...و سلام بر او که می گفت:
«شما همتون برید
یا همه تون بمونید
هیچ فرقی به حال اسلام نمی کند
ما مکلف به انجام وظیفه ایم»
#سردارشهیدحسنباقری🌷
#یادشهداباصلوات 🌹📿
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
🪨مرحوم آیت الله سید احمد نجفی، مقام معظم #رهبری را اینگونه توصیف میکرد:
قائدی بصیر، بینا به اوضاع عالَم، هیچ کس در مملکتداری اینگونه مطلع نیست❌مؤیّد از طرف #خدا و امام زمان (عج)♥️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
رعایت حجاب، پاسداشت خون شهداست.🕊❣️
برای چـــادر
باید به آسمان نگاہ ڪرد
برای چادر و حجابت🦋
به ڪنایه اطرافیان
نگاہ نڪن!👀
آسمانی شدن بها دارد!☁
یادت باشد:♥😊
بهشت را به بها می دهند🌱
نه به بهانه...
#زن_عفت_افتخار
#حجاب
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
♦️ شهادت نوه و نتیجه اسماعیل هنیه
🔹منابع فلسطینی از شهادت #جمال_محمد_هنیه، نوه بزرگ رئیس دفتر سیاسی حماس خبر میدهند که به همراه دخترش در بمباران صهیونیستها شهید شده است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
خاڪریزشهـدا
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞 #قسمت0⃣1⃣ دیروز روی میز گوشیشو گذاشته بود که زنگ خورد، دیدم محمدصادقه!
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت1⃣1⃣
رها با خنده گفت: یادمه زمان کارشناسی، استاد گفت زیباترین هدیه ای که بچه به مادرش میده، پیپی کردنشِ. اون لحظه حال همه بد شد اما کسی جرات حرف زدن نداشت. استاد هم ادامه داد و گفت، بچه وقتی یک روز شکمش کار نکنه مادر نگران میشه، دو روز کار نکنه به تکاپومیفته که چی شده؟ چی نشده! اون وقت بچه که شکمش کار کنه، مادر از ته دل شاد میشه. هر روز که مادری پوشک بچه اش رو عوض میکنه، چک میکنه که شکم بچه اش کار کرده باشه و اصلا از این موضوع بدش نمیاد. از هیچ کار بچه اش بدش نمیاد. من این موضوع رو زمانی فهمیدم که محسن رو به دنیا آوردم. اون روز به حرف استادم ایمان آوردم.
زینب سادات پرسید: پس مهدی چی؟
رها لبخند دردناکی زد: مهدی رو یکهو گذاشتن بغل من. نمیدونستم چکار کنم. از بچه داری چیزی حالیم نبود. اما مهدی مظلوم بود. خیلی کوچیک بود. از اینکه مادرش این بچه رو پس زده، قلبم درد میگرفت. انجام خیلی از کار ها برام سخت بود اما انجام دادم. مهدی تمام قلبم رو تسخیر کرد. بعد از مدتی دیگه حس بدی از انجام کارهای شخصیش نداشتم. مهدی برام با محسن فرق داره. مهدی منو بزرگ کرد. مهدی به من زندگی داد. بخاطر مهدی، من و صدرا تمام تلاشمون رو کردیم که زودتر به زندگیمون سروسامون بدیم. بخاطر مهدی یادگرفتیم که عاقل بشیم. اگه مهدی نبود، سرنوشت من و صدرا فرق میکرد. مهدی زیباترین هدیه خدا به من بود.
هدیه ای که دارم از دست میدمش.
رها به گریه افتاد، زهرا خانم و سایه دو طرفش را گرفتند تا دلداری اش دهند. رها ادامه داد: میدونم تقصیر منه که خوب مادری نکردم براش. میدونم بخاطر کم کاری من هستش که الان داره از ما میکنه. هر شب که خونه نمیاد و خونه مادرش می مونه، صدرا کلافه میشه و از اتاق بیرون نمیاد، با کسی حرف نمیزنه. میدونم که من رو مقصر میدونه. من مادر خوبی نبودم. من کم گذاشتم براش. محسن ساکت و گوشه گیر شده. مهدی بره، نفس من میره، جون از تن صدرا میره، قلب محسن میشکنه!
چکار کنم؟ اگه صد بار به عقب برگردم، باز هم مهدی رو با جون و دل بزرگ میکنم، اما نمیدونم کجا اشتباه کردم که هیچ وابستگی به ما نداره.
کسی به در ورودی خانه کوبید. بعد صدای گرفته و بغض آلود مهدی به گوش رسید: یا الله!
زهرا خانم و سایه حجاب گرفتند. مهدی با چشمانی قرمز وارد خانه شد. سلامی زیر لب گفت و بعد رها را در آغوش گرفت: ببخش مامان. بخدا نمیخواستم اذیتتون کنم. گفتم باری از دوشتون بردارم. گفتم حالاکه مادرم برگشته، کمی مسئولیتش رو گردن بگیره. گفتم بذارم شما راحت زندگی کنید. غلط کردم مامان. غصه نخور. برای من سخت تر بود. شماتنها خانواده ای هستید که میشناسم. شما تنها کسایی هستید که من دارم. غلط کردم شب ها نیومدم و بابا رو ناراحت کردم. غلط کردم قلب محسن رو شکستم. غلط کردم مامان! غلط کردم باعث اشکهای تو شدم. من فکر کردم نباشم، راحت تر هستید.
🌷نویسنده:سنیه_منصوری
ادامه دارد ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت2⃣1⃣
رها صورت مهدی را بوسید و موهایش را نوازش کرد. مهدی با آن قد بلندش حالتی خمیده گرفته بود تا مادر را در آغوشش نگاه دارد.
زینب سادات اشک چشمانش را پاک کرد: خب پس دیگه از این غلطا نکن اشک خاله منو در نیار. الان هم بسه فیلم هندی.
مهدی صورت رها را با دستانش گرفت و اشک هایش را پاک کرد و گونه اش را بوسید: دوستت دارم مامان رها.
بعد به سمت زینب سادات برگشت و دستی به موهایش کشید و آنها را به هم زد: هر چی آبجی کوچیکه بگه!
زینب از زیر دست او فرار کرد و نق زد: خوبه چند ماه بزرگ تری!
مهدی خندید: چند ماه نه! چند مااااه! از نظر قدی هم حساب کنیم کوچیک تری دیگه.
زینب پشت چشمی نازک کرد: تو درازی داداش من!
دوباره کسی به در زد: رهایی! بیام تو یا نیام؟
زینب دوید تا روسری و چادرش را بردارد در همان حال نق زد: یک روز خواستیم زنونه راحت باشیما! کاروانسرای عباسی شده، هی تق تق، تق تق!
مهدی گفت: کم نق بزن خاله سوسکه.
زینب سادات جواب داد: چشم آقاموشه!
مهدی خندید و رفت در را باز کرد: سلام داداش! چند لحظه صبر کن خانوم ها آماده بشن.
احسان پرسید: کی داشت غرغر میکرد؟
مهدی با خنده گفت: مجلس زنونه رو بهم زدیم، شاکی خصوصی داریم.
احسان خندید: پس بیا بریم واحد من.
رها در را بیشتر باز کرد و احسان را دید: سلام. خسته نباشی. بیا اول یک چیزی بخورید بعد اگه خواستید برید.
مهدی با مظلومیت ساختگی گفت: من که جیک و جیک میکنم برات، منم برم؟
زینب سادات گفت: آره دیگه! اصل تویی که باید بری و میلاد و میعاد هم ببری!
مهدی اخم کرد: مگه من مربی مهدکودکم؟
احسان وارد خانه شد و سلام و احوال پرسی کرد. مهدی به سراغ زینب سادات رفت و کنارش نشست و دستش را دور گردنش انداخت.
احسان نگاه زیر چشمی به آنها انداخت و در پی رها به آشپزخانه رفت.
در حالی که رها غذای ظهر را گرم میکرد، احسان روی صندلی میزغذاخوری نشست، دستانش را ستون کرد و به جلو تکیه کرد.
رها: خیلی خسته هستی؟
احسان: نه. خوبم. عادت دارم به شیفت های طولانی.
رها: تو به خوبی کردن عادت داری و این خیلی خوبه.
احسان: رهایی! یک سوال بپرسم؟
رها به احسان نگاه کرد و صدایش را پایین آورد: درباره دلدار؟
احسان خنده بر لب گفت: آره. بپرسم؟
رها لبخندش را جواب داد: بپرس.
احسان: چی شد آیه خانم به مهدی شیر داد؟
رها شعله گاز را کم کرد و مقابل احسان نشست: اون زمان تازه سید مهدی شهید شده بود. اشتباه نکنم پنج شش ماه بیشتر نگذشته بود. آیه از تنها موندن دخترش میترسید. یک روز اومد پیش من و صدرا و مامان محبوبه، گفت که دوست داره به مهدی شیر بده تا مهدی برای زینب برادر بشه. گفت از تنها موندن زینب میترسه و هیچ کس مثل یک برادر نمیتونه حامی یک دختر باشه. ما هم قبول کردیم. بعد از چند سال هم با اصرار زیاد زینب سادات، راضی شد با ارمیا ازدواج کنه. آیه سختی زیاد کشید، زیاد قضاوت شد، زیاد افترا شنید. اما ایستاد.
احسان دوباره پرسید: هیچ وقت پشیمون نشدید از این تصمیم؟
میتونست عروس خوبی براتون باشه.
رها بلند شد تا غذا را هم بزند: الانم قراره عروسمون بشه. مهدی هم به زینب و خواهرانه هاش احتیاج داشت.
احسان: رهایی! میدونم فوضولیه! اما میخوام بدونم، شما که انقدر به حجاب مقید هستید چطور با مهدی راحتید؟
رها لبخند زد: مهدی به من محرمه.
احسان متعجب پرسید: مگه میشه؟
رها جواب داد: قبل از ازدواج مادرم باحاج علی بود که حاجی گفت باید مهدی به من محرم باشه وگرنه چند سال بعد دچار مشکل میشیم! ما هم گفتیم راهی نیست. حاج علی توضیح داد که اگه محرمیتی بین مادرم و مهدی خونده بشه، مهدی پدر من حساب میشه و محرم میشه. بعد هم محرمیت تموم میشه و مادرم به مهدی نامحرمه اما من محرم شدم برای همیشه.
احسان به فکر فرو رفت. رها بشقاب غذا را مقابل احسان گذاشت.
احسان هنوز در فکر بود. رها مهدی را صدا زد تا او هم چیزی بخورد. قبل از اینکه مهدی وارد شود احسان گفت: اینجوری میشه منم به تو محرم بشم و مادرم بشی؟
رها به چشمان پریشان مردی نگاه کرد که با تمام مرد بودن، کودکی رها شده و بی مهر مادری بود. مردی تنها که دنبال کانون خانواده بود. پدر، مادر، برادر! دست نوازش، دلواپسی، دلتنگی!
مهدی وارد شد و مقابل احسان نشست. رها نگاهش میخ چشمان متلاطم احسان بود: تو همیشه پسرم بودی و هستی!
🌷نویسنده:سنیه_منصوری
ادامه دارد.....
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
#رزق_شبانه
✨﷽✨
🔹اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ،
وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ،
🔹 و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک الْمُشْتَکى،
وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ،
🔹اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ،
اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ،
🔹وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا
🔹بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ،
🔹اِکفِيانى فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ،
🔹 الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى اَدْرِکنى اَدْرِکنى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ،
🔹 الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ.
••🌿♥️••
"صبحمان را اینگونہ آغاز ڪنیم"
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃
🌹بِسْمِ اللَّهِ النُّورِ
🌹بِسْمِ اللَّهِ نُور النُّورِ
🌹بِسْمِ اللَّهِ نورٌ عَلى نُور
🌹بِسْمِ اللَّهِ الَّذى هُوُ مُدَبِّرُ الامُورِ
🌹بِسْمِ اللَّه الَّذى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ
🌹الْحَمْدُ للَّهِ الذَّى خَلَقَ النُّور
🌹َمِنَّ النُّورِ وَ انْزَلَ النُّورَ عَلَى
🌹الطُّورِ، فى کِتابٍ مَسْطُورٍ،
🌹فى رَقٍّ مَنْشُورٍ، بِقَدَرِ
🌹مَقْدُورٍ، عَلى نَبىٍّ مَحْبُورٍ.
🌹الْحَمْدُ للَّهِ الَّذى هُوَ بِالعِزِّ
🌹مَذْکُورٌ وَ بِالفَخْرِ مَشْهُورٌ وَ
🌹عَلَى السَّرّاءِ و الضَرّاءِ مَشْکُورٌ
🌹وَ صَلَّى اللَّهُ عَلى سَیِّدنا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرین
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹🍃
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلامُ عَلی وَلِیِّ اللَّهِ وَ ابْنِ اَوْلِیآئِهِ...
🌱سلام بر تو ای مولایی که همچون پدران پاکت، بر ذره ذره این عالم ولایت داری.
سلام بر تو و بر روزی که زیر پرچم ولایت تو جهان آباد خواهد شد.
📚 بحار الأنوار، ج99، ص 117.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
🌀من خاک پای #بسيجیها هم نمیشوم،ای کاش من يک بسيجی بودم و در سنگر نبرد از آنان جدا نمیشدم.
شهیدحاج محمدابراهیم همت🌹
هفته بسیج مبارک🌹
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
🔻فرار شهید هادی از وسوسه شیطان🔻
🟡ابراهیم گرفته و ناراحت بود... رفتم کنارش ازش پرسیم: چیشده داش ابرام؟ مشکلی پیش اومده؟
اول نمی گفت. اما بعدش به حرف اومد: چند روزه دختری تو این محله به من گیر داده و میگه تا تورو به دست نیارم ولت نمی کنم...!
🟢 رفتم تو فکر یدفعه خندیدم!
ابراهیم گفت: خنده داره؟
گفتم:داش ابرام ترسیدم فکر کردم چی شده... با این تیپ و قیافه ای که تو داری این اتفاق عجیب نیست!
🔵 گفت: یعنی چی؟! یعنی بخاطر تیپ و قیافه ام این حرفو زده؟ گفتم: شک نکن…!
🟣 روز بعد تا ابراهیم رو دیدم خندم گرفت... با موهای تراشیده اومده بود محل کار و بدون کت و شلوار... فردای اون روز با پیراهن بلند به محل کار اومد و باچهره ای ژولیده تر... حتی با شلوار کردی و دمپایی آمده بود...
🔴 ابراهیم مدتی این کار را ادامه داد تا از این وسوسه شیطانی رها شد...
📚سلام بر ابراهیم1
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم حاج آقاگفت:
می خواهیم بریم سفر، توشب بیاخونه مون بخواب. بدزمستانی بود. سردبود. زودخوابیدم.
ساعت حدودا 2 بود، در زدند، فکرکردم خیالاتی شده ام. در را که بازکردم دیدم آقامهدی وچندتا از دوستانش ازجبهه آمده اند.
آنقدرخسته بودندکه نرسیده خوابشان برد. هواهنوزتاریک بودکه باز صدایی شنیدم، انگار کسی ناله می کرد. ازپنجره که نگاه کردم دیدم آقامهدی توی آن سرمای دم صبح، سجاده انداخته توی ایوان ورفته به سجده...
#شهید_مهدی_زین_الدین🌱🌷
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
خوشبختتر از آسمان نبود،
آنگاه که هر صبح و شام
چشم مےگشود بر این
#لباس_خاکیها...
پس خرده مگیر،
غبار روزهای پساجنگ را..
شاید دلتنگ لباسهای خاکی شده!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
#باسر_بریده_سلام_داد_بهاباعبدالله🥀
امام جماعت واحد تعاون بود. بهش می گفتند حاج آقا آقاخانی. روحیه عجیبی داشت. زیر آتیش سنگین عراق شهداء رو منتقل می کرد عقب. توی همین رفت و آمد ها بود که گلوله مستقیم تانک سرش رو جدا کرد. چند قدمیش بودم. «هنوز تنم می لرزه وقتی یادم میاد». از سر بریده شده اش صدا بلند شد:« السلام علیک یا ابا عبدالله»
📚راوی: جواد علی گلی- همرزم شهید
#کرامات_شهدا🕊
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🕊#کلام_شهید
شما صدای شهید حاج احمد کاظمی را میشنوید..
#شهیداحمدکاظمی🌷
#یادشهداباصلوات 🌹
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
روحیه بسیجی فقط اونجایی که کوله پشتیِ پر از گلولهت آتیش بگیره و خودتم ذره ذره باهاش بسوزی ولی با چفیه جلوی دهان خودت رو بگیری تا عملیات لو نره ..!
شهید علی عرب که تنها یادگاری که ازشون موند، کف پوتیناشون بود که نسوز بود ..!
#بسیج_مردم 🌱
#امید_مظلومین🌱
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ننهاش گفته جبهه نرو .... 😂
#شهیدحامدجوانی🌷
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
خاڪریزشهـدا
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞 #قسمت2⃣1⃣ رها صورت مهدی را بوسید و موهایش را نوازش کرد. مهدی با آن قد
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت 3⃣1⃣
مهدی نگاهی به مادرش و احسان انداخت. از آشپزخانه خارج شد و
همانجا ایستاد.
احسان گفت: دلم میخواد منم مثل مهدی سرم و بذارم روی پاهات و تو موهامو نوازش کنی. دلم میخواد با منم شوخی کنی و برام بخندی. دلم میخواد مادرم باشی رهایی! میخوام مامان صدات کنم.
رها به هق هق افتاد.
احسان ادامه داد: دوست دارم دوتایی بریم بیرون و تو برام غرغر کنی این لباس رو نخرم و اون غذارو نخورم. دوست دارم پسرت باشم رهایی!
دوست دارم شبها که خوابیدم مثل مهدی و محسن، به منم سر بزنی و پتو روم بکشی. دوست دارم مریض بشم و نازمو بکشی و برام سوپ درست کنی و مثل محسن لوسم کنی و قاشق قاشق دهنم بذاری! میخوام اذیتت کنم و تو دنبالم کنی و من فرار کنم و مثل مهدی بخندم و بگم مامان غلط کردم. رهایی! مادرم شو! بذار منم مثل مهدی پسرت باشم.
رها روی زمین نشست و شانه هایش از گریه به لرزه افتاد: همیشه پسرم بودی احسان! همیشه!
احسان کنار رها روی زمین نشست: خیلی پر توقع شدم مگه نه؟ شما به من طعم داشتن خانواده رو چشوندین و من زیاده خواه شدم. ببخش رهایی.
احسان گوشه چادر رها را بوسید و رفت.
صدای بسته شدن دروازه بلند شد. مهدی رها را در آغوش گرفت. زینب سادات و سایه و زهرا خانم با بغض و صورتهای خیس همانجا در نشیمن باقی ماندند تا رها در آغوش پسرش آرام گیرد. احسان در خیابان قدم میزد. نمیدانست چرا آن حرف را زده بود. از رها خجالت میکشید. نباید آن حرف را میزد. رها چه گناهی کرده بود که درگیر عقده های او شود؟ لعنت به تمام عقده ها! لعنت بر دهانی که بی فکر گشوده شود!
هوا تاریک شده بود که خود را مقابل شرکت پدرش دید. با تمام خشم و نا امیدی هایش، در شرکت را باز کرد. طبق معمول تا دیر وقت کار می کرد. کار و کار و کار! همه زندگی اش کار بود! کاش کمی برای پسرش وقت میگذاشت!
امیر با تعجب به احسان نگاه کرد: اینجا چکار میکنی؟ چی شده؟
احسان پرسید: مگه پسرت نیستم؟ تعجب داره دلم برای پدرم تنگ بشه؟
میدونی چند وقت میشه که همدیگه رو ندیدیم؟
امیر از پشت میزش بلند شد و عینک را از چشم برداشت و روی میز گذاشت، مقابل احسان ایستاد: تو خودت این روزها از من هم پر مشغله تر شدی آقای دکتر! شب و روزت به هم ریخته!
احسان: این هم تقصیر شماست که بچه دکتر میخواستید!
امیر ابرو در هم کشید: چی شده شاکی اومدی سراغ من؟
احسان: داری خونه رو میفروشی؟
امیر: صدرا گفت بهت؟
احسان: چرا به من نگفتی؟
امیر: به صدرا گفتم به تو بگه.
احسان: سخته با پسرت حرف بزنی؟
امیر: تو از خونه رفتی!
احسان: تو بودی که من رفتم؟ تو رفتی، شیدا رفت، من تو اون خونه چکار میکردم؟ عمو صدرا باید بهم بگه داری ازدواج میکنی؟
امیر: حرف زدن با تو سخته احسان!
احسان: پس چرا عمو صدرا میتونه با من حرف بزنه؟
امیر: چون اون شرمنده نیست! نه من برات پدر بودم نه شیدا مادر! گاهی فکر میکنم که اگه وقتی بچه بودی، جدا شده بودیم، کمتر به تو آسیب میزدیم.
🌷نویسنده:سنیه_منصوری
ادامه دارد ....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت4⃣1⃣
احسان گفت: بخاطر کارهای شما بود که من اینجوری شدم. بخاطر بی محبتی های شما بود که اون حرف رو به رهایی زدم! حالا چطور برگردم به اون خونه؟ چطور تو صورت رهایی و عمو صدرا نگاه کنم؟
روی مبل خودش را رها کرد. امیر کنارش نشست: چی گفتی به رها؟
احسان: دیوانگی کردم! به رهایی گفتم، مادرم شو! گفتم مثل مهدی میخوام پسرش باشم. گفتم میخوام لوسم کنه.
از روی مبل بلند شد و مقابل امیر ایستاد و فریاد زد: کاری که تو و شیدا نکردید! شما باعث شدید مثل یک عقده ای دنبال محبت بگردم. شما باعث شدید از بچگی عقده داشتن مادری مثل رهایی تو دلم بمونه! شما باعث شدید رهایی رو از خودم ناامید کنم! ای خدا! من مادرمیخوام! من پدر میخوام! من بچگی میخوام!
روی زمین افتاد و صدای هق هق گریه اش در اتاق پیچید.
در اتاق باز شد و صدرا سراسیمه وارد شد: احسان اینجایی؟ تو که ما رو از نگرانی کشتی! رها داره دیوونه میشه از نگرانیت.
به سمت احسان رفت و او را از زمین بلند کرد و در بغلش گرفت.
احسان زمزمه کرد: ببخشید عمو! بخدا نمیخواستم رهایی رو اذیت کنم. ازدهنم در رفت. ببخشید. به رهایی بگو ببخشید.
صدرا با دو دست صورت احسان را مقابل صورت خود گرفت و گفت: تو حرف بدی نزدی پسر! رها از این ناراحته که برات کم گذاشته! تو پسر مایی!
امیر خندید: اینقدر بچه دار شدن سخت شده که بچه های فامیل رو داری جمع میکنی؟ یا مهدی رفته پیش مادرش، دنبال یکی دیگه هستین؟
احسان غرید: بی لیاقتی فامیلاشو جبران میکنه.
صدرا رو به احسان گفت: احسان! پدرته! احترام نگه دار!
بعد رو به امیر کرد: خوب بودن خیلی سخت نیست!
دست احسان را گرفت: بیا بریم خونه. رها نگران شده.
احسان رفت و امیر نگاه حسرت بارش را روانه پسرش کرد. اگه دوباره بچه دار شود، هرگز نمی گذارد مثل احسان پر از حسرت بزرگ شود!
رها مثل اسپند روی آتش بود. دلش شور احسان را میزد. احسانی که بی هوا رفته بود. احسانی که با حالی ناخوش رفته بود و رهایی که صدرا را خبر کرد. با بی تابی خبر کرد. با نگرانی های مادرانه برای پسر گریزپایش، خبر کرد. صدرا از شنیدن حال و روز و حرف های احسان، دلش گرفت از ظلمی که به کودکی های این بچه روا شده. واقعا حال و روز مهدی بدتر بود یا احسان؟ مهدی بی پدر پا به جهان گذاشت و مادرش او را رها کرد اما تمام روزهای عمرش در عشقی عمیق زندگی کرد. احسانی که کنار پدر مادرش بزرگ شد و هیچ محبت و توجهی از آنها دریافت نکرد! تقصیر بچه ها چیست که ما آنها را به دنیا می آوریم؟ تقصیر آنها چیست که ما خود را مهمتر از هر چیز در دنیا میدانیم؟ تقصیر بچه ها چیست که مادر بودن را بلد نیستیم و پدری را در خرج لباس و خوراک میدانیم؟
زینب سادات از مهدی پرسید: چرا آقا احسان اینجوری کرد؟ مامان باباش کجان؟
مهدی آه کشید: احسان خیلی تنهاست. تنهاتر از من! تنها تر از تو!
بدترین اتفاقی که برای یک بچه میتونه بیفته، اینه که پدر و مادر داشته باشه و باهاشون زندگی کنه اما محبت نبینه! پدر و مادرش چند ساله جدا شدن. فکر نکنی قبل از طلاقشون خوب بودنا!از وقتی من یادمه،احسان تنها بود.همه جور فشاری روی اون آوردن تا دکتر بشه.احسان هیچ دوستی نداره.همیشه تنها بود و درس میخوند. الانم که مادرش رفته خارج و پدرش هم داره ازدواج میکنه دوباره.
زینب سادات اندوهگین گفت: خیلی براش سخت بوده انگار.
مهدی سرش را به مبل تکیه داد: خیلی! همه آدمها سختی میکشن!
زینب سادات لبخند زد: همه بجز اون محسن شیرین عقل! نگاه کن تو رو خدا! انگار اومده سینما! چه تخمه ای هم میشکنه!
مهدی با لبخندی برادرانه محسن را نگاه کرد: بذار خوش باشه، معلوم نیست نوبت اون کی برسه!
صدرا یا الله گفت و رها سراسیمه در را گشود و با دیدن احسان همانجا دم در نشست و بی صدا هق هق کرد و اشک ریخت.
احسان مقابل رها زانو زد: ببخشید رهایی! غلط کردم! منو ببخش با حرف هام ناراحتت کردم. بخدا روم نمیشد بیام.
رها چشمان خیسش را بالا آورد: نصف عمرم کردی! چرا رفتی آخه؟
احسان: نمیخواستم از محبتتون سواستفاده کنم بخدا...
صدرا هر دو را بلند کرد و گفت: نه تو سو استفاده گر هستی احسان خان!
نه خانوم من بخیل که تو و دیوانگی هاتو نبخشه! عادت داره دور و برش آدمهایی مثل تو باشن! بریم داخل که یک روزسایه خانم اینجا اومدن و همه بدبختی ها همون روز سر ما اومد.
سایه گفت:اختیار دارین!نفرمایید!همه جا مشکلات هست. من خیلی مزاحم شدم، نمیدونم چرا سید دیر کرد!
زینب سادات گفت: ایلیا حالا حالاها ول نمیکنه.
بریم بالا که عمو صدرا اینا راحت باشن.راستی عمو!فکر کنم نصف بدبختی ها تقصیر من بود!
🌷نویسنده:سنیه_منصوری
ادامه دارد.....
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
#رزق_شبانه
✨﷽✨
🔹اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ،
وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ،
🔹 و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک الْمُشْتَکى،
وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ،
🔹اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ،
اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ،
🔹وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا
🔹بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ،
🔹اِکفِيانى فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ،
🔹 الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى اَدْرِکنى اَدْرِکنى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ،
🔹 الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ.
••🌿♥️••