🕊🇮🇷📖🌷
🔴دوربین را کمی جلو آورد
روسری را کمی عقب تر برد
هر چه کمتر مراقبت می کرد
عکس ها لایک بیشتر میخورد
دوربین را جلو عقب می برد
عکس ها را یکی یکی می دید
به خودش توی عکس زل میزد
به خودش توی عکس میخندید
چند عکس آن طرف تر، از اتوبوس _
دوربین ها هم همه پیاده شدن
نور بود و فلاش ها خاموش ...
صحنه ها بی ریا و ساده شدند
راوی، از خاک اندکی برداشت
گفت؛ این آب و خاک عاشق بود
بغضِ راوی، سفال بود، شکست
هق هق، آهنگِ این دقایق بود
" فاو، فکه، دوکوهه، اندیمشک
خاک اینجا به عشق مدیون است
هر کسی رفته خوب میفهمد؛
که جزیره چه قدر مجنون است ..."
رفت در خاطرات شیرینش
بغض روی لبش تبسم شد
لحظه ای بعد خنده ی تلخش
زیرِ آوارِ سرفه ها گم شد
" شهدا زنده اند می بینند "
گوش دختر عجیب سوت کشید
" جنگ اینجا هنوز جان دارد "
دوووور شد از خودش، به جبهه رسید
رفت و از سیم خاردار گذشت
تق ت تق ...ازدحام ...،خمپاره
"چند خرچنگ دوره مان کردند
من به گوشم، تمام..." خمپاره
دیده بان از دکل منور زد
چفیه از دور گردنش افتاد
خاکی و خونی و سیاه و سپید
باد آن را به دست دختر داد
زوم شد لنز تانک ها رویش
دوربین شد سلاح دور و برش
چند ماشه چکید عکس افتاد
چادرش را کشید روی سرش
شانه اش را کسی کمی لرزاند
یک نفر از خودش صدایش کرد
چادرش جای چفیه دستش بود
روسری را کمی جلو آورد
"خواهرم خاکی است چادرتان"
سر دختر هنوز سنگین بود
"این مسیری که آمدید از آن
سالها قبل از این پر از "مین" بود "
هشتک پست بعدی اش این بود :
#چفیه #چادر #وصیت_شهدا
آخرین عکس حال خوبی داشت
چادری خاکی و بدون ریا
❤️شاعر: مریم قادری