؛ᚔᚔᚔᚓ◜𑁍◞ᚔᚔᚔᚔ
#پـارت4
‹ رمان ِ عـِشقبـٰاطعمِسـٰادگی! ›
من زجر کشیدم ...
قلب بی تابم فشرده و فشرده تر شد! ولی چون دیدم نگاه منتظرش روبرای
رفتنم
حفظ کردم لبخندم رو و من هم لب زدم
_باشه چشم
بازهم با چرخیدنم چنگ زدم قلبمو که باز بی تاب بود و در حال پس افتادن!
خانومها از غریبه و آشنا در حال باز کردن تای چادر نمازهای رنگی بودن که مادر بزرگ کنار مهرهای کربلا که دلم سخت تنگ بو کردن عطرشون بود و گوشه هال مرتب چیده شده بود بودن!
و یک به یک نماز میبستن...
مطمئن بودم نامحرمی بین خانومها نیست
برای همین چادر از سرم کشیدم و سنجاق ریزِ زیر گلوم رو که برای محکم نگه داشتن شال مشکی روی سرم بهش زده بودم رو شل کردم و فرق باز
کردم برای وضو!
سالم آخر نماز رو دادم ...
دست بردم و با تسبیح خاکی سجاده مامان بزرگ
که عطر تند تری از مهرهای کربلایی داشت
تسبیحات حضرت زهرا(س) رو گفتن...
که عجیب آرومم می کرد سوگند به
بزرگی خدا حمد و سپاسش و سوگند به پاکیش بعد از این همه دلهره و سردرگمی!
چون همیشه خدا بود بهترین دوست و پناه
و به حرف خودش از رگ گردن نزدیکتر!
دونه های تسبیح هنوز با ذکر صلوات بین انگشتام دونه دونه می افتاد
که صدای مامان بزرگ از حالت آرامش بیرونم کشید و ولوله به پا کرد توی وجودم!
مامان بزرگ:
_بیا امیر علی مادر... محیا اینجاست تو هم بیا برو پیش خانومت نمازت رو بخون!!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نویسـنده: مـ... علـیزاده🌱
؛ᚔᚔᚔᚓ◜𑁍◞ᚔᚔᚔᚔ
؛ᚔᚔᚔᚓ◜𑁍◞ᚔᚔᚔᚔ
#پـارت5
‹ رمان ِ عـِشقبـٰاطعمِسـٰادگی! ›
تسبیح فشرده شد توی دستم و گوشهام تیز برای شنیدن صدای امیر علی و جوابش!
امیرعلی:
_نه مامان بزرگ میرم توی حیاط شاید خانومها بخوان اونجا نماز بخونن درست نیست!
بغض درست شده ی کهنه سر باز کردو بزرگ شدو بزرگ تر
با گفتن التماس دعا به مامان بزرگ و
صدای دور شدن قدمهاش!
بهونه بود!
به جون خودش بهونه بود...
فقط نخواست من رو ببینه
فقط نخواست کنار من نماز بخونه! نمازی که با همه وجود بودو باز من دلم میرفت براش!
بغضم ترکیدو بازهم چشمهام پر از اشک ...
صدای بلند شدن مداحی که از ضبط صوت پخش میشدو تو همه خونه طنین انداخته بود دامن زد به هق هق بی صدام!
چشمهام بازم قرمز بود و پر از گریه برای همین خلوت کردم با خودم دور از بقیه درست تو حیاط خلوت پشت آشپزخونه
درست جلوی دیگ مسی پر از یخ و نوشابه های شیشه ای که مال شام و
نذری امشب بود!
برای مهمونهایی که پای دیگ نذری شله زردصبح عاشورا تا خود صبح اینجابودن و دست کمک!
با دستم یخ ها رو زیر و رو کردم ... بازم خاطره ها زنده شدن توی ذهنم!
مثل همین امشب بود،
نمیدونم چند سال پیش، فقط میدونم هنوز به سن تکلیف نرسیده بودیم
من وامیر علی که شیش سال اختلاف سنی داشتیم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نویسـنده: مـ... علـیزاده🌱
؛ᚔᚔᚔᚓ◜𑁍◞ᚔᚔᚔᚔ
رمان عشق با طعم سادگی🥰
رمانی عاشقانه جذاب مذهبی غیر قابل پیش بینی
بغض که جا خوش می کرد توی گلوم!
ولی بازهم نباختم خودم رو لبخند زدم گرم!
به نگاه یخ زده امیرعلی...
شالگردن مشکی رو بی حرف انداختم دور گردنش ...
اول با تعجب یک قدم جا به جا شدو بعد اخم غلیظی نشست بین
ابروهاش!!!
زیرلب غر زد:
_محیا..!!
صدام می لرزیدو نزاشتم ادامه بده محیایی رو که دوستانه نگفته بود...
و من مهربون گفتم:
میدونم،میدونم ولی هوا سرده این رو هم مامان بزرگ فرستاد!
با حرص و غضب نفس بلندی کشید و دست بلند کرد، تا شالگردن رو برداره...
که باز من اختیار ازدستم رفت و بی هوا دستم رو لبه شالگردن و روی سینه اش گذاشتم ...
قلبم سخت لرزید از اینهمه نزدیکی!
صدام بیشتر لرزیدو بریده گفتم:
خوا..هش ...میکنم...هواخیلی سرده!
نگاهش لیز خورد روی دستم که از استرس شالگردن رو روی سینه اش مشت کرده بودم...
پارتی در آینده
اگه نبود لف بده😁
https://eitaa.com/khakrizhaieshg
[قمرالعشیره]
رمان عشق با طعم سادگی🥰 رمانی عاشقانه جذاب مذهبی غیر قابل پیش بینی بغض که جا خوش می کرد توی گلوم! و
داستان عاشقانه امیرعلی و محیا
محیایی کع از بچگی عاشق پسرعمه خودش بوده
و امیر علی کع عاشق محیاست
ولی چون فکر می کنه محیا به خاطره شغلش... باهاش خوش بخت نمیشه
نمیذاره محیا از عشقش بفهمه
به نظرتون داستان از چ قراره؟.🤭🔥
@khakrizhaieshg
[قمرالعشیره]
داستان عاشقانه امیرعلی و محیا محیایی کع از بچگی عاشق پسرعمه خودش بوده و امیر علی کع عاشق محیاست ولی
رفقا ما رو بع دوستانتون معرفی می کنید؟🙂😂
رفقا ناشناس برا من نمیوورد
ناشناس رو عوض کردم
اگع حرفی سخنی دارید اینجا بزنید
بیو کانال هم هست🌸
https://abzarek.ir/service-p/msg/1405300