فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من به جا ماندن از این قافله عادت دارم...
نوش جانش هرکه رفت حرم امام حسین❤️🌱
@khakrizhaieshg
#حدیث
✍امام صادق (علیه السلام) فرمودند: کسی که از منزلش بیرون آید و قصدش زیارت قبر حضرت حسین جماله باشد؛ اگر پیاده رود، خداوند منان به هر قدمی که بر می دارد یک حسنه برایش نوشته و یک گناه از او محو می فرماید. ..
📚بحارالانوار، ج ۹۸، ص ۲۸
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@khakrizhaieshg
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صف طویل مرز مهران پنجشنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۱
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی
#از_تبریز_تا_دمشق
"چند خط از یک زندگی مهم"
محمودرضا متولد ۱۸ آذر سال ۱۳۶۰بود؛ در خانواده ای با ریشه های مذهبی و دارای خاستگاه روحانیت در تبریز.وقتی دانش آموز دبیرستان بود،به عضویت پایگاه مقاومت شهید بابایی،مسجد چهارده معصوم(ع)شهرک پرواز تبریز درآمد.
حضور مداوم و مستمر در جمع بسیجیان پایگاه،نخستین بار رقه های عشق به فرهنگ مقاومت و ایثار وشهادت را در او شعله ور کرد.
درهمین ایام بود که با رزمنده هنرمند،حاج بهزاد پروین قدس آشنا شد.آن روزها در تبریز هر کس که میخواست به جبهه و جنگ و شهدا وصل شود،حتما گُذارَش به دفتر کوچک و جمع و جور حاج بهزاد می افتاد. کافی بود کمی شامه اش تیز باشد تا بوی خوش شهادت را از آن حوالی حس کند و محمود رضا شامه اش تیز بود. این آشنایی،بعد ها زمینه ساز اشنایی مبسوط با میراث مکتوب و تصویری دفاع مقدس و انس با فرهنگ جنگ و جبهه شد.دیدار و مصاحبه با خانواده شهدا،گردآوری خاطرات شهدا و جمعآوری کتاب ها و نشریات حوزه ادبیات دفاع مقدس ،از ثمرات هم نشینی با حاج بهزاد بود.
محمودرضا ورزشکار بود.به کاراته علاقه داشت و از ده سالگی رفته بود دنبال این ورزش.سال۱۳۷۲به تیم استان آذربایجان شرقی رفت و در مسابقات چهار جانبه بین المللی در تبریز قهرمان شد.به فوتبال هم علاقه داشت و به صورت حرفه ای آن را دنبال می کرد، تا اینکه به خاطر درس و مدرسه، عطایش را به لقایش بخشید.
در سال ۱۳۷۸دیپلم گرفت؛دیپلمِ رشته علوم تجربی.رفت خدمت سربازی. دوره آموزش را در اردکان یزد گذراند و پس از آموزش،خدمتش را در پادگان الزهرا(ع)نیروی هوایی سپاه پاسداران در تبریز ادامه داد.
بعد از اتمام خدمت سربازی، علی رغم تشویق خانواده به ادامه تحصیل در دانشگاه ، با انتخاب خود و با یقین کامل، عضویت در نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را انتخاب کرد. او در بهمن سال ۱۳۸۲ وارد دانشکده امام علی(ع)شد
او در سپاه،نام مستعار"حسین نصرتی"را برای خود انتخاب کرد؛نامی که به گفته خودش برگرفته از ندای(هل من ناصر ینصرنی)مولایش حسین بن علی(ع)و کنایه از لبیک به این ندا بود.
در شهریور سال ۱۳۸۵ دوره افسری را به اتمام رساند و از دانشکده فارغ التحصیل شد و قدم در مسیری گذاشت که تا آخرین لحظه حیات ظاهری اش، هیچ تزلزلی در پیمودن آن مسیر در او مشاهده نشد.
به دلیل علاقه فراوان به کارش، برای تشکیل خانواده حاضر به رجعت به تبریز نبود.در ۲۵اسفندسال ۱۳۸۷مقارن با سالروز میلاد پیامبراعظم(ص)و امام جعفر صادق(ع)با همسری فاضل از خانواده ای ولایت مدار در تهران ازدواج کرد و ساکن تهران شد.ثمره این ازدواج ،"کوثر"است متولد ۲۵ اسفند ۱۳۹۱.
با زبان عربی و لهجه های عراقی و سوری آشنا بود و به همین خاطر،با رزمندگان نهضت جهانی اسلام آشنایی نزدیک و ارتباط تنگاتنگ داشت. به مقاومت اسلامی لبنان و رزمندگان حزب الله و همین طور به شیعیان مستضعف و مجاهد عراقی تعلق خاطر داشت وآنها را می ستود.
با آغاز جنگ در سوریه از سال ۱۳۹۰برای یاری جبهه مقاومت و دفاع از حریم آل الله(ع)آگاهانه عازم سوریه شد.اعزام های داوطلبانه مکرر و حضور مداوم در جبهه سوریه، روحیه رزمندگی را در و جودش تثبیت کرده بود.در دوسال آخر حیات ظاهری خود، به معنی واقعی کلمه زندگی(رزمنده)را داشت.
اوج توفیقات خود در این جبهه راحضور در عملیاتی میدانست که در تاسوعای سال ۱۳۹۲ در منطقه"حجیره"برای آزاد سازی کامل اطراف حرم تا شعاع چند کیلومتری از لوث وجود تکفیری ها شد.
در آخرین اعزام خود در دی ماه ۱۳۹۲،به یکی از یاران نزدیکش اعلام کرد که این سفر او بی بازگشت است. از دوماه پیش از اعزام به دنبال هماهنگی برای محل تدفین خود بود. سرانجام،بعد از دوسال حضور در جبهه سوریه، در بعد از ظهر ۲۹ دی۱۳۹۲هم زمان با سالروز میلاد پیامبر اعظم(ص)و امام جعفر صادق(ع)در اثنای درگیری با مزدوران تکفیری استکبار، در حالی که فرماندهی محور عملیاتی در منطقه"قاسمیه"در جنوب شرقی دمشق را بر عهده داشت،در اثر اصابت ترکش های یک تله انفجاری به ناحیه سر و سینه،به فیض شهادت نائل آمد.
#تو_شهید_نمیشوی
قسمت اول🌱
"پتوهایی که برد"
وقتی در خرداد سال ۱۳۶۹ زلزله رودبار و منجیل اتفاق افتاد، محمود رضا نه سال بیشترنداشت.با یکی از دوستانش تصمیم گرفته بودندبه زلزله زده هاکمک کنند.قرار گذاشته بودندهرکدام چیزی ازخانه بردارند وببرند به محل جمع اوری کمک ها.محمودرضا ان روز آمد خانه و قضیه را گفت.دوتا پتوی آبی نو و استفاده نشده درخانه داشتیم که خواست آنها را ببرد.قرار شد تا عصر و آمدن پدر صبر کند،اما بعد از آمدن پدر،تا شب حرفی از کمک به زلزله زده ها نزد.
مدتی گذشت.یک روز خیلی اتفاقی متوجه شدیم که آن دوپتویی که محمودرضا برای زلزله زده ها نشان کرده بود،درخانه نیست!وقتی سراغ پتو ها را گرفتیم،محمودرضا اعتراف کرد که: چون زلزله زده ها به کمک احتیاج داشتندو نباید این کمک به تاخیر می افتاد،نتوانستم صبر کنم و پتوها را بیخبر بردم و تحویل دادم.