-گفت قربونت برم رقیه جان،
دست راستمو تو سنگر جا گزاشتم
-گفتم یعنی چی، من این چیزا حالیم نیس، همین الان بر میگردی دست راستتو از سنگر میاری
شروع کردم به گریه کردن
، من عادت دارم که با دست راستت منو نوازش کنی
-گفت قربونت بشم ، دیگه دستم جامونده، عزیزم نمی تونم ،
نمیشه
-نمیشه رو من نمی فهمم، اونقدر گفتم و گفتم
تا اینکه دیدم بابام گریه کرد،
و گفت:چشم
این دفعه که رفتم اگه خودم جانموندم دست راستمو رو میارم ،
میدیدم مامانم یه گوشه نشسته همین جور زار زار گریه میکرد
گفتم مامانی، برای بابا گریه میکنی،
گفت اره قربونت برم
می دیدم تابوت های شهدا رو میارن میگفتم بابای من تو این تابوتا نیست؟
مامانم میگفت نه عزیزم دنبالش نگرد
اونجا بود که معنی مفقود الاثر رو فهمیدم...
سال بعد خانواده های شهدا رو میبردن سوریه ، خدا نصیب همتون کنه
ماهم رفته بودیم
من دست مامانم رو گرفته بودم ،
سه سالم شده بود،
مامانِ من از انتهای یه کوچه ی که درست تهش یه گنبد کوچولو بود، گرفته بود و داشتیم تو کوچه راه میرفتیم
مامانم شروع کرد به گریه کردن
گفتم مامانی این گنبد ماله کیه
اینقدر کوچولوئه
مامانم گفت این گنبد ماله خانومیه که بابات به عشق اون اسمه تو رو گذاشت رقیه...
بعد برام تعریف کرد،
گفت دخترم یادته وقتی بابات دفعه آخری که داشت می رفت دست راستشو با خودش بیاره
گفت دیگه نزار بچه م رفتنمو تماشا کنه..
بغلت کردم، یادته؟
این رقیه هم وقتی باباش داشت برای اخرین بار میرفت، عمه اش گفت دیگه رفتن باباتو تماشا نکن،
بعد تعریف کرد و گفت
یه روزی همین جا خرابه ای بود
یه تشتی آوردن ، سر باباشو آوردن
اونم مثه تو خیلی خوش سرو زبون بود
همش با. باباش درد و دل میکرد
سر باباش رو براش آوردن
با سر باباش درد و دل میکرد
تا اینکه ما رسیدیم به اونجاییکه که بالا سرش نوشته بود
السلام علیک یا سیدة تنا رقیه (س)
نگااااه کردم
دیدم یه حیاط کوچولو
خاڪریزشهـدا
بعد برام تعریف کرد، گفت دخترم یادته وقتی بابات دفعه آخری که داشت می رفت دست راستشو با خودش بیاره گف
انتهاش هم یه ضریح کوچولو دست مامانمو ول کردم
دوییدم طرف این ضریح دیدم
عه..
بالای این ضریح پر از عروسک های کوچولوئه ،یاده عروسک هاییی افتادم که بابام برام از جبهه میاورد ، با دست چپش عروسک رو بهم میداد
و با دست راستش منو نوازش میکرد ،،
خانوم تو رقیه ای منم رقیه ام
خانوم تو سه سالته منم سه سالمه
خانوم شنیدم تو خیلی خوش سرو زبون بودی ....
منم خیلی خوش سرو زبون بودم...
خانوم شنیدم تو خیلی برای بابات دردو دل کردی ، منم خیلی برای بابام درد و دل میکردم...
اما خانوم شنیدم که یه روزی
همین جا تو این خرابه یه تشت برات آوردن ،
سر بابا تو گذاشتن توش.. و تو با این سر درد و دل کردی ، اما تو میدونی مفقودالاثر یعنی چی؟
رقیه سادات میگه که شنیده بودم
بابا ها برای عروسی دختراشون میان
آخه رسمه که عکس بابا رو سر سفره عقد میزارن...
رقیه سادات میگه ک من نزاشتم
عکس بابامو بزارن، گفتم باید خودش بیاااد
من باید اینجا ببینمش،،😭
همه رو جمع کردم
شعری که برای بابام گفته بودم رو خوندم
چه پیش امده که پیش ما نمیایی
همه ی جوانیه مادرم چرا نمیایی
اکر چه سخت ولی دخترت بزرگ شده
برای عقد کنانش با وفا نمیایی
عروس و داماد عازم سفر ند
پدر زیارت علی بن موسی الرضا نمیایی💔😭😭
چقدرررر نامه نوشتم میان دفتر شعر
چقدر راز و نیاز و دعا نمیایی
مگر نشانی نام و پلاک گم شده است
که هر چه مینویسم بیا ، نمیایی
4_5821367839428182801.mp3
2.3M
°•|🍀🌺
چقدر که این مسیرِ اتصال را
ساده پنداشتیم و غرق در خیال شدیم!
#نماز
#روایت_عاشقی
°•|🍀🌺
@khakriz_shohada