eitaa logo
خاڪریزشهـدا
908 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
31 فایل
"مقام معظم رهبری" 💠دشمنان بدانند کہ به توفیق الهے نمیگذاریم،و این ملت هم نمےگذارد کہ نام"شهید"و"شهادت"در این ڪشور فراموش شود. هدیه ورود بہ کانال=14صلوات نذر ظهور آقا(عج)😍 انتقادات و پیشنهادات👇 @montazer72
مشاهده در ایتا
دانلود
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄ سلام امام زمانم✋🌸 دیدن روی تــو بر دیده جلا می بخشد قدم یار به هــر خانه صفا می بخشد بدتر از درد جدائی به خدا دردی نیست خاک پاهای تو گفتند دوا می بخشد سلامتی و تعجیل در فرج @khaterat_shohada ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بخند تا رنگ بگیرد دیوار دلم آقا جان😍 @khaterat_shohada
هدایت شده از خاڪریزشهـدا
هدایت شده از خاڪریزشهـدا
خاڪریزشهـدا
.... 99 اواخر تابستون بود و کم کم داشتم آماده میشدم برای ترم جدید. برعکس تابستون های گذشته،امسال اکثرا خونه بودم و گاهی با زهرا یا مرجان بیرون میرفتم. تو این مدت دفترچه ی سجاد رو دوبار کامل خونده بودم و خیلی از جملات رو حفظ شده بودم! نکات سخنرانی های جلسه که زهرا برام میفرستاد رو هم تو دفترچم نوشته بودم. تمام سعیم رو میکردم تا برای بهتر شدن حالم،بتونم به حرفاشون عمل کنم.هرچند که گاهی خیلی سخت بود و خراب میکردم! یه بار دیگه به آدرسی که تو گوشیم بود نگاه کردم و ماشین رو نگه داشتم. پلاک 42. یه خونه ی ویلایی دو طبقه با نمای سفید و در فیروزه ای که واقعا دوست داشتنی به نظر میرسید.از شاخه هایی که بالای دیوارها دیده میشد،میشد فهمید که حیاط سرسبزی هم داره. چند لحظه به ترکیب قشنگ سفید،فیروزه ای،سبزش خیره شدم و جعبه ی گلی که تو ماشین بود رو برداشتم و به طرف خونه رفتم. زهرا با یه چادر گل ریز سفید،جلوی در به استقبالم اومد. بعد از اینکه از بغلش بیرون اومدم،نگاهم رو تو حیاط چرخوندم. -چه خونه ی خوشگلی دارید!!آدم دلش میخواد همینجا بشینه فقط نگاه کنه! -اوفففف کجاشو دیدی؟مامانم خیلی هنرمند و با سلیقست! باید بیای توی خونه رو ببینی! بااین حرف زهرا،از سنگ فرش های کرمی رنگ حیاط،گذشتیم و به داخل خونه رفتیم. واقعا راست میگفت!هرچند خونشون مثل خونه ی ما پر از عتیقه و مجسمه و تابلو و چندین دست مبل نبود،اما گلدون های رنگارنگ و درختچه های کنار دیوار،پرده های ساده و شیک و همین یه دست مبلی که خونه رو خیلی هم شلوغ نکرده بود،به همراه بوی قشنگی که تو سالن پیچیده بود،فضا رو کاملادلنشین و خواستنی کرده بود. ناخودآگاه لبخندی روی لب هام نقش بست و محو تماشای اون صحنه ی قشنگ شدم. سرم به طرف صدای گرمی که اومد،چرخید. -سلام دخترم.خوش اومدی! خانم جوون و مهربونی از آشپزخونه به طرف ما میومد. از دیدن تیپ قشنگ و موهای رنگ کرده و صورت آرایش کردش،تعجب کردم و با حرف زهرا "ترنم جان،این خانوم مامان منه." تعجبم چند برابر شد! دستش رو جلو آورد و سرش رو کمی به طرف راست مایل کرد. -خوشبختم ترنم خانوم! سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و بهش دست بدم. -سلام.ممنونم.منم همینطور!! دستم رو فشار آرومی داد و زهرا رو نگاه کرد. -من میرم که شما راحت باشید.خودت از دوستت پذیرایی کن.ناهار هم تا یک ساعت دیگه حاضره. زهرا لبخندی زد و نیم نگاهی به من انداخت.تازه متوجه شدم که زهرا هم چادرش رو برداشته و با لباس قشنگی کنارم وایساده. -چشم.حواسم بهش هست.ما هم دو سه ساعت بیشتر خونه نیستیم.بعدش باید زود بریم. مامان زهرا،با گفتن "باشه عزیزم.بهتون خوش بگذره." لبخند دوباره ای زد و رفت. "محدثه افشاری"
خاڪریزشهـدا
#او_را.... 99 اواخر تابستون بود و کم کم داشتم آماده میشدم برای ترم جدید. برعکس تابستون های گذشته،ا
... 100 با چشم هایی که همچنان تعجب ازشون میبارید،بدرقش کردم که صدای خنده ی زهرا،رشته ی افکارم رو پاره کرد. -چرا این شکلی شدی ترنم؟؟ -زهرا واقعا این خانوم مامانت بود؟؟ -آره خب.مگه چشه؟! سرم رو خاروندم و تازه یادم افتاد که هنوز باکس گل رو به زهرا ندادم!! -عه راستی!اینقدر حواسم پرت شد که یادم رفت اینو بهت بدم.بفرما عزیزم.تقدیم به دوست جدید و بامعرفتم. -وای ممنونم ترنم.چرا زحمت کشیدی؟ جعبه رو از دستم گرفت و با ذوق نگاهش کرد و با بوس محکمی دوباره ازم تشکر کرد. -راستی نگفتی چرا اینقدر تعجب کردی؟! -زهرا!میگم...مامانت چادری نیست.نه؟ -وا!!چرا این سوالو میپرسی؟ -آخه بهش نمیومد! شروع کرد به خندیدن و دستم رو کشید و بردم سمت مبل ها -ترنم ازدست تو!!مگه قراره تو خونه هم با چادر بگردیم ما؟؟ مثل خنگ ها نگاهش کردم. -خب نمیدونم.من تا حالا خونه ی کسی که چادریه نرفتم!در کل فکر نمیکردم اینجوری باشه! -اتفاقا خدا خیلی خیلی خوشش میاد زن تو خونه خصوصا واسه همسرش مرتب و خوشتیپ باشه.وگرنه مامان من بیرون از خونه،از منم باحجاب تره! -چه جالب! ولی تو خونه هم از تو خوشتیپ تره ها!! زهرا ویشگون کوچیکی از دستم گرفت و با خنده بلند شد.چادرش رو گذاشت رو مبل و رفت آشپزخونه و با سینی شربت برگشت. -دستت درد نکنه.راستی نگفتی امروز قراره کجا بریما! -امروز با دوستام یه جلسه داریم.یه دورهمی که دوست داشتم توهم باشی. -میدونی...راستش من قبل از تو اصلا خاطرات خوبی از چادری ها نداشتم. و همینطور قبل از یه اتفاق ،دید خوبی نسبت به آخوندها و ریشوها... آخه خیلیاشون جوری رفتار میکنن انگار دارن دشمنشون رو میبینن.ولی تو دومین نفری هستی که اینطور،رفتار نمیکنی! -میدونم چی میگی ترنم. به دل نگیر.اونا خودشونم درست دین رو نشناختن! -یعنی چی؟ -خب تشخیص خوبی و بدی یک انسان،به این راحتیا نیست. از کجا معلوم ...ممکنه همین الآن،خود تو،خیلی بهتر از من باشی! به قول حاج آقا،میزان خوبی و بدی هر شخص،به مقدار مبارزه با نفسیه که انجام میده. حالا یه نفر نفسش تو بدحجابی قلقلکش میده.یه نفرم هست با حجابه و نفسش تو دروغ و غیبت و اینجور چیزا قلقلکش میده و خیلی به حجابش کار نداره.پس نمیشه از روی ظاهر قضاوت کرد که کی خوبه و کی بده. بلکه مهم اینه که طرف چقدر جلوی نفسش می ایسته. -چقدر این حاج آقاهه باحاله زهرا!دلم میخواد بگیرم بیلبوردش کنم بزنمش به در و دیوار شهر،همه مردم حرفاش رو بشنون!!😢 زهرا با تعجب نگاهم کرد و خندید -دیوونه!حالا چرا اینجوری؟ خودمم خندم گرفت! -نمیدونم.یهو به ذهنم رسید! بعد از خوردن میوه و شربت،به اتاق زهرا رفتیم. "محدثه افشاری"
خاڪریزشهـدا
#او_را ... 100 با چشم هایی که همچنان تعجب ازشون میبارید،بدرقش کردم که صدای خنده ی زهرا،رشته ی افکار
.... 101 دیوارهای صورتی اتاقش،به همراه پرده ی سفید ویاسی و سرویس خواب سفیدش حسابی من رو به وجد آورد. با ذوق دور اتاقش چرخی زدم و خوش سلیقگیش رو تحسین کردم. بعد انگار که چیزی یادم افتاده باشه به زهرا نگاه کردم. -راستی!!تو چرا اینقدر سن مامانت کمه؟خیلی جوون به نظر میرسید! -آره سنش کمه.زود ازدواج کرده. -عه!چرا؟ -خب از نظر مامان من،ازدواج یک وظیفست که بهتره هرچه سریعتر انجام بشه. -وا!چه وظیفه ای؟ -وظیفه ای برای انجام بندگی و رشد.میگه این یکی از دستورات خداست و آدم باید سر وقتش وظیفش رو انجام بده! -اونوقت چرا تو رو هنوز شوهر نداده؟ -خیلی تلاش کرده!فعلا نتونسته راضیم کنه.یکم زیادی سختگیرم من! -عقاید مامانت خیلی جالبه! برعکس خانواده ی من که ازدواج رو یک اشتباه بزرگ میدونن! -عه!چرا؟ -میگن فقط دردسره. یه سرعتگیر بزرگ برای پیشرفت انسانه. و آدم نباید خودش رو گرفتار این مسائل دست و پاگیر بکنه! بعدم درکل ازدواج سخته .محدودت میکنه .دو تا آدم با دو عالم جدا، مجبورن همدیگه رو با همه ی اختلافات تحمل کنن .در حالیکه همینا اگر با هم دوست باشن، هم اختلافاتشون کمتره و هم موقع جدایی هیچ قانونی دست و پاشون رو نمیبنده! زهرا که تا الان به دیوار تکیه داده بود،نشست رو صندلی و جدی تر نگاهم کرد -اولا تا رشد و پیشرفت رو تو چی ببینی! اگر قراره بیراهه بری و به قول حاج آقا بزنی جاده خاکی،حرف مامان و بابات درسته .اما اگر میخوای به همون هدف اصلیت برسی، رشد و پیشرفت تو راهیه که خالقت برات تعیین کرده! بعدشم تو که خودت مسائل مربوط به رنج رو حفظی دختر !ما نیومدیم اینجا فقط خوش بگذرونیم .ما اومدیم تا امتحان پس بدیم و رشد کنیم. هیچکس هم نمیتونه از این رنج ها در بره! اگر با اختیار خودت رفتی سراغ رنج که رشد کنی، خب خوبه .اما اگر نری دنیا زورکی چنان رنجی بهت میده که نه تنها رشد نمیکنی، بلکه پدرت هم درمیاد! مثلا مامان من این رنج رو قبول کرده،ازش استقبال کرده،الانم داره نتیجش رو میبینه و کمِ کمش یه خانواده داره. ولی کسی همسن مامان من که این رنج رو قبول نکرده،الان تنهاست و هیچ ثمره ای از زندگیش نداره! -پس با این تعریف ها،مامان بابای من و مرجان اول از این رنج استقبال کردن،ولی بعدش از زیر بارش در رفتن. چی بگم.بیخیال. مغز من فعلا دیگه گنجایش چیزای عجیب و غریب نداره! موقع ناهار دوتایی برگشتیم آشپزخونه .زهرا رفت کمک مامانش و باهم میز رو چیدن. تمام مدت با لذت به کارهاشون و شوخی هایی که باهم میکردن خیره شده بودم و به رنجی فکرمیکردم که تو زندگی خانوادگیم ،مجبور بودم باهاش کنار بیام! "محدثه افشاری"
هدایت شده از خاڪریزشهـدا
🌹بخوان دعای فرج را، بخوان اثر دارد🌹 🌹دعا کبوتر عشق است، بال و پر دارد🌹 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج @khaterat_shohada
هدایت شده از خاڪریزشهـدا
هوای مهدی فاطمه (س) رو داشته باشید... خیلی تنهاست... 😔😔😔 دمتون حیدری شبتون مهدوی یا علی✋ @khaterat_shohada
هدایت شده از خاڪریزشهـدا
❣❣❣❣❣❣ ❣زیارت "شهــــــداء"❣ بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ 🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ 🌹 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ 🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ❣❣❣❣❣❣ 🌹 هدیہ بہ ارواح طیبہ شهدا صلوات🌹 🌸اللهم عجل لوليک الفرج🌺 🌷eitaa.com/khaterat_shohada 🍃🌹🌹🍃🌹🌹🍃
خاڪریزشهـدا
بسم الله الرحمن الرحیم امروز مهمان شهید هاشم دهقانی نیا هستیم🌹 @khaterat_shohada
شهید هاشم دهقانی نیا نخستین شهید مدافع حرم استان اردبیل در سال 1367 در محله امام جعفر صادق(ع) استان اردبیل به دنیا آمد @khaterat_shohada
وی در کنار تحصیل در مدرسه باتوجه به علاقه وافر به مراسم های مذهبی و حسینی بیشتر اوقات فراغت خود را با هیئت‌ های مذهبی، مساجد و آموزش کلاس‌ های هنری و ورزشی می‌ گذراند و در اکثر رشته‌ های هنری همانند عکاسی، معرق کاری و تصویربرداری تبحر خاصی داشت. @khaterat_shohada
شهید هاشم دهقانی‌نیا بعداز پیاده‌روی اربعین و زیارت شهدای کربلا, عشق زینب (س) را به پسران دو قلوی شش ماهه‌اش ترجیح داده و مجوز شهادتش را در راه دفاع از حرم آل الله از امام حسین(ع)گرفت و در سال 94 به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد. @khaterat_shohada
سخن حق یا سکوت! @khaterat_shohada
عاشقان وقت نماز است اذان می گویند... @khaterat_shohada
🌷 💠مادر شهید مدافع حرم 🔸↫محمد امین دانشجوی ترم ۶ و مسلط به دو زبان انگلیسی و عربی بود و از یک دانشگاه در بورسیه شده بود 🔹↫اما همه را رها کرد و برای جهاد به رفت.به مدت دوسال هم در کلاس نقد و بررسی فیلم شرکت کرده بود 🔸↫و اخیراً که در یکی از سخنرانی های خود فرمودند: جای افرادی مثل در کشور خالی است و نیاز است جوانان ما راهش را ادامه دهند 🔹↫محمد امین تصمیم گرفت دوره خود را در رشته فیلم سازی ادامه دهد و حتی برای این کار دوربین فیلم برداری سفارش داد که چند روز بعد از به دست ما رسید. ┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
❤️🍃 تو جامعہ ای که ... بعضی از پسـرا چفیه میزارن و مدافع حـ♡ـــرم میشن هسـتن دختـرایی که چــ✿ــادر میپوشن و مــــدافع حیــــا میشن ┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
چفیه بردوش،امامِ شهدا می آید همه مدهوش،یلِ قبله نما می آید علوی هیبتُ باغیرتُ یوسف سیما چِقدر شال به این سیدِ ما می آید ┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
حدیث: قال امیر المومنین علیه السلام : من دعائه علیه السلام لمّا عزم علی لقا القوم بصفّین : اللّهم ربّ السّقف المرفوع … ان اظهرتنا علی عدونا فجنّبنا البغی و سدّدنا للحق و ان اظهرتهم علینا فارزقنا الشَّهاده و اعصمنا الفتنه. حضرت علی علیه السلام فرمود : خدایا، ای پروردگار آسمان برافراشته … اگر ما را بر دشمنان پیروز گرداندی، از ستم و تجاوز دورمان دار و بر حق استوارمان گردان و اگر دشمنان بر ما پیروز شدند، شهادت را روزیمان فرما و از فتنه بازمان دار. نهج البلاغه، خطبه170 ┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
.... 102 دستم رو زدم زیر چونم و سعی کردم با یادآوری نوشته های سجاد، دلم رو آروم کنم. اما فایده ای نداشت...! میدونستم با وجود اینهمه تمرین،بازم یه جای کارم لنگ میزنه و حتی شاید میدونستم کجاش!اما نمیخواستم به این راحتی تسلیم همه ی عقاید سجاد بشم! با صدای زهرا به خودم اومدم. -ترنم چرا نمیخوری؟نکنه از این غذا خوشت نمیاد؟! -نه!نه!ببخشید.حواسم نبود.میخورم.ممنون. حال و هوای خونه ی زهرا،برام خیلی آشنا بود... من حتی تو خونه ی خودم هم این آرامش و راحتی رو نداشتم و این دومین جایی بود که احساس میکردم میشه توش زندگی کرد !با این فکر،غم عجیبی به دلم هجوم آورد. غم کسی که هیچوقت نفهمیدم چرا اینقدر ناگهانی من رو گذاشت و برای همیشه رفت! این بار مامان زهرا با همون لبخندی که از ابتدای ورودم شاهدش بودم،من رو از عالم خودم بیرون کشید. -ترنم جان، بازم برات غذا بکشم؟ -نه. ممنونم. دستتون درد نکنه. خیلی خوشمزه بود! -نوش جونت گلم!البته دستپخت زهرا خانوم بود. با ناباوری زهرا رو نگاه کردم! -واقعا؟خیلی عالی بود !دیگه کم کم داره بهت حسودیم میشه ها زهرا!! زهرا با شیرینی خندید -نوش جونت!چه کنیم دیگه. بالاخره حاصل چنین مادری،چنین دختریه دیگه!😉 نگاهم به روی مامانش برگشت.واقعا همینطور بود.احساس میکردم منشاء تک تک اخلاق و رفتارهای زهرا،تو وجود مامانشه. جوری باهام رفتار میکرد که انگار سالهاست من رو میشناسه !اهل حسادت نبودم ولی واقعا داشت به زهرا حسودیم میشد! تو همین فکر بودم که انگار نتیجه گیری هام از نوشته های سجاد،خورد پس کلَم! « حسادت،یک رنج بده!رنج بد رنجیه که هیچ فایده ای نداره،بلکه ممکنه به روح و جسمت هم آسیب بزنه. برو سراغ رنج های خوب،تا رنج بد به سراغت نیاد! » شاید رنج خوب من قبول شرایط غیرقابل تغییرم،به همین وضعی که هست،بود. و تلاش برای تغییر شرایط قابل تغییرم...! زهرا با نگاه به ساعت،مثل فنر از جا پرید. -وای بدو ترنم!دیرمون شد!! "محدثه افشاری" ┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
.... 103 برای حاضر شدن،به اتاق زهرا برگشتیم.آماده شدم و رو تختش نشستم و حاضر شدنش رو نگاه میکردم و خوشگلی لباس های خونگیش رو با سادگی لباس های بیرونش مقایسه میکردم.هرچند که در عین سادگی،خیلی تمیز و شیک و مرتب بود. از مامانش خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم.زهرا بدون توجه به ماشین هردومون که توی پارکینگ بودن،به طرف در رفت. -عه!کجا میری؟؟ماشینا تو پارکینگنا! دستم رو گرفت واز در بیرون برد. -میدونم.مگه قراره آدم همه جا با ماشین بره؟ با تعجب،سرجام میخ شدم و غر زدم: -وا!میخوای پیاده بری؟ دوباره دستم رو گرفت و کشید -مگه من گفتم پیاده بریم؟ چشم هام گرد شد و صدام از حد معمول بلندتر... -مترو؟؟؟وای زهرا بیخیال!من اصلا عادت به اینجور کارا ندارم. مسمم رو به روم ایستاد و یه ابروش رو انداخت بالا! -تنبل خانوم!بیا بریم.مگه باید عادت داشته باشی؟ -زهرا جون ترنم ول کن!این یکی رو دیگه نمیتونم .بیا عین آدم سوار ماشین بشیم بریم. -ترنم به جون خودت من از تو تنبل تر و راحت طلب ترم. ولی تا این تنبلی رو کنار نذارم بیخیال نمیشم .بیا بریم تا منم بیشتر از این وسوسه نشدم. دستم رو گرفت و من رو که هنوز در حال غر زدن بودم،کشون کشون به دنبال خودش برد! از شلوغی مترو طاقتم تموم شده بود و دلم میخواست بشینم و گریه کنم .ولی حتی جایی برای نشستن هم نبود. -آخه من از دست تو چیکارکنم؟عجب غلطی کردم با تو دوست شدما! -هیسسس...دلتم بخواد !وایسا غر نزن! تن صدام رو پایین آوردم و تو چشماش که ده سانت بیشتر از چشمای خودم فاصله نداشت زل زدم -غر نزنم؟؟زهرااااا...غر نزنم؟؟کلَت تو حلق منه !بعد میگی غر نزن؟! لبخند دلنشینی رو لب هاش ظاهرشد. -اولشه! درست میشی...منم اوایلش همین احساسو داشتم .کلی از خودم فحش خوردم تا تونستم! چشمام رو ریز کردم و با حرص نفسم رو بیرون دادم. صدای دست فروشی که از وسط اون جمعیت چمدون بزرگش رو میکشید و گوشاش سعی میکرد بد و بیراه مردم رو نشنیده بگیره،حتی از لبخند زهرا هم برام زجرآورتر بود! نگاهم رو تو واگن چرخوندم. به جز زهرا و یه پیرزن،هیچکس چادری نبود! هرکسی با تیپ و قیافش سعی داشت بهتر از بغل دستیش به نظر بیاد. این رو از نگاه های چپ چپشون به همدیگه یا سلفی های چند دقیقه یه بار و بررسی تمیزی زیرچشمشون تو آینه میشد فهمید! ناخودآگاه دستی به بافت موهام کشیدم و از تو آینه به صورتی که حالا چندوقتی میشد سعی میکرد رو پای زیبایی خودش وایسه و به لوازم آرایش متوسل نشه،نگاه کردم. دلم میخواست لوازم آرایشم پیشم بود تا به همشون ثابت کنم هیچکدوم نمیتونن حتی به گرد پام برسن!و با این فکر شدیدا حرصم گرفت. اعصابم خیلی خورد شده بود.نگاهم رو صورت هاشون میچرخید و خودم رو واسه ظاهری که برای خودم درست کرده بودم،سرزنش میکردم. تو اون لحظه اصلا دلم نمیخواست یاد آموخته ها و هدف جدیدم بیفتم. فقط دلم میخواست منم مثل بقیه تو این دور رقابتی شرکت کنم و دست همه رو از پشت ببندم! تو همین فکرا بودم که زهرا دستم رو گرفت و به سمت در کشید.از قطار که پیاده شدم با غرغر رفتم یه گوشه ی خلوت و مشغول مرتب کردن شالم شدم. زهرا با لبخند ملایمی،نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت. " محدثه افشاری" ┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜️ ⚜✨━┛