خاڪریزشهـدا
بسم الله الرحمن الرحیم امروز مهمان شهید عباس آسميه هستیم🌹 ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
❤️🍃❤️
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
هـــرشبــــــ #صلواتـــــخـ ـاصامـــامرضـــا ع
بــہنیـــابتــــشهـــــید
#عباس_آسمیه
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌹
🍃بی تو هرگز🍃
قسمت چهل و سوم: زینب علی
🍃برگشتم بیمارستان ... وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود ... چشم های سرخ و صورت های پف کرده...
🍃مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد ... شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن ... با هر قدم، ضربانم کندتر می شد ...
🍃- بردی علی جان؟ ... دخترت رو بردی؟ ...
🍃هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم ... التهاب همه بیشتر می شد ... حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم... زمین زیر پام، بالا و پایین می شد ... می رفت و برمی گشت ... مثل گهواره بچگی های زینب ...
🍃به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید ... مثل مادری رو به موت ... ثانیه ها برای من متوقف شد ... رفتم توی اتاق ...
🍃زینب نشسته بود ... داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد ... تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم ... بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم ... هنوز باورم نمی شد ... فقط محکم بغلش کردم ... اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم ... دیگه چشم هام رو باور نمی کردم ...
🍃نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد ...
🍃- حدود دو ساعت بعد از رفتنت ... یهو پاشد نشست ... حالش خوب شده بود ...
🍃دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم ... نشوندمش روی تخت...
🍃- مامان ... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ... هیچ کی باور نمی کنه ... بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود ... اومد بالای سرم ... من رو بوسید و روی سرم دست کشید ... بعد هم بهم گفت ...
🍃به مادرت بگو ... چشم هانیه جان ... اینکه شکایت نمی خواد ... ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن ... مسئولیتش تا آخر با من ... اما زینب فقط چهره اش شبیه منه ... اون مثل تو می مونه ... محکم و صبور ... برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم ...
🍃بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم ... وقتش که بشه خودش میاد دنبالم ...
🍃زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد ... دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن ... اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم ... حرف های علی توی سرم می پیچید ... وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود ... دیگه هیچی نفهمیدم.... افتادم رو زمین...
ادامه دارد..
🌹هدیه به همه شهدا صلوات🌹
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌹
🍃بی تو هرگز🍃
قسمت چهل و چهارم: کودک بی پدر
🍃مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها ... می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه ... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه ... اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم ...
🍃مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ...
🍃همه دوره ام کرده بودن ... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم ...
🍃- چند ماه دیگه یازده سال میشه ... از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم ... بغضم ترکید ... این خونه رو علی کرایه کرد ... علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه ... هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره ... گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده ... دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد ...
🍃من موندم و پنج تا یادگاری علی ... اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن... حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد ...
🍃کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم ... همه خیلی حواسشون به ما بود ... حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد ... آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد ... حتی گاهی حس می کردم ... توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن ...
🍃تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد ... روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود ... تنها دل خوشیم شده بود زینب ... حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد ... درس می خوند ... پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد... وقتی از سر کار برمی گشتم ... خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود ...
🍃هر روز بیشتر شبیه علی می شد ... نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود ... دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم ... اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید ...
🍃عین علی ... هرگز از چیزی شکایت نمی کرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش ... به جز اون روز ...
🍃از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش ... چهره اش گرفته بود ... تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست ... گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ...
ادامه دارد...
🌹هدیه به همه شهدا صلوات🌹
#قرار_عاشقی
#صبحگاهی_را_با_شهدا_آغاز_میکنیم
#بسم_الله
❣❣❣❣❣❣
❣زیارت "شهــــــداء"❣
بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم
🌹السَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
🌹 السَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
🌹 السَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
🌹السَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🌹السَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🌹 السَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
🌹 السَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🌹السَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
❣❣❣❣❣❣
🌹 هدیہ بہ ارواح طیبہ شهدا صلوات🌹
🌸اللهم عجل لوليک الفرج🌺
┏━✨⚜ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜ ⚜✨━┛
🍃🌹🌹🍃🌹🌹🍃
✨✨
✨
شهید ابوالفضل اسدی :
نام پدر: كریم
تاریخ تولد: ١٣٤٤/٠١/٠١
محل تولد: اراک
نام عملیات: والفجر مقدماتی
تاریخ شهادت: ١٣٦١/١١/٢١
محل دفن: گلزار خمین
شهیدابوالفضل اسدی فرزند کریم، یکی دیگر از سربازان قرآن، بسیجی دلاور و عاشق میدان وشهادت. تاکلاس ششم ابتدایی درس خواند و راهی تهران شد. به کار وزحمت ورنج روی آورد و در تلاش معاش. پیروزی انقلاب اسلامی اورا به وجد و سرور آورد وفعالیت خود را برای پاسداری از«انقلاب» شروع کرد و مخالف انقلاب را به سان اهریمنی می دانست...
┏━✨⚜ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜ ⚜✨━┛
✨✨
✨
شهید ابوالفضل اسدی
هان مکن از بهرنابودی اهریمن درنگ آفتاب عمر دشمن را بود وقت زوال
درتهران، به مسجدصاحب الزمان (عج) راه یافت و عضو پایگاه مقاومت مسجد شد. انقلاب را همچون (جان) دوست می داشت و همه جا مواظب بود که مبادا نیت شوم قصد خیانت کند. تربیت اسلامی،او را به گونه ای پرورش داده بود که عبادت او هرگز ترک نمی شد و مدام در پی مجال بود که با خدای خود رازونیاز داشته باشد. درآغاز جنگ ، خانواده را ازتهران به خمین آورد و خود راهی جبهه گردید. حدود 9 ماه را در جبهه گذرانید و یاران وهمرهان، رشادتهای او رابه خاطر دارند.
از او یک «فرزند» به یادگار مانده است که باید به پدر مفقودالاثر خویش،افتخارکند.
شهید ابوالفضل اسدی فرزند کریم، یکی دیگر از سربازان قرآن، بسیجی دلاور و عاشق میدان وشهادت. تاکلاس ششم ابتدایی درس خواند و راهی تهران شد. به کار وزحمت ورنج روی آورد و در تلاش معاش. پیروزی انقلاب اسلامی اورا به وجد و سرور آورد وفعالیت خود را برای پاسداری از«انقلاب» شروع کرد و مخالف انقلاب را به سان اهریمنی می دانست...
┏━✨⚜ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜ ⚜✨━┛
🌱لحظات ملكوتى اذان ظهر به افق تهران 🌱
التماس دعاى فرج
┏━✨⚜ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜ ⚜✨━┛
✨✨
✨
حدیث روز 🌺🍃
امام على عليه السلام :عَوِّدْ اُذُنـَكَ حُسْنَ الاِْسْتِماعِ وَ لا تُصغِ اِلى ما لا يَزيدُ فى صَلاحِكَاستِماعُهُ فَاِنَّ ذلِكَ يُصدِئُ الْقُلوبَ وَ يوجِبُ الْمَذامَّ؛
گوش خود را به شنيدن خوبى ها عادت بده و به آنچه كه به صلاح و درستى تو نمى افزايد گوش مسپار، زيرا اين كار، دل ها را زنگار مى زند و موجب سرزنش مى شود.
[غررالحكم، ح ۶۲۳۴]
┏━✨⚜ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜ ⚜✨━┛
🌱لحظات ملكوتى اذان مغرب به افق تهران 🌱
التماس دعاى فرج
┏━✨⚜ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜ ⚜✨━┛