📚 #تو_شهید_نمیشوی
قسمت هفدهم🌱
| حس عجیب برادری |
رابطه برادری من با محمودرضا دو جور بود؛یک نوع رابطه به لحاظ خونی با اوداشتم، یک نوع برادری هم به اعتبار اینکه بسیجی و پاسدار بود با او داشت.
این دومی به مراتب پُررنگ تر از ارتباط خونی بین من و او بود.این ارتباط دوم خیلی خاص بود.من به برادری با محمودرضا،به هر لحظه اش،افتخارکرده ام.
شاید هیچ کس به اندازه من چنین حس افتخاری را تجربه نکرده باشد.من هروقت با محمودرضا روبه رومی شدم حس عجیبی درونم را پُر می کرد.حسی بود که وقتی محمودرضا نبود، نداشتمش،اما با آمدنش در من ایجاد می شد.
از بچگی خیلی دوستش داشتم،اما بعد از اینکه پاسدار شد و به نیروی قدس سپاه پیوست،علاقه ام به او توصیف نشدنی بود.
با اینکه سن و سالش از من کمتر بود،اما انگار برادر بزرگم بود.حریمی داشت برای خودش که من زیاد نمی توانستم آن را رد کنم و به او نزدیک شوم.
گاهی از او خجالت می کشیدم.ادبش چیز دیگری بود برای خودش. این اواخر وقتی روبوسی می کردیم،شانه ام را به عادت بچه های بسیج می بوسید.آب می شدم از این حرکتش.
@khakrizhaieshg
📚 #تو_شهید_نمیشوی
قسمت هجدهم🌱
| تحلیل می کرد |
روزنامه خوان بود و کیهان را هر روز می خواند.تبریز هم که می آمد،اگر از خانه بیرون می رفت با روزنامه بر میگشت.در تهران هرروز یک کیهان عربی و انگلیسی هم می گرفت و به مهمانانی که داشتند می داد تا بخوانند.با کیهان مانوس بود.
سال 85 یا 86 بود که به من گفت مدتی است به جلسات هفتگی در منزل حاج حسین شریعتمداری می رود.از من هم دعوت کرد که با او به این جلسات بروم.من آن روزها در تهران درگیر درس و امتحان جامع دکتری بودم و بهانه وقت اوردم.
محمودرضا به حاج حسین شریعتمداری علاقه پیدا کرده بود.یادم هست که سادگی اتاقی که جلسات در آن تشکیل می شد،کتابخانه ایشان،وسعت مطالعه و زبان تند وتیز شریعتمداری،توجه اش را جلب کرده بود.
از این زبان تند و تیز هم تعبیر خاصی می کرد.محمودرضا یادداشت ها وتحلیل های حسین شریعتمداری و سعدالله زارعی و چند نفر دیگر را دنبال می کرد.به من هم توصیه می کرد مطالب این چند نفر را بخوانم.
به پایگاه جهان نیوز علاقه داشت و تحلیل هایش را تعقیب می کرد.گاهی پیامک می داد که مطلب خاصی را توی این پایگاه بخوانم.
اطلاعات سیاسی اش به روز بود.این طور هم نبود که فقط برای خودش بخواند؛درباره خبر یا تحلیلی که می خواند،با دیگران هم حرف می زد. یکی از هم سنگر هایش می گفت:«وقتی محمودرضا از مسائل سیاسی حرف می زد، من حرف هایش را به خاطر می سپردم و همان شب در پایگاه محل، برای بچه ها بازگو می کردم. »
@khakrizhaieshg
📚#تو_شهید_نمیشوی
قسمت نوزدهم🌱
| زندگی با شهدا |
شوق شهادت طلبی داشت،به ویژه از چند ماه مانده به شهادتش؛اما این چیزی نبود که یک شبه در او ایجاد شده باشد.
علی رغم اینکه در جمهوری اسلامی،دوست و دشمن این همه توی سر تبلیغ از جبهه و جنگ و گفتن و نوشتن از دفاع مقدس می زنند؛به عنوان برادرِ محمودرضا می گویم که او هرچه داشت،از فرهنگ دفاع مقدس داشت.
شخصیت محمودرضا حاصل اُنس با همین کتاب ها و فیلم ها و خاطره ها و گفتن ها و نوشتن ها از شهدای دفاع مقدس بود.
دانش آموز بود که با حاج بهزاد پروین قدس در تبریز رفاقتی به هم زده بود.مرتب برای دیدن آرشیو عکس هایش سراغش می رفت.اولین ریشه های علاقه مندی به فرهنگ جبهه وجنگ را حاج بهزاد در او ایجاد کرده بود.
کتابخانه ای که از او به جا مانده،تقریبا تمام کتاب های منتشر شده درحوزه ادبیات دفاع مقدس در چند سال گذشته را در خود گنجانده است.
مثل همه بچه های بسیج،به یاد و نام وتصاویر سرداران شهید دفاع مقدس،به ویژه حاج همت تعلق خاطر داشت.این اواخر پیگیر محصولات جدید ادبیات دفاع مقدس بود.گاهی از من می پرسید فلان کتاب را خوانده ای؟واگر میگفتم نه،نمیگفت بخوان،خودش می خرید وهدیه می کرد.
اواخر،چند تا کتاب را توصیه می کرد که بخوانم.از بین این کتاب ها،کوچه نقاش ها،دسته یک،همپایِ صاعقه و ضربت متقابل یادم مانده است.
مجموعه شش جلدیِ«سیری در جنگ ایران و عراق» را که از کتابخانه خودش به من هدیه کرد،هنوز به یادگار دارم.یکبار هم رمانی را که بر اساس زندگی شهید باکری نوشته شده بود،از تهران برایم پست کرد تا بخوانم.
یادم هست باهم در مراسم رونمایی این کتاب شرکت کرده بودیم.سردار سلیمانی هم در آن مراسم حضورداشت.به سردار سعید قاسمی و موسسه فرهنگی میثاق هم علاقه مند بود و بدون استثنا،هرسال عاشورا با رفقایش در مقتل شهدایِ فکه که سردار حضور می یافت،حاضر می شد. چندبار هم به من گفت که عاشورا بیا فکه.هربار گفتم می آیم ولی نمی رفتم!
@khakrizhaieshg
📚 #تو_شهید_نمیشوی
قسمت بیستم🌱
| آرزوی نبرد در کربلا |
بعد از اینکه آمریکا عراق را اشغال کرد،مدام از آموزش جوانان عراقی برای جنگیدن با آمریکا میگفت.
آن موقع اگر اشتباه نکنم خودش هنوز توی دانشکده و در حال آموزش بود.
یک بار درباره ی نحوه ی عمل بمبهای کنار جادهای توضیح داد.
آن اوایل در عراق از این بمب برای زدن تانک و خودروهای نظامیِ آمریکایی استفاده می شد.
کلیپ های زیادی هم از لحظه ی انفجار این بمب ها و از بین رفتن ادوات آمریکاییها داشت که با هم تماشا کردیم،اما هرچه اصرار کردم،از هیچ کدام اجازه ی کپی نداد.
صحنه های هدف قرار گرفتن خودروهای آمریکایی و نفراتشان در حین تردد،خیلی تاثیرگذار و عجیب بود.
محمودرضا مدام روی تصاویر کلیک میکرد و نگه می داشت و بعد توضیح می داد.
پرسیدم:«با این بمب های دست ساز با آمریکا می جنگند؟»
گفت:«آن قدر تلفات از آمریکایی ها گرفته اند که الان نظامیان آمریکایی کشیده شده اند داخل پادگان هایشان.طرف آمریکایی از حاج قاسم خواسته فتیله را بکشد پایین!»
یک بار،اوایلِ بحرانِ سوریه که او مدام به سوریه میرفت و میآمد گفت:«جنگ در سوریه که تمام بشود میرویم عراق بجنگیم.جنگیدن در کربلا حال دیگری دارد!»
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت بیست و یکم🌱
| فیلم شناس |
آمده بود تبریز.
من داشتم توی لپ تاپم قسمتی از سریال آمریکایی «فرار از زندان» را میدیدم.
آمد نشست و بی مقدمه گفت:(می بینی چه طور دارد آمریکا را تبلیغ میکند؟)
نمیدانستم سریال را دیده است.
من بار سومی بود که داشتم این سریال را از اول می دیدم، اما هیچ وقت درباره اش این طور فکر نکرده بودم.
همیشه این سریال را به خاطر اینکه زوایای تاریک سیاست داخلی آمریکا را به تصویر کشیده تحسین کرده بودم و این البته تبلیغی بود که خود شبکه ی سازنده ی این سریال،درباره ی سریال کرده بود!
از حرفی که محمودرضا درباره ی سریال زد تعجب کردم.
به نظر من سریال تِمِ ضد آمریکایی داشت.
روی یکی دو سکانس سریال بحث کردیم و دیدم تحلیل دارد.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت بیست و دوم🌱
| اسرائیل کتک خورده |
بعد از جنگ ۳۳ روزه در سال ۲۰۰۶ (۱۳۸۴)، پیروزی مقاومت اسلامی لبنان در این جنگ به یکی از موضوعات شدیداً مورد علاقه ی محمودرضا تبدیل شده بود.
من هنوز هم هرچه درباره ی این جنگ می دانم،مربوط به معلوماتی است که از محمودرضا شنیدهام.
ابتکارات فرماندهان حزبالله و عملیات رزمندگان حزب الله مثل نحوه ی شکار تانک های مرکاوای اسرائیل یا علت هدف قرار گرفتن سربازان اسرائیلی از پشت سر،نکته هایی بود که یادم هست محمودرضا از نظر نظامی آنها را تشریح می کرد.
همه ی اینها را هم با حس افتخار و غرور خاصی توضیح می داد؛طوری که انگار خودش هم توی جنگ بوده!
همان روزها بود که سه حلقه سی دی به من داد و گفت این ها را ببین.
مجموعه ی مستندی به نام «بادهای شمالی» بود.
در این مستند،سران نظامی رژیم صهیونیستی در خصوص جنگ ۳۳ روزه اظهارنظر میکردند.
بعدها محمودرضا نمادهایی از حزب الله و چند پوستر از سید حسن نصرالله به من داد.
تا چند ماه بعد از خاتمه ی جنگ ۳۳ روزه، تقریباً هر بار که محمودرضا را میدیدم،توی حرفهایش یک چیزی درباره ی این جنگ می گفت یا چیزهایی برای دیدن یا مطالعه کردن میداد.
وقتی تماشای مجموعه ی بادهای شمالی را تمام کردم،ازش پرسیدم:«به نظرت مهم ترین حرفی که صهیونیستها در این مجموعه می زنند کدام است؟»
گفت:«آنجا که می گویند وقتی سید حسن نصرالله در لبنان سخنرانی دارد،همه در اسرائیل می نشینند پای سخنرانی او ،چون میدانند او به هر آنچه که می گوید عمل خواهد کرد.این از همه ی حرفهایشان مهم تر است.»
محمودرضا بعد از جنگ ۳۳ روزه پوستر سید حسن نصرالله را داخل کمد وسایل شخصی اش چسبانده بود.
در خانه ی خودش هم تصویر سید حسن نصرالله را همیشه در اتاقش داشت.
او اسرائیل را تحقیر می کرد.
یک بار بهش گفتم:«صهیونیست ها مرتب دارند حزبالله را تهدید میکنند.از کجا معلوم اسرائیل دوباره به لبنان حمله نکند؟»
گفت: «اینها کشک است.اسرائیل الان مثل آدمی است که کتک خورده و افتاده گوشه ی رینگ ،ولی می گوید اگر بلند شَوَم پدرت را درمی آورم!»
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت بیست و سوم🌱
| نغمه های حماسه |
«اَناشید»۱ حماسیِ حزب الله را دوست داشت و گوش می داد.
سال ۱۳۸۵ بود که یک مجموعه از این اناشید را داد من هم گوش کنم.
بین آنها سرودی بود به نام((اُکتُب بِالدَّمِ النازِف)) که توجه ام را به خود جلب کرد و بسیار علاقه مند شدم که متن آن را داشته باشند و حفظ کنم.
ترجیع بند این سرود «الموت،الموت لاِسرائیل»بود که در هر سطر آن تکرار میشد.
به این صورت:((اُکتُب بِالدَّمِ النازِف...الموت،الموت لاِسرائیل...وَاصنَع بِالجَسَدِالناسِف...الموت،الموت لاِسرائیل...)).
از محمودرضا خواستم سرود را به یکی از رفقای لبنانی اش بدهد تا متنش را برایم پیاده کند.
چند هفته بعد،متن دست نویس عربی این سرود را با خودش از تهران آورد.
محمودرضا هر از چندگاهی همین طور چند فایل صوتی عربی که گاهی سخنرانی و مداحی هم بینِشان بود می داد به من و توصیه می کرد حتماً گوش بدهم.
یک بار ماه محرّم بود که به او گفتم:((دارم مداحی های ملا باسم کربلایی را گوش می دهم.))
گفت:((ملاباسم چیه؟!حسین اکرف گوش بده.))
اسم حسین اکرف،مداح بحرینی،تا آن روز به گوشم نخورده بود.
پرسیدم:((از ملا باسم قشنگ تر می خواند؟))
گفت:((این ولایتمدار تر است.))
۱-اَناشید:سروده ها
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت بیست وچهارم🌱
| بسیجیِ وسط معرکه |
به بچه های بسیج خیلی اعتقاد داشت.در روزهای فتنه۸۸یکبار درباره بچه های بسیج صحبت میکردیم.از بسیجی های اسلامشهری و اینکه چطور پای کار انقلاب اند کلی صحبت کردوکلی از آنها تعریف و تمجید کرد.
با همه جو سنگینی که آن روزهاعلیه بچه های بسیج وجود داشت،به شدت از تاثیرحضور بسیج در خاتمه دادن به غائله فتنه تعریف میکرد.این بچه هاراخیلی دوست داشت و با احترام از آنها یادمی کرد.خودش هم یکی از آنهابود.
محمودرضا بسیجیِ وسط معرکه بود.در ایام اغتشاشات خیابان های تهران،کنارِ بچه های بسیج بود.کسی به او تکلیف نمی کرد که برود،اما موتورسیکلتش را برمی داشت وتنهایی می رفت.چند بار هم خودش را به خطر انداخته بود.
یکبار خودش تعریف میکرد به خاطر ظاهر بسیجی اش،پشت چراغ قرمز،اراذل و اوباش هجوم آورده بودند که موتورش را زمین بزنند،اما نتوانسته بودند.آن روزها نگرانش می شدم.
در یکی دو هفته اول بعد اعلام نتایج انتخابات که خیابان آزادی و بعضی خیابان های اطراف اغتشاش بود،با او تماس گرفتم و پرسیدم:«کجایی؟ » گفت:«توی خیابان. »گفتم:«چه خبر است آنجا؟ »گفت:«امن و امان. »گفتم:«این چیزایی که من دارم تو اینترنت می بینم، آنقدر هاهم امن و امان نیست! »گفت:«نگران نباش. »گفتم:«چرا؟ »گفت:«بسیجی زیاد است. »
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت بیست و پنجم🌱
| هوادارِ تمام عیارِ انقلاب |
در فتنه ی ۸۸،وبلاگی راه انداخته بودم و تا مدتی به صورت روزنوشت یادداشت هایی درباره ی فتنه می نوشتم.
البته بیشتر از دو سال دوام نیاورد و اوایل سال ۱۳۹۱ هک شد.
یکی از خواننده های ثابت آن وبلاگ، محمودرضا بود.
یادداشت هایم را می خواند و با اسم مستعار ((م.ر.ب))پای پست ها کامنت میگذاشت.
گاهی هم بعد از اینکه یادداشتی را می خواند،زنگ میزد و نظرش را می گفت.
در دیدارهای گاه و بیگاهی هم که تهران با هم داشتیم،وسط حرفها حتماً چیزی درباره ی وبلاگ میگفت.
گاهی پیش میآمد که چند روز چیزی در وبلاگ نمینوشتم.
این جور مواقع تماس میگرفت و پیگیر نوشتنم می شد.
بعضی از این یادداشتها گاهی در پایگاههای خبری تحلیلی مثل جهان نیوز و رجا نیوز و خبرگزاری فارس لینک می شدند. این جور وقت ها تماس میگرفت و تشویقم میکرد.
بعد از اینکه وبلاگم هک شد،اکانتم را از طریق تماس با مدیر سرویسی که وبلاگ را روی آن ساخته بودم پس گرفتم.اما دیگر چیزی در آن ننوشتم.به جایش یک وب سایت زدم.
محمودرضا از این کار خوشش نیامده بود و بعد از آن بارها از من خواست که به همان وبلاگ سابق برگردم.
می گفت:((وبلاگت شخصیت پیدا کرده بود!))
محمودرضا در ایام فتنه غیر از اینکه کنار بچه های بسیج در میدان دفاع از انقلاب حضور داشت، وقایع فتنه را رصد هم می کرد.
یادم هست آن روزها برای پیگیری دقیق اخبار و تحلیلها لپ تاپ خرید و برای خانه شان اینترنت وای فای گرفت.
به نظام و انقلاب تعصب داشت و هر وقت من در نوشته هایم دفاعی از نظام می کردم خوشحال میشد،تماس میگرفت و تشویق میکرد.
یک بار چیزی در دفاع از نظام نوشتم که کمی جنجالبرانگیز شد وکامنت های زیادی پایش خورد.
با یکی از خوانندههای آن روزهای وبلاگ که از جریان فتنه جانب داری می کرد بحثم شده بود و چند تا کامنت بلند رد و بدل کرده بودیم.
نهایتاً هم من کوتاه آمده بودم.
محمودرضا دلخور بود از من.
اصرار داشت که من در بحث با این شخص کوتاه آمده ام و نباید عقبنشینی می کردم.
آن روز تماس گرفت پرسید:((میشناسی اش؟))
گفتم:((بله،سابقه ی جبهه و جنگ هم دارد.))
اسمش را پرسید که من نگفتم و از او خواستم که بیخیال شود!
گفت:((تو شکسته نفسی کرده ای در حالی که جای شکسته نفسی نبود.))
فردایش دیدم آمده و توی کامنت ها جواب بی تعارف و محکمی به او داده است.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت بیست و ششم🌱
| پُرکار ها شهید میشوند |
اسفند سال ۱۳۸۸ بود.
مثل هر سال در در تالار وزارت کشور برای سالگرد شهیدان آقا مهدی و آقا حمید باکری مراسمی برگزار شده بود.
تهران بودم آن روزها.محمودرضا زنگ زد و گفت:((می آیی مراسم؟))
گفتم:((میآیم.چطور؟))
گفت:((حتماً بیا.سخنران مراسم حاج قاسم است.))
مقابل تالار باهم قرار گذاشته بودیم.
محمودرضا زودتر از من رسیده بود.من با چندنفر نفر از دوستان رفته بودم.
پیدایش کردم و با هم رفتیم و نشستیم طبقه ی بالا.
همه ی صندلی ها پُر بود و جا برای نشستن نبود.
به زحمت روی لبه ی یکی از سکوها جایی پیدا کردیم و همان جا نشستیم روی سکو.
در طول مراسم با محمودرضا مشغول صحبت بودیم،ولی حاج قاسم که آمد محمودرضا دیگر حرف نمیزد.
من گوشی موبایلم را درآوردم و همان جا شروع کردم به ضبط کردن سخنرانی حاج قاسم.
محمودرضا تا آخر،همین طور توی سکوت بود و گوش می داد.
وقتی حاجقاسم داشت حرف هایش را جمعبندی میکرد،محمودرضا یک مرتبه برگشت گفت:((حاج قاسم فرصت سر خاراندن هم ندارد. این کت و شلواری را که تنش هست می بینی؟ باور کن این را به زور قبول کرده که برای مراسم بپوشد واِلّا همین قدر هم وقت برای تلف کردن ندارد!))
موقع پایین آمدن از پله ها به محمودرضا گفتم:((نمیشود حاج قاسم را از نزدیک ببینیم؟)) گفت:((من خجالت می کشم توی صورت حاجقاسم نگاه کنم؛بس که چهره اش خسته است.))
پایین که آمدیم،موقع خداحافظی با دیالوگ مشهور سلحشور در فیلم آژانس شیشهای به او گفتم:((این شما،اینم مربی تون!))
دلخور شدم که قبول نکرد برویم حاج قاسم را از نزدیک ببینیم.
محمدرضا خودش هم همینطور بود؛همیشه خسته.
پُرکار بود و به پُرکاری اعتقاد داشت.
میگفت:((من یک بار در حضور حاج قاسم برای عدهای حرف میزدم.گفتم من این طور فهمیده ام که خداوند شهادت را به کسانی می دهد که پُرکار هستند و شهدای ما در جنگ این طور بوده اند.حاج قاسم تایید کرد و گفت بله همین طور بود.))
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت بیست و هفتم🌱
| تقدیم به محمودرضا |
روزهای آخر سال ۱۳۸۹ بود؛چند روز مانده به عید.
باید قبل از پایان سال،از پایان نامه ی دکترای تخصصی دفاع می کردم.
وقتی رسیدم تهران،شب یک راست رفتم سراغ محمودرضا.
برای پذیرایی جلسه فکری نکرده بودم و نگران آبرومندانه برگزار شدن جلسه ی دفاع بودم.
به محمودرضا گفتم:((هیچ چیز آماده نیست و فردا هم وقتش را ندارم.فردا می توانی با من بیایی جلسه ی دفاع؟))
گفت:((چه چیز را باید آماده کنیم؟))
گفتم:((باید شیرینی،آبمیوه،میوه،لیوان،بشقاب،ظرف بلور میوه،کارد،چنگال و اینجور چیزها بخرم!))
گفت:((ظرف و ظروف را دیگر میخواهی چه کار؟!))
گفتم:((بشقاب ها و لیوان ها اگر یک بار مصرف باشند،پایان نامه ام نمره نمی آورد!))
گفت:((اینها را از خانه می بریم.))
گفتم:((برو کت و شلوارت را هم بیاور!))
بی چون و چرا رفت و دو دست کت و شلوار آورد.
امتحان کردم.یک دستش را که سرمه ای و اتو کشیده بود گذاشتم کنار.
صبح،ماشین پرایدش را برداشت،وسایل را زدیم توی ماشین و از اسلامشهر راه افتادیم سمت دانشگاه تهران.
خودش هم برای حضور در جلسه لباس مرتبی پوشیده بود.
با ماشین رفتیم داخل دانشکده ی دامپزشکی دانشگاه تهران.
آن روز درگیر یک مشکل آموزشی بودم که به خاطر آن باید قبل از دفاع،دو ساعتی پله های دانشکده ی دامپزشکی را بالا و پایین میرفتم!
در این فاصله،محمودرضا رفت میوه و چند جعبه آبمیوه خرید.
تنها چیزی که آن روز خودم رفتم و خریدم،یک جعبه شیرینی بود که با عجله ی زیاد از خیابان کارگر شمالی گرفتم.
غیر از این یک جعبه شیرینی،همه ی کارهای جلسه را محمودرضا ردیف کرده بود.
حتی وسایل و میوهها و جعبههای آبمیوه را که خریده بود،از توی ماشین تا داخل سالن آمفی تئاتر دانشکده آورد.
یادم نیست چه مشکلی برایش پیش آمده بود که نتوانست بیاید سر جلسه و چند دقیقه قبل از شروع جلسه برگشت.
خاطره ی خوش همراهی آن روز محمودرضا را فراموش نمیکنم که چقدر از اضطرابم کم کرد.
دوست دارم اگر گذرم دوباره به کتابخانه ی دانشکده ی دامپزشکی دانشگاه تهران افتاد،پایان نامه ام را از کتابخانه بگیرم و در صفحه ی تقدیم نامه،نام محمودرضا را کنار نام بلند شهید مهدی باکری که پایان نامه را به او تقدیم کرده ام اضافه کنم.
آبروی آن جلسه را از محمودرضا دارم.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت بیست و هشتم🌱
| بی خواب و بی تاب |
یک روز زنگ زد گفت:((فردا عدهای از بسیجیها یک شب مهمان ما در پادگان هستند.اگر وقت داری بیا.بعداً نمیتوانی این جور جاها بیایی.))
دو روز درس و دانشگاه را تعطیل کردم و با بسیجی های پایگاه مقاومت حمزه ی سیدالشهدای اسلامشهر همراه شدم و رفتیم پادگان.
دو روزی که مهمان پادگان بودیم،محمودرضا خیلی تلاش کرد دوره به بهترین شکل برگزار شود.
من ندیدم محمودرضا توی آن دو روز بخوابد.
کسی اگر نمی دانست،فکر میکرد محمودرضا مشغول جنگ است که وقت ندارد بخوابد.
شبی که در پادگان ماندیم،برنامه ی پیادهروی شبانه داشتیم.
بعد از نصفه شب بود که از پیادهروی برگشتیم.
محمودرضا مرا برد اتاق خودش.
تختش را نشان داد و گفت:((تو اینجا بخواب.))
قرار بود تا اذان صبح استراحت کنیم،بعد بلند شویم برویم برای نماز و صبحانه و بعدش هم میدان تیر.
گفتم:((تو کجا می خوابی؟))
گفت:((من کار دارم،تو بخواب.))این را گفت و رفت.
من تا اذان صبح تقریباً نخوابیدم.
مرتب چک می کردم که ببینم برگشته یا نه. بالاخره هم نیامد و من محمودرضا را بعد از صبحانه،وقتی که داشتیم آماده می شدیم برویم میدان تیر،جلوی ساختمان دیدم.
چشم هایش خواب آلود و پف کرده بود.
آستین هایش را زده بود بالا.
سرش را انداخته بود پایین و داشت با عجله به سمتی میرفت.
صدایش زدم.
کنار درخت کاج کوچکی ایستاد.
دوربین کوچکی را که توی جیبم داشتم بیرون آوردم و گفتم بایست میخواهم عکس بگیرم.
دستش را کرد توی جیبش و به دوربین لبخند زد.
دوباره رفت و تا میدان تیر ندیدمش.
نمی دانستم قرار است میدان را خودش اجرا کند.
با اینکه از روز قبل استراحت نکرده بود،توی میدان آن قدر سرحال بود که انگار چند ساعت خوابیده است.
قبل از رفتن به میدان تیر به بچه ها گفت:((ده تا تیر به هر نفر می دهیم.سعی کنید از این فرصت استفاده کنید.استفاده هم به این است که در این وضعیت حساس جهان اسلام و نیازی که به مجاهدت ما دارد،اینجا بدون نیت نباشید.نیت کنید و تیراندازی کنید.))
خیلی با روحیه بود.شوخی میکرد.
عکس هایی که از او توی میدان گرفته ام هیچ کدامشان محمودرضا را خسته نشان نمی دهد.
تا عصر همین طور قبراق بود و میدان را اجرا می کرد.توی آن دو روز محمودرضا برای اینکه به بسیجی هایی که مهمانش بودند خوش بگذرد، همه کار کرد.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت بیست و نهم🌱
| آن انگشتری |
چند وقتی بود که به محمودرضا سپرده بودم متوالی را از سپاه بپرسد و به من جواب بدهد. به زیارت یک روزه مشهد رفته بودم. با او تماس گرفتم که ببینم پرسیده یا نه.
تماس که گرفتم گفت مشهد است. دم غروب بود گفتم من دو ساعت دیگر پرواز دارم و دارم برمیگردم تهران. از او خواستم که اگر وقت دارد بیاید همدیگر را ببینیم. جلوی هتل کوچکی که فاصله بسیار کمی با باب الجواد علیه السلام داشت با او قرار گذاشتم.
تا بیاید تا بیاید، رفتم بازار رضا علیه السلام دوتا انگشتر عقیق یک اندازه و یک شکل گرفتم. دادم روی یکی شان ذکری را هک کردند و برگشتم جلوی هتل و منتظرش ایستادم.
توی شلوغی پیادهروی ایستاده بودم که دیدم از وسط جمعیت دارد می آید. آمد و خوش و بش کردیم. انگشتری ای را که روی آن ذکر نوشته بودم، می خواستم برای خودم بردارم، ولی آنرا به محمودرضادادم.
گفتم:«این را دارم رشوه میدهم که آن موضوع را حل کنی! »انگشتر را گرفت ودست کرد.همینطورکه داشتیم حرف میزدیم شانه هایش را گرفتم و چرخاندمش سمت حرم.
گفتم:«تو توی لباس پاسداری، از ما به اهل بیت علیه السلام نزدیک تری. بیا همین جا توسلی بکن شاید حل شود. »
مثل همیشه شکسته نفسی کرد و گفت:«نه، ماکه کسی نیستیم. »
دیدارمان پنج شش دقیقه بیشتر طول نکشید.اوهم عجله داشت.روبوسی کردیم و رفت.بعد ازشهادتش،آن انگشتری را توی خانه شان داخل کشوی میزش پیدا کردم.نگاهم به آن انگشتر افتاد،غمم گرفت.محمودرضا خیلی بی ادعا و بی سر وصدا رفت.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت سی ام🌱
| مهیای نبرد نهایی |
اهل مطالعه بود.مخصوصاً در مورد بیداری اسلامی و مسائل مربوط به آن،هر کجا چیزی پیدا می کرد،حتماً می خواند مثل کتاب یا مقاله های تحلیلی روزنامه ها و پایگاه های خبری تحلیلی.
وقت هایی که با هم از تهران به سمت اسلامشهر می رفتیم،توی ماشینش سر صحبت را باز می کردم تا حرف بزند.وقتی حرف می زد با دقت گوش می دادم.حتی سعی میکردم بعضی از حرفهایش را حفظ کنم!
مثل همیشه بحث کشیده میشد به اتفاقات کشورهای منطقه مثل سوریه و عراق و بحرین. تبریز هم که می آمد،وقتی تنها گیرش می آوردم سر صحبت را با او باز می کردم.
بیشتر دوست داشتم بشنوم تا حرف بزنم، چون محمودرضا خودش با این اتفاقات از نزدیک درگیر بود.حرف هایش مثل تحلیل های ژورنالیستی یا نظر کارشناسان برنامه های تلویزیونی نبود.
یادم هست که می گفت بحث های تلویزیون درباره ی سوریه به دور از واقعیت است.میگفت واقعیتی که آنجا می گذرد،غیر از این حرفهاست.
هرچند تحلیل های مطبوعاتی را می خواند و به من هم خواندن مطالب بعضی تحلیل گرها مثل سعدالله زارعی را توصیه می کرد، ولی بیشترین استناد را درباره بیداری اسلامی به سخنرانی های آقا می کرد.
گاهی نظر خودش را هم می گفت. یک چیز خاصی که توی حرف های محمودرضا بود این بود که هرچه در باره بیداری اسلامی می گفت، بدون استثنا به ظهور امام زمان (عج) ربط پیدا می کرد.
یک بار پشت فرمان گفت: «به نظر من این دست خداست که ظاهر شده ودارد دیکتاتوری هایی را که حکومتشان مانع ظهور امام زمان عج است یکی یکی از سر راه برمیدارد. »
این را که می گفت انگشت وسطش را به حالتی که انگار می خواهد یک چیزی را با ضربه انگشتش شوت کند درآورد وضربه ای روی فرمان ماشین زد. ظهور امام زمان عج و مبارزه برای حکومت آن حضرت، اصلی ترین حرفی بود که محمودرضا توی بحث هایش می زد ومدام هم تکرارش می کرد.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت سی و یکم🌱
| اندیشه ی جهانی |
جمعی از شیعیان مستضعف یکی از کشورهای منطقه برای آموزش پیش او آمده بودند.توی محل کارش گفته بود بابت ساعت هایی که به آنها آموزش می دهد حق التدریس به حقوقش اضافه نکنند.آموزش آنها را وظیفه می دانست.
یکی از همسنگر هایش می گفت:((با اینکه بعضی از این مهمانها گاهی موازین ما را رعایت نمیکردند،محمودرضا با رافت و محبت با آنها برخورد می کرد.
یک بار یکی از آنها از عینک آفتابی محمودرضا خوشش آمد و گفت بده به من.با اینکه قیمت زیادی داشت محمودرضا بلافاصله آن عینک را از روی چشم هایش برداشت و به او تقدیم کرد.))
من اعتراض کردم که چرا این قدر به اینها بها می دهی؟گفت:((ما باید طوری با اینها برخورد کنیم که به جمهوری اسلامی علاقهمند شوند.))
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت سی و دوم🌱
| درخدمت مستضعفان |
میدان انقلاب،سرخیابان کارگرجنوبی باهم قرار داشتیم.یک پراید سفیدرنگ داشت که آن روز باهمان آمد.سوارشدم وراه افتادیم سمت اسلامشهر.
همیشه می نشستم توی ماشین و بعد روبوسی می کردیم.آن روز،موقع روبوسی دیدم چشم هایش سرخ است وسر و ریشش پُر ازخاک.اززورِ خواب به سختی حرف می زد.حتی کلمات را اشتباه ادا میکرد.
مرتب دستش را می کشید روی سرش.به زور چشم هایش را باز نگه داشته بود.گفتم:«چرا اینطوری هستی؟»گفت:«سه چهار روز است درست نخوابیده ام وخانه هم نرفته ام.» گفتم:«بیابان بودی؟»گفت:«آره.»
می دانستم دوره آموزشی برگزار کرده است.گفتم:«خب اینطوری درست نیست. زن و بچه هم حق وحقوقی دارند.چرانرفته ای خانه؟»گفت:«بعضی از اینهایی که مهمان ماهستند(منظورش نیروهای مقاومت بود) خیلی مستضعف اند.طرف کاپشنش را فروخته آمده.چطور اینها را ول کنم بروم توی خانه بخوابم؟ »
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت سی و سوم🌱
| همه فن حریف |
آن روز که با بچههای بسیج محلشان رفتیم پادگان،اسلحه ی ام ۱۶ و کلاشنیکف را تدریس کرد.بعد از کلاس از من پرسید:((تدریسم چطور بود؟))گفتم:((خیلی تُپق زدی.روان صحبت نمیکنی.))
گفت:((باورت می شود من تا حالا فارسی تدریس نکرده بودم؟ فارسیِ این چیزهایی را که همیشه به عربی می گویم پیدا نمی کردم بگویم.))
گفتم:((مگر به عربی تدریس میکنی؟))
گفت:((حاج قاسم گفته هرکس مترجم با خودش میبَرَد سر کلاس،اصلاً کلاس نرود.))
با نیروهای مقاومت کار کرده بود و کمی هم از یکی از دوستان خوزستانی اش که عربی تدریس میکرد، یاد گرفته بود.
عربی محاوره ای را خوب صحبت میکرد و میفهمید.در ایام ماه مبارک رمضان سال ۱۳۹۱ قسمتهایی از یک سریال را که تلویزیون الشرقیه ی عراق پخش میکرد می دیدم.چون در سریال به عربی محلی تکلم میکردند،خیلی چیزها را نمی فهمیدم.
چند قسمت از این سریال را ضبط کرده بودم. یک بار که در همان ایام آمده بود تبریز،سریال را گذاشتم و از او خواستم برایم ترجمه کند.چند دقیقه از سریال را ترجمه کرد و آن روز چندتا اصطلاح عربی محلی هم از محمودرضا یادگرفتم.
آن روزها آموزش محاوره ی عربی را تازه شروع کرده بودم و لهجه های شامی،عراقی، خلیجی و مصری را با هم مقایسه می کردم.یک بار به او گفتم لهجه ی عراقی را خیلی دوست دارم و کم و بیش می فهمم،ولی عربی لبنانی ها را اصلاً نمی فهمم و علاقهای هم به یادگیری اش ندارم.
گفت:((اتفاقاً عربی لبنانی ها و سوری ها خیلی شیرین است.)) و بعد تعریف کرد که یک بار با تقلید لهجه ی آنها از ایست بازرسی شان در یکی از مناطق سوریه به راحتی گذشته است.
کتابی بود به نام((قصّه الانشاء لِلاطفال))، مخصوص آموزش عربی در مدارس سوریه.
من کپی این کتاب را از کلاس یکی از اساتید زبان عربی در تهران که در آن شرکت می کردم به دست آورده بودم.محمودرضا نسخه ی اصلی اش را از سوریه آورد و داد به من.من هم در قبالش یکی از کتاب های خودم را به او دادم.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت سی و چهارم🌱
| پله پله تا میدانِ تکلیف |
غیر از من، هیچکدام از اعضای خانواده را از تصمیمش برای اعزام به سوریه مطّلع نکرده بود و تا اخر نکرد.حضور مستشاری بچه های سپاه، اوایل جنگ در سوریه بسیار مکتوم بود، برای همین محمودرضا به هیچ وجه درباره حضورش در سوریه چیزی نمی گفت.
آن اوایل برای خداحافظی می آمد تبریز و به من می گفت که مثلاً فردا یا دوروز دیگر عازم هستم.حضورش درسوریه حساب شده بود.از این لحاظ من جداً به او افتخار می کردم.
کسی نباید فکرکند پشت سر این رفتن ها تفکری نبوده.من قدم به قدم رشد فکری محمودرضا و رسیدنش به پختگی را از سال های نوجوانی دیده بودم. همیشه غبطه میخوردم به موقعیتی که او برای مجاهدت داشت و من آن را نداشتم.
من هیچ گاه بابت رفتن هایش ممانعتی نکردم.حتی به ذهنم هم خطور نکرد.اعتقاد داشتم هدفی که محمودرضا برای آن می رود،بزرگتراز ما و همه چیز وحتی خودِ محمودرضاست.هربار که برای خداحافظی می امد تبریز،به او می گفتم:«برو کار را درست انجام بده و جای مرا هم خالی کن وخدا ان شاءالله حافظ است.»
این اواخر به او می گفتم: «مواظب خودت باش.»
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت سی و پنجم🌱
| آبروی جمهوری اسلامی می رود |
خودش تعریف می کرد:((به سوری ها توپ ۱۰۶ داده بودیم.مدت ها بود نظامی های ارتش سوریه نقطه ای را با سِلاحهای منحنی زن هدف گرفته بودند ولی نمی توانستند بزنند.روزی که آمدم توپ را به آنها آموزش بدهم،بنا بود اولین شلیک را هم خودم انجام بدهم تا آنها ببینند.))
میگفت به نظامی های سوری گفتم همان نقطهای را که نمی توانید بزنید،همان جا را هدف قرار می دهیم.می خواستم اجرای آتش بکنم که توی دلم گفتم:((خدا کند به هدف بخورَد.اگر نَخورَد،آبروی جمهوری اسلامی می رود.))
برداشت من این است که محمودرضا آنجا به خودش به عنوان نماینده ی جمهوری اسلامی نگاه می کرد.میگفت:((شلیک کردم و به هدف مورد نظر اصابت کرد.بلافاصله از بی سیم ها صدای فریاد خوشحالی بلند شد.))
می گفت:((نظامی های ارتش سوریه دور ما حلقه زدند.چند دقیقه بعد سَر و کَلّه ی فرمانده شان هم پیدا شد.آمد از من پرسید:((شما درجه تان چیست؟))
فکر می کرد من آدم مهمی هستم. گفتم:((من از نیروهای مردمی هستم.)) میگفت بعد از اصابت توپ به هدف،توی دلم گفتم:((خدایا شکرت که آبروی جمهوری اسلامی نرفت.))این جمله اش را هیچ وقت فراموش نمی کنم.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت سی و ششم🌱
| از میدان نظامی تا میدان سیاسی |
درباره ی وضعیت سوریه از او زیاد سوال می کردم.یک بار بحث کشید به ماندن یا رفتن بشار اسد.پرسیدم با این اوضاع به نظرت بشار اسد رفتنی است یا میماند؟گفت:((اگر تا ۲۰۱۴ بماند، بعد از آن حتماً در انتخابات رای میآورد.))
در فضای رسانه زده ی آن روز که جَو کاملاً علیه اسد بود و آمریکاییها و وابستگان منطقهای اش شدیداً به رفتن او اصرار داشتند،انتظار چنین جوابی را نداشتم.گفتم:((از کجا معلوم تا ۲۰۱۴ بماند؟))
گفت:((اگر ارتش سوریه کاملاً به اسد پشت کند،باز هم حمایت مردمش را دارد.))
می گفت:((مردم الان متوجه اهمیت امنیت شدهاند و در انتخابات قطعاً به بشار اسد رای خواهند داد.))
بیشتر تعجب کردم اما او این حرفها را خیلی با اطمینان می زد.این روزها تحلیل هایش مدام یادم میافتد.بصیرت سیاسی داشت و درباره ی اوضاع سیاسی در حد خودش آدم مطّلعی بود و تحلیل داشت.
♥️|@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت سی و هفتم🌱
| تکفیر علیه مدل مقاومت شیعی |
یک بار از محمودرضا پرسیدم دولت سوریه موضعش درباره ی مقاومت چیست؟ اصلاً می شود سوریه را داخل جبهه مقاومت به حساب آورد؟
گفت:«وقتی آزادسازی یکی از مناطق درسوریه علی رغم تلاش ارتش به مشکل برخورده بود،رزمندگان حزب الله وارد شدند و همراهی آنها با نیروهای ارتش سوریه منجر به آزادشدن منطقه شد.»
میگفت خود بشاراسد از این رزمنده ها دعوت کرده بود که بروند پیش او. همیشه وقتی از او سوال می کردم هدف از جنگ در سوریه چیست می گفت:«هدف این است که مدل مقاومت ضدِ صهیونیستی درمنطقه را که شیعی است عوض کنند.این همه سلاح،تروریست،امکانات و پول که ریخته اند آنجا برای همین است.می خواهند مدل مقاومت شیعی دربرابر اسرائیل را با مقاومت تکفیری سَلَفی جایگزین کنند.»
یک بار گفتم:«خب بعدش چطور میشود؟مقاومت سلفی میخواهد با اسرائیل چه کند؟»گفت:«نمی دانم،اما کشورهایی که ازتکفیری ها حمایت می کنند نمیخواهند چیزی به نام مقاومت شیعی در برابر اسرائیل وجود داشته باشد.»
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت سی و هشتم🌱
| هیچ جا گیر نمی آیند |
از شیعیان کشور های لبنان، عراق، سوریه و... دوستانی داشت و گاهی درباره شان چیزهایی میگفت.
یکبار پرسیدم:«شیعه های لبنان بهترند یا عراق؟» گفت:«شیعه های لبنان مطیع و ولایت پذیر اند،شیعیان عراق هم در جنگیدن و شجاعت بی نظیراند.دلشان هم خیلی با اهل بیت علیه السلام است.طوری که تا پیش شان نام حسین علیه السلام و زینب سلام الله علیها را میبری،طاقتشان را از دست میدهند.»
گفتم:«شیعه های ایران کجای کار هستند؟»گفت:«شیعه های ایران هیچ جای دنیا گیر نمی آیند»
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت سی و نهم🌱
| با لباس نظامی درمحضر بانو |
چندبار پیش آمد وقتی عکس های سوریه اش را نشان میداد، از اوخواستم یکی دوتا عکس به من بدهد اما هیچوقت نداد! میگفت:«تاامروز یک فریم عکس از بچه های سپاه در سوریه منتشر نشده،بگذار منتشر نشود.»
یکی از عکس هایی که خیلی اصرار کردم به من بدهد، عکسی بود که بعد از عملیاتشان در منطقه حُجیره و پاکسازی
مناطق اطراف حرم حضرت زینب سلام الله علیها از وجود تروریست ها با لباس نظامی در صحن حرم گرفته بود.
کِیف کرده بود که با لباس نظامی توانسته داخل حرم عکس بگیرد. میگفت خیلی دوست داشت که هرجورشده درحرم حضرت زینب سلام الله علیها یک عکس با لباس نظامی بگیرد.
بالاخره با تمام محدودیت هایی که برای ورود به حرم با لباس نظامی وجود داشته، به عشق حضرت زینب سلام الله علیها دل را زده به دریا وچند نفری با لباس رفته اند داخل.
بعد از شهادتش، نگاه به این عکس، کوهی از حسرت روی دلم میگذارد. یک عمر زیارت عاشورا را لقلقه زبانمان کردیم ودر پیشگاه امام حسین علیه السلام و اولاد واصحابش ادعا کردیم که«یا لَیتَنا کُنّا مَعَکُم» وبه زبان گفتیم لبیک یا حسین علیه السلام و این اواخر بازهم با ادعا گفتیم «کُلّنا عَباسُکِ یا زینب» ودرگفتنمان ماندیم که ماندیم....
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت چهلم🌱
| خوف تکفیر از سپاه خمینی |
یکبار عکسهایی را که خودش آنجا از دیوار نوشته های تکفیری ها و رزمندگان ارتش سوریه گرفته بود نشانم داد بین آنها عکس یکی از رزمنده های ایرانی بود که داشت شعاری به زبان عربی روی دیوار می نوشت.
به این عکس که رسیدیم محمودرضا گفت این بعد از نوشتن شعار، زیرش نوشت:«جیش الخمینی فی سوریا» این را که گفت زد زیر خنده گفتم:« به چی میخندی؟» گفت:« تکفیریها از ما و نام امام خمینی رحمت الله علیه خیلی می ترسند»
بعد تعریف کرد که:« یک روز در یکی از محلاتی که اهالی اش آنجا را ترک کرده بودند متوجه پیرمردی شدیم که سرگردان به این طرف و آن طرف می دوید. رفتیم جلو پرسیدیم چه شده؟ گفت پسرش مجروح است و در خانه افتاده، ولی کسی نیست که کمک کند. با تعدادی از بچه ها رفتیم داخل و دیدیم پسرش یکی از همین تکفیری هاست. هیکل درشت، ریش بلند و لباس چریکی به تن داشت. یک گوشه افتاده بود و خون زیادی از پایش رفته بود تا متوجه ما شد شروع کرد به داد و فریاد کردن و هرچه از دهانش درآمد نثار ما کرد. همینطور که داشت فریاد می زد و بد و بیراه می گفت، یکی از بچهها رفت نزدیک شد توی گوشش گفت: میدانی ما کی هستیم؟ ما ایرانی هستیم. این را که گفت دیگر صدایی از طرف درد نیامد!»
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت چهل و یکم🌱
| لهجه ی ترکی محلی |
چند نفر از رزمنده های مقاومت،فیلمی از محمودرضا در سوریه ضبط کرده بودند که در آن نحوه ی باز و بسته کردن قطعات توپ ۲۳ را آموزش می داد.توی این فیلم فقط دست های محمودرضا داخل کادر است،به اضافه ی صدایش که با عربی محلی نحوه ی کار را توضیح می دهد.
بار اولی که این فیلم را می دیدم، صرفاً از صدایش فهمیدم محمودرضاست؛چون تصویری از چهره ی او از اول تا آخر فیلم وجود ندارد.چند دقیقه که تماشا کردم،برگشتم و به محمودرضا که مشغول کار خودش بود گفتم:((بابا عربی!این دیگر چیست؟))
گفت:((برای یک عده از بچهها توپ را آموزش داده بودم.گفتند این طوری یادمان نمی ماند،یک بار دیگر توضیح بده فیلم بگیریم.من هم توضیح دادم فیلم گرفتند که داشته باشند و اگر جایی لازم شد از فیلم استفاده کنند.))
گفتم:((کو؟کجا هستند این بچه ها؟))گفت:((همین جا هستند.حرف نمی زنند تا شناسایی نشوند.))
گفتم:((خودت که لو رفته ای با این لهجه ی ترکی عربی قاطی!))
خندید.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت چهل و دوم🌱
| گرا باگوگل ارث |
سهیل کریمی می گفت:«محمودرضا درحلب برای تعیین گرا از نرم افزار گوگل ارث کمک می گرفت،اما خمپاره ها به جایی که باید می خوردند،نمی خوردند.»
می گفت:«محمودرضا متوجه شده بود که مختصات گوگل ارث برای جاهایی مثل سوریه و عراق خطا دارد.معتقد بود که این خطا عمدی است.محمودرضا مقدار این خطا را درآورده بود وبعد از آن،مقدار این خطا را در نظر می گرفت و آتش می کرد و جایی که میخواست را می زد.»
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت چهل و سوم🌱
| عدالت؛ حتی برای سرباز های سوری |
حاج مصطفی محمدی، فرمانده تیپ مکانیزه امام زمان (عج) تعریف می کرد:«ماه رمضان بود و ما درسوریه بودیم که یکی از افسران ارشد سوری به ضیافت افطار دعوتمان کرد. با تعدادی از رزمندگان از جمله شهید بیضائی به مهمانی رفتیم.خیلی هم تشنه بودیم.دوسه دقیقه بیشتر تا افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذاخوری شویم، اما محمودرضا منصرف شد وگفت من برمی گردم.رزمندگان لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود.من هم مصر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم.»
شهیدبیضائی به من گفت:«شما ماشین را به من بده که برگردم.شما بروید و افطارتان را بخورید.بعد از افطار که برگشتید دلیلش را می گویم. »
بعداز افطار گفت:«اگر خاطرت باشد این افسر قبلا هم یکبار ما را به مهمانی ناهار دعوت کرده بود. آن روز بعد از ناهار دیدم ته مانده غذای ما را به سربازانشان داده اند و آنها از شدت گرسنگی آن را با ولع میخورند! امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده غذای افطاری مرا به این سرباز ها بدهند،من آن افطاری را نمیخورم.»
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت چهل و چهارم🌱
| شوخ و جدی |
اهل شوخی بود؛زیاد اما حد و حدود نگه میداشت. گاهی هم کاملا جدی بود. سهیل کریمی، هنرمند مستند ساز بسیجی، درحلب با محمودرضا بود.
وقتی برای تشییع پیکر محمودرضا به تبریز آمد، شب در منزل حاج بهزاد پروین قدس تعریف میکرد:«محمودرضا شیطنت های خاص خودش را داشت،اما وقتی توی کار میرفت خیلی جدی میشد.یک بار مشغول گرا گرفتن بود.چند لبنانی آنجا بودند که مدام به پروپای ما می پیچیدند.
محمودرضا یکهو قاطی کرد، برگشت به من گفت:«حاج سهیل!اینهارا بزن بروند کنار.پدر من را درآوردند.»هوا تاریک بود و با سَلفی ها یکی دو کیلومتر فاصله داشتیم. من دست به یقه شدم ویکی دوتا از این لبنانی هارا گرفتم هُل دادم.
یکی آمد گفت:«بابا اینی که زدی همکار تو بود.» گفتم:«همکارچیه؟» بعد فهمیدم محمد دبّوق بوده.
آمدم گرفتم بوسیدمش وحسین(محمودرضا) را نشان دادم وگفتم مقصر این بود! این به من گفت این هارا دور کن. شما جلوی دیدش را گرفته بودید. داشت گرا میگرفت. توی کارش جدی بود. همانقدر که شوخ بود، وارد کار که میشد خیلی جدی میشد.
محمودرضا گاهی عالم و آدم را سرکار میگذاشت. گاهی هم شوخی های عجیب و غریبی میکرد. حتی درمحل کارش به خاطر یکی از این شوخی ها توبیخ شده بود، اما هیچوقت با من که برادرش بودم شوخی نمیکرد.
از چیزهایی که هنوز هم یادآوری اش مرا شرمنده می کند، یکی همین مسئله است. من فقط سه سال از او بزرگ تر بودم اما محمودرضا حق ادب را ادا میکرد.
باهم که بودیم خیلی بگو بخند می کردیم. خیلی پیش می آمد که درباره کارش یا ازسوریه و مسائل معمولی و از سرکارگذاشتن هایش تعریف میکرد و می خندیدیم، اما هیچ وقت نشد حتی شوخی کوچکی با من بکند و بخندد.
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت چهل و پنجم🌱
| از ریال سعودی تا دلار آمریکایی |
داشتیم با هم یکی از عکسهای خودش را می دیدیم که توی آن با سلاح،بالا سر تعدادی از جنازه های تکفیری ها ایستاده بود.درباره ی این عکس و درگیری اش با تکفیریها توضیح میداد که پرسیدم:((این جریان های تکفیری را چه کسی حمایت میکند؟))
گفت:((توی جیب هایشان از ریال سعودی و لیر ترکیه بگیر تا دلار آمریکایی پیدا می شود!))
در زمانی که هنوز صحبتی از نقش ترکیه در بحران سوریه و حمایت این کشور از تروریستها در رسانهها بر سر زبانها نبود،محمودرضا ترکیه را دست خائن می دانست.
برای اثبات حرفش یک بار عکسی نشانم داد که خودش در یکی از مقرهای جبهه النصره گرفته بود.عکس پنجره ای بود که برای پوشاندنش از پرچم کشور ترکیه استفاده کرده بودند.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت چهل و ششم🌱
| مردم دار و مردم باور |
یکی از هم سنگرهای محمودرضا تعریف میکرد:((محمودرضا در سوریه با مردم ارتباط میگرفت.یک بار در یکی از مناطق متوجه چند زن شدیم که روی زمین نشسته بودند.
یکی از بچه ها گفت شاید انتحاری باشند.یک رگبار جلوی پایشان زد.خیلی ترسیدند و وحشت کردند.محمودرضا رفت جلو و شروع کرد با آنها به عربی صحبت کردن.
خودش را معرفی کرد و بعد به آنها گفت:((ما شیعه ی علی بن ابی طالب علیه السلام هستیم و شما در پناه ما هستید.))وقتی این را گفت آرام شدند.بعد طوری با آنها حرف زد که اعتمادشان را جلب کرد؛تا جایی که محل تجمع تعدادی از تکفیریها را به ما نشان دادند.
محمودرضا در شناسایی هم از مردم منطقه استفاده میکرد.یک بار یکی از اهالی منطقه را با خودش سوار ماشین کرده بود که بِبَرَد شناسایی. من به این کارش اعتراض کردم،اما محمودرضا جوری با مردم رفتار می کرد که با او همکاری میکردند.))
@khakrizhaieshg