احساسات بد در افراد مختلف💔
ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ
چــــرا نبایـد ر||ل بــزنــم؟🧐🔞
ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ
↫ #چرا_نباید_ر۰ل_بزنم؟
↫ #روانشناسی
↫ #پارت9
؛ᚔᚔᚔᚓ◜𑁍◞ᚔᚔᚔᚔ
#پـارت9
‹ رمان ِ عـِشقبـٰاطعمِسـٰادگی! ›
بین شلوغی حیاط با نگاهم
دنبالش گشتم ...
به دیوار آجری تکیه داده بودو با آقا مرتضی پسرعموی بزرگم صحبت می کرد...
قلبم بی قراری می کردو قدمهام رو با دلهره برداشتم سمت گوشه حیاط ...
سرم رو پایین انداختم و محکم گرفتم
چادرم رو!!
با نزدیک تر شدنم سرم رو بالا گرفتم ....
صحبتهاشون تموم شده بود یا نه رو نمی دونستم
ولی حالانگاهشون رو به من بود و وای به اخم ریز امیر علی که فقط من میفهمیدمش!
حس کردم صدام میلرزه از این همه ناآرومی درونم
_سالم آقا مرتضی!
نگاه امیر علی هنوز هم روی من بود! جرئت نمی کردم نگاه بدوزم به چشمهاش،که مطمئنا تلخ بود!!
فقط به یک سر تکون دادن اکتفا کردم..
آقا مرتضی
_سلام محیا خانوم،زحمت کشیدین هنوز می خواستم بیام بگم کتاب دعا ها رو بیارن!
سر بلند نکردم همون طور که خیره بودم به جلد کتاب که بزرگ نوشته بود مناجات با خدا و دلم رو
آروم می کرد!
دستهام رو جلو بردم و آقا مرتضی بی معطلی کتابها رو از من گرفت
بعدهم با تشکر آرومی دور شد از من و امیر علی...
ومن پر از حس شیرین چه میترسیدم از این تنهایی که نکنه باز با این همه نزدیکی بفهمم چه قدر دوره از من این امیر علیِ رویاهام!
_نباید میومدی توی حیاط حالا هم برو دیگه!
با لحن خشک امیر علی به قیافه جدیش نگاه کردم و بازم بغض بود و بغض که جا خوش می کرد توی گلوم!
ولی بازهم نباختم خودم رو لبخند زدم گرم!
به نگاه یخ زده امیرعلی...
شالگردن مشکی رو بی حرف انداختم دور گردنش ...
اول با تعجب یک قدم جا به جا شدو بعد اخم غلیظی نشست بین
ابروهاش!!!
زیرلب غر زد:
_محیا..!!
صدام می لرزیدو نزاشتم ادامه بده محیایی رو که دوستانه نگفته بود...
و من مهربون گفتم:
میدونم،میدونم ولی هوا سرده این رو هم مامان بزرگ فرستاد!
با حرص و غضب نفس بلندی کشید و دست بلند کرد، تا شالگردن رو برداره...
که باز من اختیار ازدستم رفت و بی هوا دستم رو لبه شالگردن و روی سینه اش گذاشتم ...
قلبم سخت لرزید از اینهمه نزدیکی!
صدام بیشتر لرزیدو بریده گفتم:
خوا..هش ...میکنم...هواخیلی سرده!
نگاهش لیز خورد روی دستم که از استرس شالگردن رو روی سینه اش مشت کرده بودم...
این نگاه یعنی باید دستم رو عقب بکشم!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نویسـنده: مـ... علـیزاده🌱
؛ᚔᚔᚔᚓ◜𑁍◞ᚔᚔᚔᚔ
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🛵 #داعشی_های_کراواتی💛
#پارت9
بسـمربّالـزَّهـرآ﴿س﴾
رمـانداعشی های کراواتی روتقدیـمنگـاھهايپرمھرتونمیڪنیم..📒
- -- --- ----‹🌱›---- --- -- -
حــال، مناســب اســت تا در این جــا، بــه نمونه هایی از جنایات کریســتف کلمــب [تروریســت] و ایادی [تروریســت] او، یعنی «داعش هــای کراواتی» که علیه سرخ پوستان قارۀ آمریکا مرتکب شده اند، به اختصار اشاره شود. در بخــش ســیکائو از جزیرۀ هائتی (هیتی)،A افراد چهارده ســال و به بالا، بایــد بــرای کریســتف کلمب و دارودســته اش، طــلا جمــع آوری می کردند و به آن هــا تحویل می دادند. درغیراین صورت، دســت های آن ها را قطع می کردند تا خون ریزی کنند و بمیرند؛B (41) یعنی همان روشــی که لیوپولْد دوم، پادشــاه [تروریست] بلژیک در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم میلادی، در کنگو
(زئیر) پیش گرفت.A در جزیرۀ هیتی 052 هزار نفر سرخ پوست از قبیلۀ آراواک kawarA زندگــی می کردنــد. کشــتاری که کریســتف کلمب و دارودســته اش در این جزیره داشــتند، ســبب شــد تا جمعیت آنان درطول دو ســال، به 521 هزار نفر کاهش یابد، یعنی جمعیت به نصف رسید. در سال 5151 میلادی، یعنــی بیست ســال بعــد از ورود کریســتف کلمــب به قــارۀ آمریــکا، جمعیت قبیلۀ سرخ پوســت آراواک در این جزیره، تقریباً به 05 هزار نفر رســید. در سال 0551 میلادی، یعنی 55 ســال بعد از ورود کریســتف کلمب و دارودســته اش بــه قارۀ آمریــکا، جمعیت سرخ پوســتان آراواک به 005 نفر رســید. در گزارشــی مربــوط بــه ســال 0561 میــلادی از ایــن جزیــره آمده اســت که حتــی یک نفر از قبیلۀ آراواک باقی نمانده است؛B (51) یعنی به طور کامل، نسل قبیلۀ آراواک که در جزیره هیتی زندگی می کردند، به وســیلۀ کریستف کلمب و دارودسته اش ریشــه کن شــده اســت. البته مــوارد یادشــده بدین معنی نیســت کــه جنایت علیه سرخ پوســتان آمریکا پایان یافته باشد، بلکه جنایت های ذکرشده، تنها بخش بسیاربسیار کوچکی از جنایت های اروپاییان علیه بومیان اصلی قارۀ آمریکاست؛ به نمونۀ دیگری که در آمریکا رخ داده است، توجه کنید:
بھقلـم✍🏻"سیدهاشم میرلوحی📒
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱