logo
خاڪریزشهـدا
906 دنبال‌کننده
9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
31 فایل
"مقام معظم رهبری" 💠دشمنان بدانند کہ به توفیق الهے نمیگذاریم،و این ملت هم نمےگذارد کہ نام"شهید"و"شهادت"در این ڪشور فراموش شود. هدیه ورود بہ کانال=14صلوات نذر ظهور آقا(عج)😍 انتقادات و پیشنهادات👇 @montazer72
مشاهده در ایتا
دانلود
°•🍃🌸 شھـادت🕊 معـطـل مـن و تـو نمـے مـانـد...❕ تـو اگـر "سـربـاز_خـدا" نشوے، دیگرے مـے شـود...🌱 شھـادت را مـےدهنـد، امـا بـہ اهـل درد...🥀 نـہ بے خیـال هـا فقـط دم زدن از شھدا افتخـار نیسـت بایـد زندگیمـان، حـرف هایمـان، نگـاہ هایمـان، لقمـہ هایمـان، رفاقتمـان، " بوی_شھدا_را_بدهد" ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کـانـاݪ خـاڪریز←↓ 🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
💌 🍃 من به این نتیجه رسیده‌ام ڪه شهادتـــــ دستـــــ خودمان استـــــ، انتخابـــــ شهادتـــــ را خداوند به عهده خودمان گذاشته استـــــ این ما هستیم ڪه میتوانیم شرایط آن را فراهم ڪنیم ما هستیم ڪه تعیین ڪننده ‌این مسئله هستیم. 🌷🕊 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کـانـاݪ خـاڪریز←↓ 🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
اگر می‌خواهی محبوبِ خدا شوی، گمنام باش، کار کن برای خدا، نه برای معروفیت... 🌷 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کـانـاݪ خـاڪریز←↓ 🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
<🩶🫧> • • حـٰاج‌قـٰاسم‌فَـرمُـودن ؛ ازخُـداونـدیِك‌چـیزخواسـتَم ... خواسـتَم‌ڪه خُـدایـٰااگَـرمـَن‌بخواهـَم‌بـه‌انـقِلـٰآب‌ اسلـٰامۍخِـدمَـت‌ڪُنم‌بـٰاید خُـودَم‌راوقـف‌انقلـٰاب‌ڪُنم ازخُـداخـواستَـم‌ایـنقدربہ‌مَـن‌مشغَلـه‌ بدهَـدڪه‌ حتۍ‌فِڪرگـناه‌هَم‌نَڪُنم🔏!' • • ‹ ッ . › ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کـانـاݪ خـاڪریز←↓ 🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
🌹قبر ساده ی یک شهید 🔹در گلزار شهدای بهشت علی دزفول، قبری وجود دارد که ، بی نام، ساده و همسطح زمین است و آن قبر شهید "بهمن دُرولی" است. 📝 این شهید با اخلاص ، در قسمتی از وصیت نامه خود نوشته است: ✍️ قبرم را ساده و هم سطح زمین درست کنید و با اندکی سیمان روی آن را بپوشانید و فقط با انگشت روی آن بنویسد: «پر کاهی تقدیم به آستان قدس الهی». ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کـانـاݪ خـاڪریز←↓ 🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
سنگـــر تـخــریـب محل خودسازی و پروازشان بود سنـگـــری که فرش را به عرش پیوند می داد صفایی داشت کتری و کلمن و جاکفشی و فانوس و پوتین و جعبه مهمات… ولــے صفای حقیقی در اخــلاص مــردان بی ادعا بود…. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کـانـاݪ خـاڪریز←↓ 🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 یک کار برای امام زمان که همه میتونیم انجام بدیم. 🌟 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کـانـاݪ خـاڪریز←↓ 🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
✨﷽✨‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔹اِلهى‏ عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، 🔹 و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک‏ الْمُشْتَکى‏، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، 🔹اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، 🔹وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا 🔹بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ‏ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، 🔹اِکفِيانى‏ فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى‏ فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ‏ الزَّمانِ، 🔹 الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى‏ اَدْرِکنى‏ اَدْرِکنى‏، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، 🔹 الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ. ••🌿♥️•• ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"صبحمان را اینگونہ آغاز ڪنیم" 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃 🌹بِسْمِ اللَّهِ النُّورِ 🌹بِسْمِ اللَّهِ نُور النُّورِ 🌹بِسْمِ اللَّهِ نورٌ عَلى نُور 🌹بِسْمِ اللَّهِ الَّذى هُوُ مُدَبِّرُ الامُورِ 🌹بِسْمِ اللَّه الَّذى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ 🌹الْحَمْدُ للَّهِ الذَّى خَلَقَ النُّور 🌹َمِنَّ النُّورِ وَ انْزَلَ النُّورَ عَلَى 🌹الطُّورِ، فى کِتابٍ مَسْطُورٍ، 🌹فى رَقٍّ مَنْشُورٍ، بِقَدَرِ 🌹مَقْدُورٍ، عَلى نَبىٍّ مَحْبُورٍ. 🌹الْحَمْدُ للَّهِ الَّذى هُوَ بِالعِزِّ 🌹مَذْکُورٌ وَ بِالفَخْرِ مَشْهُورٌ وَ 🌹عَلَى السَّرّاءِ و الضَرّاءِ مَشْکُورٌ 🌹وَ صَلَّى اللَّهُ عَلى سَیِّدنا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرین کـانـاݪ خـاڪریز←↓ 🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹🍃
❣سلام امام زمانم❣ مولای خوبم سلام✋💚 🍂من از تو می‌نویسم و از اشک جاری ام از حد گذشته مدت چشم انتظاری ام 🍂تعجیل کن در آمدنت ای صبور من گسترده نیست دامنه‌ی بردباری ام.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کـانـاݪ خـاڪریز←↓ 🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برایِ دفا؏ از حرم سھ ساله ی امام حسین[علیه‌السلام] باید سھ ساله خودم را تنھـٰآ بگذارم . . از خواهران سرزمینم، ایران اسلامی، می‌خواهم ڪه با حفظ ، امانتدار خون شھدا باشید !' ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کـانـاݪ خـاڪریز←↓ 🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
🛑 در سخت‌ترین مواقع هم افسرده نباشید انقلاب با چهره‌ها و دل‌های افسرده تضمین‌شدنی نیست. انقلاب با دل‌های پرشور و چهره‌های شاداب تضمین می‌شود. هیچ‌کس مرا در این دوره نشیب و فراز انقلاب در سخت‌ترین مواقع، نتوانسته است با قیافهٔ افسرده ببیند. چرا افسرده باشیم؟ ما که به دنبال إحدی الحُسنَیَینیم؛ یا شهادت یا پیروزی، دیگر چرا افسردگی؟ افسرده نباشید چهره‌ها شاداب باشد، نشاط داشته باشید. آن‌وقت شعارتان همین است که آمریکا و مزدورانش هیچ غلطی نمی‌توانند بکنند. ما در زیر بار سختی‌ها و مشکلات و دشواری‌ها قد خم نمی‌کنیم. «ما راست‌قامتان جاودانهٔ تاریخ خواهیم ماند.» تنها موقعی سرپا نیستیم که یا کشته شویم و یا زخم بخوریم و بر خاک بیفتیم و الّا هیچ قدرتی نمی‌تواند پشت ما را خم بکند . شهید مظلوم آیت الله دکتر بهشتی🌷🕊 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کـانـاݪ خـاڪریز←↓ 🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
- هیئت نباید بری! + چرا..؟! - مگه نگفتی من سوریه نرم. من سوریه نمیرم، اسم تو هم سمیه نیست، اسم جدیدت آزیتاست. اسم منم دیگه مصطفی نیست کوروشه. اسم فاطمه رو هم عوض می‌کنیم. هیئت و مسجدم نمی‌ریم و فقط توی خونه نماز می‌خونیم، تو هم با زنان کوفی محشور میشی! + اصلا نگران نباش هیئت نمیریم! بعد از ظهر نرفتم شب که شد، دیدم نمی‌شود هیئت نرفت. گفتم: پاشو بریم هیئت! - قرار نبود بری آزیتا خانم..! + چرا اینجوری می‌کنی آقا مصطفی؟ - قبول می‌کنی من سوریه برم، تو اسمت سمیه باشه و اسم من مصطفی اسم دخترم فاطمه اسم پسرم محمد علی..؟ در آن صورت هیئت و نماز و مسجد هم میری..! + من رو با هیئت تهدید می‌کنی؟ بله یا رومی روم یا زنگی زنگ! کمی فکر کردم و گفتم: قبول اسم تو مصطفی‌ست! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کـانـاݪ خـاڪریز←↓ 🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
💚ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﻋﻠﻤﺪﺍﺭ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﻋﺎﯼ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﮐﻨﯿﺪ . و در آخر دعا کنید شهید شویم که اگر شهید نشویم باید بمیریم. شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹📿 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کـانـاݪ خـاڪریز←↓ 🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
🌱🕊 رفیقش مۍگفٺ''↓ درخوابـــ محسݩ رادیـدم‌ ڪه‌ مۍگفٺ← هرآیه‌قرآنۍ‌ڪه‌ شما براۍ شهدا مۍخوانید دراینجـاثوابــ یك‌ ختم‌ قرآݩ رابه‌ او مۍ‌دهند📖'' ونورۍهم‌ براے خواننده‌ آیاٺ قرآݩ فـرستـاده‌مۍشـود.. 🌷 ‌‹ ›🌷 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کـانـاݪ خـاڪریز←↓ 🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
🔰 🌷شهیدی که قرارش را دشت کربلا گذاشت؛ تیر خورده بـود و با پیکری زخمـی به‌همراه رفیقش سوار قایقی بودند، که دشمن قایقشان را هدف قرار داد و مجبور شدند به داخل آب بروند ،و آب خروشانِ ارونـد حجت الله را با خودش بُرد .... دوستش که شهید نشد، نقل می‌کند: که در آخریـن لحظات کـه آب داشت او را می بُرد ، دستش را بلند کـرد و فریاد زد: « دیدار ما دشت کـربلا » پیکر مطهرش بعد از چند روز در حاشیه اروند پیدا و شناسایی شد و در گلزار ملامجدالدین شهر ساری به خاک سپرده شد... رزمنده‌ گردان‌مسلم‌بن‌عقیل(ع) لشکر ویژه ۲۵ کربـلا شهادت: ۲۳ بهمن ۱۳٦٤ عملیات والفجر هشت شهید حجت‌الله محسن‌ پور🌷 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کـانـاݪ خـاڪریز←↓ 🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
به علامه طباطبایی عرض ڪردم آقا من عجول و بی صبرم🥀 حوصله ی معطلی ندارم در يڪ جمله برايم عصاره‌ی همه‌ی معارف اسلام را بيان ڪنيد🌱 خنده‌ی مليحی ڪرد و فرمود : با همه مهربان باش! 🌿معراج المؤمنین🌿 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کـانـاݪ خـاڪریز←↓ 🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
💌🌹 اگر... خدایی نکرده ذره ای از "ولایت فقیه" فاصله بگیریم؛ نمی‌گویم شکست بلکه نابودی ما حتمی‌ست! 🕊🌷 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کـانـاݪ خـاڪریز←↓ 🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
خاڪریزشهـدا
رمان #اسطوره‌ام_باش_مادر💞 #قسمت_دوم 2⃣ 📕زینب سادات با خود فکر کرد، خوب است میدانی الان وقت گفتن ا
"رمان 💞 ⃣ زینب سادات : دلم براشون تنگ شده. دلم غذاهای مامان رو میخواد. دلم حرف زدن با بابا رو میخواد. دلم اون روزا رو میخواهد. ایلیا: منم دلم تنگه. اما فقط تو رو دارم. فقط تو! زینب سادات : حالا باید چکار کنیم؟ وقتی مامان نیست، بابا نیست؟ چطور باید زندگی کنیم؟ ایلیا: نمیدونم. فقط نذار از هم جدامون کنن! زینب سادات از آغوش ایلیا بیرون آمد. اشک صورتش را با پشت دست پاک کرد: چی میگی. ما همیشه با هم میمونیم. هیچ وقت از هم جدا نمیشیم. من خودم باید برات زن بگیرم. لبخند زد اما ایلیا اخم کرد و جوابش را داد: اما من تو رو شوهر نمیدم. هیچ مردی اونقدر خوب نیست که تو رو بهش بدم! بخصوصا محمدصادق! توبیمارستان دلم میخواست بزنمش. زینب سادات دست ایلیا را گرفت: کار خوبی کردی که نزدیش. ایلیا: حالانهار چی بخوریم؟ من گشنمه! زینب سادات روی موهای برادرش را با عشق بوسید: لباستو عوض کن میریم بیرون. اولین غذاخوری که دیدیم میریم داخل! صورت ایلیا درهم رفت: اون که میشه فلافلی سر کوچه! زینب سادات بی صدا خندید: با ماشین میریم وسط شهر، بعد هر غذا خوری که دیدیم میریم داخل. ایلیا مشکوک گفت: میخوای بری ارگ؟ زینب سادات شانه ای بالا انداخت: خب غذاهاش خوبه. جای قشنگی هم هست. ایلیا: بریم رنگین کمان؟ دلم میخوادماشین سواری کنم! زینب سادات با عشق برادرش را نگاه کرد: حتما بعدش هم بری پنتبال؟ ایلیا حق به جانب گفت: هیجانات نوجوون ها باید تخلیه بشه! تخلیه هیجانی به سلامت روان کمک میکنه وگرنه روانی میشم ها! تازه یادت نره که بابا بهترین تیرانداز بود! منم به بابام رفتم! زینب سادات : پس بزن بریم شوماخردوران! بعد هم میریم نجات سرباز رایان! البته احتمالاالان سرویس نهار ندارن و باید از همین سر کوچه فلافل بخریم! پشت و پناه بودن را که بلد باشی، زندگی را برای کسانی که دوستشان داری، شاد میکنی حتی میان حجم عظیم غم هااحسان بار و بندیلش را در خانه گذاشت و نفس عمیقی کشید. میدانست تمیزی این خانه مدیون مادرانه های رها است. رهایی که هرگز او را رها نکرد. رهایی که مادرانه دوستش داشت. رهایی که برای مادری کردن آفریده شد. برای ٱرامش قدم در خانه میگذارد. روی مبل نشست و نفس عمیق کشید. دلش برای خانه تنگ شده بود. اینجا! خانه رها و صدرا، چند سالی بود که خانه او شده و احسان طعم شیرین خانواده داشتن را حس کرده بود. این شش ماه دوری برایش سخت بود. شش ماه خود سازی کرده بود. شش ماه در پی خدای ارمیا بود. شش ماه از درس و بیمارستان و خانه و خانواده زده بود تا خدا را پیدا کند. شش ماه رفت و حالا با دلتنگی امده بود. حالا که به خانه رسید، کسی در خانه نبود. شاید در سفر باشند. شش ماه تلفن همراهش را خاموش کرده و بی خبر از همه جا بود. چشمانش را بست و همانجا به خواب رفت. صدای کوبش در او را از خواب پراند. میدانست که مهدی و محسن هستند. مثل همیشه به سراغش ٱمده بودند برادران کوچکش. همانجا که نشسته بود باقی ماند و گفت: در بازه! بیابد داخل! از دیدنشان خوشحال بود. چهره آن دو نیز خوشحالی را نشان میداد اما چیزی در چشمان مهدی بود که دلش را به شور انداخت. 🌷نویسنده: ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کـانـاݪ خـاڪریز←↓ 🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
"رمان 💞 ⃣ احسان گفت: دلم براتون تنگ شده بود. محسن شکلکی در آورد و گفت: واسه همین شش ماه بی خبر رفتی؟ میدونی مامان چقدر نگرانت شد؟ احسان دستی بر موهایش کشید: نیاز بود برم. برای آدم شدن به این سفر نیاز داشتم. مهدی گله کرد: ما هم به تو نیاز داشتیم. احسان آرنجش را روی زانو گذاشت و به سمت مهدی خم شد: چی شده؟ مهدی نگاه از احسان گرفت: روزای بدی داشتیم. احسان پرسید: داشتید؟ الان همه چیز خوبه؟ مهدی همانطور که نگاهش را از احسان دور نگاه میداشت، پوزخندی زد: دیگه هیچی خوب نمیشه. بعد از جایش بلند شد و گفت: بریم پایین، مامان بابا میخوان باهات حرف بزنن. احسان بلند شد و گفت: نگرانم کردی بچه! بریم ببینم چه خبره. رها چای را مقابلشان گذاشت و کنار صدرا نشست: به هدفت رسیدی؟ احسان گفت: اول بگید من نبودم اینجا چه خبر بود. صدرا نگاه چپ چپی به پسرها کرد و گفت: نتونستید جلوی زبونتون رو بگیرید؟ میذاشتید برسه بعد نگرانش میکردید. احسان گفت: تو رو خدا بگید چی شده! رها استکان چایش را در دست گرفت. به رسم ٱیه، چایش را نفس کشید. عطر گل گاوزبان را به کام کشید. نگاهش را به احسان داد اما ذهنش جایی در گذشته بود. رها: چهار ماه پیش بود. شب بیست و سه ماه رمضون. مثل همیشه خواستیم بریم قم، اما جور نشد. رفتیم مسجد محل. اومدیم خونه و سحری خوردیم. ساعت نزدیک شش صبح بود که تلفن زنگ زد. نگران ازخواب پریدیم. تلفن رو برداشتم. صدای گریه مامانم اومد. گفت رها بدبخت شدیم. شدیدا گریه میکرد. احسان فکر کرد: حتما حاج علی از دنیا رفت. مرد خوبی بود. رها ادامه داد: چطور لباس پوشیدیم و به قم رسیدیم، بماند. خود ما هم نفهمیدیم چطور رسیدیم. همزمان با ما سیدمحمد اینا هم رسیدن. اونها هم حال بهتر از ما نداشتن. رفتیم تو خونه و دیدیم مامان زهرا یک گوشه نشسته و زار میزنه، زینب سادات یک گوشه با لباس مشکی وچادر نشسته و خیره شده. ایلیا هم با لباس سیاهای بیرونش سرش رو پای زینب ساداته و با چشمای خیس تو خودش مچاله شده. دنبال آیه گشتم، ندیدمش. صدرا در اتاق ارمیا رو باز کرد، تخت خالی بود. سید محمد دوید سمت زینب و تکونش داد. اما هوشیار نشد. صداش زد اما نگاهش نمیکرد. محکم زد توصورتش تا نگاهش آروم اومد تو صورت عموش و گفت: یتیم زدن نداره عمو! از خونه بیرون بری و بیای ببینی نه بابا داری نه مامان،زدن نداره عمو! مُردن داره. اشک از چشم زینب سادات ریخت و ما همه خشک شدیم. زینب اما ادامه داد و گفت: حاج بابا که شنید سکته کرد و بردنش بیمارستان. پلیس اومد و خونه شلوغ شد. پلیس گفت بیاید شکایت، وکیل. گفتیم عمو صدرا میاد. اون وکیل باباست. اما بعد یادم اومد بابا ندارم دوباره! الان من باید وکیل بگیرم. ایلیا باید وکیل بگیره! عمو صدرا! وکیل ما میشی؟ صدرا رفت زینب رو بغل کرد. سیدمحمد ایلیا رو تو بغلش گرفت. بچه از بس گریه کرده بود تنش میلرزید. اونقدر که سیدمحمد هم باهاش لرزید. به ایلیا آرامبخش زدن. من رفتم پیش مامانم. مامانم که تازه طعم زندگی رو چشیده بود و تازه فهمیده بود زندگی میتونه زیبا باشه. دوباره پر شد از غم. احسان پرسید: چرا؟ چه اتفاقی براشون افتاد؟ کار کی بود؟ تصادف کردن؟ 🌷نویسنده: .... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کـانـاݪ خـاڪریز←↓ 🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا