شاید یه زندگی رو عوض کردی🙂🌱
ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ
علت گرایش به جنس مخـالف چیه؟🤫
ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ
↫ #علت_گرایش_به_جنس_مخالف؟
↫ #روانشناسی
↫ #پایان
بفرست براش اجر داره🙂
ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ
چــــرا نبایـد ر||ل بــزنــم؟🧐🔞
ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ
↫ #چرا_نباید_ر۰ل_بزنم؟
↫ #روانشناسی
↫ #پایان
🔺پنهانترین حمله شیطان
🔰خیلیا اینجوری کله پا شدن
⚠️تکنیک فریبنده شیطان😈
ـ ـ ـ ــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــ ـ ـ ـ
↫ #شیطان_شناسی
↫ #قدم_به_قدم
↫ #پایان
تو، حق نداری جهنم بری!✋🏼
ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ
حیف نیست از دستش بدید این برکات رو؟
ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ
↫ #چرا_باید_نماز_بخونم2
↫ #اخلاق_اسلامی
↫ #پایان
⚠️یادت نره، تو حق نداری جهنم بری!🕶
ـ ـ ـ ــــــــــــــــــ𑁍ــــــــــــــــــ ـ ـ ـ
📚بخشی از کتاب زن شناسی
تالیف استاد پلیمی،خانم عطایی
🟢اگه براش فرستادی شات بده😎👇
☎️ اینجاییم | @khakrizhaieshg
ـ ـ ـ ــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــ ـ ـ ـ
↫ #زن_شناسی_در_قرآن
↫ #شبهه
↫ #پایان
🔰آشنایی در اینستاگرام برای ازدواج❗️
ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ
↫ #آشنایی_در_اینستاگرام
↫ #روانشناسی
↫ #پایان
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_145
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_پس چجوری ازدواج کردین؟
مامان فاطمه لحظهای مکث کرد و گفت:
-شب پدرم اومد خونه و گفت که پدر محمدرضا بهش زنگ زده و قرار خواستگاری گذاشته، از من پرسید، دوسش دارم یا نه؟
با فکر اینکه قصه به جاهای جذابش رسیده ساکت موندم.
ادامه داد:
-منم بعد از کلی خجالت کشیدن، حرفمو گفتم و سرم رو پایین انداختم.
مامان فاطمه هم مثل من توی اینجور مواقع خجالتی بود.
مامان: حالا تو بگو، عماد رو دوست داری یا نه؟
خندهای کردم و گفتم:
-مامان؟ آخر هفته عقدمونه، چه سؤالایی میپرسی!
مامان فاطمه کوتاه نیومد و گفت:
-میخوام بشنوم، دوسش داری یا نه؟
لبخندی زدم و گفتم:
_بله، دوسِش دارم.
از ماشین پیاده شدم که شقایق دستم رو گرفت و گفت:
-بذار کمکت کنم عروس خانم.
وارد خونه شدیم که صدای دست زدن به گوشم رسید.
کنار عماد روی صندلی عقد نشستم که عاقد وارد مجلس شد.
روی صندلی خودش نشست و با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم جمعیت غرق در سکوت شد.
عاقد: انشاءالله که این زوج جوان تا آخر عمر خوشبخت باشن و به پای هم پیر بشن یه صلوات بفرستین.
همه جمع باهم صلواتی فرستادند که عاقد ادامه داد:
-انشاءالله که این عشق هم یک عشق پاک به دور از هرگونه بدی و شر باشه صلوات دیگری بفرستین.
دوباره جمع حاضر صلواتی فرستادند که عاقد خطبه را شروع کرد.
قرآن را باز کردم و همراه عماد مشغول خوندن شدم.
هنوز چیزی نگذشته بود که شقایق گفت:
-عروس رفته گل بچینه!
چشمانم رو میبندم و لحظهای بعد باز میکنم.
شقایق: عروس رفته گلاب بیاره!
عاقد: برای بار سوم عرض میکنم، آیا بنده وکیلم؟
سرم رو بالا آوردم و به جمعیت نگاه کردم.
به دایی حامد و دایی مهدیار که با ذوق به من خیره شده بودند لحظهای خیره شدم.
_با اجازه پدرم و...
لحظهای مکث کردم و به مامان فاطمه که کنارم ایستاده بود نگاه کردم.
_و مادری که خیلی برام زحمت کشید، بله!
#پـایـان
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
- دل شکستگیتون قبول باشہ،ماروهم دعاکنید:)
#پایان