eitaa logo
"پشت‌خاکریزهای‌عشق"🇱🇧🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.2هزار ویدیو
105 فایل
شهـید حـسـن بــاقــری: خاکریز بهانه است،ما با هم رفیق شده‌ایم تا همدیگر را بسازیم.🥀 کپی؟!با یک صلوات برای مولامون امام زمان کاملا حلال:) به جز روزمرگی! https://eitaa.com/nashenas_khakriz کانال ناشناس:👆🏻 پایان انشالله ظهور🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
تا که پرسیدم ز قلبم عشق چیست در جوابم اینچنین گفت و گریست لیلی و مجنون فقط افسانه‌اند عشق در دست حسین بن علیست:) @khakrizhaieshg
اربعین حسینی را بر عاشقان و دل سوختگان اباعبدالله(ع) تسلیت عرض مینمایم😞
شیرمادر و نان پدر حلالت دلاور خدا قوت نازنین پهلوان دلاوری کرد بزرگی کرد کامران قاسمپور. قهرمانی کامران قاسمپور در وزن ۹۲ کیلوگرم را به تمام مردم ایران تبریک میگویم.✌️🏻🇮🇷
📚 قسمت چهل و یکم🌱 | لهجه ی ترکی محلی | چند نفر از ‌رزمنده های مقاومت،فیلمی از محمودرضا در سوریه ضبط کرده بودند که در آن نحوه ی باز و بسته کردن قطعات توپ ۲۳ را آموزش می داد.توی این فیلم فقط دست های محمودرضا داخل کادر است،به اضافه ی صدایش که با عربی محلی نحوه ی کار را توضیح می دهد. بار اولی که این فیلم را می دیدم، صرفاً از صدایش فهمیدم محمودرضاست؛چون تصویری از چهره ی او از اول تا آخر فیلم وجود ندارد.چند دقیقه که تماشا کردم،برگشتم و به محمودرضا که مشغول کار خودش بود گفتم:((بابا عربی!این دیگر چیست؟)) گفت:((برای یک عده از بچه‌ها توپ را آموزش داده بودم.گفتند این طوری یادمان نمی ماند،یک بار دیگر توضیح بده فیلم بگیریم.من هم توضیح دادم فیلم گرفتند که داشته باشند و اگر جایی لازم شد از فیلم استفاده کنند.)) گفتم:((کو؟کجا هستند این بچه ها؟))گفت:((همین جا هستند.حرف نمی زنند تا شناسایی نشوند.)) گفتم:((خودت که لو رفته ای با این لهجه ی ترکی عربی قاطی!)) خندید. @khakrizhaieshg
📚 قسمت چهل و دوم🌱 | گرا باگوگل ارث | سهیل کریمی می گفت:«محمودرضا درحلب برای تعیین گرا از نرم افزار گوگل ارث کمک می گرفت،اما خمپاره ها به جایی که باید می خوردند،نمی خوردند.» می گفت:«محمودرضا متوجه شده بود که مختصات گوگل ارث برای جاهایی مثل سوریه و عراق خطا دارد.معتقد بود که این خطا عمدی است.محمودرضا مقدار این خطا را درآورده بود وبعد از آن،مقدار این خطا را در نظر می گرفت و آتش می کرد و جایی که میخواست را می زد.» @khakrizhaieshg
📚 قسمت چهل و سوم🌱 | عدالت؛ حتی برای سرباز های سوری | حاج مصطفی محمدی، فرمانده تیپ مکانیزه امام زمان (عج) تعریف می کرد:«ماه رمضان بود و ما درسوریه بودیم که یکی از افسران ارشد سوری به ضیافت افطار دعوتمان کرد. با تعدادی از رزمندگان از جمله شهید بیضائی به مهمانی رفتیم.خیلی هم تشنه بودیم.دوسه دقیقه بیشتر تا افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذاخوری شویم، اما محمودرضا منصرف شد وگفت من برمی گردم.رزمندگان لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود.من هم مصر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم.» شهیدبیضائی به من گفت:«شما ماشین را به من بده که برگردم.شما بروید و افطارتان را بخورید.بعد از افطار که برگشتید دلیلش را می گویم. » بعداز افطار گفت:«اگر خاطرت باشد این افسر قبلا هم یکبار ما را به مهمانی ناهار دعوت کرده بود. آن روز بعد از ناهار دیدم ته مانده غذای ما را به سربازانشان داده اند و آنها از شدت گرسنگی آن را با ولع میخورند! امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده غذای افطاری مرا به این سرباز ها بدهند،من آن افطاری را نمیخورم.» @khakrizhaieshg
📚 قسمت چهل و چهارم🌱 | شوخ و جدی | اهل شوخی بود؛زیاد اما حد و حدود نگه میداشت. گاهی هم کاملا جدی بود. سهیل کریمی، هنرمند مستند ساز بسیجی، درحلب با محمودرضا بود. وقتی برای تشییع پیکر محمودرضا به تبریز آمد، شب در منزل حاج بهزاد پروین قدس تعریف میکرد:«محمودرضا شیطنت های خاص خودش را داشت،اما وقتی توی کار میرفت خیلی جدی میشد.یک بار مشغول گرا گرفتن بود.چند لبنانی آنجا بودند که مدام به پروپای ما می پیچیدند. محمودرضا یکهو قاطی کرد، برگشت به من گفت:«حاج سهیل!اینهارا بزن بروند کنار.پدر من را درآوردند.»هوا تاریک بود و با سَلفی ها یکی دو کیلومتر فاصله داشتیم. من دست به یقه شدم ویکی دوتا از این لبنانی هارا گرفتم هُل دادم. یکی آمد گفت:«بابا اینی که زدی همکار تو بود.» گفتم:«همکارچیه؟» بعد فهمیدم محمد دبّوق بوده. آمدم گرفتم بوسیدمش وحسین(محمودرضا) را نشان دادم وگفتم مقصر این بود! این به من گفت این هارا دور کن. شما جلوی دیدش را گرفته بودید. داشت گرا میگرفت. توی کارش جدی بود. همانقدر که شوخ بود، وارد کار که میشد خیلی جدی میشد. محمودرضا گاهی عالم و آدم را سرکار میگذاشت. گاهی هم شوخی های عجیب و غریبی میکرد. حتی درمحل کارش به خاطر یکی از این شوخی ها توبیخ شده بود، اما هیچوقت با من که برادرش بودم شوخی نمیکرد. از چیزهایی که هنوز هم یادآوری اش مرا شرمنده می کند، یکی همین مسئله است. من فقط سه سال از او بزرگ تر بودم اما محمودرضا حق ادب را ادا میکرد. باهم که بودیم خیلی بگو بخند می کردیم. خیلی پیش می آمد که درباره کارش یا ازسوریه و مسائل معمولی و از سرکارگذاشتن هایش تعریف میکرد و می خندیدیم، اما هیچ وقت نشد حتی شوخی کوچکی با من بکند و بخندد.
📚 قسمت چهل و پنجم🌱 | از ریال سعودی تا دلار آمریکایی | داشتیم با هم یکی از عکس‌های خودش را می دیدیم که توی آن با سلاح،بالا سر تعدادی از جنازه های تکفیری ها ایستاده بود.درباره ی این عکس و درگیری اش با تکفیری‌ها توضیح می‌داد که پرسیدم:((این جریان های تکفیری را چه کسی حمایت می‌کند؟)) گفت:((توی جیب هایشان از ریال سعودی و لیر ترکیه بگیر تا دلار آمریکایی پیدا می شود!)) در زمانی که هنوز صحبتی از نقش ترکیه در بحران سوریه و حمایت این کشور از تروریست‌ها در رسانه‌ها بر سر زبان‌ها نبود،محمودرضا ترکیه را دست خائن می دانست. برای اثبات حرفش یک بار عکسی نشانم داد که خودش در یکی از مقرهای جبهه النصره گرفته بود.عکس پنجره ای بود که برای پوشاندنش از پرچم کشور ترکیه استفاده کرده بودند. @khakrizhaieshg
📚 قسمت چهل و ششم🌱 | مردم دار و مردم باور | یکی از هم سنگرهای محمودرضا تعریف می‌کرد:((محمودرضا در سوریه با مردم ارتباط می‌گرفت.یک بار در یکی از مناطق متوجه چند زن شدیم که روی زمین نشسته بودند. یکی از بچه ها گفت شاید انتحاری باشند.یک رگبار جلوی پایشان زد.خیلی ترسیدند و وحشت کردند.محمودرضا رفت جلو و شروع کرد با آنها به عربی صحبت کردن. خودش را معرفی کرد و بعد به آنها گفت:((ما شیعه ی علی بن ابی طالب علیه السلام هستیم و شما در پناه ما هستید.))وقتی این را گفت آرام شدند.بعد طوری با آنها حرف زد که اعتمادشان را جلب کرد؛تا جایی که محل تجمع تعدادی از تکفیری‌ها را به ما نشان دادند. محمودرضا در شناسایی هم از مردم منطقه استفاده می‌کرد.یک بار یکی از اهالی منطقه را با خودش سوار ماشین کرده بود که بِبَرَد شناسایی. من به این کارش اعتراض کردم،اما محمودرضا جوری با مردم رفتار می کرد که با او همکاری می‌کردند.)) @khakrizhaieshg
📚 قسمت چهل و هفتم🌱 | استادِ آموزش های فشرده | چندباری درباره ی رفتنم به سوریه با محمود رضا صحبت کردم.اما هر بار که حرفش می شد، دلیل می‌آورد که نیازی به نیروی مردمی نداریم. نهایتاً یک بار که توی ماشینش دوباره سر بحث را باز کرده بودم،گفت:((جنگ سوریه،جنگ شهری است و پیچیدگی های خودش را دارد.آنجا به نیروی متخصص احتیاج داریم.)) محمودرضا مربی جنگ افزار بود.همیشه فکر می کردم اگر روزی لازم شد به هر دلیلی سلاح بردارم،محمودرضا کنارم هست و مطمئنم که می تواند سریع مرا آماده کند.وقتی گفت نیروی غیر متخصص لازم نداریم،گفتم:((حالا اگر روزی به ورود نیروی مردمی نیاز بود و اعزامی در کار بود، چند روز طول می کشد به یکی مثل من آموزش بدهی؟)) گفت:((دو هفته.))فکر کردم شوخی می‌کند چون همیشه از پیچیدگی جنگیدن در سوریه می‌گفت.توقع داشتم مثلاً بگوید دو ماه باید آموزش ببینی. بعد از شهادتش که این حرف‌ها را برای یکی از همسنگر هایش نقل کردم،گفت:((دو هفته را خیلی زیاد گفته.محمودرضا نیروی صفر را دو روزه آموزش داده بود و از او تک تیرانداز درست کرده بود.))فهمیدم مرا پیچانده!هر بار که حرف سوریه رفتن را پیش می کشیدم همین کار را می کرد. @khakrizhaieshg
📚 قسمت چهل و هشتم🌱 | رمز وراز شهادت | آبان ۱۳۹۲بعد از تشییع پیکر مطهر شهید محمد حسین مرادی در مجیدیه، با محمودرضا راه افتادیم سمت گلزار شهدای چیذر که به مراسم تدفین برسیم. جمعیت زیادی برای تدفین پیکر آمده بود. من سعی کردم تا جایی که میتوانم خودم را به محل تدفین نزدیک کنم. برای همین چند دقیقه از محمودرضا جداشدم. خیلی شلوغ بود و نمیشد جلورفت. چند دقیقه ای تقلا میکردم جلوتر بروم، اما وقتی دیدم نمیشود، منصرف شدم و برگشتم عقب پیش محمودرضا. محمودرضا کاملاً دور از جمعیت ایستاده و تکیه زده بود به دیوار. زیپ کاپشنش را به خاطر سردی هوا تا زیر گلو بسته بود و سرش را انداخته بود پایین. دست هایش را هم کرده بود توی جیب شلوارش و کف یکی از پاهایش را داده بود به دیوار. یک سماوربزرگ چندمتر آن طرف ترگذاشته بودند جلوی امامزاده. رفتم دوتاچای گرفتم. یکی ازچای هارا آوردم وبه محمودرضا تعارف کردم. با دست اشاره کرد که نمیخواهد وچایی را نگرفت. ایستادم کنارش.چند دقیقه ای توی همین حالت بود. سرش را کاملاً پایین انداخته بود، طوری که نگاهش به زمین هم نبود وانگار داشت روی لباسش را نگاه میکرد. نمی دانم چرا احساس کردم دارد توی دلش با شهید مرادی حرف میزند. فکر اینکه نکند شهید بعدی محمودرضا باشد، یک لحظه مثل برق ازذهنم گذشت. دقیقاً همین طور هم شد. شهید بعدی سوریه، محمودرضا بود که دوماه بعد درمنطقه قاسمیه به یاران شهیدش ملحق شد. حالت آن روزش درگلزار شهدای چیذر مدام جلوی چشمم هست و یادم نمیرود. @khakrizhaieshg
📚 قسمت چهل و نهم🌱 | خودم می روم | روزی که برای تشییع پیکر شهید والامقام،محمد حسین مرادی تهران بودم،برای همان شب بلیط برگشت قطار به تبریز گرفته بودم.شام را آن شب مهمان محمود رضا بودم. بعد از شام،محمودرضا و برادر خانمش مرا رساندند راه آهن.نیم ساعتی تا حرکت قطار وقت داشتم.نشستیم توی ماشین و حرف زدیم.داشتیم درباره ی آموزش زبان انگلیسی بحث می‌کردیم که گوشی محمودرضا زنگ خورد. محمودرضا از ماشین پیاده شد و جواب داد. ده دوازده قدم از ماشین فاصله گرفت. رفت آن طرف‌تر ایستاد و مشغول صحبت شد.وقتی صحبتش تمام شد و داشت برمی‌گشت سمت ماشین،من هم پیاده شدم. دیدم سرش پایین است و اخم هایش رفته توی هم.حرف زدم که تماس از سوریه بوده. نزدیک که شد پرسیدم:((از آن طرف بود؟))بدون اینکه بگوید بله یا نه.گفت:((فردا ساعت ۱۰ صبح میروم سوریه)) گفتم: سوریه؟ گفت:« بله.» گفتم:« تو که همه اش دوسه روز است برگشته ای» گفت:« هرچه زحمت کشیده بودیم برباد رفته. آمده اند جلو موضع را گرفته اند. باید برگردم اگر نروم بچه ها کاری از دستشان ساخته نیست» و همین طور از این حرف‌ها را زد. گفتم:((واقعاً می خواهی فردا بروی؟تازه برگشته ای.اَقَلاً چند روزی پیش خانواده باش و به زن و بچه برس.بعداً می‌رَوی.))محمودرضا با اینکه مرد خانواده بود و می دانست که من چه می‌گویم.اما اصرار می‌کرد باید برود. اعصابش با آن تماس خرد شده بود.چند دقیقه ای با او صحبت کردم و سعی کردم مجابش کنم. نهایتاً به او گفتم با عجله تصمیم‌گیری نکند و امشب را فکر کند.روز بعد برود با هم سنگر هایش صحبت کند که شخص دیگری برود. آنجا توی راه آهن برای رفتن یا ماندن به نتیجه نرسید.ولی آن قدر گفتم که قول داد روز بعد برود صحبت کند.بعد از شهادتش،برادر خانمش راجع به آن شب برایم گفت:((بعد از رفتن تو،توی راه که داشتیم برمی گشتیم،من به محمودرضا گفتم اصلاً گوشی ات را یک مدت خاموش کن و سیم کارتش را هم در بیاور. بیا دست زن و بچه ات را بگیر چند وقتی برو تبریز. کاری هم به کار کسی نداشته باش.آن طرف که نمی‌توانند برای تو ماموریت بزنند.اینجا هم که کسی تو را نمی فرستد آن طرف...اینها را که گفتم محمودرضا گفت:((هیچ کس نمی‌تواند مرا بفرستد سوریه.من خودم دارم می روم.)) @khakrizhaieshg
📚 قسمت پنجاهم🌱 | تاسوعای زینبی | شب تاسوعا پیامک زده بود که:((سلام در بهترین ساعت عمرم به یادت هستم.جایت خالی.))یک ساعت بعدش زنگ زد و حرف زدیم. گفت:((امروز منطقه ی اطراف حرم حضرت زینب عَلَیهَا السَّلام را به طور کامل پاک سازی کردیم و تکفیری‌ها را که قبلاً تا پانصد متری حرم پیش آمده بودند و حرم را با خمپاره می زدند،تا شعاع چندکیلومتری دور کردیم.)) بعد گفت:((امروز از منطقه‌ای که قبلاً دست تکفیری‌ها بود وارد حرم شدیم.از امشب هم چراغ های حرم را شب ها روشن میکنیم.))از اینکه در شب تاسوعا این منطقه را آزاد کرده بودند خیلی خوشحال بود.ارادتش به حضرت زینب عَلَیهَا السَّلام توصیف نشدنی بود. بعداز شهادتش،در صفحه ی شخصی ام در فیس بوک چیزی در این باره نوشته بودم.برادر بزرگوارم،آقای حسن شمشادی پای این مطلب پیغام گذاشته بود که بعد از پاک سازی آن منطقه، محمودرضا را در حالی که مقابل حرم حضرت زینب عَلَیهَا السَّلام ایستاده بود و با اشک نجوا می کرد،دیده بود. محمودرضا در سفر ماقبل آخرش به سوریه چندتا سوغاتی با خودش آورده بود.به او گفته بودم این دفعه که می آیی سوغاتی بیاور.یک کوله‌پشتی پُر از سوغاتی آورده بود؛پرچم جبهه ی النصره که از مَقَرِّشان کَنده بود،سربندهای تکفیری‌ها،نامه ای که تکفیری ها برای نیروهای مقاومت نوشته بودند و از این چیزها!یادم هست یکی از سوغاتی هایش متبرّک بود.پرچم کوچک قرمزی آورده بود که رویش در دو سطر نوشته شده بود:((کُلُّنا عَبّاسُکِ یا بطلة کربلاء))و ((لبیک یا زینب)). @khakrizhaieshg
نیـٰاز‌ۍبھ‌‌معجزھ‌نیسـٺ... ظھورٺ‌ڪافیسـٺ💔(: 🚶🏽‍♂!' @khakrizhaieshg
مَشهـدپـرازحـس‌هاےخ‌ـۅبہ . . مثلاوقتـۍ‌راننده‌‌تاڪـسۍ‌صدامیزنہ؛ ح‌ـرم‌..؟! @khakrizhaieshg
بَستِہ‌اَم‌عَھد‌ڪِه‌دَرراه‌ِشَھیدان‌بـٰاشم؛ چـٰادُر‌مِشڪۍمٕن‌رَنگ‌ِشَھـٰادَت‌دارَد!... •❥اللّٰھم‌َالرْزُقنا‌شھآدت‌َفٖۍ‌سَبیٖلڪ•❥³¹³ @khakrizhaieshg
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
استادم‌گفت: وابستہ‌خدا‌بشید گفتم: چجوری؟ گفت: چجورےوابستہ‌یہ‌نفرمیشی؟ گفتم: وقتے‌زیادباهاش‌حرف‌میزنم زیاد‌میرم‌،میام.. تویہ‌جملہ‌گفت: رفت‌وآمدتوبا زیادڪن..🙂✌️🏽 ‌ @khakrizhaieshg
بار اولے کہ میخواست برود سوریه آینہ قران گرفتم برایش.. قرآن را بوسید و باز کرد ترجمه آیہ را برام خواندش ولے بار آخرے کہ میخواست برود، وقتے قرآن را باز کرد آیه را ترجمه نکرد گفتم: سعید چرا ترجمہ نمیکنے؟! رو به من کرد وگفت: اگہ ترجمہ آیہ رو بهتون بگم ناراحت نمی شین؟! گفتم: نه گفت: آیہ‌ شهادت اومده و من بہ آرزوم مےرسم♥️ ✍🏻به روایت مادرِ شهیدسعیدبیاضی‌زاده♥️🕊 @khakrizhaieshg
🕊 'قلب‌زمین‌گرفتہ زمان‌را‌قرار‌نیست . . اۍ‌بغض‌مانده‌در‌دلِ‌هفت‌آسمان بیا . .♥️(: @khakrizhaieshg
حَضرت‌آقـٰابه‌سیدحَسن‌نصرالله‌گُفتن: هَرموقع‌دلت‌گِرفت.. دنیـٰابھت‌سخت‌فِشارآورد.. برویِه‌اتاق‌خالی‌گیربیاربِشین‌نمازبِخون، بزن‌زیرگِریه.. حَرف‌بزن‌باصاحِبت مُشکِلت‌حَل‌میشِه...!(:🌱 ‌ @khakrizhaieshg
چشـم‌هـآیِ‌یڪ‌شَهیـد؛ حَٺےاَزپُشـٺِ‌قــآبِ‌شیشِـہ‌اۍ خیـرِه‌خیـرِه‌دُنبـآلِ‌ٺُوسـٺ؛ کِـھ‌بہ‌گُنـآه‌آلـودِه‌نَشــوی🥀 بِہ‌چشـمهآیَـشان قَسَـمـ شُهَدا تورآمیبینَــد ! @khakrizhaieshg
کتاب •|پسرک فلافل فروش|• زندگینامه "شهید هادی ذوالفقاری" و خاطرات شهید مدافع حرم را به تصویر می کشد. این جوان به شهید ابراهیم هادی علاقه بسیاری داشت. ابراهیم هادی جوانی با اخلاق بود که زندگی و شهادت او برای همه ما الگو شد. کتاب پسرک فلافل فروش را بخوانید تا بیشتر با شخصیت و روحیات یک شهید جوان آشنا شوید. کتاب پسرک فلافل فروش حاوی مجموعه خاطراتی از خانواده و جمعی از دوستان و آشنایان شهید ذوالفقاری در ایران و عراق، از دوران کودکی تا زمان شهادت است و با خواندن این کتاب متوجه خواهید شد که عنوان کتاب برگرفته از همین خاطرات می باشد. نسل سوم انقلاب ما اگر چه ابراهیم هادی ندارد، جوانانی دارد که کپی برابر اصل شهدای جنگ ایران و عراق هستند، کپی برابر اصل شهید هادی. اما حکایت این مجموعه به جوانی اختصاص دارد که علاقه ی عجیبی به شهید ابراهیم هادی داشت. همیشه سعی میکرد مانند ابراهیم باشد، تصویری از او را جلوی موتورش و در اتاقش زده بود. با اینکه بعد از جنگ به دنیا آمده بود و چیزی از آن دوران را ندیده بود، ولی شهدا را خوب می شناخت. @khakrizhaieshg
مطهر "شهید حمید سیاهکالی‌مرادی" گلزار شهدای قزوین @khakrizhaieshg
تیم ملی کشتی آزاد ایران با کسب ۷ مدال به عنوان نایب قهرمانی جهان دست پیدا کرد. حسن یزدانی در وزن ۸۶ کیلو در فینال کشتی را با نتیجه ۷ بر ۱ به دیوید تیلور ملی پوش تیم ملی کشتی آمریکا واگذار کرد و به مدال نقره دست یافت. محمد نخودی در وزن ۷۹ کیلو گرم با نتیجه ۲ بر ۴ کشتی را به جردن باروز ملی پوش تیم ملی آمریکا واگذار کردو به مدال نقره دست یافت. امیر حسین زارع در وزن۱۲۵کیلوگرم در دیدار نیمه نهایی کشتی را به حریف واگذار کرد و در دیدار رده بندی به مدال برنز دست یافت. یونس امامی در دیدار نیمه نهایی کشتی را واگذار کرد و به دیدار رده بنده راه یافت و مدال برنز گرفت. کامران قاسمپور در وزن ۹۲کیلوگرم با پیروزی های پیاپی مقابل رقیبان خود به دیدار فینال رسید و سرانجام در فینال با نتیجه ۲ بر ۰ با جیدن کاکس آمریکایی به مدال طلا دست یافت. رحمان عموزادخلیلی با پیروزی های پیاپی که در وزن ۶۵ کیلو گرم؛این وزن پر مدعا داشت توانست به دیدار فینال راه پیدا کند و به مدال طلا دست یابد. رضا اطری ملی پوش وزن ۶۱ کیلو گرم کشورمان علی رغم تمام تلاش خود به مدال نقره دست یافت.
📚 قسمت پنجاه و یکم🌱 | زحمت کشیدم با تصادف نمیرم | تهران که بود،با ماشین خیلی این طرف و آن طرف می رفت.می توانم بگویم بیشتر عمرش در تهران توی ماشینش گذشته بود! مدام هم پشت فرمان موبایلش زنگ می خورد؛همه اش هم تماس های کاری.چندباری به او گفتم پشت فرمان این قَدَر با تلفن صحبت نکن،ولی نمی شد انگار. گاهی که خیلی خسته و بی خواب بود و پشت فرمان در آن حالت می دیدمش، می گفتم بده من رانندگی کنم.با این همه،دقت رانندگی اش خوب بود.همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت کم رانندگی می کرد. یکی از هم سنگرهایش بعد از شهادت می گفت:((من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از محمودرضا یاد گرفتم.تا می نشست پشت فرمان،کمربندش را می بست. یک بار به او گفتم اینجا دیگر چرا می بندی؟اینجا که پلیس نیست.))گفت:((می دانی چه قدر زحمت کشیده ام با تصادف نمیرم؟)) @khakrizhaieshg
📚 قسمت پنجاه و دوم🌱 | شوخی با مرگ | نمی‌دانم چطور و کی مرگ این قَدَر برای محمودرضا عادی شده بود.وقتی ماجرای بار اولی را که در دمشق به کمین تکفیری‌ها خورده بودند تعریف می‌کرد،ریسه می‌رفت! آنقدر عادی از درگیری و به رگبار بسته شدن حرف می‌زد که ما همان قَدَر عادی از روزمرگی هایمان حرف می‌زنیم.ماشینشان را بسته بودند به رگبار و موقعی که با هم رزم هایش از ماشین پیاده شده بودند،فرمانده شان تیر خورده بود. می گفت:((وقتی دیدم فرمانده مان تیر خورده،چند لحظه گیج بودم و نمی‌دانستم باید چه کار کنم.چیزی برای بستن زخمش نداشتم.داد می زد که لعنتی زیر پیراهَنِتو دَرآر!))اینها را می‌گفت و می‌خندید. یک بار هم گفت:((روی پل هوایی می رفتیم که دیدیم ماشین مشکوکی دارد از رو به رو می آید. آن روز توی دمشق ماشینی تردد نمی کرد. سکوتی برقرار بود که اگر مگس پَر می زد صدایش را می‌شنیدی. باید بیست دقیقه می ایستادی و تماشا می کردی تا یک ماشینِ در حالِ عبور ببینی. با راننده می شدیم سه نفر.راننده دنده عقب گرفت.با سرعت تمام به عقب برگشتیم که یِکهو ماشینی که از رو به رو می آمد،منفجر شد.معلوم شد به قصد ما داشت می‌آمد.))اینها را جوری می گفت که انگار از معرکه ی جنگ حرف نمی‌زند و مسئله‌ای عادی را تعریف می‌کند. @khakrizhaieshg
📚 قسمت پنجاه و سوم🌱 | شهادت دستِ خودِ ماست | چند ماه قبل از شهادت محمودرضا یک شب خواب شهید همت را دیدم.دیدم دقیقاً در موقعیتی که در پایان‌بندی اپیزودهای مستند ((سردار خیبر))نشان می دهد،با بسیجی هایی که کنار ماشین تویوتا منتظر حاج همت هستند تا با او دست بدهند،ایستاده‌ام. حاج همت با قدم های تند آمد و رسید کنار تویوتا.من دستم را جلو بردم.دستش را گرفتم و بغلش کردم.هنوز دست حاج همت توی دستم بود که به او گفتم:((دست ما را هم بگیرید.))منظورم شفاعت برای باز شدن باب شهادت بود. حاج‌ همت گفت:((دست من نیست))و دستم را رها کرد.از همان شب تا مدتی ذهنم درگیر این موضوع شده بود که چطور ممکن است دست شهدا در برآوردن چنین حاجتی باز نباشد. فکر می‌کردم اگر چنین چیزی دست شهدا نیست،پس دست چه کسی است؟!تا اینکه یک شب که در منزل محمودرضا مهمان بودم،خوابم را برای او تعریف کردم. خیلی مطمئن گفت:((راست گفته.دست او نیست!))بیشتر تعجب کردم.بعد گفت:((من در سوریه خودم به این نتیجه رسیده‌ام و با یقین می‌گویم هر کس شهید شده،خواسته که شهید بشود.شهادتِ شهید فقط دست خودش است.)) @khakrizhaieshg