#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت چهل و هفتم🌱
| استادِ آموزش های فشرده |
چندباری درباره ی رفتنم به سوریه با محمود رضا صحبت کردم.اما هر بار که حرفش می شد، دلیل میآورد که نیازی به نیروی مردمی نداریم. نهایتاً یک بار که توی ماشینش دوباره سر بحث را باز کرده بودم،گفت:((جنگ سوریه،جنگ شهری است و پیچیدگی های خودش را دارد.آنجا به نیروی متخصص احتیاج داریم.))
محمودرضا مربی جنگ افزار بود.همیشه فکر می کردم اگر روزی لازم شد به هر دلیلی سلاح بردارم،محمودرضا کنارم هست و مطمئنم که می تواند سریع مرا آماده کند.وقتی گفت نیروی غیر متخصص لازم نداریم،گفتم:((حالا اگر روزی به ورود نیروی مردمی نیاز بود و اعزامی در کار بود، چند روز طول می کشد به یکی مثل من آموزش بدهی؟))
گفت:((دو هفته.))فکر کردم شوخی میکند چون همیشه از پیچیدگی جنگیدن در سوریه میگفت.توقع داشتم مثلاً بگوید دو ماه باید آموزش ببینی.
بعد از شهادتش که این حرفها را برای یکی از همسنگر هایش نقل کردم،گفت:((دو هفته را خیلی زیاد گفته.محمودرضا نیروی صفر را دو روزه آموزش داده بود و از او تک تیرانداز درست کرده بود.))فهمیدم مرا پیچانده!هر بار که حرف سوریه رفتن را پیش می کشیدم همین کار را می کرد.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت چهل و هشتم🌱
| رمز وراز شهادت |
آبان ۱۳۹۲بعد از تشییع پیکر مطهر شهید محمد حسین مرادی در مجیدیه، با محمودرضا راه افتادیم سمت گلزار شهدای چیذر که به مراسم تدفین برسیم.
جمعیت زیادی برای تدفین پیکر آمده بود. من سعی کردم تا جایی که میتوانم خودم را به محل تدفین نزدیک کنم. برای همین چند دقیقه از محمودرضا جداشدم. خیلی شلوغ بود و نمیشد جلورفت. چند دقیقه ای تقلا میکردم جلوتر بروم، اما وقتی دیدم نمیشود، منصرف شدم و برگشتم عقب پیش محمودرضا.
محمودرضا کاملاً دور از جمعیت ایستاده و تکیه زده بود به دیوار. زیپ کاپشنش را به خاطر سردی هوا تا زیر گلو بسته بود و سرش را انداخته بود پایین. دست هایش را هم کرده بود توی جیب شلوارش و کف یکی از پاهایش را داده بود به دیوار.
یک سماوربزرگ چندمتر آن طرف ترگذاشته بودند جلوی امامزاده. رفتم دوتاچای گرفتم. یکی ازچای هارا آوردم وبه محمودرضا تعارف کردم.
با دست اشاره کرد که نمیخواهد وچایی را نگرفت. ایستادم کنارش.چند دقیقه ای توی همین حالت بود. سرش را کاملاً پایین انداخته بود، طوری که نگاهش به زمین هم نبود وانگار داشت روی لباسش را نگاه میکرد.
نمی دانم چرا احساس کردم دارد توی دلش با شهید مرادی حرف میزند. فکر اینکه نکند شهید بعدی محمودرضا باشد، یک لحظه مثل برق ازذهنم گذشت. دقیقاً همین طور هم شد.
شهید بعدی سوریه، محمودرضا بود که دوماه بعد درمنطقه قاسمیه به یاران شهیدش ملحق شد. حالت آن روزش درگلزار شهدای چیذر مدام جلوی چشمم هست و یادم نمیرود.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت چهل و نهم🌱
| خودم می روم |
روزی که برای تشییع پیکر شهید والامقام،محمد حسین مرادی تهران بودم،برای همان شب بلیط برگشت قطار به تبریز گرفته بودم.شام را آن شب مهمان محمود رضا بودم.
بعد از شام،محمودرضا و برادر خانمش مرا رساندند راه آهن.نیم ساعتی تا حرکت قطار وقت داشتم.نشستیم توی ماشین و حرف زدیم.داشتیم درباره ی آموزش زبان انگلیسی بحث میکردیم که گوشی محمودرضا زنگ خورد.
محمودرضا از ماشین پیاده شد و جواب داد. ده دوازده قدم از ماشین فاصله گرفت. رفت آن طرفتر ایستاد و مشغول صحبت شد.وقتی صحبتش تمام شد و داشت برمیگشت سمت ماشین،من هم پیاده شدم.
دیدم سرش پایین است و اخم هایش رفته توی هم.حرف زدم که تماس از سوریه بوده. نزدیک که شد پرسیدم:((از آن طرف بود؟))بدون اینکه بگوید بله یا نه.گفت:((فردا ساعت ۱۰ صبح میروم سوریه)) گفتم: سوریه؟ گفت:« بله.» گفتم:« تو که همه اش دوسه روز است برگشته ای» گفت:« هرچه زحمت کشیده بودیم برباد رفته. آمده اند جلو موضع را گرفته اند. باید برگردم اگر نروم بچه ها کاری از دستشان ساخته نیست» و همین طور از این حرفها را زد.
گفتم:((واقعاً می خواهی فردا بروی؟تازه برگشته ای.اَقَلاً چند روزی پیش خانواده باش و به زن و بچه برس.بعداً میرَوی.))محمودرضا با اینکه مرد خانواده بود و می دانست که من چه میگویم.اما اصرار میکرد باید برود.
اعصابش با آن تماس خرد شده بود.چند دقیقه ای با او صحبت کردم و سعی کردم مجابش کنم. نهایتاً به او گفتم با عجله تصمیمگیری نکند و امشب را فکر کند.روز بعد برود با هم سنگر هایش صحبت کند که شخص دیگری برود.
آنجا توی راه آهن برای رفتن یا ماندن به نتیجه نرسید.ولی آن قدر گفتم که قول داد روز بعد برود صحبت کند.بعد از شهادتش،برادر خانمش راجع به آن شب برایم گفت:((بعد از رفتن تو،توی راه که داشتیم برمی گشتیم،من به محمودرضا گفتم اصلاً گوشی ات را یک مدت خاموش کن و سیم کارتش را هم در بیاور.
بیا دست زن و بچه ات را بگیر چند وقتی برو تبریز. کاری هم به کار کسی نداشته باش.آن طرف که نمیتوانند برای تو ماموریت بزنند.اینجا هم که کسی تو را نمی فرستد آن طرف...اینها را که گفتم محمودرضا گفت:((هیچ کس نمیتواند مرا بفرستد سوریه.من خودم دارم می روم.))
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت پنجاهم🌱
| تاسوعای زینبی |
شب تاسوعا پیامک زده بود که:((سلام در بهترین ساعت عمرم به یادت هستم.جایت خالی.))یک ساعت بعدش زنگ زد و حرف زدیم. گفت:((امروز منطقه ی اطراف حرم حضرت زینب عَلَیهَا السَّلام را به طور کامل پاک سازی کردیم و تکفیریها را که قبلاً تا پانصد متری حرم پیش آمده بودند و حرم را با خمپاره می زدند،تا شعاع چندکیلومتری دور کردیم.))
بعد گفت:((امروز از منطقهای که قبلاً دست تکفیریها بود وارد حرم شدیم.از امشب هم چراغ های حرم را شب ها روشن میکنیم.))از اینکه در شب تاسوعا این منطقه را آزاد کرده بودند خیلی خوشحال بود.ارادتش به حضرت زینب عَلَیهَا السَّلام توصیف نشدنی بود.
بعداز شهادتش،در صفحه ی شخصی ام در فیس بوک چیزی در این باره نوشته بودم.برادر بزرگوارم،آقای حسن شمشادی پای این مطلب پیغام گذاشته بود که بعد از پاک سازی آن منطقه، محمودرضا را در حالی که مقابل حرم حضرت زینب عَلَیهَا السَّلام ایستاده بود و با اشک نجوا می کرد،دیده بود.
محمودرضا در سفر ماقبل آخرش به سوریه چندتا سوغاتی با خودش آورده بود.به او گفته بودم این دفعه که می آیی سوغاتی بیاور.یک کولهپشتی پُر از سوغاتی آورده بود؛پرچم جبهه ی النصره که از مَقَرِّشان کَنده بود،سربندهای تکفیریها،نامه ای که تکفیری ها برای نیروهای مقاومت نوشته بودند و از این چیزها!یادم هست یکی از سوغاتی هایش متبرّک بود.پرچم کوچک قرمزی آورده بود که رویش در دو سطر نوشته شده بود:((کُلُّنا عَبّاسُکِ یا بطلة کربلاء))و ((لبیک یا زینب)).
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت پنجاه و یکم🌱
| زحمت کشیدم با تصادف نمیرم |
تهران که بود،با ماشین خیلی این طرف و آن طرف می رفت.می توانم بگویم بیشتر عمرش در تهران توی ماشینش گذشته بود!
مدام هم پشت فرمان موبایلش زنگ می خورد؛همه اش هم تماس های کاری.چندباری به او گفتم پشت فرمان این قَدَر با تلفن صحبت نکن،ولی نمی شد انگار.
گاهی که خیلی خسته و بی خواب بود و پشت فرمان در آن حالت می دیدمش، می گفتم بده من رانندگی کنم.با این همه،دقت رانندگی اش خوب بود.همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت کم رانندگی می کرد.
یکی از هم سنگرهایش بعد از شهادت می گفت:((من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از محمودرضا یاد گرفتم.تا می نشست پشت فرمان،کمربندش را می بست. یک بار به او گفتم اینجا دیگر چرا می بندی؟اینجا که پلیس نیست.))گفت:((می دانی چه قدر زحمت کشیده ام با تصادف نمیرم؟))
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت پنجاه و دوم🌱
| شوخی با مرگ |
نمیدانم چطور و کی مرگ این قَدَر برای محمودرضا عادی شده بود.وقتی ماجرای بار اولی را که در دمشق به کمین تکفیریها خورده بودند تعریف میکرد،ریسه میرفت!
آنقدر عادی از درگیری و به رگبار بسته شدن حرف میزد که ما همان قَدَر عادی از روزمرگی هایمان حرف میزنیم.ماشینشان را بسته بودند به رگبار و موقعی که با هم رزم هایش از ماشین پیاده شده بودند،فرمانده شان تیر خورده بود.
می گفت:((وقتی دیدم فرمانده مان تیر خورده،چند لحظه گیج بودم و نمیدانستم باید چه کار کنم.چیزی برای بستن زخمش نداشتم.داد می زد که لعنتی زیر پیراهَنِتو دَرآر!))اینها را میگفت و میخندید.
یک بار هم گفت:((روی پل هوایی می رفتیم که دیدیم ماشین مشکوکی دارد از رو به رو می آید. آن روز توی دمشق ماشینی تردد نمی کرد. سکوتی برقرار بود که اگر مگس پَر می زد صدایش را میشنیدی. باید بیست دقیقه می ایستادی و تماشا می کردی تا یک ماشینِ در حالِ عبور ببینی.
با راننده می شدیم سه نفر.راننده دنده عقب گرفت.با سرعت تمام به عقب برگشتیم که یِکهو ماشینی که از رو به رو می آمد،منفجر شد.معلوم شد به قصد ما داشت میآمد.))اینها را جوری می گفت که انگار از معرکه ی جنگ حرف نمیزند و مسئلهای عادی را تعریف میکند.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت پنجاه و سوم🌱
| شهادت دستِ خودِ ماست |
چند ماه قبل از شهادت محمودرضا یک شب خواب شهید همت را دیدم.دیدم دقیقاً در موقعیتی که در پایانبندی اپیزودهای مستند ((سردار خیبر))نشان می دهد،با بسیجی هایی که کنار ماشین تویوتا منتظر حاج همت هستند تا با او دست بدهند،ایستادهام.
حاج همت با قدم های تند آمد و رسید کنار تویوتا.من دستم را جلو بردم.دستش را گرفتم و بغلش کردم.هنوز دست حاج همت توی دستم بود که به او گفتم:((دست ما را هم بگیرید.))منظورم شفاعت برای باز شدن باب شهادت بود.
حاج همت گفت:((دست من نیست))و دستم را رها کرد.از همان شب تا مدتی ذهنم درگیر این موضوع شده بود که چطور ممکن است دست شهدا در برآوردن چنین حاجتی باز نباشد.
فکر میکردم اگر چنین چیزی دست شهدا نیست،پس دست چه کسی است؟!تا اینکه یک شب که در منزل محمودرضا مهمان بودم،خوابم را برای او تعریف کردم.
خیلی مطمئن گفت:((راست گفته.دست او نیست!))بیشتر تعجب کردم.بعد گفت:((من در سوریه خودم به این نتیجه رسیدهام و با یقین میگویم هر کس شهید شده،خواسته که شهید بشود.شهادتِ شهید فقط دست خودش است.))
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت پنجاه و چهارم🌱
| شهیدِ زنده |
این اواخر وقتی از او عکس می گرفتم،آن قدر به شهادتش یقین داشتم که وقتی پشت لنز توی چهرهاش نگاه می کردم با خودم می گفتم این عکس آخر است.بارها این از ذهنم خطور کرده بود.
تقریباً پنج شش ماه آخر،هر چه عکس از او می گرفتم بعداً از حافظه ی دوربین پاک می کردم.دلم نمیآمد عکسی از او گرفته باشم که عکس آخر باشد.با خودم می گفتم ان شاءالله هنوز هم هست و دفعه ی بعد که دیدمش باز هم از او عکس می گیرم.
یکی از عکس هایش را خیلی دوست داشتم. هدفون بزرگی روی گوش هایش بود و داشت فایلی را گوش میکرد.تا چند روز قبل از شهادتش این عکس را نگه داشته بودم،اما آن را هم حذف کردم.دوست داشتم که هنوز باشد،اما از حالت هایی که این اواخر داشت یقین کرده بودم رفتنی است.
به خاطر حذف کردن آن عکسها تاسف نمی خورم.به همه ی ساعات اندکی که چند ماه قبل از شهادتش در کنارش بودم و به لحظاتی که با او گذرانده بودم افتخار می کنم.همیشه حواسم بود که کنار شهیدِ زنده ای هستم که روی خاک قدم می زَنَد.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت پنجاه و پنجم🌱
| رشته ی تعلقات را باید بُرید |
درون خودش،با خودش کلنجار میرفت.برای کسی آشکار نمی کرد اما گاهی خصوصی که حرف میزدیم،حرفهای دلش به زبانش می آمد.هر بار که از سوریه بر میگشت و می نشستیم به حرف زدن،حرف هایش بیشتر بوی رفتن می داد.
اگر توی حرفهایش دقیق میشدی،می توانستی بفهمی که انگار هر روز دارد قدمی را کامل می کند.آن اوایل یک بار که برگشته بود،وسط حرف هایش خیلی محکم گفت:((جان فشانی اصلاً آسان نیست.))بعد توضیح داد که در نقطه ای باید فاصله ای چند متری را در تیررس تکفیریها می دویده و توی همین چند متر،دخترش آمده جلوی چشمش.
بعد گفت:((این طوری که ماها آسان درباره ی شهدا حرف می زنیم و می گوییم مثلاً فلانی جانش را کف دست گرفته بود یا فلانی جان فشانی کرد؛این قدرها هم آسان نیست.تعلقات مانع است.))
من شاهد بودم که محمودرضا چطور در عرض یکی دو سال قبل از شهادتش برای بریدن رشته ی تعلقاتش تمرین می کرد.واقعاً روی خودش کار کرده بود.اگر کسی حواسش نبود نمی توانست بفهمد که وقتی محمودرضا چیزی را به کسی به راحتی میبخشید،داشت رشته ی تعلقاتش را می برید؛ولی من حواسم بود که چطور کار کرده بود و چطور بی تعلق شده بود.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت پنجاه و ششم🌱
| رفتنش فاش شده بود |
این اواخر اگر کسی حواسش جمع بود،می توانست بفهمد که محمودرضا آماده ی رفتن شده است.از نوجوانی در حال و هوای جهاد و شهادت بود،اما این رفت و آمدهای سالهای آخر به سوریه و حضورش در متن جنگ،روحیات او را جور دیگری ساخته بود.
من از اینکه آدمی مثل او عاقبت در این راه شهید میشود و این شهادت هم نزدیک است، مطمئن بودم.این اواخر،چیزهایی در حرکات و سَکَناتش ظاهر شده بود که مشخص می کرد حالش متفاوت است.
همیشه آدم را در چنین مواقعی با شوخی و تکه پراندن می پیچاند.یک بار که با خانواده اش آمده بود تبریز و مهمان من بودند،همسرم به من گفت:((نگذار بِرَوَد.این، این دفعه بِرَوَد شهید میشود.))گفتم:((از کجا این طور مطمئن میگویی؟))گفت:((از چهره اش پیداست.))
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت پنجاه و هفتم🌱
| نگذار کار بزرگم را خراب کنند |
بار آخری که در اسلامشهر دیدمش،نگران بود که بعد از شهادتش کسی شماتتی بکند؛به ویژه در حق رهبر عزیز انقلاب.می گفت:((می ترسم بعد از ما پشت سر آقا حرفی زده شود.))
محمودرضا خیلی هوشیار بود.فکر همه جای بعد از شهادتش را کرده بود.جنس نگرانیش را می دانستم.نگران این بود که مثل زمان جنگ،کسانی بگویند که جواب خون این جوانها را چه کسی می دهد و از این حرفها.نمیدانستم در برابر حرفش چه باید بگویم.
گفتم:((این طوری فکر نکن.مطمئن باش چنین اتفاقی نمیافتد.))وقتی این را گفتم برگشت گفت:((من میخواهم کار بزرگی انجام بدهم.نباید حرفی زده شود که ارزش آن را پایین بیاورد.)) چیزی پیدا نکردم در جواب حرفش بگویم.بی اختیار گفتم:((خون شهدای ما مثل خون سیدالشهداء عَلَیهِ السَّلام است.صاحبش خداست. خدا نمی گذارد چنین اتفاقاتی بیفتد.))
گفت:((به هیچ کس اجازه نده پشت سر آقا حرف بزند.))خودش این طور بود.دیده بودم که وقتی کسی حرف نامربوطی درباره ی آقا میزد،اخم هایش می رفت توی هم.اگر با بحث می توانست جواب طرف را بدهد،جواب میداد و اگر میدید طرف ادامه میدهد،بلند می شد و میرفت.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت پنجاه و هشتم🌱
| کجا دفن شوم؟ |
تهران، ترمینال بیهقی بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد.محمودرضا بود.خوش و بِش کردیم و پرسید:((کجایی؟))از صبح برای کاری تهران بودم. گفتم:((کارم تمام شده.ترمینالم،دارم برمی گردم تبریز.))گفت:((کی وقت داری درباره ی یک موضوعی حرف بزنیم؟))گفتم:((الان.))
گفت الان نمیشود و باید سر فرصت مناسبی بگوید.اصرار کردم که بگوید.گفت:((موضوع مهمی است.باید در فرصت مناسبی بگویم.رسیدی تبریز،وقت کردی زنگ بزن.))قبول کردم و خداحافظی کردیم.بعد از اینکه قطع کردیم،ذهنم درگیر حرف محمودرضا شد.
با او تماس گرفتم و گفتم تماسش نگرانم کرده.گفت:((می توانی بیایی اینجا؟))گفتم:((من فردا صبح باید تبریز باشم.اگر می شود حرفت را پشت تلفن بگویی،بگو الان.))گفت:((من دوباره دارم می رَوَم.اما قبل از رفتن چند تا چیز هست که باید به تو بگویم.))
بعد گفت:((اگر من شهید شدم چیزهایی هست که نگرانم میکند.))گفتم:((یعنی چه؟))گفت:((این دفعه رفتنم با دفعات قبل فرق دارد.))گفتم:((تو همیشه رفتنت فرق دارد!))گفت:((یکی دو تا مسئله هست که باید قبلِ رفتن روشن بِشَوَد. مثلاً من شهید شدم کجا باید دفن بشوم؟گیر کرده ام توی این مسئله.))
گفتم:((صبر کن.من تا یک ساعت دیگر خانه ی شما هستم.))گفت:((به خاطر این حرفی که زدم داری می آیی؟))گفتم:((باید بیایم از نزدیک حرف بزنیم ببینم دقیقاً چه میگویی.))گفت:((نه.تو برو تبریز بعداً حرف می زنیم.)) گفتم میآیم.
از ترمینال بیهقی راه افتادم سمت اسلامشهر.وقتی رسیدم همه چیز در خانه ی محمودرضا عادی بود؛پذیرایی همسرش،بازی دختر دو سالهاش،بساط چای،شام،تلویزیون روشن،پتوهای سادهای که کنار دیوار پهن بودند و حتی خود محمودرضا.همه چیز مثل همیشه توی این خانه ی معمولی عادی بود.
هیچ علامتی از خبر خاصی به چشم نمیخورد.نشستم.منتظر ماندم تا محمودرضا سر صحبت را باز کند،ولی محمودرضا حرفی نمی زد. دو سه ساعت تمام منتظر ماندم.چای خوردیم.حتی شام خوردیم اما همه ی حرفها کاملاً عادی بود.
بالاخره صبرم تمام شد و گفتم:((نصفه شب شد!نمی خواهی درباره ی چیزی که پشت تلفن گفتی صحبت کنیم؟))گفت:((من گیر کرده ام. نمی دانم شهید شدم محل دفنم باید تبریز باشد یا تهران!))
گفتم:((این چه حرفی است؟!وِل کُن این حرف ها را.برو وظیفه ای را که داری انجام بده.زمان جنگ اگر رزمندههای ما قرار بود به این چیزها فکر کنند که الان صدّام تهران بود!))
بدون اینکه تغییری در حالش ایجاد بشود با آرامش توضیح داد که اگر تبریز دفن بشود،همسر و فرزندش برای آمدن به تبریز به زحمت میافتند و اگر تهران دفن شود،پدر و مادر اذیت میشوند.
هرچند همیشه قبل از سوریه رفتن هایش احتمال شهادتش بود،اما این بار خیلی جدی حرف می زد.ول کن نبود.
از من میخواست کمکش کنم.نمی خواستم این حرفها کش بیاید.برای همین به او قول دادم که اگر شهید شد من این مسئله را حل کنم و قضیه فیصله پیدا کرد.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت پنجاه و نهم🌱
| شهادت آمادگی میخواهد نه آرزو |
یکی از چیزهای عجیبی که با هم برای آن تصمیم گرفتیم،نحوه ی رسیدنِ خبرِ شهادتش بود. از لا به لای حرفهایی که با محمودرضا در خلوت می زدیم و از حالت هایی که داشت،معلوم بود که هوای شهادت دارد.
چهار ماه قبل از شهادتش بود که پشت تلفن، برای اولین بار به صراحت از شهادتش گفت.در اولین دیدارم با محمودرضا بعد از آن تماس تلفنی به او گفتم این بار سوریه که میرود،شماره تماس مرا به یکی از هم سنگر هایش در تهران بدهد که اگر خبری بود،قبل از رسیدن به خانواده،اول به من برسد!
از او قول گرفتم که این کار را بکند.بعد از شهادتش که گاهی یادم میافتد چطور سر چنین چیزی با هم تصمیم گرفتیم،بُهتم می گیرد.نمیدانم چطور،اما خیلی عادی صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم.محمودرضا به من فهماند که آماده ی شهادت بودن با آرزوی شهادت داشتن فرق دارد.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت شصتم🌱
| سفر آخر |
بار آخر برای رفتن بیتاب بود.تازه از سوریه برگشته بود اما رفته بود به فرماندِهانش رو انداخته بود که بگذارند دوباره برود.گفته بودند نمی شود.چند روز بعد دوباره رفته بود اصرار کرده بود.برای اینکه از رفتن منصرفش کنند،چهار روز فرستاده بودَندَش ماموریت آموزشی.
ماموریت را تمام کرده و آمده بود و گفته بود که حالا میخواهد برود!قرار بود فرد دیگری برود، اما اصرار کرده بود که جای او برود.بالاخره حرفش را به کرسی نشانده بود.شب رفتنش،مثل دفعه های قبل زنگ زد و گفت که دارد می رود.من دانشگاه بودم.لحن خیلی آرامَش هنوز توی گوشم هست.این دو سه بار اخیر،لحنش موقع خداحافظی بوی رفتن می داد.
قبلاً ها نمی پرسیدم کِی برمی گردی اما این اواخر می پرسیدم.این دفعه هم پرسیدم،ولی برخلاف همیشه گفت:((معلوم نیست.))مثل همیشه گفتم:((خدا حافظ است ان شاءالله.)) دفعات قبل که برای خداحافظی زنگ می زد، حداقل یک ربع بیست دقیقه ای پشت تلفن حرف می زدیم.
معمولاً از وضعیت سوریه و تحولاتش میپرسیدم،اما مکالمه ی این دفعه مان خیلی کوتاه بود؛یک دقیقه یا شاید کمتر.حتی مجال نداد مثل همیشه بگویم رفتی آن طرف، پیام بده! تلفن را که قطع کرد،بلافاصله برایش نوشتم:((پیام بده گاهگاهی!))در جوابم یک کلمه نوشت:((حتماً)) ولی رفت که رفت.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت شصت و یکم🌱
| کوثرِ محمودرضا |
وقتی تماس می گرفت،بعد از دو سه کلمه احوالپرسی،معمولاً اولین حرفش دخترش بود.
با آب و تاب تعریف میکرد که کوثر چقدر بزرگ شده و چه کارهای جدیدی انجام می دهد.
به دوستان خودش هم که زنگ می زد،اگر دختر داشتند،با آنها درباره ی اینکه((دختر من بهتر است یا دختر تو))بحث میکرد!
عشق محمودرضا به دخترش،مثل عشق همه ی پدرها به دخترشان بود،اما محمودرضا پُزِ دخترش را زیاد می داد.
یک بار در شهرک شهید محلاتی قرار گذاشته بودیم.
آمد دنبالم و راه افتادیم سمت اسلامشهر.
توی راه گفت کوثر را برده آتلیه و ازش عکس گرفته.
مرتب درباره ی ماجرای آن روز و عکاسی رفتنشان گفت.
وقتی رسیدیم اسلامشهر،جلوی یکی از دستگاههای خودپرداز نگه داشت.پیاده شد.رفت پول گرفت و آمد.
تا نشست توی ماشین گفت:((اصلاً بگذار عکسها را نشانت بدهم!))
ماشین را خاموش کرد.لپ تاپش را از کیفش بیرون آورد و عکس های کوثر را یکی یکی نشانم داد.
درباره ی بعضی هایشان خیلی توضیح داد و با دیدن بعضی هایشان هم می زد زیر خنده.
شبی که برای استقبال از پیکر محمودرضا رفتیم اسلامشهر،در منزل پدر خانمش جلسه ای بود.
چند نفر از مسئولان یگانی که محمودرضا در آن مشغول خدمت بود هم آنجا حاضر بودند.
یکی از همان برادران به من گفت:((محمودرضا رفتنش این دفعه با دفعات قبل فرق داشت.خیلی عارفانه رفت.))
فضای جلسه سنگین بود،برای همین ادامه ندادم.
بعد از جلسه با چند نفر و آن برادر بزرگوار مسئول رفتیم محل کار محمودرضا.
توی ماشین،قضیه ی عارفانه رفتن محمودرضا را از ایشان پرسیدم.
گفت:((وقتی داشت می رفت،پیش من هم آمد و گفت فلانی این دفعه از کوثر دل بریده ام و می روم.دیگر مثل همیشه شوخی و بگو بخند نمیکرد و حالش متفاوت بود.))
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت شصت و دوم🌱
| قراری که داشتند |
شب عملیات،به دو نفر از هم سنگر هایش گفته بود:((وقتی تهران در دانشکده بودیم خواب دیده بودم در منطقه ی سرسبز خیلی قشنگی باهم هستیم.یک اتفاق خیلی خوب در آنجا برای هر سه مان افتاد.))
بعد هم به آن دو برادر گفته بود:((مواظب خودتان باشید!))از آن شبی که خواب را دیده بود تا شب عملیات در غوطه ی شرقی دمشق،ده سال می گذشت.
یکی از هم سنگر هایش می گفت:((وقتی محمودرضا داشت این حرفها را میزد،ما گوشِمان با محمودرضا نبود و مشغولِ کارِ خودمان بودیم،اما محمودرضا یکی دو دقیقه همین حرف را داشت تکرار می کرد.
فردای آن شب،یکی از آن دو برادر در حین عملیات و درگیری با تکفیری ها از ناحیه ی رانِ پا تیر می خورَد و مجروح میشود.محمودرضا ساعاتی بعد به شهادت میرسد و نفر سوم هم که شهید اکبر شهریاری بود،یک روز بعد در همان منطقه به شهادت میرسد.))
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت شصت و سوم🌱
| خبر آمد...🖤 |
محمودرضا حدود ساعت سه و نیم بعد از ظهر،در روز میلاد رسول اکرم (صَلَّی اللهُ عَلَیهِ و آلِهِ وَ سَلَّم) و امام جعفر صادق (عَلَیهِ السَّلام)به شهادت رسید.روز شهادتش روز عید و تعطیل بود. من در شهرستان ترکمنچای دانشگاه بودم و به تبریز برنگشته بودم.
ساعت هشت و نیم عصر بود که یکی از هم سنگر های نزدیکش که در سوریه مجروح شده بود تماس گرفت و بعد از خوش و بش خودش را معرفی کرد و گفت:((من همانی هستم که با محمودرضا آمده بودید عیادتم بیمارستان.))
بعد گفت:((تو در تهران یک کلاسی می رفتی،هنوز هم آن کلاس را می روی.))منظورش کلاس مکالمه ی عربی بود که می رفتم و با محمودرضا قبلاً درباره ی آن صحبت کرده بودم.او از محمودرضا شنیده بود.تماس آن برادر با من غیرمنتظره بود.چیزی در دلم گذشت.
یادم افتاد که به محمودرضا گفته بودم شماره تماسم را به یکی از بچههای خودشان در تهران بدهد.یقین کردم این همان تماس است،اما با این همه حرفی از محمودرضا نبود.بعد از گَپِ کوتاهی قطع کردم.تلفن را که قطع کردم به فکر فرو رفتم، اما موضوع را زیاد جدی نگرفتم.
دو ساعت بعد،حدود ساعت ده شب بود که برادر خانم محمودرضا زنگ زد و گفت خبری هست که باید به تو بدهم.بعد گفت محمودرضا در سوریه مجروح شده و او را به ایران آورده اند.تا گفت مجروح شده،قضیه را فهمیدم.گفتم:((مجروحیتش چقدر است؟))
گفت:((تو پدر و مادر را فردا بیاور تهران،اینجا می بینی.))این را که گفت مطمئن شدم محمودرضا شهید شده است.منتظر بودم خودش این را بگوید.دیدم نمیگوید یا نمیخواهد بگوید و فقط از مجروحیت حرف میزند؛قبل از خداحافظی گفتم:((صبر کن!تو داری خبر مجروحیت به من می دهی یا خبر شهادت؟))
گفت:((حالا شما پدر و مادر را بیاورید.))گفتم:((حاجی!برای مجروحیت که میگویند مادر را بیاورید تهران.))از او خواستم که اگر خبر شهادت دارد بگوید.چون من از قبل منتظر این خبر بودهام.
گفت:((طاقتش را داری؟))گفتم:((طاقت نمیخواهد.شهیدشده؟))تأیید کرد و گفت:((بله محمودرضا شهید شده.))گفتم:((مبارکش باشد.))بعدا دوباره با آن برادری که اول زنگ زده بود تماس گرفتم.تا شروع به صحبت کرد داخل خانه صدای گریه بلند شد...
دو ساعت بعد،حدود ساعت ده شب بود که برادر خانم محمودرضا زنگ زد و گفت خبری هست که باید به تو بدهم.بعد گفت محمودرضا در سوریه مجروح شده و او را به ایران آورده اند.تا گفت مجروح شده،قضیه را فهمیدم.گفتم:((مجروحیتش چقدر است؟))
گفت:((تو پدر و مادر را فردا بیاور تهران،اینجا می بینی.))این را که گفت مطمئن شدم محمودرضا شهید شده است.منتظر بودم خودش این را بگوید.دیدم نمیگوید یا نمیخواهد بگوید و فقط از مجروحیت حرف میزند؛قبل از خداحافظی گفتم:((صبر کن!تو داری خبر مجروحیت به من می دهی یا خبر شهادت؟))
گفت:((حالا شما پدر و مادر را بیاورید.))گفتم:((حاجی!برای مجروحیت که میگویند مادر را بیاورید تهران.))از او خواستم که اگر خبر شهادت دارد بگوید.چون من از قبل منتظر این خبر بودهام.
گفت:((طاقتش را داری؟))گفتم:((طاقت نمیخواهد.شهیدشده؟))تأیید کرد و گفت:((بله محمودرضا شهید شده.))گفتم:((مبارکش باشد.))بعدا دوباره با آن برادری که اول زنگ زده بود تماس گرفتم.تا شروع به صحبت کرد داخل خانه صدای گریه بلند شد...
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت شصت و چهارم🌱
مجروح، مثل حسین(عَلَیهِ السَّلام) و زهرا(سَلامُ الله عَلَیها)
در یکی از روزهای بعد از شهادت محمد حسین مرادی،محمودرضا لپ تاپش را آورد و تصاویری را که دقایقی بعد از اصابت تیر به شهید محمدحسین مرادی خودش از او گرفته بود نشانم داد.دو تا گلوله به پهلوی چپش خورده بود.
دکمه های پیراهنش باز بود و خونِ پهلویش، زیر پیراهنِ سفیدش را رنگین کرده بود. چشمهایش را روی هم فشار داده بود و آثار درد در چهره ی مردانه و غَیّورش پیدا بود.از محمودرضا پرسیدم:((چیزی هم میگفت اینجا؟))
گفت:((تا نفس داشت می گفت لبیک یا زینب... لبیک یا حسین... .))
درست دو ماه بعد،پیکر خود محمودرضا آمد.در معراج شهدا در حال انتقال به بهشت زهرا بود.رفتم که ببینمش.پیکر را گذاشته بودند توی آمبولانس.رفتم توی آمبولانس و دیدمش. لباسهای رزمش هنوز تنش بود؛سرتاپا خون.
اما زخم های پیکرش به جز زخمی که زیر چانه داشت و یک زخم کوچک روی سر که محلِ وارد شدنِ ترکشِ کوچکی بود،پیدا نبود.پیکر به بهشتزهرا منتقل شد و قبل از انتقال برای تشییع، فرصت شد تا زخم های پیکرش را ببینم.بازوی چپ محمودرضا تقریباً از بدن جدا شده بود و به زور به بدن بند بود.
روی بازو تا مچ هم،بر اثر ترکش ها و موج انفجار داغان شده بود.پهلوی چپش هم پُر از ترکش های ریز و درشت بود.بعداً شمردم،روی پیراهنش ۲۵تا ترکش خورده بود. ساق پای چپش شکسته بود.شمردم ده تا ترکش هم به پایش گرفته بود.
اما با همه ی این جراحت هایی که بر پیکرش میدیدم،زیبا بود.زیباتر از این نمی شد که بشود! عمیقاً غبطه میخوردم به وضعی که پیکرش داشت.سخت احساس کردم حقیر شدهام در برابرش.
بی اختیار زیر لب گفتم:((ماشاءالله!ای والله!حقّا که شبیه حسین(عَلَیهِ السَّلام)شدهای.))اما با آن همه زخم در پهلو بیشتر شبیه زهرا(سَلامُ الله عَلَیها)بود.چه میگویم؟...هیچ کس نمی دانست حرف آخری داشته یا نه.
رزمنده هایی که موقع شهادت کنارش بودند، هیچ کدام ایرانی نبودند.اما بچههای خودمان که بعداً رسیده بودند میگفتند نفسهای آخرش بود که رسیدیم.حرف نمی زد.نمیدانم،شاید وقتی داخل آن کانال با موج انفجار به دیوار خورده بود((یا زهرا))گفته باشد.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت شصت وپنجم🌱
| برای علی اکبر(عَلَیهِ السَّلام) |
محمودرضا قد بلندی داشت.
پیکرش توی تابوتی که در معراج شهدا برای تشییع آماده شده بود،جا نگرفت.
رفتند تابوت دیگری بیاورند.
رفقایش در این فاصله نشستند بالای سرش.
یکی از بچه ها خواست که روضه بخواند.
گفت:((محمودرضا دهه ی محرّم گاهی که کارش زیادبود،همه ی ده شب را نمی توانست هیئت بیاید،اما شبِ روضه ی علی اکبر(عَلَیهِ السَّلام)حتماً میآمد و دَمِ علی علی می گرفت.))
این را که گفت دیگر نتوانست ادامه بدهد و زد زیر گریه.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت شصت وششم🌱
| شُکوهِ آن پیکر⚘ |
بعد از شهادتش دو جا عمیقاً در مقابلش بیچاره شدم؛بار اول وقتی در معراج شهدا بالای پیکرش رفتم و او را در لباس رزم که سرتاپا خونی بود و در اثر اصابت ترکش ها پاره پاره شده بود،دیدم و بار دوم وقتی تابوتش را در پرچم جمهوری اسلامی پیچیدند و روی دست های مردم اسلامشهر بالا رفت.
واقعاً حسادت کردم به او و از عمق وجودم احساس حقارت کردم.فکرش را نمی کردم برادری که سه سال از خودم کوچکتر بود،یک روز کاری کند که این طور در برابرش احساس حقارت کنم و منظره ی تابوتش در پرچم جمهوری اسلامی مرا بشکند.
دو ماه قبل از آن در مراسم تشییع پیکر مطهر شهید محمد حسین مرادی،وقتی توی ماشینش به طرف گلزار شهدای چیذر می رفتیم
گفت:((شهادت شهید مرادی خیلیها را خجالت زده کرد.))نپرسیدم چرا این طور می گوید و منظورش چیست،ولی شهادت خودش حقاً مرا خجالت زده کرد.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت شصت و هفتم🌱
| سبقت در حبِّ ولایت |
وقتی پیکرش را داخل قبر گذاشتم،از طرف همسر مُعَزَّزَش گفتند محمودرضا سفارش کرده چفیه ی حضرت آقا با او دفن شود.جا خوردم. نمیدانستم چنین وصیتی کرده است.
داخل قبر ایستادم تا رفتند و چفیه را از داخل ماشین آوردند.چفیه ای بود که با یک واسطه به محمودرضا رسیده بود.مانده بودم با پیکرش چه بگویم!همیشه در ارادت به آقا خودم را جلوتر از محمودرضا می دانستم.
چفیه را که روی پیکرش گذاشتم،فهمیدم به گرد پایش هم نرسیدهام.آنجا من فهمیدم که ارادت به ادعا نیست!در دهه ی هفتاد،محمودرضا یک عکس نیمرخ از آقا به دیوار اتاق زده بود که آن را خیلی دوست داشت.
عکسی بود که ظاهراً در یکی از دیدارها در فضای باز گرفته شده بود.یک بار که داشتیم درباره ی این عکس و ارادت به آقا حرف میزدیم، گفت:((شیعیانِ بعضی از کشورها بدونِ وضو دست به عکسِ آقا نمی زنند.ما از اینها عقب هستیم.))
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت شصت و هفتم🌱
| کربلایی محمود |
اربعین ۱۳۹۲ میخواست با دوستانش برود کربلا.گفتم:((برای یک نفر دیگر هم جا دارید؟))گفت:((میآیی؟))گفتم:((میآیم.))گفت:((دو سه روز مهلت بده،جواب میدهم.))طول کشید.فکر کنم یک هفته بعد بود که زنگ زد و گفت جور نشد.گفت برای خودش هم مشکلی پیش آمده که نمی تواند برود.پرسیدم:((چرا جور نشده؟))
گفت:((کربلا رفتن مشکلی نیست.هیچ طوری جور نشد،از طریق بچه های عراق می رویم.گفته اند تو تا مرز شملچه بیا،ما از آنجا می بریمت کربلا.ولی الان مشکلی هست و شاید نتوانم بروم. شاید هم با یک کاروان دیگر رفتم.))درست نفهمیدم چه مشکلی برایش پیش آمده.گیر ندادم.گفتم:((در هر حال مرا هم در نظر بگیر.))
قولش را داد.تا چند روز،مرتب به محمودرضا زنگ زدم و پیگیر شدم،اما آخرش جور نشد که نشد!نمیدانم چرا!محمودرضا،درست ۲۷ روز بعد از اربعین سال۱۳۹۲،در روز میلاد پیامبر(صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم)از قاسمیه ی سوریه به دیدار سالار شهیدان(عَلَیهِ السَّلام)رفت و من همچنان از زیارت جاماندم.
مجلس ختمش بود که یکی از پای منبر بلند شد آمد توی گوشم گفت:((مداح میپرسد محمودرضا کربلا رفته بود؟))
جا خوردم از سوالش و دلم شکست.
ماندم در جوابش چه بگویم.
توی گوشش گفتم:((نه،نرفته بود.))
وقتی آن شخص رفت،یاد این جمله از شهید سید مرتضی آوینی افتادم که:((بسیجی عاشق کربلاست و کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است در میان نامها.نه،کربلا حرم حق است و هیچ کس را جز یاران امام
حسین(عَلَیهِ السَّلام)راهی به سوی حقیقت نیست.))
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت شصت و هشتم🌱
| مجنون |
بعد از شهادتش،دو نفر از رزمندگان عراقی جبهه ی مقاومت آمدند تبریز برای زیارتِ مزارِ محمود.رزمندگان عراقی و سوری،محمودرضا را در سوریه با اسم مستعارش،حسین صدا می زدند. یکی از این دو رزمنده ی عراقی که مجروح هم بود،مدام وسط حرف هایش می گفت:((حسین،مجنون))
و منظورش این بود که محمودرضا دیوانه بود!در بین راه پرسیدم منظورش از اینکه می گوید حسین مجنون چیست؟گفت:((ما در یکی از درگیری ها در سوریه دو تا شهید دادیم که به خاطر شدت درگیری موفق نشدیم پیکر هایشان را برداریم و بیاوریم عقب.
تکفیریها پیشروی کردند و پیکر شهدا روی زمین ماند.برای همین روحیه مان را از دست داده بودیم.حسین وقتی دید ما این طور هستیم و نمی جنگیم،رفت و ماشینی را که آنجا بود روشن کرد و راه افتاد به سمت تکفیریها.ما از این کاری که حسین کرد تعجب کردیم.
هرچه داد زدیم که نرود،گوش نکرد و رفت. داشتیم نگاهش می کردیم و هر لحظه منتظر بودیم که اتفاقی برایش بیفتد.حسین رفت و پیکر شهدا را برداشت و کشید داخل ماشین و با خودش آورد.کارش دیوانگی بود اما این کار را برای روحیه ی ما انجام داد.))
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت شصت و نهم🌱
| سلام بر شهادت💚 |
چند هفته بعد از شهادتش،یکی از هم سنگرهایش جملهای را به زبان عربی برایم پیامک کرد که اولش نوشته بود:((این،سخنی از محمود رضاست.))
جمله این بود:((اِذا کانَ المُنادِی زینب(عَلَیهَا السَّلام) فأهلا بِالشَهادت.))یعنی اگر دعوت کننده زینب(عَلَیهَا السّلام) است،پس سلام بر شهادت.
چیزی در جواب آن بزرگوار نوشتم که دو دقیقه بعد خودش تماس گرفت.از او پرسیدم:((این حرف را محمودرضا کجا زده؟))
گفت:((آخرین باری که تهران بود و با هم کلاس برگزار کردیم،این جمله را اولِ کلاس روی تخته سیاه نوشت.من هم آن را توی دفترم یادداشت کردم.))تاریخ کلاس را پرسیدم،گفت:((۲۷ آذر بود.)) حساب کردم،۳۲ روز قبل از شهادتش بود.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت هفتادم🌱
| وصیت نامه |
بعد از شهادتش،سپردم همه جا را دنبال وصیت نامه اش گشتند.حتی توی وسایلی که در سوریه جا مانده بود،اما وصیت نامه ای در کار نبود.تنها چیز مکتوبی که از او موجود است،همان نامهای است که برای همسر مکرّم خود در شب شهادت امیرالمومنین(عَلَیهِ السَّلام)نوشته بود.
این وصیت نامه را بعد از شهادتش منتشر کردم.محض اطمینان،یک بار از همسر معززش درباره ی وصیت نامه سوال کردم.
فرمود:((یک بار در خانه درباره ی وصیت نامه از او پرسیدم. پوستر شهید همت را نشان داد و گفت وصیت من این است.))محمودرضا پوستری از حاج همت را در اتاق کوچکش روی کمد وسایل شخصی است چسبانده بود.
روی این پوستر،زیر تصویر حاج همت این فراز از وصیت نامهاش نوشته شده بود:((با خدای خود پیمان بسته ام تا آخرین قطره ی خونم در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم.))
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت هفتاد و یکم🌱
| از دفترچه ی دستنوشتههای محمودرضا در سوریه |
چرانباید اون توان و انرژی سابق رو داشته باشم؟
نمیدونم تو این چند ماه چی به سرم اومده که اون ذکاوت و خلاقیت و خوش فکری سابق رو ندارم؟
انگیزم زیاده،ولی برای فرماندهی محور،اون اعتماد به نفس لازم در برخورد با مسئولین گروههای(....)رو باید داشته باشم.
باید با فکر عمل کرد و رفتار کرد.
باید دوباره روی حافظه و تدبیر و فکر و ذکاوت و خلاقیت خودم کار کنم.
شاید یکی از دلایل عدم پیشرفت تو این زمینه ها،دوری از قرآن باشه.
یکی اش هم قطعاً معصیته.
باید لیاقت و توان خودم رو نه به هیچ کس، بلکه به خودم ثابت بکنم.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت هفتاد و دوم🌱
| این خاک ریز نباید فرو بریزد |
🌺تصویر سازی شهید محمودرضا بیضائی از معرکه ی شام
آنچه در پی می آید،بخشی از نامه ی شهید ((محمودرضا بیضایی))به همسرش است.او این نامه را شب شهادت امیرالمومنین(عَلَیهِ السَّلام)،چند ماه پیش از شهادتش در سوریه نوشته است.محمودرضا در این نامه انگیزه ی حضور خود در جبهه ی سوریه را به روشنی بیان کرده و درباره ی اهداف تروریستها و حامیان آنها از به راه انداختن معرکه ی شام سخن گفته است.
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
...باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان به دنیا آمدهایم و شیعه هم به دنیا آمدهایم که موثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این،همراه با تحمل مشکلات،مصائب،سختیها،غربت ها و دوری هاست و جز با فدا شدن محقق نمیشود حقیقتاً.
نمیخواهم حرف های آرمان گرایانه بزنم و یا غیر واقعی صحبت بکنم؛نه.حقیقتاً در مسیر تحقق وعده ی بزرگ الهی قرار گرفتهایم؛هم من، هم تو،بحمدلله.
خدا را باید به خاطر این شرایط و این توفیق بزرگ شاکر باشیم.
الان که این نامه را برایت می نویسم،شب قدر است و شب شهادت حیدر کرار(عَلَیهِ السَّلام)و در فضای ملکوتی بین الحرمین،صبر و مصیبت،تحمل مشکلات و سختیها،بین الحرمینِ دو مظلومه،دو شهیده،یکی خانم زینب کبری(روحی فداها)و دیگری بنت الحسین،خانم رقیه(عَلَیهَا السَّلام) هستم و به یادتم.
نمیدانی بارگاه ملکوتی سه ساله ی امام حسین(عَلَیها السَّلام)الان هم چقدر غریب است؛در محله ی یهودی ها،در مجاورت کاخ معاویه ی ملعون و در محاصره ی وهابی های وحشی و آدمکش.
چه بگویم از اوضاع اینجا؛تاریخ دوباره تکرار شده و این بار ابناء ابوسفیان و آل سفیان بار دیگر آل الله را محاصره کرده اند؛هم مرقد مطهر خانم زینب کبری(عَلَیهَا السَّلام)و هم مرقد مطهر دردانه ی اهل بیت(عَلَیهم السَّلام)،رقیه(عَلَیهاَ السَّلام).
ولی این بار تن به اسارت آل الله نخواهیم داد،چرا که به قول امام(رَحمة الله علیه) مردم ما از مردم زمان رسولالله بهترند.واضح تر بگویم؛ نبرد شام،مطلع تحقق وعده ی آخرالزمانی ظهور است و من و تو دقیقاً در نقطه ای ایستاده ایم که با لطف خداوند و ائمه ی اطهار،نقشی بر گردنمان نهاده شده است و باید به سرانجامش برسانیمش با هم،تا بار دیگر شاهد مظلومیت و غربت فرزندان زهرای مرضیه(عَلَیهَا السَّلام)نباشیم.
اگر بدانی صبرت چقدر در این زمان حساس در حفظ و صیانت از حریم آل الله قیمت دارد، لحظه به لحظه ی آن را قدر می شماری.معرکه ی شام میدان عجیبی است.به قول امام خامنه ای:((بحران سوریه الان مقابله ی جبهه ی کفر و استکبار و ارهاب با تمام قوا،در برابر جبهه ی مقاومت و اسلامی حقیقی است.))
درواقع جنگ بین حق و باطل و این خاک ریز نباید فرو بریزد؛نباید.خط مقدم نبرد بین حق،جبهه ی مقاومت و باطل در شام است.تمام دنیا جمع شدهاند؛
تمام استکبار،کفار،صهیونیستها،مدعیان اسلام آمریکایی،وهابیون آدمکش بی شرف،همه و همه جبهه ی واحدی تشکیل دادهاند و هدفشان شکست اسلام حقیقی و عاشورایی،رهبری ایران و شکست نهضت زمینه سازان ظهور است و بس.
در این فضای فتنه آلود،متأسفانه بسیاری از مسلمین ناآگاه و افراطی نیز همراه شدهاند تا این عَلَم و این نهضت زمینهساز را به شکست بکشاند که اگر این اتفاق بیفتد،سالها و شاید صدها سال دیگر باید شیعه خون دل بخورد تا تحقق وعده ی الهی را نزدیک ببیند.
شام نقطه ی شروع حرکت ابناء ابوسفیان ملعون است و این خاک ریز نباید فرو بریزد.این حرکت خطرناک و این تفکر آدمکش ارهابی، پروبال گرفته و حمام خون بین شیعیان و سایر مسلمین راه میاندازد و هیچ حرمتی از حرمین شریفین زینب کبری(عَلَیهَا السَّلام)وخانم رقیه (عَلَیهَا السَّلام)[حفظ نخواهد کرد]که هیچ؛حرمت عتبات مقدسه ی کربلا،نجف،سامرا،کاظمین و... را هم خواهد شکست.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
| اسرائیل کتک خورده |
قسمت هفتاد و سوم🌱
بعد از جنگ ۳۳ روزه در سال ۲۰۰۶ (۱۳۸۴)، پیروزی مقاومت اسلامی لبنان در این جنگ به یکی از موضوعات شدیداً مورد علاقه ی محمودرضا تبدیل شده بود.
من هنوز هم هرچه درباره ی این جنگ می دانم،مربوط به معلوماتی است که از محمودرضا شنیدهام.
ابتکارات فرماندهان حزبالله و عملیات رزمندگان حزب الله مثل نحوه ی شکار تانک های مرکاوای اسرائیل یا علت هدف قرار گرفتن سربازان اسرائیلی از پشت سر،نکته هایی بود که یادم هست محمودرضا از نظر نظامی آنها را تشریح می کرد.
همه ی اینها را هم با حس افتخار و غرور خاصی توضیح می داد؛طوری که انگار خودش هم توی جنگ بوده!
همان روزها بود که سه حلقه سی دی به من داد و گفت این ها را ببین.
مجموعه ی مستندی به نام «بادهای شمالی» بود.
در این مستند،سران نظامی رژیم صهیونیستی در خصوص جنگ ۳۳ روزه اظهارنظر میکردند.
بعدها محمودرضا نمادهایی از حزب الله و چند پوستر از سید حسن نصرالله به من داد.
تا چند ماه بعد از خاتمه ی جنگ ۳۳ روزه، تقریباً هر بار که محمودرضا را میدیدم،توی حرفهایش یک چیزی درباره ی این جنگ می گفت یا چیزهایی برای دیدن یا مطالعه کردن میداد.
#تو_شهید_نمیشوی
| نغمه های حماسه |
قسمت هفتاد و چهارم🌱
«اَناشید»۱ حماسیِ حزب الله را دوست داشت و گوش می داد.
سال ۱۳۸۵ بود که یک مجموعه از این اناشید را داد من هم گوش کنم.
بین آنها سرودی بود به نام((اُکتُب بِالدَّمِ النازِف)) که توجه ام را به خود جلب کرد و بسیار علاقه مند شدم که متن آن را داشته باشند و حفظ کنم.
ترجیع بند این سرود «الموت،الموت لاِسرائیل»بود که در هر سطر آن تکرار میشد.
به این صورت:((اُکتُب بِالدَّمِ النازِف...الموت،الموت لاِسرائیل...وَاصنَع بِالجَسَدِالناسِف...الموت،الموت لاِسرائیل...)).
از محمودرضا خواستم سرود را به یکی از رفقای لبنانی اش بدهد تا متنش را برایم پیاده کند.
چند هفته بعد،متن دست نویس عربی این سرود را با خودش از تهران آورد.
محمودرضا هر از چندگاهی همین طور چند فایل صوتی عربی که گاهی سخنرانی و مداحی هم بینِشان بود می داد به من و توصیه می کرد حتماً گوش بدهم.
یک بار ماه محرّم بود که به او گفتم:((دارم مداحی های ملا باسم کربلایی را گوش می دهم.))
گفت:((ملاباسم چیه؟!حسین اکرف گوش بده.))
اسم حسین اکرف،مداح بحرینی،تا آن روز به گوشم نخورده بود.
پرسیدم:((از ملا باسم قشنگ تر می خواند؟))
گفت:((این ولایتمدار تر است.))
۱-اَناشید:سروده ها
@khakrizhaieshg
"پشتخاکریزهایعشق"🇱🇧🇵🇸
#تو_شهید_نمیشوی 📚 قسمت هفتاد و دوم🌱 | این خاک ریز نباید فرو بریزد | 🌺تصویر سازی شهید محمودرضا بیض
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت پایانی🌱
| ادامه ی نامه ی شهید محمودرضا بیضائی به همسرشان |
جبهه ی جدیدی که از تفکر اسلام آمریکایی، صهیونیسم و ارهاب از کشورهای مختلف از جمله افغانستان،پاکستان،آمریکا،اروپا،یمن،ترکیه،عربستان،قطر،آذربایجان،امارات،کویت،لیبی،فلسطین،مصر،اردن و... به نام جهاد فی سبیل الله تشکیل شده است،هدف نهایی اش فقط و فقط جلوگیری از نهضت زمینه سازان ظهور و در نهایت مقابله با تحقق وعده ی الهی ظهور می باشد و هیچ ابایی هم از کشتن و مثله کردن و سربریدن زنان و کودکان بی گناه شیعه ندارد،کمااینکه این اتفاق را الان به وفور می توان مشاهده کرد و من دیدهام.
مسئولیت سنگینی بر دوشمان گذاشته شده است و اگر نتوانیم از پسش برآییم،شرمنده و خجل باید به حضور خداوند و نبی اش و ولی اش برسیم چرا که مقصریم.
کُلُّ یَومِِ عاشورا وَ کُلُّ ارضِِ کربلا و به قول سید مرتضی آوینی، این یعنی اینکه همه ی ما شب انتخابی خواهیم داشت که به صف عاشوراییان بپیوندیم و یا از معرکه ی جهاد بگریزیم و در خون ولی خدا شریک باشیم. ان شاءالله در پناه حق و تا[تحقق]وعده ی الهی و یاری دولت ایشان خواهیم جنگید.
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
فضَّلَ اللهُ المُجاهِدینَ عَلَی القاعِدینَ اَجراًعَظِیماً
ان شاءالله
۲۰ رمضان ۱۴۳۴
۷ مرداد۱۳۹۲
شهید محمودرضا بیضائی
(حسین نصرتی)
🌸پایان کتاب تو شهید نمی شوی🌸
@khakrizhaieshg