eitaa logo
خاڪریزشهـدا
913 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
31 فایل
"مقام معظم رهبری" 💠دشمنان بدانند کہ به توفیق الهے نمیگذاریم،و این ملت هم نمےگذارد کہ نام"شهید"و"شهادت"در این ڪشور فراموش شود. هدیه ورود بہ کانال=14صلوات نذر ظهور آقا(عج)😍 انتقادات و پیشنهادات👇 @montazer72
مشاهده در ایتا
دانلود
🎤رزمنده ای تعریف میکرد،میگفت: تو یکی از عملیاتها بهمون گفته بودن موقع بمبارون بخوابین زمین و هر آیه ای که بلدین بلند بخونین... منم که چیزی بلد نبودم،از ترس داد میزدم؛ النظافة من الایمان! 😂 ┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @khakriz_shohada ┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
ترکش خمپاره پیشونیش رو چاک داده بود روی زمین افتاد و زمزمه می‌کرد دوربین رو برداشتم و رفتم بالای سرش داشت آخرین نفساشو می‌زد ازش پرسیدم این لحظات آخر چه حرفی برای مردم داری با لبخند گفت: از مردم کشورم می‌خوام وقتی برای خط کمپوت می‌فرستند عکس روی کمپوت‌ها رو جدا نکنند. گفتم: داره ضبط میشه برادر یه حرف بهتری بگو. با همون طنازی گفت: آخه نمیدونی سه بار بهم رب گوجه افتاده ❣ڪانال خاڪریز❣ ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khakriz_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
گاهی می‌شد که آهی در بساط نداشتیم،😔 حتی قند برای چای خوردن. شب پنیر،‌ صبح پنیر، ظهر چند خرما... در چنین شرایطی طبع شوخی بچه‌ها گل می‌کرد و هر کس چیزی نثار شهر دارِِِِِِِِ ِ آن روز می‌کرد.😊 اتفاقا یک روز که من شهردار بودم و گرسنگی به آنها فشار آورده بود، یکی گفت: «ای که دستت می‌رسد کاری بکن!»😄 من هم بی درنگ مثل خودشان جواب دادم: «می رسد دستم ولیکن نیست کار... کف دست که مو ندارد، اگه خودمو می‌خورید بار بندازم!»😂 ❣ڪانال خاڪریز❣ ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khakriz_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
از تمرینات قبل از عملیات برگشته بودیم و از تشنگی له له می‌زدیم😰. دم مقر گردان چشممان افتاد به دیگ بزرگی که جلوی حسینه گذاشته شده بود و یکی از بچه‌ها با آب و تاب داشت ملاقه را به دیگ می‌زد😊 و می‌گفت: آی شربته! آی شربته!...😍 بچه‌ها به طرفش هجوم آوردند، 😅وقتی بهش نزدیک شدیم دیدیم دارد می‌گوید: آی شهر بَده!... آی شهر بَده!!!😆 معلوم شد آن قابلمه بزرگ فقط آب دارد😅 و هر کس که خورده بود ته لیوانش را به سمتش می‌ریخت😅. یکی هم شوخی و جدی ملاقه را از دستش گرفت و دنبالش کرد😂 ❣ڪانال خاڪریز❣ ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khakriz_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
در رودخانه نزدیک مقر آب تنی میکردیم . یکی از بچه ها که شنا بلد نبود افتاد توی آب 😥. چند بار رفت زیر آب و آمد بالا ، شنا بلد نبود یا خودش را به نابلدی می زد خدا می داند😄 ، برادری پرید توی آب و او را گرفت😶 ،‌ ‌وقتی داشت او را با خودش می آورد بالا می گفت : "کاکا سالم هستی ؟ 🤔" و او نفس زنان میگفت : "نه کاکا سالم خانه است 😅من جاسم هستم. "😂   ❣ڪانال خاڪریز❣ ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khakriz_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
بعد از نوشیدن آب، یکی یکی، لیوان خالی را به سقا می‌دادیم.😊 او اصرار داشت عبارتی بگوئیم که تا حالا کسی نگفته باشد 😌 و برای همه هم جالب باشد. یکی می‌گفت: «سلام بر حسین (ع)، لعنت بر یزید»😊 دیگری می‌گفت: «سلام بر حسین (ع)، لعنت بر صدام😊 اما از همه بامزه ‌تر عبارت: «سلام بر حسین (ع)، لگد بر یزید»😅 بود که برای همه بسیار جالب بود ❣ڪانال خاڪریز❣ ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khakriz_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
از بچه هاي خط نگهدار گردان صاحب زمان الزمان(عج)بود.ميگفتند شبي به كمين رفته بود كه صداي مشكوكي شنيد🤔.با عجله به سنگر فرماندهي برگشت و گفت: بجنبيد كه عراقي اند 😰شايد نيروهاي خودي باشند ؟😥گفته بود: نه بابا با گوش هاي خودم شنيدم كه عربي سرفه مي كردند.😂 ❣ڪانال خاڪریز❣ ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khakriz_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم 😊کنارم ایستاده بود که یه هو خمپاره اومد و بوممممم ... .😰 نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین.😓دوربینو برداشتم رفتم سراغش.بهش گفتم : تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو ...😔 در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت: من از امتشهید پرور ایران یه خواهش دارم.🤔 اونم اینه که وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو نکنید!😳 بهش گفتم :بابا این چه جمله ایه!قراره از تلویزیون پخش بشه ها... یه جمله بهتر بگو برادر ...☺ با همون لهجه اصفهانیش گفت : اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده!😂 ❣ڪانال خاڪریز❣ ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khakriz_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
بعد از داير شدن مجتمع هاي آموزشي رزمندگان در جبهه ، اوقات فراغت از جنگ را به تحصيل مي پرداختيم .يكي از روزهاي تابستان براي گرفتن امتحان ما را زير سايه درختي جمع كردند . بعد از توزيع ورقه هاي امتحاني مشغول نوشتن شديم .خمپاره اندازهاي دشمن همزمان شروع كرده بودند . يك خمپاره در چند متريمان به زمين خورد .همه بدون توجه ، سرگرم جواب دادن به سئوالات بودند . يك تركش افتاد روي ورقه دوست بغل دستيم و چون گرم بود قسمتي از آن را سوزاند .  ورقه را گرفت بالا و به ممتحن گفت : برگه من زخمي شده بايد تا فردا به او مرخصي بدهي !  همه خنديدند و شيطنت دشمن را به چيزي نگرفتند . ❣ڪانال خاڪریز❣ ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khakriz_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
🌷 💠رسم خاص 🔸وقتی پیدا نمیشد یه رسم خاص داشتیم. یکی از بچه ها رو می گرفتیم و می خوابوندیم تا با رویش خاک بریزن اونم کنه تا شهدا خودشون رو نشون بدهند تا ولش کنیم ... 🔹اون روز هر چه گشتیم شهیدی پیدا نشد، شده بودیم،😟 دویدیم و رو گرفتیم. خوابوندیمش رو زمین و یکی از بچه ها دوید و بیل مکانیکی رو روشن کرد، تا ناخن های بیل رو به زمین زد که روی عباس بریزه ، پیدا شد.😳 دقیقا همونجایی که می خواستیم خاکش رو روی عباس بریزیم ... 🔸بچه ها در حالیکه از می خندیدند ، به عباس گفتند: بیچاره شهید! تا دید می خوایم تو رو کنارش خاک کنیم ، خودش رو نشون داد، گفت: دیگه جای من نیست، برم یه جا دیگه برا خودم پیدا کنم.😂😂 🔹چون تو می خواستی کنارش بشی خودش رو نشون داده ها!!!😂😂 و کلی ...😁 😁 👈شادی روح از شهدای تفحص 🏴ڪانال خاڪریز🏴 ┏━✨🏴 🏴✨━┓ @khakriz_shohada ┗━✨🏴 🏴✨━┛
😁 ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻋﺎﯼ ڪﻤﯿﻞ📖❤️ ﭼـ💡ـﺮﺍﻏﺎﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺠﻠﺲ ﺣـﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﺎﺻـﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ کﺴﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽ ڪرﺩ ﻭ ﺍشڪ😢 ﻣﯿﺮﯾﺨـﺖ ﯾﻪ ﺩﻓﻌـﻪ ﺍﻭﻣـﺪ ﮔﻔﺖ : ﺍﺧـﻮﯼ بـﻔﺮﻣﺎ ﻋﻄـﺮ ﺑﺰنـ🔮 ﺛـﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ –ﺍﺧـﻪ ﺍﻻ‌ﻥ ﻭﻗﺘﺸـﻪ؟😐 ﺑﺰﻥ ﺍﺧـﻮﯼ،ﺑﻮ ﺑﺪ ﻣﯿـﺪﯼ،ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣـﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﺠﻠﺴـﻤﻮﻧﺎ😓 ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺻـﻮﺭﺗﺖ ﮐـﻠﯽ ﻫﻢ ﺛـﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ🙈  ﺑﻌﺪ ﺩﻋـﺎ ﮐﻪ ﭼـ💡ـﺮﺍﻏﺎ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ڪرﺩﻧﺪ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻤﻪ ﺳـﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩ😳 ﺗﻮ ﻋﻄـﺮ ﺟﻮﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ😷😂😂 ﺑﭽـﻪ ﻫﺎ هم ﯾﻪ ﺟﺸـﻦ ﭘﺘﻮﯼ ﺣﺴــﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ…😌  🌸🍃 🏴ڪانال خاڪریز🏴 ┏━✨🏴 🏴✨━┓ @khakriz_shohada ┗━✨🏴 🏴✨━┛
🍃🌸 طلبه های جوان👳 آمده بودند برای 👀 از جبهه. 0⃣3⃣ نفری بودند. که خوابیده بودیم😴، دو سه نفر بیدارم کردند 😧و شروع کردند به پرسیدن سوال‌های مسخره و الکی!😜 مثلاً می‌گفتند: چه رنگیه برادر؟!🤔 😤 شده بودم. گفتند: بابا بی خیال!😏 تو که بیدار شدی، نخور بیا بریم یکی دیگه رو کنیم!😎 دیدم بد هم نمی‌گویند!🤔🤗😂 خلاصه همین‌طوری سی نفر را بیدار کردیم!😉 👨👨👦👦بیدار شده‌ایم و همه‌مان دنبال شلوغ کاری هستیم! قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه تشییعش کنند! فوری سفیدی🖱 انداختیم روی محمدرضا و گرفتیم که تحت ⬇️ هر شرایطی خودش را نگه دارد! گذاشتیمش روی 🚿بچه‌ها و راه افتادیم🚶. و زاری!😭 یکی می‌گفت: ممد رضا! ! 😩 چرا تنها رفتی؟ 😱 یکی می‌گفت: تو قرار نبود شی! دیگری داد می‌زد: شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟ یکی می‌کشید! 😫 یکی می‌کرد! 😑 در مسیر، بقیه بچه‌ها هم اضافه➕ می‌شدند و چون از قضیه با خبر نبودند، واقعاً گریه 😭و راه می‌انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق ! را بردیم داخل اتاق. این بندگان خدا📿 که فکر می‌کردند قضیه جدیه، رفتند گرفتند و نشستند به 📖خواندن بالای سر ! در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک محکم بگیر!😜😂 رفت گریه کنان پرید 🕊 روی محمدرضا و گفت: محمدرضا! این قرارمون نبود!😭 منم می‌خوام باهات بیام!😖 بعد نیشگونی👌 گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان کشید 😱که هفت هشت نفر از این بچه ها از حال رفتند! ما هم قاه قاه می‌خندیدیم.😂😂😂 خلاصه آن شب 👊 سختی شدیم.
😄😂خاطره ای زیبا و خنده دار ازجبهه و جنگ...😃😀 👤بین ما یکی بود که چهره ی سیاهی داشت ؛ اسمش عزیز بود؛ توی یه عملیات ترکش به پایش خورد و فرستادنش عقب بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش 🏩با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی که توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا کمپوت رفتیم سراغش. پرستار گفت: توی اتاق 110 بستری شده؛ اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود. دوستم گفت: اینجا که نیست ، بریم شاید اتاق بغلی باشه! یهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن! گفتم: بچه ها این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه موجیه؟!!! یکی از بچه ها با دلسوزی گفت: بنده خدا حتما زیر تانک مونده که اینقدر درب و داغون شده! پرستار از راه رسید و گفت: عزیز رو دیدین؟!!! همگی گفتیم: نه! کجاست؟ :پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت: مگه دنبال ایشون نمی گردین؟ همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟! رفتیم کنار تختش ؛ عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود ! با صدای گرفته و غصه دار گفت: خاک توی سرتان! حالا دیگه منو نمی شناسین؟ یهو همه زدیم زیر خنده گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمی خواد ! عزیز سر تکان داد و گفت: ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون ناز کشیدنه !! بچه ها خندیدند. 😄 اونقدر اصرار کردیم که عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد: - وقتی ترکش به پایم خورد ، منو بردند عقب و توی یه سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر کنند. توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و انداختند توی سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم رو کیسه کردم. یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد: عراقی پَست فطرت می کشمت. چشمتان روز بد نبینه. حمله کرد بهم و تا جان داشت کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم ، کسی نمی یومد. اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت. من هم فقط گریه می کردم... بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم😂 دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان از خنده روده بُر شده بودند.😂 عزیز ناله کنان گفت: کوفت و زهر مار هرهر کنان!!! خنده داره؟ تازه بعدش رو بگم: - یک ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم که دوباره قاطی نکنه ... 😂😂 رسیدیم بیمارستان اهواز. گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. دوباره حال سرباز خراب شد. یهو نعره زد: آی مردم! این یه مزدور عراقیه ، دوستای منو کشته. و باز افتاد به جونم. این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند کمکش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ! رحم کنین. یهو یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت: ای بی پدر! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنین. دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا. حالا هم که حال و روزم رو می بینید! صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا.😂 پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت: چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ وقت ملاقات تمومه ، برید بیرون خواستیم از عزیز خدافظی کنیم که یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد: عراقی مزدور! می کشمت!!! عزیز ضجه زد: یا امام حسین! بچه ها خودشه ، جان مادرتون منو نجات بدین ...😂😂😂 منبع: کتاب" رفاقت به سبک تانک" به یاد شهدا ❣ڪانال خاڪریز❣ ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khakriz_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
🍃🌹 خرمشهر بوديم ! آشپز وكمك آشپز ، تازه وارد بودند و با شوخي بچه ها ناآشنا . آشپز ، سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب ها رو چيد جلوي بچه ها .رفت نون بياره كه عليرضا بلند شد و گفت : (( بچه ها ! يادتون نره ! )) آشپزاومد و تند و تند دوتا نون گذاشت جلوي هر نفر ورفت . بچه ها تند نون هارو گذاشتند زير پيراهنشون . كمك آشپز اومد نگاه سفره كرد . تعجب كرد . تند و تند براي هرنفر دوتا كوكو گذاشت ورفت . بچه ها با سرعت كوكوها رو گذاشتند لاي نون هائي كه زير پيراهنشون بود . آشپز و كمك آشپز اومدن بالا سر بچه ها . زل زدند به سفره . بچه ها شروع كردند به گفتن شعار هميشگي :(( ما گشنمونه ياالله ! )) . كه حاجي داخل سنگر شد و گفت: چه خبره ؟ آشپز دويد روبروي حاجي و گفت : حاجي ! اينها ديگه كيند ! كجا بودند! ديوونه اند يا موجي ؟!! . فرمانده با خنده پرسيد چي شده ؟ آشپز گفت تو يه چشم بهم زدن مثل آفريقائي هاي گشنه هرچي بود بلعيدند !! آشپز داشت بلبل زبوني ميكرد كه بچه ها نونها و كوكوهارو يواشكي گذاشتند تو سفره . حاجي گفت اين بيچاره ها كه هنوز غذاهاشون رو نخوردند ! آشپز نگاه سفره كرد . كمي چشماشو باز وبسته كرد . با تعجب سرش رو تكوني داد و گفت : جل الخالق !؟ اينها ديونه اند يا اجنه ؟!‌ و بعد رفت تو آشپزخونه ..هنوز نرفته بود كه صداي خنده ي بچه ها سنگرو لرزوند ...
😂 اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً استاد سرکار گذاشتن بچه‌‌ها بود. روزی از یکی از برادران پرسید: «شما وقتی با دشمن روبه‌رو می‌شوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه می‌گویید؟» آن برادر خیلی جدی جواب داد: «البته بیشتر به اخلاص برمی‌گردد والا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمی‌کند. اولاً باید وضو داشته باشی، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی: اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم‌الراحمین» طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که او باورش شد و با خود گفت: «این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است» اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد، شک کرد و گفت:«اخوی غریب گیر آورده‌ای؟» منبع : پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران _ تهران
به کوله پشتی ام برس!😂 یک روز که با چند تن از دوستان با قایق در نی زارها در حال گشت زدن بودیم، ناگهان از جلوی دشمن در آمدیم. آن ها مجهزتر از ما بودند و سریع قایق ما را هدف قرار دادند. سعی کردیم دور بزنیم و به مقر برگردیم. اما این کار طول کشید و چند تن از بچه ها به شهادت رسیدند. وقتی از قایق پیاده شدیم و مجروحان و شهدا را از قایق خارج کردیم، یکی از بچه ها که در بذله گویی و شوخ طبعی شهره بود، در کف قایق دراز کشیده بود. بلندش کردم و در حالی که از شدت ناراحتی اشک می ریختم، پرسیدم: کجات تیر خورده؟ حرف بزن! بگو کجات تیر خورده؟ او در حالی که سعی می کرد خود را زار نشان دهد، گفت: کوله پشتیم، کوله پشتیم .... من که متوجه منظورش نشده بودم، پرسیدم: کوله پشتیت چی؟! ... گفت: خودم هیچیم نشده، کوله پشتیم تیر خورده به او برس! تازه فهمیدم او حالش خوب است و گلوله ای به او اصابت نکرده، خدا شکر کردم. هنوز می خواستم از خوشحالی او را در آغوش بکشم که متوجه شدم چه حالی از من گرفته. می خواستم گوشش را بگیرم و از قایق پرتش کنم، بیرون که بلند شد و شروع کرد به بوسیدن من. معذرت خواهی کرد و گفت: لبخند بزن دلاور! من هم خنده ام گرفت و تلافی کارش را به زمانی دیگر موکول کردم. راوی: منصور امیرپور مجله شمیم عشق، شماره مجله:21 ❣ڪانال خاڪریز❣ ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khakriz_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
😂 ﯾﮑﺒﺎر آﻣﺪﯾﻢ ﺑﻼﯾﯽ را ﮐﻪ دﯾﮕﺮان ﺳﺮ ﻣﺎ آورده ﺑﻮدﻧﺪ ﺳﺮ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﯿﺎورﯾﻢ .😉 ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺧﻮدم را ﻣﺜﻞ آن ﺑﻨﺪه ﺧﺪا به ﻏﺮق ﺷﺪن بزنم ، از ﭼﭗ و راﺳﺖمی رﯾﺰﻧﺪ ﺗﻮی آب ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﻣﻦ را ﻣﯽ ﮐﺸﻨﺪ ﺑﯿﺮون و ﮐﻠﯽ ﺗﺮ و ﺧﺸﮑﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ😁😬 و ﺑﻌﺪ ﻣﯽ‌ﻓﻬمند ﮐﻼه ﺳﺮﺷﺎن رﻓﺘﻪ اﺳﺖ 😜 . در ﯾﮏ ﻧﻘﻄﻪ ای از ﺳﺪ ﺑﻨﺎ ﮐﺮدم اﻟﮑﯽ زﯾﺮ آب رﻓﺘﻦ . ﺑﺎﻻ آﻣﺪن . دﺳﺘﻢ را ﺑﻪ ﻋﻼﻣﺖ ﮐﻤﮏ ﺑﺎﻻ ﺑﺮدن و. ﺧﻼﺻﻪ ﻧﻘﺶ ﺑﺎزی ﮐﺮدن 🖐😫 .کسی نیومدکه هیچ. ﯾﮑﯽ دوﻧﻔﺮ ﮐﻪ ﻧﺰدﯾﮑﻢ ﺑﻮدﻧﺪ . آﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﻣﺮا ﮐﻪ ﺑﺎ اﯾﻦ وﺿﻊ دﯾﺪﻧﺪ ، ﺷﺮوع ﮐﺮدﻧﺪ دﺳﺖ ﺗﮑﺎن دادن : ﺧﺪاﺣﺎﻓﻆ ! اﺧﻮی اﮔﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪی ﺷﻔﺎﻋﺖ ﯾﺎدت ﻧﺮه !😂😂😂 ❣ڪانال خاڪریز❣ ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khakriz_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
فرمانده گردانمون نیم ساعت در مورد سکوت در شب حرف زد : برادرا هیچ صدائی نباید از شما شنیده بشه ! سکوت ،سکوت،سکوت کوچکترین صدا می تونه یک عملیات رو عوض کنه.باید سکوت رو تمرین کنیم. گردان در یک ستون به حرکت در آمد و ما همه مواظب بودیم صدای پاهایمان هم شنیده نشود که در سکوت و تاریکی مرگبار شب ناگهان فریادی از عمق وجود همه ما را میخکوب کرد آقای بود مرد ساده دلی که خیلی دوست داشتنی بود: در تاریکی قبر بفریادت برسه بلند بفرست🤭 همه بچه مانده بودند صلوات بفرستند ؟ بخندند؟ بعضی ها اجابت کرده و بلند صلوات فرستادند و بعضی ها هم آرام اما حاج علی عصبانی فریاد کشید بابا سکوت سکوت سکوت😡 و باز سکوت بود که بر ستون حاکم شد و در تاریکی به پیش می رفت که، این بار با صدائی به مراتب بلندتر فریاد کشید: لال از دنیا نری بلند بفرست .😂 وباز ما مانده بودیم چه کنیم ... حاج علی باقری دو باره عصبانی تر ... هنوز حرفهای حاج علی تمام نشده بود که فریاد بلند شد: سلامتی اسلام سوم صلوات رو بلندتر ...😂😂 خود حاج علی هم از خنده نتونست دیگه حرف بزنه.😂😂😂 شـادی روح شهدا 🌷 کـانـاݪ خـاڪریز←↓ 🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹🍃
😄 😃 شـــ🌚ـــب عملیات محرم بود. مهیاے رفتن بہ منطقه ے عملیاتے بودیم. بازار استغاثہ🙏 و راز و نیاز و شفاعت و وصیت 📝گرم بود. دوستے داشتیم قلچماق 💪بہ نام ابوالحسن چنگیزے، واقعاً گاهے اوقات مغولے رفتار مے کرد. آن شب از میان جمع، مچ دست 🙌مرا گرفت و آورد بہ گوشه اے خلوت یقہ ام را گرفت و گفت: مرا شفاعت مے ڪنے یا همین جا مغزت را متلاشے👊 ڪنم؟ گفتم: «اختیار دارید،؟ ڪے جرأت داره بالاے حرف شما حرفے بزنہ قربان!».😂😂 ❣ڪانال خاڪریز❣ ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khakriz_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
🍃🌹اللهم ارزقنا ترکشا ریزأ🌹🍃 استاد سرکار گذاشتن بچه ها بود😎🤓 روزی یکی از برادران پرسید: شما وقتی با روبه رو میشویدبرای آنکه کشته نشوید وتوپ وتانک آنها در شما اثر نکند چه میگویید؟🤔 آن خیلی جــــ🙄ــدی جواب داد: البته بیشتر به بر میگردد 🙄 والا خود به تنهایی دردی دوا نمیکند.😪 اولا باید داشته باشی😇 ثانیا رو به وآهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی:😶 👇 اللهم ارزقنا ریزأ یا پاینا ولا جای برحمتک یا ارحم .... 😂😂😂😂 طوری این کلمات را به ادا کرد که او باورش شد وبا خود گفت: اگر این نباشد حتما است...😦🤔 اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی کرد شک کرد وگفت: اخوی گیر آوردی؟😢😝 😂😢 ❣ڪانال خاڪریز❣ ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khakriz_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
😂😅 😆کتک خوردن در حد شهادت😂 بین ما یکی بود که چهره ی سیاهی داشت ؛ اسمش عزیز بود؛ توی یه عملیات ترکش به پایش خورد و فرستادنش عقب. بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش. با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی که توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا کمپوت رفتیم سراغش. پرستار گفت: توی اتاق 110 بستری شده؛ اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود. دوستم گفت: اینجا که نیست ، بریم شاید اتاق بغلی باشه! یهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن! گفتم: بچه ها این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه موجیه؟!!! یکی از بچه ها با دلسوزی گفت: بنده خدا حتما زیر تانک مونده که اینقدر درب و داغون شده! 😂 پرستار از راه رسید و گفت: عزیز رو دیدین؟!!! همگی گفتیم: نه! کجاست؟ پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت: مگه دنبال ایشون نمی گردین؟ همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟! رفتیم کنار تختش ؛ عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود ! با صدای گرفته و غصه دار گفت: خاک توی سرتان! حالا دیگه منو نمی شناسین؟ یهو همه زدیم زیر خنده. گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمی خواد ! عزیز سر تکان داد و گفت: ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون ناز کشیدنه !! بچه ها خندیدند. 😄😄😄 اونقدر اصرار کردیم که عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد: - وقتی ترکش به پایم خورد ، منو بردند عقب و توی یه سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر کنند. توی همین گیر و دار یه سرباز موجی که حالش دست خودش نبود رو آوردند و انداختند توی سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم رو کیسه کردم. یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد: عراقی پَست فطرت می کشمت. چشمتان روز بد نبینه. حمله کرد بهم و تا جان داشت کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم ، کسی نمی یومد. اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت..... بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم😂 دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان از خنده روده بُر شده بودند.😂 عزیز ناله کنان گفت: کوفت و زهر مار هرهر کنان!!! خنده داره؟ تازه بعدش رو بگم: - یک ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم که دوباره قاطی نکنه ... رسیدیم بیمارستان اهواز. گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. دوباره حال سرباز خراب شد. یهو نعره زد: آی مردم! این یه مزدور عراقیه ، دوستای منو کشته. و باز افتاد به جونم. دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا. حالا هم که حال و روزم رو می بینید! صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا.😂 😂 پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت: چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ وقت ملاقات تمومه ، برید بیرون! خواستیم از عزیز خدافظی کنیم که یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد: عراقی مزدور! می کشمت!!! عزیز ضجه زد: یا امام حسین! بچه ها خودشه ، جان مادرتون منو نجات بدین... 🙏💝 ❣ڪانال خاڪریز❣ ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khakriz_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
بلند بگو یاحسین📣📣 مسجد تيپ، در فاو سخنراني برگزار مي‌كرد. بعد از مراسم، يكي از بسيجيان بلند شد و ظرف آب را برداشت و افتاد وسط جمعيت براي سقايي! مي‌گفت:📣 «هركه تشنه است، بگويد ياحسين (ع)» عجيب بود، در آن گرما و ازدحام نيرو كه جاي سوزن انداختن نبود، حتي يك نفر آب نخواست. مگه مي‌شد تشنه نباشند؟🤔🙄 غيرممكن بود. من از همه جا بي‌خبر بلند شدم، گفتم: «ياحسين (ع)»✋😍 بعد همان بسيجي برگشت پشت سرش و گفت: «كي بود گفت يا حسين (ع)؟»🤔 دستم را بلند كردم و گفتم: «من بودم اخوي».☝️☺️ گفت: «بلند شو. بلند شو بيا. اين ليوان و اين هم پارچ، برو آب بیار.بالاخره امام حسین شاگرد تنبل هم میخواد»😎😄 تازه فهمیدم چرا این همه آدم ساکت بودند.😂😅😂 ❣ڪانال خاڪریز❣ ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khakriz_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
😁 یه بچه بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود... برای خودش یه قبری کنده بود. شب ها میرفت تا صبح باخدا رازونیاز میکرد. ما هم اهل شوخی بودیم یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه... گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم‌! خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم با بچه ها رفتیم سراغش... پشت خاکریز قبرش نشستیم. اون بنده ی خدا هم داشت با یه شور و حال خاصی نافله ی شب می خوند. دیگه عجیب رفته بود تو حال! ما به یکی از دوستامون که تن صدای بالایی داشت، گفتیم داخل قابلمه برای این ه صدا توش بپیچه و به اصطلاح اکو بشه، بگو: اقراء یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن و به شدت متحول شده بود و فکر میکرد براش آیه نازل شده! دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم ؟؟!!! رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت : باباکرم بخون 😂😂😂😂 🌱🌱🌱🌱 کـانـاݪ خـاڪریز←↓ 🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹🍃
❁﷽❁ 🤹🏻🍃 🍃 . | | . . دو تا از بچہ هاے گردان،غولـے را همراه خودشان آورده بودند و هاے هاے مـےخندیدند. . +"این ڪیہ!؟" -"عراقے😬" +"چطورے اسیرش ڪردید؟"😐 . مـےخندیدند. -"از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگے فشار آورده با لباس بسیجےها آمده ایستگاه صلواتـےشربت گرفتہ بود،پول داده بود!"🥴✌️🏻 . اینطورے لو رفتہ بود، بچہ‌ها هنوز مـےخندیدند. . .😂 . . کـانـاݪ خـاڪریز←↓ 🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹🍃
▫️مرخصی به شرط عملیات 😄 سال ۶۱ در عملیات محرم، بعد از مرحله دوم این عملیات، وقتی به عقبه جبهه خودی و در خط پدافندی در منطقه ای از دهلران آمدیم ، بعد از یک روز فرماندهان اعلام کردند ، آماده بشید بروید مرخصی که دستور آمد گردان یا مهدی سریعا به خط شوند، تجهیزاتمان را بستیم و آمدیم به خط شدیم که گفتند یکی از فرماندهان می خواهد صحبت بکند، وقتی آماده شدیم، دیدیم شهید حاج حسین خرازی و شهید ردانی پور ، آمدند. شهید خرازی که یکی از دستانش بر اثر مجروحیت به گردنش انداخته بود، شروع کرد به سخنرانی و با همان لهجه شیرین اصفهانی در حالی که خنده برلبانش بود، گفت: بچه ها کوجا می‌خاین برین؟ همگی گفتیم مرخصی، گفت 😂 د،نشد، یه مرحله دیگه عملیات میرین، اونوقت ، اگه شهید نشدید و سالم برگشتید،😂 میرین خونه هادون!! مجددا سازماندهی شدیم و در مرحله سوم عملیات در منطقه زبیدات عراق وارد عمل شدیم. چقدر این فرماندهان ما با روحیه بودند راوی: رزمنده، غلامرضا کوهی- اصفهان