یه دختر اومد پیش ما که بهش میخورد 24یا 25سالش باشه،
اومد و یه شعر به ما داد
شعرش این بود،
چه پیش آمده که پیش ما نمیایی
همه ی جوانی مادرم چرا نمیایی
اگر چه سخت، دخترت بزرگ شده
برای عقد کنانش باوفا نمیایی
گفتم این شعر رو شما تو عروسیت خوندی؟!
گفت بله
عروسیم شد مثل عزا...
اما دوست داشتم که بخونم، دوست داشتم که بابام بیاد عروسیم شرکت کنه..
بزار ید ماجرا شو کامل براتون تعریف کنیم..
رقیه سادات میگه که من دوسالم بود
خیلی خوش سرو زبون بودم
دوست، همسایه ، رفیق ، فامیل
همه میگفتن این رقیه سادات عجب پر حرفه
چقدر حرف میزنه
بابامم که از جبهه میومد میرفتم سریع رو ی پاش می نشستم، شروع میکردم ب حرف زدن
اونقدر حرف میزدم که بابام میگفت قربونت برم ، بزار دو هزارم من کاسب شم
بابام وقتی از جبهه میومد دو کار میکرد
یکی یه عروسک برا من میخرید
با دست چپش این عروسکو میاورد
منم تو بغلش می نشستم،
با دست راستش منو نوازشم میکرد و با عروسک بازی میکردم ...
این دیگه عادتم شده بود..
یه روز ک از جبهه اومده بود
دیدم با دست چپش داره نوازشم میکنه
گفتم
-بابایی
دست راستت چیشده
دست انداختم دیدم آستین دست راستش خالیه..
-گفتم دست راستت کو؟
-گفت قربونت برم رقیه جان،
دست راستمو تو سنگر جا گزاشتم
-گفتم یعنی چی، من این چیزا حالیم نیس، همین الان بر میگردی دست راستتو از سنگر میاری
شروع کردم به گریه کردن
، من عادت دارم که با دست راستت منو نوازش کنی
-گفت قربونت بشم ، دیگه دستم جامونده، عزیزم نمی تونم ،
نمیشه
-نمیشه رو من نمی فهمم، اونقدر گفتم و گفتم
تا اینکه دیدم بابام گریه کرد،
و گفت:چشم
این دفعه که رفتم اگه خودم جانموندم دست راستمو رو میارم ،
میدیدم مامانم یه گوشه نشسته همین جور زار زار گریه میکرد
گفتم مامانی، برای بابا گریه میکنی،
گفت اره قربونت برم
می دیدم تابوت های شهدا رو میارن میگفتم بابای من تو این تابوتا نیست؟
مامانم میگفت نه عزیزم دنبالش نگرد
اونجا بود که معنی مفقود الاثر رو فهمیدم...
سال بعد خانواده های شهدا رو میبردن سوریه ، خدا نصیب همتون کنه
ماهم رفته بودیم
من دست مامانم رو گرفته بودم ،
سه سالم شده بود،
مامانِ من از انتهای یه کوچه ی که درست تهش یه گنبد کوچولو بود، گرفته بود و داشتیم تو کوچه راه میرفتیم
مامانم شروع کرد به گریه کردن
گفتم مامانی این گنبد ماله کیه
اینقدر کوچولوئه
مامانم گفت این گنبد ماله خانومیه که بابات به عشق اون اسمه تو رو گذاشت رقیه...
بعد برام تعریف کرد،
گفت دخترم یادته وقتی بابات دفعه آخری که داشت می رفت دست راستشو با خودش بیاره
گفت دیگه نزار بچه م رفتنمو تماشا کنه..
بغلت کردم، یادته؟
این رقیه هم وقتی باباش داشت برای اخرین بار میرفت، عمه اش گفت دیگه رفتن باباتو تماشا نکن،
بعد تعریف کرد و گفت
یه روزی همین جا خرابه ای بود
یه تشتی آوردن ، سر باباشو آوردن
اونم مثه تو خیلی خوش سرو زبون بود
همش با. باباش درد و دل میکرد
سر باباش رو براش آوردن
با سر باباش درد و دل میکرد
تا اینکه ما رسیدیم به اونجاییکه که بالا سرش نوشته بود
السلام علیک یا سیدة تنا رقیه (س)
نگااااه کردم
دیدم یه حیاط کوچولو
خاڪریزشهـدا
بعد برام تعریف کرد، گفت دخترم یادته وقتی بابات دفعه آخری که داشت می رفت دست راستشو با خودش بیاره گف
انتهاش هم یه ضریح کوچولو دست مامانمو ول کردم
دوییدم طرف این ضریح دیدم
عه..
بالای این ضریح پر از عروسک های کوچولوئه ،یاده عروسک هاییی افتادم که بابام برام از جبهه میاورد ، با دست چپش عروسک رو بهم میداد
و با دست راستش منو نوازش میکرد ،،