☺️ لبخند بزن رزمنده
🌹 #خاطرات_جبهـه
🔹⇐ مأموریت ما تمام شد ، همه آمده بودند جز «بخشی» ، بچه خیلی #شوخـی بود ، همه پڪر بودیم ، اگر بود همه مان را الان می خنداند .
🔸⇐ یهو دیدیم دونفر یه برانڪارد دست گرفته و دارن میان ، یڪ #غـواص روی برانڪارد آه و ناله میڪرد ، شڪ نڪردیم ڪه خودش است . تا به ما رسیدند ، بخشی سرِ #امدادگر داد زد : «نگه دار!»
🔹⇐ بعد جلوی چشمان بهت زده ی دو امدادگر پرید پایین و گفت : «قربون دستتون ! چقدر میشه؟!!» و زد زیر #خنـده و دوید بین بچه ها گم شد . به زحمت ، امدادگرها رو راضی ڪردیم ڪه بروند !! 😁😁
http://eitaa.com/khaterat_shohada
#خاطرات_جبهه
اولین روز عملیات خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره ، با یک ماشین داشتم بر می گشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می آمد. این طور راه رفتن توی آن جاده ، آن هم روز اول عملیات، یعنی خودکشی.جلوی ماشین راگرفتم. داننده آقا مهدی بود. به ش گفتم « چرا این جوری می ری؟ می زننت ها .» گفت « می خوام به بچه ها روحیه بدم. عراقی ها رو هم بترسونم. می خوام یه کاری کنم او نا فکر کنن نیروهامون خیلی زیاده.»
@khaterat_shohada
#خاطرات_جبهه
صلوات
بچهها با صدای بلند صلوات میفرستادند و او میگفت: «نشد این صلوات به درد خودتون میخوره» نفرات جلوتر که اصل حرفهای او را میشنیدند و میخندیدند، چون او میگفت:« برای سماورای خودتون و خانواده هاتون به قوری چایی دم کنید»
بچههای ردیفهای آخر فکر میکردند که او برای سلامتی آنها صلوات میگیرد و او هم پشت سر هم میگفت: « نشد مگه روزه هستید» و بچهها بلندتر صلوات میفرستادند. بعد ازکلی صلوات فرستادن تازه به همه گفت که چه چیزی میگفته و آنها چه چیزی میشنیدند و بعد همه با یک صلوات به استقبال خنده رفتند.
#نثار_روح_شهدا_صلوات
@khaterat_shohada
#خاطرات_جبهه
✨ هوالباقی
هرچه میگفتی چیزی دیگر جواب میداد. غیر ممکن بود مثل همه صریح وساده و همه فهم حرف بزند. بعد از عملیات بود، سراغ یکی از دوستان را از اوگرفتم چون احتمال میدادم که مجروح شده باشد،گفتم: «راستی فلانی کجاست؟» گفت بردنش «هوالشافی.» شستم خبردار شد که چیزیش شده و بردنش بیمارستان. بعد پرسیدم: «حال و روزش چطوره؟» گفت: «هوالباقی.» میخواست بگوید که وضعش خیلی وخیم است و مانده بودم بخندم یا گریه کنم.
@khaterat_shohada
🍃🕊🍃🕊🍃
#خاطرات_جبهه
#خادم_رزمند_گان
👈ماه رمضان سال 66 بود در منطقه عملياتي غرب كشور بوديم نيروهايي كه در پادگان نبي اكرم (ص ) حضور داشتند در حال آماده باش براي اعزام بودند.
هوا باراني بود🌧و تمام اطراف چادر در اثر بارش باران گل آلود بود بطوري كه راه رفتن بسيار مشكل بود☹️ و با هرگامي گلهاي زيادتري به كفشها مي چسبيد و ما هر روز صبح وقتي از خواب بيدار ميشديم متوجه مي شديم كليه ظروف غذاي سحر شسته شده 😳اطراف چادرها تميز شده و حتي توالت صحرايي كاملا پاكيزه است👌
اين موضوع همه را به تعجب وا ميداشت كه چه كسي اين كارها را انجام مي دهد ❗️
نهايتا يك شب نخوابيدم تا متوجه شوم چه كسي اين خدمت را به رزمندگان انجام ميدهد❗️ بعد از صرف سحر و اقامه ي نماز صبح كه همه بخواب رفتند ديدم كه روحاني گردان از خواب بيدار شد و به انجام كارهاي فوق پرداخت✌️ و اينگونه بود كه خادم بچه هاي گردان شناسايي گرديد.
وقتي متوجه شد كه موضوع لو رفته گفت : من خاك پاي رزمندگان اسلام هستم .😉
🎤راوي عبدالرضا همتي
←ڪاناݪ↓
❣خاڪریز شهدا❣
http://eitaa.com/joinchat/4031578114C035e8543af
🍃🎈〰
☘🕊☘🕊☘🕊
#خاطرات_جبهه
#یاد_خدا 👌
یڪبار داشت از خاطرات شناسایےتعریف میڪرد.از چایے ونان پختن🍪در قایق صحبت میڪرد ڪه ناگهان به فڪر فرو رفت و پس از چند لحظه سڪوت آهے کشید وسرش را تکان دادو گفت؛
«از فرزندانم خبرے ندارم»😞
اماهنوز حرفش تمام نشده بود ڪه گفت «لااله الاالله».
پس از شهادتش همسرش گفت:
«نگران بچه هایش بود.چون دور روز قبل از عملیات به منزل تلفن ڪرده بودومن متاسفانه در خانه نبودم،😢و بچه ها رابه بیمارستان بردم
وهمسایه مان به او گفته بودبچه هایت مریض اند.
او نگران احسان وآسیه اش بود😞
امااینقداین مردبه خدانزدیڪ بود ڪه با گفتن "لااله الاالله" دلش آرام میگرفت.🌹
| #شهید_حمید_باڪرۍ |
🎤به نقل ازشفیعي
📚ڪتابچه:مجموعه خاطرات ۴۱/حمیدباڪرے
←ڪاناݪ↓
❣خاڪریز❣
http://eitaa.com/joinchat/4031578114C035e8543af
🍃❤️