#آقای_دلتنگی
دل آمده از غمت به جان ادرکنی
جان آمده بر لب الامان ادرکنی
ترسم که بمیرم و نبینم رویت
یا مهدی یا صاحب الزمان ادرکنی
#مهدوی
@khaterat_shohada
خاڪریزشهـدا
🔹 #او_را ... ۸۱
فردا جمعه بود و این به معنی این بود که احتمالا نه کلاس داشت و نه کار!
صبح زود از خونه درومدم،
شب قبلش از مامان اجازه خواسته بودم که برای تنوع،چند روزی ماشینامون رو با هم عوض کنیم.
صبح جمعه خیابون ها خیلی خلوت بود و خیلی زودتر از اونی که فکرش رو میکردم رسیدم به محلشون.
ساعت حدودا هشت بود که یکم عقب تر از کوچشون ماشین رو نگه داشتم.
احتمال میدادم الان خونه باشه اما بعد از پنج دقیقه از کنار ماشین رد شد و رفت سمت کوچشون!!
این وقت صبح از کجا میومد؟؟!!😳
آه از نهادم بلند شد...!
دوست داشتم از تک تک کاراش سر دربیارم!
دلم داشت ضعف میرفت...
کیک و شیری که به جای صبحونه خریده بودم رو از کیفم درآوردم و باز کردم.
دم دمای ظهر دوباره پیداش شد.
یه پیرهن سفید پوشیده بود و خیلی مرتب به نظر میرسید.
دنبالش رفتم،
بعد چنددقیقه رسیدیم انقلاب،
از ماشین پیاده شد و رفت سمت دانشگاه تهران!
کوبیدم رو فرمون و نالیدم:
وای...کارم دراومد!
حالا باید چهار ساعت معطل نماز جمعه بشم!!😒
بقیه جمعیت هم ،هم تیپ خودش بودن!
خواستم برم تو ببینم چه خبره،چی میگن!
ماشین رو نزدیک ماشین اون پارک کردم و پیاده شدم.
رفتم جلو اما یدفعه ایستادم.
هر زنی که وارد میشد چادر سرش بود!
یه قدم به عقب برداشتم و سریع برگشتم تو ماشین.
اصلا دلم نمیخواست برم وسط اون جمعیت!
میخواستمم احتمالا نمیتونستم!!
بیشتر از یه ساعت اونجا معطل شدم.
حوصلم داشت سرمیرفت!
کم کم جمعیت داشتن خارج میشدن.
عینک رو زدم و شالم رو کشیدم جلو.
بعد چنددقیقه از بین جمعیت اومد بیرون.
دوباره افتادم دنبالش،
نمیدونستم کجا میره،
اما معلوم بود خونه نمیره!
افتادیم تو اتوبان تهران،قم!
یعنی میخواست بره قم؟؟😳
دو دل شدم که دنبالش برم یا نه!
من که تا اینجا چند ساعت معطل شده بودم!اینم روش!😒
مصمم تر سرعتمو زیاد کردم و با کمی فاصله دنبالش رفتم،
بعد از چندین دقیقه پیچید سمت بهشت زهرا!!😳
کلافه غر زدم
-آخه اینجا چراااا...😢
حداقل خیالم راحت شد که از قم سردرنمیارم!!
بهشت زهرا خیلی شلوغ بود.
از ماشین پیاده شد و با دو تا بطری رفت...
ترسیدم دنبالش برم منو ببینه.
دستمو کوبیدم رو فرمون و دور شدنش رو نگاه کردم.
اما خیلی هم دور نشد،همون نزدیکا نشست کنار یه قبر
و دستشو کشید روش....
بالای قبر یه پرچم سبز نصب شده بود که روش نوشته بود
"یا اباالفضل العباس (ع)"
همینجور که لبش تکون میخورد یکی از بطری ها رو خالی کرد و سنگ رو شست.
بعد سرش رو انداخت پایین و دستش رو گذاشت رو صورتش.
تمام حواسم به حرکاتش بود!
بعد چنددقیقه دستاش رو برداشت،
صورتش خیس اشک بود!!
سرش رو تکون میداد و حرف میزد و گریه میکرد!
با دهن باز داشتم نگاهش میکردم!
هیچوقت فکرنمیکردم اونم بتونه گریه کنه!
اصلا بهش نمیومد!!
اصلا چه دلیلی داشت گریه کنه...!
اون که مشکلی نداشت!
گیج شده بودم!
نمیدونم چرا گریه هاش دلم رو آتیش میزد...💔
فکرکنم یک ساعتی شد که زانوهاش رو بغل کرده بود و اونجا نشسته بود!
خیلی دوست داشتم بدونم اون قبر کیه!
یه لحظه فکر کردم نکنه...
بطری ها رو که برداشت فهمیدم کم کم میخواد بلند شه!
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد،
با دودلی یه نگاه به ماشینش کردم و یه نگاه به اون سنگ قبر!
یکم معطل کردم اما بعد سریع از ماشین پیاده شدم و دویدم به طرف اون قبر!!
یه عکس آشنا روش بود...
و یه اسم آشنا!!
"شهید صادق صبوری"!
ماتم برد!
پدرش بود...!!
"محدثه افشاری"
خاڪریزشهـدا
🔹 #او_را ... ۸۱ فردا جمعه بود و این به معنی این بود که احتمالا نه کلاس داشت و نه کار! صبح زود از خ
🔹 #او_را ... ۸۲
وقتی برای تلف کردن نداشتم.
ممکن بود جایی بره که گمش کنم!
سریع برگشتم سمت ماشین و رفتم دنبالش!
مغزم پر از علامت سوال و علامت تعجب شده بود!
پس پدرش شهید شده بود...!
مادرش کجا بود؟
چرا اونجوری گریه میکرد؟!
دستش چی شده که هنوز تو بانده؟!
هرچی بیشتر پیش میرفت،بیشتر تفاوت بینمون رو احساس میکردم!!
یک ساعت بعد،در حالیکه یه نفر رو که بنظرم دوستش بود سوار کرده بود
و من هنوز دنبالش بودم،
جلوی یه سالن ورزشی نگه داشت!
و بعد دو ساعت با قیافه ای که خستگی ازش میبارید برگشت خونه!
از شنبه تصمیم گرفتم وقتی که دارم میرم دنبالش،
کتاب و جزوه هام رو هم ببرم تا حداقل این ترم رو خراب نکنم!
شنبه همه اتفاقات،مثل روز پنجشنبه بود.
یکشنبه هم همینطور،با این فرق که بعد از کار نرفت خونه!
رفت همون بیمارستانی که من رو ازش فراری داده بود!
با خودم فکر کردم حتما الان میره بالاسر یه بدبخت مثل من که یه فضول نذاشته راحت بشه!!
دوشنبه هم همه چیز عادی بود!
حوصلم داشت سر میرفت...
سه شنبه بعد از مسجد،
رفت یه جای جدید!
یه خونه بود.
چند دقیقه یه بار یکی دو نفر دیگه هم میرفتن تو!
خیلی دوست داشتم بدونم اونجا چه خبره
اما داشت دیرم میشد و باید برمیگشتم!
بعد از چندروز تقریبا همه چی اومد دستم.
هرروز صبح میرفت حوزه،بعد سر ساختمون،بعد مسجد و بعد خونه.
بجز سه شنبه ها و پنج شنبه ها که بعد از مسجد میرفت تو یه خونه.
و جمعه ها هم همون برنامه ای که دیده بودم!
تنها جایی که نمیدونستم دقیقا چه خبره ،اون خونه بود!
دلم میخواست بدونم اون تو چه خبره
اما هرزنی که میرفت داخل،چادر سرش بود!!😒
باید میرفتم!
با خودم فکرمیکردم تا الان هیچ چیز عجیبی تو زندگیش نبوده،
شاید هرچی که هست داخل همون خونه باشه!!
نمیتونستم خودمو راضی کنم به این کار...
اما من باید پیدا میکردم اون چیزی رو که اون پیدا کرده بود!
من باید آروم میشدم چون اون آروم بود!
ولی اگر منو میدید...؟!
اصلا اگر یه مهمونی دوستانه بود و کسی ازم میپرسید تو کی هستی چی باید میگفتم!؟
سعی کردم خیلی به این احتمالات فکر نکنم!
یه نفس عمیق کشیدم و کمی شالم رو جلو آوردم!
از ماشین پیاده شدم و رفتم تو!
یه خونه ی دو طبقه بود که مردها از پله میرفتن بالا
و زن ها میرفتن تو طبقه ی همکف!
بوی خوبی میومد!
یکم این پا و اون پا کردم،
نمیدونستم دارم چیکارمیکنم!!
کفشام رو درآوردم و موهایی که رو صورتم بود رو دادم پشت گوشام و شالم رو باز جلوتر آوردم.
استرس گرفته بودم!
صدای حرف زدن میومد!
یه بار دیگه نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل!
یه اتاق هفتاد،هشتاد متری بود!
چشمم رو دور اتاق گردوندم و یه جای خالی رو هدف گرفتم!
بیخیال همه ی نگاه هایی که با تعجب دنبالم میکردن،سریع رفتم همونجا نشستم و سرم رو انداختم پایین!
با پاهایی که جلوم جفت شدن ،ترسیدم!
سرم رو بلند کردم!
دوتا چشم مهربون با لبخند نگاهم میکردن!
-بفرمایید عزیزم.🙂
چایی رو برداشتم و به زور لبخند زدم!
-ممنونم.
پشت سرش یکی دیگه جلوم خم شد و با دوتا دستش کاسه ی پر از قند رو بهم تعارف کرد،
معمولا چایی رو بدون قند میخوردم،
اما دلم نیومد دستش رو رد کنم.
فضای آرومی بود،
هرچند سر و صدا بود ولی آروم بود!!
سرم رو انداخته بودم پایین و با انگشتام بازی میکردم و
احساس میکردم چندین جفت چشم بهم خیره شدن!
و از این فکر از تو داغ میشدم!!
ساعتمو نگاه کردم،نهایتا نیم ساعت دیگه میتونستم اینجا باشم و باید بعدش میرفتم که دیرم نشه.
از طرفی هم حوصلم داشت سر میرفت،
بعد چنددقیقه صلوات فرستادن و همگی ساکت شدن!
و بلافاصله صدای یه آقایی تو اتاق پیچید.
چنددقیقه قرآن خوند و بعد شروع کرد به حرف زدن!
چشمامو با تأسف بستم
"حتما باز یه آخوندی رفته بالا منبر!"
میخواستم پاشم برم،اما...
" مگه من نیومده بودم ببینم اینجا چه خبره!؟
بعدم بیست دقیقه بیشتر وقت ندارم.
بیست دقیقه میشینم ببینم چی میگن که اون هفته ای دو شب میاد اینجا،
بعدشم میرم!"
با این فکر،خودم رو قانع کردم و بی میل گوشم رو دادم به صدایی که میومد!😒
"پس گفتیم اگر این رو قبول کنی،
دیگه الکی جزع فزع نمیکنی!!
دیگه ناامید نمیشی،
افسرده نمیشی،
اصلا مگه بچه شیعه باید افسرده بشه؟؟
جمع کن خودتو!!
این لوس بازیا چیه؟!
آقا خدا بدش میاد تو رو این شکلی له و لورده و داغون ببینه!"
گوشم تیز شد!!
یعنی چی؟؟😳
چیو باید قبول کنی که افسرده نشی؟!
اه...
چرا اوایل حرفشو گوش ندادم؟؟!!😣
"تو اگر شاد نبودی،
اگر سرحال نبودی،
اگر لذت نمیبردی از دینداریت،
لطف کن خودت رو دیندار معرفی نکن!
آبروی دین رو نبر!!"
با تعجب به اسپیکری که گوشه ی اتاق بود نگاه کردم!!
دین و شادی؟!!
دینداری و سرحالی!؟؟؟
پوزخند زدم و دوباره سرم رو انداختم پایین.
"راجع به این مسئله شب های قبل زیاد حرف زدیم،
دیگه تکرار نمیکنیم.
بحث امشب اینه که یکی دیگه از فواید قبول واقعیت های دنیا،
اینه که بهتر به هدف خلقتت میرسی!"
خاڪریزشهـدا
🔹 #او_را ... ۸۲ وقتی برای تلف کردن نداشتم. ممکن بود جایی بره که گمش کنم! سریع برگشتم سمت ماشین و ر
🔹 #او_را ... 83
دوباره به اسپیکر نگاه کردم!
خلقت؟هدف؟
همون چیزی که دنبالش بودم...!!
از اینکه قسمت اول حرفشو نشنیده بودم دوباره حرصم گرفت و لبمو گاز گرفتم!
"اونوقت دیگه وقتت رو تلف نمیکنی!
حالا بگو ببینم هدف خلقت چی بود؟
تو که خودت،خودتو خلق نکردی!
پس کسی تو رو خلق کرده!
تو خلق شدی که به چی برسی؟!
مگه نمیتونست تو رو به شکل یه حیوون خلقت کنه؟
چرا انسان خلقت کرد؟!
به من بگو چرا؟؟"
تو دلم گفتم چرا!؟خب اگر میدونستم اینجا چیکار میکردم!😒
بگو دیگه!!
"برو از سازندت بپرس برای چی تو رو خلق کرده؟
میدونی بپرسی چی میگه؟
میگه من زمین و آسمون رو خلق کردم برای تو!
اما تو رو خلق کردم برای خودم!!!
خودش!!
تورو برای خودش خلق کرده!!
بفهم اینو!
بِکَن از این دغدغه هایی که برای خودت درست کردی!من که گفتم اینا برای چیه!
بیا برو...
تو کار مهم تری داری!
تو خلق شدی برای رسیدن به اون!!"
گیج و مات نشسته بودم و هرچی بیشتر سعی میکردم،
کمتر میفهمیدم!
حرفاش رو نمیتونستم تو ذهنم بالا پایین کنم!
هرچی میشکافتم ،به چیزی نمیرسیدم!!
نیم ساعت رو گذشته بود،
دلم نمیخواست برم...
اما حسابی دیرم شده بود!
یه نگاه دیگه به اسپیکر انداختم و بلند شدم!
"محدثه افشاری"
✨ رزق دل ما شده سرور و شادی
مبارکه ولادت حضرت هادی
✨ دل بی نگاهش نمیگیره مرادی
مبارکه ولادت حضرت هادی
@khateratt_shohada
هدایت شده از خاڪریزشهـدا
🌹بخوان دعای فرج را، بخوان اثر دارد🌹
🌹دعا کبوتر عشق است، بال و پر دارد🌹
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@khaterat_shohada
هدایت شده از خاڪریزشهـدا
هوای مهدی فاطمه (س) رو داشته باشید...
خیلی تنهاست...
😔😔😔
دمتون حیدری
شبتون مهدوی
یا علی✋
@khaterat_shohada
هدایت شده از خاڪریزشهـدا
#قرار_عاشقی
#صبحگاهی_را_با_شهدا_آغاز_میکنیم
#بسم_الله
❣❣❣❣❣❣
❣زیارت "شهــــــداء"❣
بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
🌹 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
❣❣❣❣❣❣
🌹 هدیہ بہ ارواح طیبہ شهدا صلوات🌹
🌸اللهم عجل لوليک الفرج🌺
🌷eitaa.com/khaterat_shohada
🍃🌹🌹🍃🌹🌹🍃
بسمالله الرحمن الرحیم
امروز مهمان شهید علی امرایی هستیم😍
ثواب اعمال نیک امروزمون هدیه به روح شهید امرایی🌹🙏
http://eitaa.com/khaterat_shohada
خاڪریزشهـدا
بسمالله الرحمن الرحیم امروز مهمان شهید علی امرایی هستیم😍 ثواب اعمال نیک امروزمون هدیه به روح شهید ا
مدافع حرم شهید علی امرایی
اسم جهادی:حسین ذاکر
تاریخ تولد:۱۳۶۴/۱۰/۱۲ تهران
فرزند چهارم خانواده آقای غلامرضا امرایی
دارای ۱برادر و ۲ خواهر
تحصیلات: دیپلم رشته کامپیوتر
دانشجوی کارشناسی رشته کامپیوتر نرم افزار
اعزام به سوریه:
از سال۱۳۸۸ بهصورت متناوب به عنوان💐پاسدار نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی💐
شهادت در تاریخ یکم تیرماه سال ۱۳۹۴
نحوه شهادت:اصابت موشک به خودرو
محل شهادت:شهر درعا
همانند مقتدایش حضرت علی اکبر (علیه السلام)ارباً اربا شد و با زبان روزه به شهادت رسید.
در پنجم محرم ۶۴ به دنیا آمد و در پنجم رمضان ۹۴ آسمانی شد.
محل دفن:گلزار شهدای بهشت زهرا تهران
قطعه ۲۶ ردیف ۷۹ شماره ۱۷
شهیدان مورد علاقه:
شهید محمد زمانی
علیرضا شهبازی
شهیدمحمود وند
پازوکی
پلارک
شهید مهدی زین الدین
شهید سید مجتبی هاشمی
(شهدای تفحص)
http://eitaa.com/khaterat_shohada
خاڪریزشهـدا
مدافع حرم شهید علی امرایی اسم جهادی:حسین ذاکر تاریخ تولد:۱۳۶۴/۱۰/۱۲ تهران فرزند چهارم خانواده آقا
قسمتی از وصیتنامه شهید امرایی
نمی دانم چرا به دلم افتاده که از این سفر سالم برنمی گردم و دلم برای حرم حضرت رقیه(س) و حضرت زینب(س) خیلی تنگ است و بیشتر از آن دلتنگ حرم اربابم ولی الان دیوانه حرمین شریف دمشق شده ام. به این سفر می روم چون نیاز است الان در آنجا باشم به خاطر آرامش دل حضرت زهرا(ص) و امیرالمومنین(ع) و امام حسین(ع) و امام حسن(ع) و حضرت عباس (ع) به سوریه رفتم تا به حضرت زینب(س) ثابت کنم که «کلنا عباسک یا زینب»
http://eitaa.com/khaterat_shohada
⚜ امام هادی(ع):
☆ به جای حسرت و اندوه برای عدم موفقیت های گذشته، با گرفتن تصمیم و اراده قوی جبران کن.
📔 میزان الحکمه، ج۷، ص۴۵۴
http://eitaa.com/khaterat_shohada
#طنز_جبهه 😉
#چفیــه 😌
#چفیه یه #بسیجی رو از دستش زدن ،
داد میزد : آهــااای ... 😮
سفره ، حوله ، لحاف ، زيرانداز ،
روانداز ، دستمال ، ماسك ، ڪلاه ،
ڪمربند ، جانماز ، سايه بون ، ڪفن ، باند زخم ، تور ماهیگیریم ...
همــه رو بـردنــــــد !!! 😳😳😂😂
شادی روحشون ڪه دار و ندارشون يک چفيه بود#صــلـــوات
🍃🌹
http://eitaa.com/khaterat_shohada
#امام_زمانم
هزار ساله که امام عزیزمون رفته...
هیچ پرسیدیم او چرا رفت!؟
آقا جان!
دلمون براتون تنگ شده...
ببخش و بیا...
@khaterat_shohada
از خود گذر کنیم که این خوان آخر است
این انقلاب بیمه ی حضرت حیدر است
تحریم میکنند که تسلیممان کنند
ما را به سر هوای اشارت رهبر است
@khaterat_shohada
🔹 #او_را ... 85
مثل مرغ سرکنده شده بودم!
هیچ جا نبود!
حتی سه شنبه و پنجشنبه رفتم اونجایی که جلسه بود،اما نیومد....!
امتحاناتم تموم شده بودن!
با این درگیری های ذهنی واقعا قبول شدنم معجزه بود!!
مجبور شدم به گوشیش زنگ بزنم اما....
خاموش بود!!!📵
چند روز بعد وقتی که سر کوچشون به انتظار نشسته بودم،
یه وانت جلوی در نگه داشت و اسباب و اثاثیه ی جدیدی رو بردن تو خونه!
ناخودآگاه اشک از چشمام سرازیر شد...💔
اون رفته بود....!!
اما کجا؟؟
نمیدونستم....😭
احساس میکردم یه کوه پشتمه...!
خسته و داغون به خونه ی مرجان پناه بردم!
-سلام ترنم خانووووم!چه عجب!یاد ما کردی!
-ببخشید مرجان...
خودت که میدونی امتحان داشتم!
خیلی وقت بود همو ندیده بودیم!
کلی حرف برای زدن داشت....
منم داشتم اما نمیتونستم بگم!
دلم میخواست گریه کنم اما حوصله ی اون کار رو هم نداشتم!!
تمام وجودم شد گوش و نشستم به پای حرفای صمیمی و قدیمی ترین دوستم!
پای تعریفاش از مهمونی ها....
از رفیق جدیدش...
از دعواش با مامانش
و دلتنگیاش برای داداشش میلاد!
-ترنم!!خوبی؟
-اره خوبم...چطور مگه؟
-آخه قیافت یجوریه!!
واقعا خوب به نظر نمیای!😕
-بیخیال مرجان!مشروب داری؟
-اوهوم.بشین برم بیارم.
باورم نمیشد که رفتن اون منو اینقدر بهم ریخته!
بار آخر از دست مشروب به خونش پناه برده بودم و
حالا از نبودش به مشروب!
نه!
این اونی نبود که من دنبالشم!
من آرامشی از جنس اون میخواستم نه مشروب!!
تا مرجان بیاد بلندشدم و مانتوم رو پوشیدم!
-عه!!کجا؟؟سفارشتو آوردم خانوم!😉
بغلش کردم و گونهش رو بوسیدم!
-مرسی گلم،ببخشید!
نمیتونم بمونم!
یه کاری دارم،باید برم.
قول میدم ایندفعه زودتر همو ببینیم!🙂
با مرجان خداحافظی کردم و رفتم تو ماشین!
سرم رو گذاشتم رو فرمون.
نمیتونستم دست رو دست بذارم.
من اون آرامش رو میخواستم!!
به مغزم فشار آوردم!
کجا میتونستم پیداش کنم!؟
یدفعه یه نوری گوشه ی مغزم رو روشن کرد!
دفترچه!!!!😳
با عجله شروع به گشتن کردم!
نمیدونستم کجای ماشین پرتش کرده بودم!
بعد ده دقیقه،زیر صندلی های پشتی پیداش کردم!!
جلد طوسی رنگش،خاکی شده بود!
یه دستمال برداشتم و حسابی تمیزش کردم!
نیاز به تمرکز داشتم!
ماشین رو روشن کردم و رفتم خونه!
دو ساعت بود دفترچه رو ورق میزدم اما هیچی پیدا نکردم.
هیچ آدرس و نشونه ای ازش نبود!
فقط همون نوشته های عجیب و غریب...!
با کلافگی بستمش و خودم رو انداختم رو تخت و بغضم رو رها کردم!😭
غیب شده بود!
جوری نبود که انگار از اول نبوده!!
چشمام رو با صدای در ، باز کردم!
مامان اومده بود تا برای شام صدام کنه.
نفهمیدم کی خوابم برده بود!!
سر میزشام، بابا از نمره هام پرسید.
احساس حالت تهوع بهم دست داد،
سعی کردم مسلط باشم،
-هنوز تو سایت نذاشتن.
-هروقت گذاشتن بهم اطلاع بده.
یه بیمارستان هست که مال یکی از دوستامه.
میخوام باهاش صحبت کنم بری اونجا مشغول به کار بشی!
-ممنون،ولی فعلا نمیخوام کار کنم!
-چرا؟؟😳
-امممم....خب میخوام از تعطیلات استفاده کنم.
کلاس و مسافرت و...
-باشه،هرطور مایلی.
ولی همه ی اینا بستگی به نمراتت داره!
سرم رو تکون دادم و با زور لبخند محوی زدم!
ساعت یک رو گذشته بود،
اما خواب بد موقع و افکاری که تو سرم رژه میرفتن،مانع خوابم میشدن!
به پشتی تخت تکیه داده بودم و پاهام رو تو شکمم جمع کرده بودم!
سرم داشت از هجوم فکرهای مختلف میترکید!!
هنوز فکرم درگیر حرف هایی بود که شنیده بودم!
افکارم مثل یه جدول هزار خونه که فقط ده تا حرفش رو پیدا کردم،پراکنده بود!!
نمیدونستم چرا!اما از اینکه دنبال بقیه ی حرفها برم ،میترسیدم!
احساس میکردم میخوان مغزم رو شست و شو بدن!
اما از یک طرف هم نمیتونستم منکر این واقعیت بشم که یه آرامشی رو از یادآوریشون احساس میکردم!
با دودلی به دفترچه نگاه کردم!
"محدثه افشاری"
🔹 #او_را ... 84
وقتی اومدم بیرون ،تعجب کردم!
سر و ته کوچه رو نگاه کردم اما خبری از ماشینش نبود!!
اونقدر فکرم درگیر بود،که نمیتونستم به اینکه کجا رفته فکر کنم!
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم!
تمام طول راه با خودم درگیر بودم!
"کدوم واقعیت رو باید قبول کنم!؟
منظورش چی بود؟
یعنی چی که آدم دیندار شاده؟
بعدم چه هدفی؟
کدوم خدا؟
اون میگفت خدا رو تو اتفاقات ببین!
این میگه خدا تو رو برای خودش خلق کرده!
اینا چی دارن میگن!!
اه...
دارم دیوونه میشم!
یعنی چی!"
بلند بلند با خودم حرف میزدم اما هرچی میگفتم،گیج تر میشدم!
اعصابم داشت خورد میشد!😣
"خاک تو سرت ترنم!
فکرتو دادی دست دو تا آخوند؟؟!
خر شدی؟؟
اینا خودشونم نمیدونن چی میگن،
فقط میخوان مردمو دنبال خودشون بکشونن!!
اونوقت توهم پاشدی افتادی دنبالشون؟؟
میخوای دوتا ریشو مشکلتو حل کنن!!؟
بابا هیچ هدفی برای انسان نیست!
نکنه میخوای بری دنبال خدایی که وجود نداره؟؟!😠"
تا خونه فکر کردم و غر زدم!
خیلی دیر شده بود.
با ترس و لرز وارد خونه شدم!
بابا رو یکی از کاناپه ها دراز کشیده بود.
مثل موش جلوی در ایستادم،
هیچی نداشتم که بگم!
بابا بلند شد و رفت سمت پله ها،
برگشت و خیره نگاهم کرد:
-فقط اگر بفهمم پات رو کج گذاشتی،من میدونم با تو!!
مواظب نمره های این ترمتم باش که بدجور به ادامه ی این آزاد بودنات بستگی داره!!
اخم ترسناکی رو صورتش بود!
مامان هم سرش رو تکون داد و پشت سر بابا رفت تو اتاق!
رفتم آشپزخونه، شامم رو برداشتم و بردم بالا تو اتاقم.
اعصابم از قبل هم خوردتر شده بود!
"اینهمه گند زدی،بس نیست؟
بفهمه افتادی دنبال آخوندا دیگه خودش اقدام به کشتنت میکنه!"😡
اینقدر عصبی و کلافه بودم که بعد از چندقاشق ،
قرص آرامبخشم رو خوردم و خوابیدم...!
نزدیکای ظهر بود که بیدار شدم.
سرم درد میکرد.😣
خودم رو راضی کردم که دیگه نرم دنبالش!
با این فکر که:
"من میخواستم بدونم کجاها میره و چیکار میکنه،
که حالا فهمیدم!
پس دیگه نیازی نیست که بازم برم!"
موفق شدم که مانتوم رو از تنم دربیارم و بشینم پای درسم.
هنوز ذهنم درگیر حرفایی بود که شنیده بودم و این نمیذاشت تمرکز کنم!
فردا امتحان سختی داشتم،
اما اصلا فکرم یک جا نمیموند!!
از یک طرف هم همش دلم میخواست بلند شم و برم دنبالش!
انگار عادت کرده بودم به این کار!
نگاهم به کتاب بود،
اما چشمام کلمات رو نمیدید!
نصف یکی از صفحه ها خالی بود،
خودکارم رو برداشتم و سعی کردم هرچی که فکرم رو مشغول کرده رو بنویسم!
"اون جلسه ، آرامش ، پذیرش واقعیت ، عدم افسردگی ، کدوم واقعیت ؟
من ، یک انسان ، چرا؟؟ ، هدف خلقت؟؟
برای خدا ، خدا ، دیدن و پرستیدن ، کجا؟؟ ، مشکلات ، اتفاقات
"اون" ، آرامش ، دیدن خدا ، اون جلسه"
دور کلمه ی اول و آخر رو خط کشیدم.
هر دو یکی بود!!
هیچی ازش نمیفهمیدم!
کلافه شده بودم!😫
هوا داشت تاریک میشد....
نفهمیدم چطور امتحان رو دادم،اما هرچی که به ذهنم میرسید نوشتم!
اینقدر فکرم درگیر بود که حتی نفهمیدم امتحان سختی بود یا آسون!
سریع از دانشگاه خارج شدم.
ظهر شده بود!
دیگه نتونستم خودم رو راضی کنم!
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم!
این ساعت باید سر ساختمون میشد،
پس فایده نداشت برم محلشون.
با اینکه مطمئن بودم درست اومدم اما برای اطمینان بیشتر، دو سه بار ،سر تا ته خیابون رو رفتم و برگشتم!
حتی کوچه ها رو نگاه کردم!
اما ماشینش نبود!!
"یعنی امروز نیومده سرکار؟!"😳
با این فکر ،رفتم سمت خونش،
چندبار تو محلشون دور زدم اما بازم ماشینش نبود!!
نمیدونستم کجا رفته!
حتی نمیدونستم برای چی باز اومدم دنبالش!!
سرخیابونشون پارک کردم.هرجا رفته بود،بالاخره باید پیداش میشد!
نزدیکای تاریکی هوا رفتم طرفای مسجد،
اما بازهم خبری ازش نبود!
شاید رفته بود مسافرت!
با ناامیدی برگشتم خونه.
اما این ماجرا تا یک هفته ادامه پیدا کرد!
انگار آب شده بود رفته بود تو زمین!!
هرجایی که فکرم میرسید رفتم اما نبود که نبود!!
"محدثه افشاری"
🔹 #او_را ... 86
همه ی جملاتش مثل همون حرف هایی بود که شنیده بودم!
از اینکه هیچی ازشون نمیفهمیدم حرصم گرفته بود!
برای اینکه ثابت کنم خنگ نیستم،
دوباره برگشتم اولش!
"اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
لقد خلقنا الانسان فی کبد!"
ترجمه نداشت!😕
گوشی رو برداشتم و تو اینترنت سرچ کردم!
" بلد۴ :ما انسان را در رنج آفریدیم؛
کبد بر وزن فرس،بمعنی سختی است.
مراد از آن در آیه مشقت و سختی است،
یعنی:حقا که انسان را در رنج و تعب آفریدیم، زندگی او پر از مشقت ورنج است و همین رنج و تعب است که او را به کمال و ترقی سوق میدهد،
اگر در مشقت نمیبود،برای از بین بردن آن تلاش نمیکرد و اگر تلاش نمیکرد،
ابواب اسرار کائنات به رویش گشوده نمیشد!
*یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه*
قاموس قرآن-جلد۶-ص۷۲"
با دهن باز نگاهش کردم!😧
دفتری که همیشه توش مینوشتم رو آوردم و هرچی که میخوندم رو مینوشتم.✍
اخرین جمله ی عربی،بازم ترجمه نداشت،
دوباره سرچ کردم!🔍
" انشقاق۶: ای انسان!تو توأم با تلاش و رنج بسوی پروردگارت روانی و او را ملاقات خواهی کرد!
پس از آن آمده «فاما من اوتی کتابه بیمینه....»پس انسان اعم از نیکوکار و بدکار با یک زندگی پر تلاش و رنج بسوی خدایش روان است و عاقبت به راحتی یا عذاب خواهد رسید.
قاموس قرآن-جلد۶-ص۹۶ "
برگشتم سراغ دفترچه📖
"پس دنبال مقصر نگرد!
این آیه داره میگه کلا این دنیا با ما سازگاری نداره!
پس فرار از رنج،رنج رو بیشتر میکنه!
این واقعیت رو بپذیر!
نپذیری،افسرده میشی!!
نپذیری لذت نمیبری...."
انگار یه آدم زنده داشت باهام صحبت میکرد!
یه نفر که از تموم زندگیم و سوال های توی سرم خبر داشت!😢
همه اتفاقات داشت از جلوی چشمم میگذشت!همه گریه هام،همه مشکلاتم،همه و همه....
من اونقدر درگیر مشکلاتم شده بودم که وقت اضافی گیر میاوردم میشستم و گریه میکردم،
اما تو دفترچه نوشته بود:
"اگر این واقعیت رو بپذیری که سراسر زندگی رنج و سختیه،
وقتی که رنجت کمتر شه احساس لذت میکنی و خدا رو شکر میکنی!"
سرم رو گذاشتم رو میز.
دنبال یه دلیل بودم تا همه ی این حرف ها رو رد کنم و خودم رو راحت کنم!!
اما هیچ دلیلی برای رد کردنش پیدا نمیکردم!
شاهدش هم تمام اتفاقات زندگیم بود!
ولی چرا؟!
برای چی؟!
جوابم تو همون صفحه بود
"این یکی از واقعیت های دنیاست!
این رنج ها تو رو رشد میده،
بزرگت میکنه!
اینکه تو رنج داری،دلیل بر این نیست که آدم بدی باشی
اما برخورد تو با رنج میتونه باعث شه آدم بدی بشی!!!
خدا با این رنج ها میخواد تو رو قوی کنه!
ازشون فرار نکن،اون ها رو بکن پله برای رسیدن به خدا...
خدا دوست نداره تو اذیت بشی،
اشک خدا رو پشت پرده ی رنج میبینی؟!"
بی هیچ حرفی به دیوار رو به روم خیره شدم!
آخه این حرف ها یعنی چی؟!
اینا از کجا اومده!؟😔
چرا اینجوری دلمو زیر و رو میکنه!؟
بلند شدم و رفتم تو تراس،
این دفترچه بدتر خواب رو از چشمهام ربوده بود!
آسمون رو نگاه کرد!🌌
هنوز خدایی نمیدیدم!
به ماه خیره شدم و زیر لب گفتم:
"این خدا کجاست که باید برای رسیدن بهش تلاش کرد!؟
نمیدونم یعنی چی!
قسمت اول حرفاش درسته،
همون حرفی که خودم تا چندوقت پیش میزدم،همه مردم بدبختن!!
اما چجوری این بدبختیا پله میشن!؟
برای رسیدن به چی؟
به کی؟
من تو خونه ای بزرگ شدم که دو تا استاد دانشگاه و دکتر ،پدر و مادرم هستن.
اما نه خدا رو قبول دارن و نه حرف آخوندا رو!
نمیدونم چی تو اون دفترچه هست!
تا اینجاش خیلی هم بد نبوده به جز قسمت های مربوط به خدا!
اما من با اون قسمت ها کاری ندارم!
من میخوام آرامش رو پیدا کنم و اون...سجاد...این دفترچه رو بهم داد،
خودشم گفت خدایی که نمیبینی رو نمیخواد بپرستی!
من با خدا کاری ندارم.
من فقط دنبال آرامشم!همین..."
انگار ماه هم به من خیره شده بود!لبخند زدم و سیگارم رو روشن کردم!🚬
"محدثه افشاری"