eitaa logo
خاڪریزشهـدا
896 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
2.4هزار ویدیو
31 فایل
"مقام معظم رهبری" 💠دشمنان بدانند کہ به توفیق الهے نمیگذاریم،و این ملت هم نمےگذارد کہ نام"شهید"و"شهادت"در این ڪشور فراموش شود. هدیه ورود بہ کانال=14صلوات نذر ظهور آقا(عج)😍 انتقادات و پیشنهادات👇 @montazer72
مشاهده در ایتا
دانلود
خاڪریزشهـدا
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚 🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀 قسمت پانزدهم: من شوهرش هستم 🍃ساعت نه و ده
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚 🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀 قسمت شانزدهم: ایمان 🍃علی سکوت عمیقی کرد ... - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ... 🍃دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ... - اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ... 🍃تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ... - ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ... 🍃این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ... 🍃پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ... - می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ... در رو محکم بهم کوبید و رفت ... 🍃پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ... ... ┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
خاڪریزشهـدا
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚 🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀 قسمت شانزدهم: ایمان 🍃علی سکوت عمیقی کرد ..
💚 بسم رب الشهدا والصدیقین💚 🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀 قسمت هفدهم: شاهرگ 🍃مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ... 🍃چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ... - تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟ ... 🍃بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ... - هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ... در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ... 🍃- علی ... - جان علی؟ ... - می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ ... لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ... - پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ... - یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ... سکوت عمیقی کرد ... 🍃- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ... 🍃راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم ... ... ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
خاڪریزشهـدا
💚 بسم رب الشهدا والصدیقین💚 🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀 قسمت هفدهم: شاهرگ 🍃مثل ماست کنار اتاق وا ر
💚 بسم رب الشهدا والصدیقین💚 🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀 قسمت هجدهم: علی مشکوک می شود ... 🍃 من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ... 🍃سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالی بود ... حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ... 🍃واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد ... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت ... صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ... 🍃زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ... 🍃یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ... 🍃شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ... زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ... - خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ... چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ... - نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ... حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ... ... ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
خاڪریزشهـدا
💚 بسم رب الشهدا والصدیقین💚 🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀 قسمت هجدهم: علی مشکوک می شود ... 🍃 من برگشت
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚 🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀 قسمت نوزدهم: هم راز علی 🍃حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین ... - اتفاقی افتاده؟ ... رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ... - اینها چیه علی؟ ... رنگش پرید ... - تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ ... - من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ ... 🍃با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ... - هانیه جان ... شما خودت رو قاطی این کارها نکن ... 🍃با عصبانیت گفتم ... یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ ... می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم ... 🍃نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم گرفت... 🍃خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ... 🍃- عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارم شون خونه... 🍃زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ... حسابی لجم گرفته بود ... 🍃- من رو به یه پیرمرد فروختی؟ ... خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش ... - این طوری ببندی شون لو میری ... بده من می بندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر می کنه باردارم ... - خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ... خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ... 🍃توی چشم هاش نگاه کردم ... - نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم ... ... ┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
خاڪریزشهـدا
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚 🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀 قسمت نوزدهم: هم راز علی 🍃حسابی جا خورد و خ
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚 🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀 قسمت بیستم: مقابل من نشسته بود ... 🍃سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومین دخترمون هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل... اصلا علی نیومد ... این بار هم گریه می کردم ... اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت ... 🍃تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ... مادر علی ازمون مراقبت می کرد ... من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد ... زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید ... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ... 🍃یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ... هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه ... همه چیز رو بهم می ریختن ... خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست ... زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد ... 🍃چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن ... روزهای سیاه و سخت ما می گذشت ... پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود ... درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید ... 🍃ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو ... دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن ... اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ... 🍃چطور و از کجا؟ ... اما من هم لو رفته بودم ... چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ... روزگارم با طعم شکنجه شروع شد ... کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد ... 🍃چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ... 🍃اما حقیقت این بود ... همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شوم شکل گرفت ... 🍃دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ... چشم که باز کردم ... علی جلوی من بود ... بعد از دو سال ... که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... جلوی من نشسته بود ... ... ┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
خاڪریزشهـدا
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌹 🍃بی تو هرگز 🍃 قسمت بیست و هفتم: حمله زینبی 🍃بیچاره نمی دون
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین 🌹 🍃بی تو هرگز 🍃 قسمت بیست و هشتم: مجنون علی 🍃تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت ... 🍃علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ... لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلای من ... منم مجنون اون ... 🍃روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ... مجروح پشت مجروح ... کم خوابی و پر کاری ... تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد ... 🍃من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ... اون می موند و من باز دنبالش ... بو می کشیدم کجاست ... 🍃تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم ... هر شب با خودم می گفتم ... خدا رو شکر ... امروز هم علی من سالمه ... همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه ... 🍃بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ... داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد ... حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه ... 🍃زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ... این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ... تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد ... 🍃تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد ... یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ... ... 🌹هدیه به همه شهدا صلوات 🌹 ┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
🍃📺〰 حاج اِبرام😃 {‌مخفف؛حاج ابراهیم همت} ریخته بودند دور برش وسر وصورت وبازو هاش رو میبوسیدن😂هرکاری میکردیم نمیتونستیم حاجی رو از دستشون خلاص کنیم😬انگار دخیل بسته باشند..ول کن نبودن،بارهاشده بود حاجی،توی هجوم محبت بچه هاصدمه دیده بود؛زیرچشمش کبودشده بود،😢حتی یکبارانگتش شکسته بود..سوار ماشینش که می شد،لپ هاش سرخ شده بود🙊؛ اینقدرکه بچه هالپ هاش رو برداشته بودند براتبرک!😝......... و...... 😁 ←ڪاناݪ ❣خاڪریز❣ http://eitaa.com/joinchat/4031578114C035e8543af 🌴🎋🌴🎋🌴🎋🌴🎋🌴🎋
خاڪریزشهـدا
🌹بسم رب الشهدا🌹 زندگینامه شهید ❤جهاد مغنیه❤ از زبان خودشان🌸 ✋سلام دوستان✋ من جهاد مغنیه هستم👨 فرمانده ارشد حزب الله، حاج عماد مغنیه بابام بود😌 تعریف از خود نباشه، اما من یه آقازاده ام☺ بابام اسم عموی شهیدم رو برام انتخاب کرد، به به چه انتخابی👏👏 من 12 اردیبهشت 1370 توی لبنان به دنیا اومدم و تفاوت سنی زیادی با شما ندارم، اما هدف های بزرگی تو سرم بود.😇 ⛅بابام همیشه تو عملیات بود و ما باید مخفیانه زندگی میکردیم تا دشمن نتونه به بابای عزیزم آسیبی بزنه🔫 بابام از جوونی اهل مبارزه و جهاد با باطل برای بالا بردن حق بود.✌ توی جنگ ایران و عراق اومده بود ایران و با بعثی های کافر می جنگید💣🔫 👈اینو بگم که بابام عاشق "امام خمینی" بود ❤و همیشه به راه و روش امام عمل میکرد و انقلابی بود✊ منم عاشق "سید فرمانده سید علی خامنه ای" بودم😍 و خودم رو پیرو آقا میدونستم و افتخار میکنم که عاشق ولایت بودن جزو خصوصیت های خوب منه.😅 بعلههه یاد بگیرین☺ سال 2008 اسراییل ملعون👹 تونست پدر عزیزم رو به شهادت برسونه😭 من از اول هم کنار بابام بودم و از جنگ و جهاد دور نبودم اما... مراسم هفتم بابام رفتم و خودمو به همه معرفی کردم👦 و از خوبی های بابام تعریف کردم😇 آخه دشمنای خبیث بابای مبارزم رو یه فرد خوش گذرون و ... 😔معرفی میکردن، من هم رفتم و گفتم پدرم چه هدف بزرگی داشته و برای چی میجنگید و اون لحظه بود که با "سید حسن نصرالله" بیعت کردم.🙌 وااای... چه لحظه ی با شکوهی😍😍 راستی وقتی بابام شهید شد، من یه نوجوون بودم👦 سید حسن نصرالله و سردار سلیمانی رو عین بابام دوست داشتم💖 ازشون راه ایستادگی و مقاومت رو یاد گرفتم👊 شاید عکسهای من و سردار سلیمانی رو دیده باشید، مخصوصا اون عکس سلفی دوست داشتنی مون رو📱♥😍 ...🍃 🌹 ❣کانال خاکریز❣ @khakriz_shohada
ادامه زندگینامه شهید ❤جهاد مغنیه❤ از زبان خودشان🌸 بعد از شهادت بابام، من هم درس میخوندم📚 و هم مبارزه می کردم✊ هم آموزش نظامی میدیدم و هم بعد فرمانده شدنم آموزش میدادم🔫 همه سعیم این بود که به حرف رهبرم گوش بدم و با تمام وجود *تحصیل، تهذیب، ورزش* رو انجام بدم☺ من یه جوون امروزی بودم،🚘📱💻 میتونستم خوب و خوش و راحت زندگی کنم و با دوستهام خوش بگذرونم و برم بگردم و "جوونی"😯 کنم، کاری به کار اسراییل🔯 و ملتم و هدف پدرم نداشته باشم.😕 اما همجین کاری از من بعید بود⛔ من می خواستم به قول رهبرم فلسطین رو آزاد کنم شعار من و دوستهام، علی طریق فلسطین بود و هست.✊ 😍❤آرزوی من شهادت بود❤😍 من کلی دوست داشتم، لبنانی، ایرانی، سوری، افغانی👬👬👬👬 همیشه تو انتخاب دوست هاتون دقت کنید، خیلی از دوست های من برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) رفتن🏃 و به آسمون پر کشیدن👼 من هم با چند نفر از دوستهای عزیزم با هم شهید شدیم☺ نمیدونید که چقدر آدم عشق میکنه با دوستهاش بره و برسه به دیدن خداش😉😇 #ادامه_دارد...🍃 #شهید_جهاد_مغنیه °•°|دوران کودکی شهید در کنار پدر|°•° ❣کانال خاکریز❣ @khakriz_shohada
🔴زندگی نامه شهید محسن حججی🔴 ⚪ #قسمت_اول محسن حججی در ۱۳۷۰/۴/۲۱ در خانواده ای متدیّن در نجف آباد اصفهان پا به عرصه وجود گذاشت و به یاد فرزند شهید حضرت زهرا (س) ، نام او را محسن گذاشتند. جدّ پدری او عالم فاضل شیخ ابوالقاسم حججی از علمای بنام نجف آباد بود. محمدرضا حججی (پدر محسن) که از رزمندگان دوران دفاع مقدس بوده، به شغل شریف رانندگی تاکسی مشغول است، و در تمام سالیان عمر کوشیده است نان حلال بر سر سفره خانواده بگذارد. مادرش زهرا مختارپور از خانواده ای مذهبی و فعالیت اصلی او "مادر بودن" است. محسن فرزند سوم خانواده و دارای سه خواهر و یک برادر است. #ادامه_دارد... 🔻برای شادی روح شهدا #صلوات🔻 ❣خاڪریزشهدا ❣ ┏━✨⚜ 🍃 ⚜✨━┓ @khakriz_shohada ┗━✨⚜ 🍃 ⚜✨━┛
🔴زندگی نامه شهید محسن حججی🔴 ⚪ #قسمت_دوم کودکی و نوجوانی محسن ، همچون سایر بچه های نجف آباد، خیلی عادی گذشت. از ۷ سالگی وارد فضای مسجد و فعالیت های بسیج شد. حضور در هیئت خانوادگی که پدرش در منزل برپا می کرد ، برای نخستین دفعات، طعم شیرین محبت اهل بیت (علیهم السلام) را به او چشاند. علاقه زیادی به مداحی داشت و در نوجوانی در مراسم ویژه نوجوانان مداحی و قرآن قرائت می کرد. اولین کتاب غیردرسی که از پدرش هدیه گرفت مقتل حضرت سید الشّهدا(ع) بود. #ادامه_دارد... 🔻برای شادی روح شهدا #صلوات🔻 ❣خاڪریزشهدا ❣ ┏━✨⚜ 🍃 ⚜✨━┓ @khakriz_shohada ┗━✨⚜ 🍃 ⚜✨━┛
رمان 💞 1⃣ 📕زینب سادات ایستاد. چادرش را سفت گرفت. چشمانش سرخ بود و صورتش خیس، اما صدایش محکم ماند: از دادگاه تقاضای اشدمجازات را دارم. ایلیا دستش را گرفت. صدرا ایستاد و رو به قاضی کرد: جناب قاضی! همانطور که موکلم عرض کردند، ایشان و برادرشان به عنوان اولیای دم، تقاضای اشد مجازات را دارند. دادگاه تمام شد. رها، زینب سادات را در آغوش داشت. ایلیا دستان زینب سادات را رها نکرد و همراهشان رفت. همه آمده بودند. صدرا و رها، سایه و سیدمحمد، محسن و مهدی، حتی محمدصادق! امانبود ارمیا،نبودآیه، زیادی خار چشم همه بود. زینب سادات گفت: می شه بریم پیش حاج بابا؟ دلم براش تنگ شده. سیدمحمد او را در آغوش کشید. هنوز ایلیا سفت دستانش را گرفته بود و رها نمیکرد. حتی وقتی محسن و مهدی کنارش قرار گرفتند و سیدمحمد سخت زینب را در آغوش داشت. زینب سادات دست برادرش را فشرد. میدانست که او بیشتر از همه احساس غریبی میکند. زینب به یاد آورد آن شب بود که همه چیز فهمید. سومین روز از تدفین پدر مادرشان گذشته بود که با صدای گریه ایلیا به سمت اتاقش رفت. روی تختش نشست و ایلیا به آغوش خواهرش رفت. زینب: چی شده داداشی؟ ایلیا: حالا من چکار کنم؟ من هیچ کسی را جز تو ندارم. زینب: چی داری میگی؟ چرا هیچ کس رو نداری؟ پس من چی هستم؟ ایلیا: شنیدم که عمو گفت میخواد تو رو ببره پیش خودش. گفت برادر زادش رو خودش نگه میداره. گفت مواظب یادگار برادرش هست! تو رو ببرن من چکار کنم؟ حالا که حاج بابا هم بیمارستانه و معلوم‌نیست زنده بمونه، من چکار کنم؟ مثل بابا ارمیا منو میبرن پرورشگاه! زینب او را محکم در آغوش گرفت: تو منو داری! من هیچ وقت بدون تو جایی نمیرم. عمو محمد هم گفت برادرزاده هاش! چرا فکر میکنی تو رو نمیخواد؟ تو برای عمومحمد از منم عزیز تری! تو عزیز ترین منی! من بدون تو جایی نمیرم. همیشه خواهر برادریم و مواظب هم! باشه؟ ایلیا هق هق میکرد: منو رها نکن زینب. منو تنها نذار! من میترسم. زینب کنارش نشست و آنقدر موهایش را نوارش کرد تا برادرش به خواب رفت. حرف های برادرش دلش را به درد آورد. به راستی اگر حاج علی هم رخت سفر میبست، چه میکردند؟ آن شب در اتاق ایلیا ماند و هر وقت ایلیا با گریه بیدار میشد، او را نوازش میکرد و مادرانه آرامش میکرد. سیدمحمد گفت: خسته ای، اول بریم خونه استراحت کن بعدا میریم بیمارستان. زینب سادات از آغوش عمو بیرون آمد و گفت: خسته نیستم بعد به ایلیا نگاه کرد و گفت: تو خسته ای؟ ایلیا سرش را به طرفین تکان داد و زیر لب گفت: نه! حاج علی را از پشت شیشه های سی سی یو نگاه کردند. گریه کردند. زهرا خانم که خیلی پیر و شکسته شده بود، روی صندلی نشسته و قرآن میخواند. چهار ماه تمام پشت شیشه های بیمارستان بودند. چهار ماه انتظار. چهار ماه بود که آیه و ارمیا را به دست خاک سپرده بودند. چهار ماه بی پدری، چهار ماه بی مادری، چهار ماه انتظار برای نگاه حاج علی که همان شبی که دخترش چشم از جهان فرو بست، قلبش را گرفت و پشت این شیشه ها خوابید. محمدصادق به زینب سادات نزدیک شد. زینب سادات نگاهش را از حاج علی نگرفت. همانجا پشت شیشه ماند و ایلیا را نزدیک خود نگاه داشت. محمدصادق گفت: حالش خوب میشه. زینب سادات سکوت کرد. دلیل این رفت و آمد های وقت و بی وقت محمدصادق را میدانست اما برایش اهمیتی نداشت. محمدصادق جوابش را گرفته بود. دوباره گفت: میدونم وقت خوبی نیست اما باید قبل رفتن بگم تا بتونی فکراتو بکنی. من هنوز دوستت دارم و پای خواستگاری قبلی هستم. با این شرایطی که الان تو و ایلیا دارید، بهتره اینبارعاقلانه تر عمل کنی. ✍نویسنده: ... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کـانـاݪ خـاڪریز←↓ 🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹