#قرار_عاشقی
#صبحگاهی_را_با_شهدا_آغاز_میکنیم
#بسم_الله
❣❣❣❣❣❣
❣زیارت "شهــــــداء"❣
بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
🌹 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
❣❣❣❣❣❣
🌹 هدیہ بہ ارواح طیبہ شهدا صلوات🌹
🌸اللهم عجل لوليک الفرج🌺
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
🍃🌹🌹🍃🌹🌹🍃
✨✨✨
✨✨
✨
#شهید عباس آسمیه
متولد 10 تیرماه 1368 محل تولد: تهران ساکن کرج
تاریخ شهادت : 21 /10 /1394
محل شهادت :خانطومان سوریه
✅ما اصالتاً تهرانی هستیم. پدربزرگ مادریام حوالی مولوی زندگی میکردند و پدربزرگ پدریام هم اهل جوادیه بودند. بعدها به نازیآباد رفتیم و بزرگ شده آنجا هستیم. میتوانم بگویم یک خانواده اصیل و مذهبی داریم. پدربزرگم حاجمهدی فریدونی، معروف به حاج مهدی سلاخ یا مهدی گری، از لوتیهای قدیمی و از دوستان نزدیک شهید طیب حاجرضایی بود. معروف بود که علامت 21 تیغه هیئت آقا طیب را پدربزرگم روی دوش میکشید. خود حاجمهدی هم هیئت منتظران حضرت ولیعصر(عج) را حوالی سالهای 41 یا 42 در نازیآباد تأسیس کرد. الان بیشتر از 50 سال است که خانواده ما از پدربزرگها و پدرها گرفته تا پسرها و نوهها، همگی خادم این هیئت هستیم و در جلساتش شرکت میکنیم. بعدها که به کرج نقل مکان کردیم، عباس از همان سنین خردسالی همراه من و پدرم از کرج به نازیآباد میآمد و با حضور در جلسات این هیئت، رگ و ریشهاش حسینی شد. عباس از رزق حلالی خورد که پدرمان سر سفره ما میگذاشت و در دامان پاک مادرمان تربیت یافت. اما خودش هم تلاش و ایمان و اعتقاداتش را تقویت کرد. پدرمان بازنشسته ارتش است. 30 سال در ارتش خدمت کرد اما حتی یکبار هم ما از تسهیلات رفاهی ارتش استفاده نکردیم. بابا همیشه میگفت ما دستمان به دهنمان میرسد، بهتر است اگر مثلاً سفری برای کارکنان ارتش در نظر گرفته میشود، ما از آن استفاده نکنیم تا همکارانی که بیشتر احتیاج دارند از آن بهره ببرند. از چنین پدر و مادری بچهای مثل عباس تحویل جامعه میشود.
┏━✨⚜ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜ ⚜✨━┛
✨✨✨
✨✨
✨
#خودسازى
از شش سالگی در هیئات مذهبی شرکت میکرد. از اواخر دوران راهنمایی عضو بسیج شد و چهار سال دبیرستان به صورت افتخاری خادمی مسجد حضرت معصومه(سلام الله) در محله 13 آبان کرج را میکرد. یک دوستی داشت به نام علی خدابخشی که به همراه پدرش حسن آقای خدابخشی و خانوادهشان خادم مسجد بودند. عباس هم به صورت افتخاری به آنها کمک میکرد و خیلی وقتها در مسجد میماند. شاید در طول هفته دو روز به خانه خودمان میآمد. یک بچهمسجدی به تمام معنا شده بود. در همان دوران دبیرستانش گویی تحولی در وجودش رخ داده بود. به جرئت میتوانم بگویم که اهلبیت را از ته دل شناخته بود. این حرفم غلو نیست. اگر برنامه هفتگی که از دوران دانشجویی برای خودش در نظر گرفته بود نگاه کنید، میبینید که یک جوان بیست و چند ساله چقدر میتواند روی خودسازیاش کار کند. از همین دوران تزکیه نفس و قرائت قرآن و حضور مستمر در جلسات سخنرانی و روضهخوانی و فعالیت جدیتر در پایگاه بسیج شهید ترکیان مسجد حضرت معصومه(سلام الله) و. . . را دنبال میکرد. اواخر عمرش از 30 روز ماه، 20 روزش را روزه میگرفت.
┏━✨⚜ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜ ⚜✨━┛
✨✨✨
✨✨
✨
پيش بينى-شهادت
✅ 15 دی ماه 94 از خانه رفت و 16 دی به سوریه پرواز کرده بودند. تنها پنج روز بعد طبق پیشبینیهایش در روز 21 دی ماه به شهادت رسید. عباس قبل از اعزامش گفته بود که من بروم خیلی زود شهید میشوم. مادرم که این حرف را شنید به او گفت چرا شهید شوی. برو بجنگ و برگرد. اما عباس گفت در سوریه چیزی جز شهادت در انتظارش نیست. یادم است شب چهارم دی ماه با هم خلوت کردیم. خیلی از حرفهایش را با من در میان میگذاشت. غیر از برادری مثل دو تا دوست بودیم. آن شب به من گفت: تمام شد. گفتم چی تمام شد؟ گفت شهادت نزدیک است. آرام ضربهای به شانهاش زدم و گفتم اول رضایت پدر و مادرت را بگیر بعد. گفت قانونی هم که حساب کنیم از 22 سالگی دیگر کسب اجازه والدین مطرح نیست. فهمیدم که تصمیمش جدی است. چند روز بعد رفت و نهایتا پنج روز بعد از اعزامش در خانطومان به همراه شهدایی مثل عباس آبیاری، میثم نظری، مهدی حیدری، مصطفی چگینی، مجید قربانخانی، محمد آژند و. . . به شهادت رسیدند. مقاومت آنها باعث شده بود تا خیلی از نیروها اسیر یا کشته نشوند. برادرم جزو 15 نفری بود که روی یک تپه مقاومت میکردند و از میان آنها 13 نفر شهید و دو نفر مجروح شدند. پیکرشان هنوز بازنگشته است.
┏━✨⚜ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜ ⚜✨━┛
⭕ اقامت در عراق
🔹ورود غیرمجاز به خاک عراق، مجازات سنگین و حبس طولانی مدت (دو تا ده سال) را دربردارد، بنابراین لازم است گذرنامه و روادید صادره، در طول سفر همراه زائر باشد.
🔹زائران طبق مدتزمان مندرج در روادید صادره میتوانند در عراق بمانند و پس از آن مدت، اقامت آنها، غیرقانونی محسوب میشود که در صورت عدم تمدید مدت اقامت، احتمال بازداشت و دریافت جریمه نقدی وجود دارد.
💢 @khaterat_shohada
خاڪریزشهـدا
بسم الله الرحمن الرحیم امروز مهمان شهید عباس آسميه هستیم🌹 ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
❤️🍃❤️
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
هـــرشبــــــ #صلواتـــــخـ ـاصامـــامرضـــا ع
بــہنیـــابتــــشهـــــید
#عباس_آسمیه
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌹
🍃بی تو هرگز🍃
قسمت چهل و سوم: زینب علی
🍃برگشتم بیمارستان ... وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود ... چشم های سرخ و صورت های پف کرده...
🍃مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد ... شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن ... با هر قدم، ضربانم کندتر می شد ...
🍃- بردی علی جان؟ ... دخترت رو بردی؟ ...
🍃هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم ... التهاب همه بیشتر می شد ... حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم... زمین زیر پام، بالا و پایین می شد ... می رفت و برمی گشت ... مثل گهواره بچگی های زینب ...
🍃به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید ... مثل مادری رو به موت ... ثانیه ها برای من متوقف شد ... رفتم توی اتاق ...
🍃زینب نشسته بود ... داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد ... تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم ... بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم ... هنوز باورم نمی شد ... فقط محکم بغلش کردم ... اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم ... دیگه چشم هام رو باور نمی کردم ...
🍃نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد ...
🍃- حدود دو ساعت بعد از رفتنت ... یهو پاشد نشست ... حالش خوب شده بود ...
🍃دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم ... نشوندمش روی تخت...
🍃- مامان ... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ... هیچ کی باور نمی کنه ... بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود ... اومد بالای سرم ... من رو بوسید و روی سرم دست کشید ... بعد هم بهم گفت ...
🍃به مادرت بگو ... چشم هانیه جان ... اینکه شکایت نمی خواد ... ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن ... مسئولیتش تا آخر با من ... اما زینب فقط چهره اش شبیه منه ... اون مثل تو می مونه ... محکم و صبور ... برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم ...
🍃بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم ... وقتش که بشه خودش میاد دنبالم ...
🍃زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد ... دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن ... اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم ... حرف های علی توی سرم می پیچید ... وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود ... دیگه هیچی نفهمیدم.... افتادم رو زمین...
ادامه دارد..
🌹هدیه به همه شهدا صلوات🌹