eitaa logo
"پشت‌خاکریزهای‌عشق"🇱🇧🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
5.2هزار ویدیو
105 فایل
شهـید حـسـن بــاقــری: خاکریز بهانه است،ما با هم رفیق شده‌ایم تا همدیگر را بسازیم.🥀 کپی؟!با یک صلوات برای مولامون امام زمان کاملا حلال:) به جز روزمرگی! https://eitaa.com/nashenas_khakriz کانال ناشناس:👆🏻 پایان انشالله ظهور🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب المهدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من به جا ماندن از این قافله عادت دارم... نوش جانش هرکه رفت حرم امام حسین❤️🌱 @khakrizhaieshg
✍امام صادق (علیه السلام) فرمودند: کسی که از منزلش بیرون آید و قصدش زیارت قبر حضرت حسین جماله باشد؛ اگر پیاده رود، خداوند منان به هر قدمی که بر می دارد یک حسنه برایش نوشته و یک گناه از او محو می فرماید. .. 📚بحارالانوار، ج ۹۸، ص ۲۸ 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @khakrizhaieshg
دوستان گرامی از امروز پارت های کتاب تو شهید نمی شوی زندگی نامه "شهید محمود رضا بیضایی" رو توی کانال قرار میدم امیدوارم راضی باشید🌹
"چند خط از یک زندگی مهم" محمودرضا متولد ۱۸ آذر سال ۱۳۶۰بود؛ در خانواده ای با ریشه های مذهبی و دارای خاستگاه روحانیت در تبریز.وقتی دانش آموز دبیرستان بود،به عضویت پایگاه مقاومت شهید بابایی،مسجد چهارده معصوم(ع)شهرک پرواز تبریز درآمد. حضور مداوم و مستمر در جمع بسیجیان پایگاه،نخستین بار رقه های عشق به فرهنگ مقاومت و ایثار وشهادت را در او شعله ور کرد. درهمین ایام بود که با رزمنده هنرمند،حاج بهزاد پروین قدس آشنا شد.آن روزها در تبریز هر کس که میخواست به جبهه و جنگ و شهدا وصل شود،حتما گُذارَش به دفتر کوچک و جمع و جور حاج بهزاد می افتاد. کافی بود کمی شامه اش تیز باشد تا بوی خوش شهادت را از آن حوالی حس کند و محمود رضا شامه اش تیز بود. این آشنایی،بعد ها زمینه ساز اشنایی مبسوط با میراث مکتوب و تصویری دفاع مقدس و انس با فرهنگ جنگ و جبهه شد.دیدار و مصاحبه با خانواده شهدا،گردآوری خاطرات شهدا و جمع‌آوری کتاب ها و نشریات حوزه ادبیات دفاع مقدس ،از ثمرات هم نشینی با حاج بهزاد بود. محمودرضا ورزشکار بود.به کاراته علاقه داشت و از ده سالگی رفته بود دنبال این ورزش.سال۱۳۷۲به تیم استان آذربایجان شرقی رفت و در مسابقات چهار جانبه بین المللی در تبریز قهرمان شد.به فوتبال هم علاقه داشت و به صورت حرفه ای آن را دنبال می کرد، تا اینکه به خاطر درس و مدرسه، عطایش را به لقایش بخشید. در سال ۱۳۷۸دیپلم گرفت؛دیپلمِ رشته علوم تجربی.رفت خدمت سربازی. دوره آموزش را در اردکان یزد گذراند و پس از آموزش،خدمتش را در پادگان الزهرا(ع)نیروی هوایی سپاه پاسداران در تبریز ادامه داد. بعد از اتمام خدمت سربازی، علی رغم تشویق خانواده به ادامه تحصیل در دانشگاه ، با انتخاب خود و با یقین کامل، عضویت در نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را انتخاب کرد. او در بهمن سال ۱۳۸۲ وارد دانشکده امام علی(ع)شد او در سپاه،نام مستعار"حسین نصرتی"را برای خود انتخاب کرد؛نامی که به گفته خودش برگرفته از ندای(هل من ناصر ینصرنی)مولایش حسین‌ بن‌ علی(ع)و کنایه از لبیک به این ندا بود. در شهریور سال ۱۳۸۵ دوره افسری را به اتمام رساند و از دانشکده فارغ التحصیل شد و قدم در مسیری گذاشت که تا آخرین لحظه حیات ظاهری اش، هیچ تزلزلی در پیمودن آن مسیر در او مشاهده نشد. به دلیل علاقه فراوان به کارش، برای تشکیل خانواده حاضر به رجعت به تبریز نبود.در ۲۵اسفندسال ۱۳۸۷مقارن با سالروز میلاد پیامبراعظم(ص)و امام جعفر صادق(ع)با همسری فاضل از خانواده ای ولایت مدار در تهران ازدواج کرد و ساکن تهران شد.ثمره این ازدواج ،"کوثر"است متولد ۲۵ اسفند ۱۳۹۱. با زبان عربی و لهجه های عراقی و سوری آشنا بود و به همین خاطر،با رزمندگان نهضت جهانی اسلام آشنایی نزدیک و ارتباط تنگاتنگ داشت. به مقاومت اسلامی لبنان و رزمندگان حزب الله و همین طور به شیعیان مستضعف و مجاهد عراقی تعلق خاطر داشت وآنها را می ستود. با آغاز جنگ در سوریه از سال ۱۳۹۰برای یاری جبهه مقاومت و دفاع از حریم آل الله(ع)آگاهانه عازم سوریه شد.اعزام های داوطلبانه مکرر و حضور مداوم در جبهه سوریه، روحیه رزمندگی را در و جودش تثبیت کرده بود.در دوسال آخر حیات ظاهری خود، به معنی واقعی کلمه زندگی(رزمنده)را داشت. اوج توفیقات خود در این جبهه راحضور در عملیاتی میدانست که در تاسوعای سال ۱۳۹۲ در منطقه"حجیره"برای آزاد سازی کامل اطراف حرم تا شعاع چند کیلومتری از لوث وجود تکفیری ها شد. در آخرین اعزام خود در دی ماه ۱۳۹۲،به یکی از یاران نزدیکش اعلام کرد که این سفر او بی بازگشت است. از دوماه پیش از اعزام به دنبال هماهنگی برای محل تدفین خود بود. سرانجام،بعد از دوسال حضور در جبهه سوریه، در بعد از ظهر ۲۹ دی۱۳۹۲هم زمان با سالروز میلاد پیامبر اعظم(ص)و امام جعفر صادق(ع)در اثنای درگیری با مزدوران تکفیری استکبار، در حالی که فرماندهی محور عملیاتی در منطقه"قاسمیه"در جنوب شرقی دمشق را بر عهده داشت،در اثر اصابت ترکش های یک تله انفجاری به ناحیه سر و سینه،به فیض شهادت نائل آمد.
قسمت اول🌱 "پتوهایی که برد" وقتی در خرداد سال ۱۳۶۹ زلزله رودبار و منجیل اتفاق افتاد، محمود رضا نه سال بیشترنداشت.با یکی از دوستانش تصمیم گرفته بودندبه زلزله زده هاکمک کنند.قرار گذاشته بودندهرکدام چیزی ازخانه بردارند وببرند به محل جمع اوری کمک ها.محمودرضا ان روز آمد خانه و قضیه را گفت.دوتا پتوی آبی نو و استفاده نشده درخانه داشتیم که خواست آنها را ببرد.قرار شد تا عصر و آمدن پدر صبر کند،اما بعد از آمدن پدر،تا شب حرفی از کمک به زلزله زده ها نزد. مدتی گذشت.یک روز خیلی اتفاقی متوجه شدیم که آن دوپتویی که محمودرضا برای زلزله زده ها نشان کرده بود،درخانه نیست!وقتی سراغ پتو ها را گرفتیم،محمودرضا اعتراف کرد که: چون زلزله زده ها به کمک احتیاج داشتندو نباید این کمک به تاخیر می افتاد،نتوانستم صبر کنم و پتو‌ها را بی‌خبر بردم و تحویل دادم.
قسمت دوم🌱 "کمیل را باید فهمید" اوایل دهه هفتاد،وقتی تازه به محل آمده بودیم،پنجشنبه شب هایک دستگاه اتوبوس می آمد جلوی مسجد،نمازگزارهارا بعد از نماز مغرب و عشا می برد مسجد جامع برای دعای کمیل.راه دوری بود؛از این سرِشهر تا آن سرِشهر.من بیشتر وقت هابعد از نمازبه دلیل اشتغالات درسی به خانه برمیگشتم و کمتر توفیق شرکت پیدا میکردم، اما محمود رضاهر هفته میرفت.یادم هست بار اولی که رفت و بعد از دعا به خانه برگشت،حسابی اشک ریخته بود.گفتم:خوب بود؟ گفت:حیف است آدم این دعا را بخواند، بدون اینکه بداند دارد چه میگوید. توقع این جواب را نداشتم. سنی نداشت آن موقع.این حرفش از همان شب توی گوشم مانده.هروقت نوای دعای کمیل را می شنوم ،همیشه به یاد محمود رضا و جمله اش می افتم.
قسمت سوم🌱 "زاهد نوجوانِ شب" معمولا توی اتاق پذیرایی درس میخواندیم.پذیرایی مان اتاق بزرگی بودکه فقط مواقعی که مهمان داشتیم یا میخواستیم درس بخوانیم ،اجازه داشتیم به آنجا برویم. یک بار بعد از نصفه شب بود که برای مطالعه به اتاق پذیرایی رفتم. دیدم محمود رضا قبل از من آمده و آنجاست.داشت نماز شب می خواند.آن موقع سیزده سال بیشتر نداشت.جاخوردم.آمدم بیرون و به اتاق خودم رفتم.شب بعد،باز محمودرضا توی پذیرایی بود و نشد آنجا درس بخوانم.چند شب پشت سر هم همینطور بود؛محمودرضا چند شب پشت سر هم بلند میشد می آمد تویی اتاق پذیرایی و نماز میخواند.هر شب هم که می گذشت،نمازش طولانی تر از شب قبل بود.یادم هست یک شب نمازش حدود دوساعت طول کشید! صبح روز بعد به او گفتم:اینطوری کسر خواب پیدا میکنی و صبح توی مدرسه چُرت می زنی.ضمناًتو هنوز به تکلیف نرسیده ای و نمازِ یومیه بهت واجب نیست،چه برسد به نماز شب! محمودرضا قبول نداشت.ظاهراً طلبه ای از فضیلت نماز شب برای محمود رضا گفته بودو او چنان از حرف های آن طلبه تاثیر گرفته بود که تا یک هفته مرتب نماز شب را ادامه داد.به خاطر مدرسه اش مانع نماز شب او شدم و قانعش کردم که لازم نیست نماز شب بخواند؛ولی محمودرضا آن نماز ها را واقعا با حال می خواند. هنوز چهره و حالت ایستادنش سر نماز یادم هست.
🌷برای شهید شدن .. هنر لازم استــ ! هنر بہ ← خدا رسیدن.. هنر ڪشتن ← نَفس.. هنر ← تَهذیبــ .. تا هنرمند نشویم.. 🌷شهيد نمے شویم... ◇شهیـدانـه زندگـی‌کنیـم تا شهیـد شویـم🍃•• ◇شهـدا را یـاد کنیـم بـا ذکـر صلـوات🦋•• 💖 🍃✨
🕊🌷 👌خاص بودن یعنی با شهدا بودن در مسیر شهدا بودن عطر شهدا را داشتن رنگ شهدا را داشتن اخلاص شهدا را داشتن مورد عنایت شهدا بودن تا در دام شهادت افتادن نه در دام دنیا و شیطان افتادن... یاد شهدا به دلخواه صلوات
بیا‌بیخیال‌جاماندگی‌هایمان ! بیخیال‌بی‌لیاقتیمان ... چشم‌هایمان‌راببندیم 💔 باهم‌همسفربشویم ... همسفرڪرب‌ُبلا (: تصورکن ...💔 . . چندساعتی‌زیرآفتاب‌داغ‌راه‌رفتی ... پاهات‌تاول‌زده لنگ‌میزنۍ ! هۍازخستگۍمیخورۍزمین‌ وتوان‌نداری‌بلندشی (:💔 کولہ‌بہ‌دوشت‌ هنذفرۍتوگوشت 💔 از‌این‌نون‌لوزۍهاۍعراقۍتو‌یہ‌دستت توش‌سہ‌تافلافل‌گذاشتن ! شروع‌میڪنی‌باعشق‌خوردن😍💔" میدونۍرفیق ... وسواس‌توراه‌اربعین‌جایۍنداره‌برات ! یکیومیبینۍپشت‌ڪولہ‌اش‌زده من‌دڪترم‌ڪمکۍبوددرخدمتم !✋🏻 یہ‌عراقۍمیبینۍ ازلباساش‌معلومہ‌فقیره‌ها ... ولۍباگریہ‌دعوتت‌میڪنہ‌برۍخونش(:"💔 یہ‌بچہ‌سہ‌‌چہار‌سالہ‌توگرماۍسوزان ! یہ‌سینۍپرازخوراکےدستشہ‌ داره‌پذیرایی‌میکنه(:"🌱 داره‌از‌‌زائرا‌پذیرایی‌میڪنه ... تازه ... اینجاست‌ڪہ‌معنۍاین‌ قسمتودرڪ‌میڪنی💔(:" ازیہ‌جایۍبہ‌بعد ... دیگہ‌واقعاڪشش‌ندارۍراه‌برۍ💔 ازیہ‌جایۍبہ‌بعد🌱 دیگہ‌خودت‌راه‌نمیرۍ(: انگاریڪۍدستتوگرفتہ‌ داره‌ڪمڪت‌میکنہ💔 - اون‌یکےاربآبه‌عا... ایناهمہ‌یعنے↓ ستون‌هاۍمختلف ؛ آدماۍمختلف ؛ ڪرامتاۍمختلف ! ازچیہ‌ڪربلا‌برات‌بگم‌رفیق ؟! ازشباۍپرستاره‌توۍراهش !؟ یہ‌شبایی‌هست ‌.." بارون‌میباره وقتۍبارون‌بنداومد اصلا‌یہ‌صفایۍداره 💔 رایحہ‌ی‌خاڪ‌‌ڪربلابعدِبارون ... دوداسفندو‌آتیش ... بخارچاۍعراقۍهاتوهوا☕️💔 مسیرۍڪہ‌خیس‌از‌آب‌بارونه‌‌ ولباساتو‌ڪثیف‌میڪنہ ! صداۍهلابیڪم‌یازوارالحسین‌ علیہ‌سلام‌توگوشت💔 صداۍمداحۍعربۍبازۍمیڪنہ‌بادلت💔 اینطورجاها آدم‌بایدهۍنفس‌عمیق‌بڪشه ... هی‌نفس‌عمیق‌بڪشہ(:🖤 هرچۍبہ‌ڪربلا‌نزدیڪ‌ترمیشی ... موج‌جمعیت‌بیشترمیشہ ! عموداۍاخر عمودهزار ... یڪۍیڪۍعمودارومیشمارۍ تاتموم‌بشہ ... چشم‌انتظاریت !(:💔 عمودهزارچہارصدووپنج ... عمودهزاروچہارصدوشش ... فهمیدین‌کجاس‌دیگه‌نه؟!😭💔 یہومیپیچۍتویہ‌ڪوچہ‌و 💔 تویی‌ویہ‌عمر‌دلتنگی💔 یہ‌عمرخاطره‌وگریه(:💔 قلبت‌میریزه💔 میرۍسجده😭✋🏻 اشڪ‌میریزۍ ضجہ‌میزنی رسیدم‌ڪربلات‌آقا اقآبالاخره‌رسیدم💔 به‌ارزوم‌رسیدم‌ارباب(:"💔 آخ ارباب😭 میدونی‌رفیق ... اینجاها‌ریخت‌وقیافت‌یہ‌ڪم‌داغونہ ! شایدارباب‌میخواد‌مثل‌ڪاروان‌اُسَرا باهمین‌حالو‌روز‌بری‌پیشش💔 میرۍتوبین‌الحرمین وسط‌جمعیت جمعیت‌بہ‌هرسمت‌ڪہ‌میخوان‌میبرنت💔 هرڪۍیہ‌چیزۍمیگہ ! بہ‌زبون‌ایرانی ... عربی ... انگلیسی ... بعضیاولۍ ... فقط‌اشڪ‌میریزن‌نگاهشون‌بہ‌گنبده💔 آخ‌ ارباب... ماالان‌بایدڪجاباشیم ؟!؟! ماالان‌باید‌جلوگنبدت‌عشق‌ڪنیم‌باهات😭 ولۍ..(:💔 ! الان‌دقیقابایداینجا‌میبودیم💔 دقیقاهمینجآ ...(:" چیڪارڪردیم‌آقا ؟!💔 نڪنہ‌خوب‌برات‌اشڪ‌نریختیم ! نڪنہ‌دل‌مادرتو(:"😭 نڪنہ‌ازصداۍنالہ‌هامون‌خوشت‌نمیاد دیگہ ؟! نڪنہ‌دل‌عاشقاتو‌لرزوندیم💔 (:؟!💔 جاماندگۍ..!💔 توصیفۍندارد .." فقط‌سوزدارد..! اشڪ‌دارد..' دلتنگۍدارد..(:" هرلحظہ.." مثل‌شمع‌آب‌شدن‌دارد..💔 مگہ‌نگفتۍ‌امام‌حسین‌همہ‌اۍ💔؟ •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈• @khakrizhaieshg •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•‎
ما همیشه فکر میکنیم شهدا یه کار خاصی‌کردن .... نه رفیق .. خیلی کارهارو نکردن که شهید شدن ... ‌‌ @khakrizhaieshg
بسم رب المهدی🌱
📚 قسمت چهارم🌱 | معنویت؛به همین سادگی | محمودرضا از مریدان مرحوم آیت الله العظمی سید ابوالحسن مولانا رضوان الله علیه بود. مرحوم آیت الله مولانا ظهرها در مسجد «استاد شاگرد» در خیابانِ فردوسیِ تبریز اقامه ی نماز می کرد. من ایامی که در دبیرستان ابوذر در خیابان تربیت درس می خواندم،به خاطر نزدیک بودن مدرسه به این مسجد،ظهرها گاهی میرفتم و نماز را به ایشان اقتدا می کردم. ایشان خیلی بزرگوار بودند و با افتادگی و حُسنِ خُلقِ فوق العاده ای با جوان ها برخورد می کردند. معمولاً بعد از نمازشان حلقه ای از جوان ها دور ایشان تشکیل می شد و تا چند ساعت ایشان را رها نمی کردند . در معنویات مقاماتی داشتند و البته کمتر کسی ایشان را در تبریز از این بُعد می شناخت. من نمی دانستم محمودرضا هم در نمازِ ایشان حاضر می‌شود. اوایل دوره ی دانشجویی من ،با اواخر دوره ی دبیرستان محمودرضا هم زمان بود. بعد از دانشگاه، من‌ دیگر توفیق درک محضر آیت الله مولانا را به جز یکی دو بار در دیدارهایی که در عید غدیر منزلشان مُشَرَّف شده بودم، نداشتم. محمودرضا در دو سال آخر دبیرستان ظهرها بعد از مدرسه،مسیر دبیرستان فردوسی تا مسجد استاد شاگرد را پیاده طی می کرد و در نماز ایشان حاضر می شد. من از این قضیه بی اطلاع بودم تا اینکه یک روز فهمیدم و به محمودرضا گفتم:(شنیده ام می روی نماز آقای مولانا.) اول جا خورد،بعد گفت:( آره،خیلی آدم خوش مرامی است!) گفتم:(از فرمایشاتش استفاده هم می‌کنی؟) گفت:(بله.) گفتم:(از چیزهایی که شنیده ای یکی دو تا بگو ما هم استفاده کنیم.) گفت :(دیروز بعد از نماز با احتیاط و رعایت ادب رفتم جلو و سلام کردم و گفتم اگر می شود نصیحتی بفرمایید.) ایشان چندلحظه سرشان را انداختند پایین، بعد توی صورت من نگاه کردند و گفتند:(حال شماخوب است؟!) محمودرضا این را گفت و زد زیر خنده و دیگر نگذاشت بحث آیت الله مولانا را ادامه بدهم. آن روز مرا پیچاند. بعداً دوباره یقه اش را گرفتم و خواستم اگر سوالی پرسیده و جوابی شنیده بگوید تا من هم استفاده کنم. گفت:(آن روز از ایشان درباره ی عرفان سوال کردم و ایشان هم فرمودند همین روایت هایی که شیخ طوسی و دیگران از اهل بیت عَلَیهِ السَّلام نقل کرده اند عرفان است.) محمودرضا تا آخر همین بود. هیچ وقت،حتی یک بار هم نشد که تظاهری بکند یا قیافه ی آدم های معنوی را به خودش بگیرد! من تا آخر حیات ظاهری محمودرضا چیزی از او ندیدم که بخواهد معنویتش را به رُخ بکشد. @khakrizhaieshg
📚 قسمت پنجم🌱 | از مایکل جردن تا شکیل اونیل | یکی از علایق محمود رضا در ایام جوانی تعقیب مسابقات لیگ بسکتبال آمریکا«ان بی ای»بود. یادم هست که جمعه ها صبح مسابقات لیگ حرفه ای از شبکه یک پخش میشد محمود رضا همیشه قید خواب اول صبح را می زد و می نشست پای تماشای بسکتبال، اطلاعاتش هم درباره لیگ بسکتبال آمریکا خوب بود و اخبار آن را علاوه بر تلویزیون گاهی از طریق نشریه های ورزشی هم دنبال می کرد عکس مسابقه ها را از نشریه های ورزشی می برید و جدا میکرد مدتی هم پوستری از مایکل جردن به دیوار اتاقش بود. از اسامی بازیکنان و مربیان بگیر تا جدول لیگ همه را میدانست و درباره شان حرف میزد، یک روز جمعه باهم نشسته بودیم و اگر اشتباه نکنم داشتیم مسابقه تیم اورلاندو مجیک را که تیم محبوب محمود رضا بود تماشا میکردیم محمود رضا به شکیل اونیل بازیکن سیاه پوست مسلمان این تیم علاقه داشت و طبق معمول شروع کرد به تعریف و تمجید از او و تکنیک بازی کردنش و از این حرف ها من وسط حرفش گفتم به مایکل جردن نمیرسه گفت؛ نه این فرق داردگفتم؛ چه فرقی می کند، گفت شکیل اونیل هر هفته نماز جمعه می رود، بعد گفت یک بار هم روز جمعه مسابقه داشته و هر چه مربیان تیم به او اصرار می کنند که آن روز نماز جمعه نرود نمی پذیرد دست آخر مجبور می شوند چند نفر را همراه او بفرستند که به محض تمام شدن نماز شکیل اونیل را سوار کنند و بیاورند تا به مسابقه برسد، محمود رضا آن روز به من ثابت کرد که شکیل اونیل از مایکل جردن بهتر است چون نماز جمعه اش ترک نمی شود. @khakrizhaieshg
📚 قسمت ششم🌱 | رزمنده جبهه فرهنگی | یادم‌هست کلاس دوم دبیرستان بود که یک روز دفترچه ی مخصوص ثبت خاطرات شهدا را که از بنیاد شهید گرفته بود،با خودش به خانه آورد. دو نفر از شهدای جنگ تحمیلی را برای جمع‌آوری خاطراتشان انتخاب کرده بود. یکی شان دانش آموزِ شهید عبدالمجید شریف زاده بود و دیگری شهید احمد مقیمی، بیسیم چیِ شهید باکری که در کربلای ۵ شهید شد. خیلی جدی برای جمع آوری خاطرات این دو شهید وقت گذاشت و هر دو دفترچه را پر کرد. با مادر معزز شهید شریف زاده مصاحبه ای انجام داده و یک کاسِت پُر کرده بود. درباره ی شهید مقیمی هم به حاج بهزاد پروین قدس مراجعاتی کرده بود. با حاج بهزاد ارتباط نزدیکی برقرار کرده بود؛ آن چنان که سبب آشنایی من با ایشان هم شد. اینها همه به خاطر تعلقی بود که از زمان نوجوانی به فرهنگ جبهه و جنگ داشت. همکاری اش با مستندی که سهیل کریمی در سوریه ساخت هم ادامه ی همین مسیر بود. بر اساس همین علایق فرهنگی، در سوریه خیلی زود با سهیل کریمی و محمد تاجیک جوش خورده بود و حسابی با هم رفیق شده بودند. چند بار محمودرضا راش هایی را که سهیل کریمی در آنجا گرفته بود به من نشان داد. عکسی هم از او در کنار سهیل کریمی هست که نشسته اند پای لپ تاپ و راش هایی را که گرفته اند بازبینی می کنند. @khakrizhaieshg