📢 فردا سهشنبه، سخنرانی رهبر معظم انقلاب در دیدار هزاران نفر از بانوان سراسر کشور
🔹️در ایام سالروز ولادت حضرت زهرا سلامالله علیها، جمعی از اقشار مختلف بانوان، صبح سهشنبه ۲۷ آذرماه ۱۴۰۳ با حضور در حسینیه امام خمینی (ره) با حضرت آیتالله خامنهای دیدار خواهند کرد.
🔹️رهبر انقلاب اسلامی سه سال قبل در دیدار مداحان اهلبیت علیهمالسلام با اشاره به درخواست جمعی از بانوان برای برگزاری دیدار در ایام ولادت حضرت زهرا(س) به مناسب بودن چنین دیدارهایی اشاره کردند و در دو سال گذشته نیز این دیدار در ایام ولادت حضرت زهرا سلاماللهعلیها برگزار شد.
╔══✧༅࿐✾
🆔 @khakrize313
╚═══ 🍃🌺🍃 ════════
⭕️ وحید یامینپور با انتشار توییت یک فعال اجتماعی عرب نوشت:
🔹دو سال پیش مجری شبکه CNN حاضر نشد برای گفتگو با رئیس جمهور فقید ایران، آیتالله رییسی حجاب داشته باشد؛ و برای اینکه این اتفاق را به عنوان یک سند علیه آزادی گزارش کند، این تصویر را منتشر کرد.
🔻حالا چون دستورالعمل همان کانال بزک کردن چهره جولانی است، مجری روسری سر کرده و لازم باشد پوشیه هم میزند.
╔══✧༅࿐✾
🆔 @khakrize313
╚═══ 🍃🌺🍃 ════════
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ رویایی که رژیم صهیونیستی با تمام وجود به دنبالش است
🔹صحبت های دیده نشده یاسر عرفات در مورد نقشه اسرائیل بزرگ!
🔸آنها ایده خود را فراموش نکردهاند، بلکه روز به روز آن را قویتر و عملیتر کردهاند.
╔══✧༅࿐✾
🆔 @khakrize313
╚═══ 🍃🌺🍃 ════════
📝ادا کردن قرض پدر/ مناعت طبع را از پدرم یاد گرفتم
📚خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی
✍پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند.
خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم.
🔻احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم :
کارگر نمی خواهید؟
و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند.
به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت :
🔻اسمت چیه؟ گفتم: قاسم
گفت : چند سالته؟ گفتم : سیزده سال
گفت: مگه درس نمی خونی!؟
گفتم: ول کردم. گفت: چرا؟!
گفتم: پدرم قرض دارد. وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد.
منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود.
🔻گفتم : آقا، تو رو خدا به من کار بدید. اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت: می تونی آجر بیاری؟
گفتم: بله. گفت: روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی. خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام.
به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم.
🔻جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت: این هم مزد این هفته ات.
حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم،
همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم.
🔻عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم.
پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم.
سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم.
🔻نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم.
صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم:
آقا، کارگر نمی خوای؟ همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند: نه.
🔻تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود.
هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم.
حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم.
🔻رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم.
مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا.
آن مرد با قدری تندی گفت : چکار داری؟!
با صدای زار گفتم: آقا، کارگر نمی خوای؟ آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت.
🔻چهره مرد عوض شد و گفت : بیا بالا. بعد یکی را صدا زد و گفت : یک پرس غذا بیار.
چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند.
به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم : نه، ببخشید، من سیرم.
آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت: پسرم، بخور. غذا را تا ته خوردم.
🔻حاج محمد گفت : از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.
برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد.
پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد.
🔻از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند.
📚برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی
╔══✧༅࿐✾
🆔 @khakrize313
╚═══ 🍃🌺🍃 ════════
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️داستان غمانگیز سوریه در ۳۰ ثانیه
#خواب_تجزیه
_________________
🟡 🆔 @khakrize313
🔺شباهت غیرمعمول در ویژگی های تئودور هرتزل، بنیانگذار جنبش بین المللی صهیونیستی، و عامل داعش به نام الجولانی، تصادفی است یا ریشه آن به پدربزرگ هفتم برمیگردد؟
_________________
🟡 🆔 @khakrize313
.
⭕️ طبق پروتکل های یهود و دکترین برنامه ریزی شده آمریکا هیچ کشوری قدرتمندتر از رژیم تروریست صهیونیستی نباید در غرب آسیا (خارومیانه) باشد.
سوریه و لبنان و عراق و ایران هم نداره!
_________________
🟡 🆔 @khakrize313
✍ خوب به این عکس نگاه کنید!
سلاح دفاعی و قدرت نظامی در مملکتی که مردمش فاقد اندیشه سیاسی باشند، تبدیل به چراگاه سیاسیِ مردم آن سرزمین خواهد شد!
╔══✧༅࿐✾
🆔 @khakrize313
╚═══ 🍃🌺🍃 ════════
همنشینی
♥️امیرالمومنین علی علیه السلام
🌹صحْبَةُ اَلْأَخْيَارِ تَكْسِبُ اَلْخَيْرَ كَالرِّيحِ إِذَا مَرَّتْ بِالطِّيبِ حَمَلَتْ طِيباً
🌷همنشينى با نيكان، نيكى مى آورد، مثل باد كه چون بر بوى خوش بگذرد، با خود، بوى خوش مى آورد.
📗غرر الحكم ص419