#کربلا🥹
عَجـیب
دلَـم حـرم ِمیخـوآھَـد💔
نگآھـم بھ گُنبـدتِ بآشـد و
پـروآز دلَـم در صَحـن ِو سَرآیَـتِ🕊️
و مَـنِ بآشَـم و گریھ ھـآی ِنـاتَمـامَـمِ..😭
@khakrizhaieshg✨
#شهیدانہ
باانگشتاندستهآتونذڪربگید
ڪهپَسفــردا،وقیامتتَڪتڪ
انگشتاتونشھادتمیدن....!
شـھیدحـمیـدسیـاهـکالےمـرادے🕊
@khakrizhaieshg✨
📚 #تو_شهید_نمیشوی
قسمت دوازدهم🌱
| مَشتی بود |
مَشتی بود. سنگ تمام می گذاشت. بارها مهمانش شده بودم؛ معمولا هم دیر وقت و نابهنگام.
یکبار قرار گذاشتیم وبعد از تمام شدن کارش آمد دنبالم رفتیم خانه شان. دربین راه چند جا نگه داشت و میوه و آبمیوه خرید.
به محل که رسیدیم نگهداشت. پیاده شد برود گوشت بخرد. گفتم: «ول کن! آخرِ شبی گوشت برای چه می خری؟ یک چیزی می خوریم حالا! »
گفت: «نمی شود، من بخور هستم باید کباب بخورم! » می دانستم که شوخی میکند. خودش بی تعلق بود به این جور چیزها.
می گفت: «اگر مجرد بودم زندگی ام روی تَرک موتورم بود. »
اهل تجمل نبود و با من هم که برادرش بودم تعارف نداشت، اما وقتی مهمانش بودم، سنگ تمام میگذاشت و پذیرایی مفصلی می کرد.
@khakrizhaieshg
📚 #تو_شهید_نمیشوی
قسمت سیزدهم🌱
| خودشکنی مثل آب |
محمودرضا شکسته بود خودش را و به راحتی می شکست خودش را.دراین خصوصیت اخلاقی در اوج بود.
بدون اغراق می گویم که به جز مقابل دشمن و آدمهای زورگو،مقابل همه بندگان خدا این جور بود؛افتاده و متواضع و بی ادعا. آن قدر تمرین کرده بود که خودشکنی برایش آسان شده بود.
وقتی اولین بار بعد از حدود بیست سال مربی کارته اش،استادعلی برپور را که سال 1370باهم پیش ایشان تعلیم می دیدیم ملاقات کرد،خم شد و دست ایشان رابوسید؛ کاری که هیچ وقت من برای مربیانم نکرده بودم.
حتی در برخورد با مردم عادی که شاید سلوک بسیجی اش را قبول نداشتند هم همینطور متواضع بود.
اوایل دوره پاسداری اش در تهران، از این جور برخوردهایش با مردم،زیاد تعریف میکرد؛ برخوردهایی که موجب علاقه مندی مردم به محمود رضا می شد.
@khakrizhaieshg
📚 #تو_شهید_نمیشوی
قسمت چهاردهم🌱
| صافِ صاف |
ازهم پول قرض می گرفتیم.هروقت پول لازم داشتم،اگر هیچ طوری جور نمی شد،به محمودرضا زنگ میزدم و جور می شد. این طور نبود البته که همیشه پول داشته باشد،اما با این همه نمی گفت «ندارم».
همیشه میگفت:«جور میشه، یه شماره کارت بده» و بعد ازیک ساعت پیامک میداد که «واریز شد. »
می دانستم که اینجور وقت ها از کسی برایم قرض گرفته است. این از خصوصیاتش بود. به دفعات پیش آمده بود. هیچوقت هم نشد که طلبش را بخواهد.
یکی دوهفته قبل ازاخرین سفرش به سوریه،پیامک داده بود که مبلغی پول لازم دارد و آخرش هم نوشته بود:«زود بر میگردانم. »چند ماه قبلش، من کمی بیشتر از این مبلغ از اوقرض کرده بودم و قرار بود تا آخرخرداد1393 برگردانم.
برایش نوشتم:«نمیخواهم برگردانی؛ بگذار من با تو صاف کنم بعدا. » در جوابم نوشت:«صافیم»، درحالیکه نبودیم. محمودرضاواقعا از دنیای خودش صرف نظرکرده بود.
@khakrizhaieshg
📚 #تو_شهید_نمیشوی
قسمت پانزدهم 🌱
| مردِ کار |
زیاد درباره کارش از او سوال نمیکردم اما می دانستم که پُرکار است. به قولِ خودمان، توی کار اهل دودَرکردن نبود.
کارش را واقعادوست داشت. وقتی تهران باهم بودیم،از تماس های تلفنی زیاد،از چشمهایش که اغلب بی خواب و سرخ بود،از اکتفا کردنش گاهی به دوسه ساعت خواب در شبانه روز، از صبح خیلی زود سرکار رفتن هایش یا گاهی دوسه روزخانه نرفتنش، می دیدم که چطور برای کارش مایه می گذارد.
در یکی ازجلسات اداری در محل کارش به فرمانده مستقیمش اصرارکرده بود که روزهای جمعه کارش تعطیل نشود.درآن جلسه این موضوع را به تصویب رسانده بود.
در سفری که قبل ازسفر آخر به سوریه داشت،به خاطرتخلیه بار،کمر دردشدیدی پيدا کرده بود؛طوری که وقتی برگشت نمی توانست پشت فرمان بنشیند.
میگفت:«آنجا برای این کمر درد رفتم دکتر، مسکنی بهم زد که گفت این مسکن، فیل را از پا می اندازد؛ ولی فرقی به حال کمر درد من نکرد. » سفر آخرهم با همین کمر دردرفت و در عملیاتی که به شهادت رسید، جلیقه ضد گلوله را به خاطر وزن آن به تن نکرده بود.
محمودرضا در حد خودش حق مجاهدت و کار برای انقلاب را ادا کرد و رفت.من اعتقاد دارم شهادت مزد پُرکاری اش بود.
بعد ازشهادتش دو بار به پادگان محل کارش در تهران رفتم. با یکی از همکارانش به اتاقی که کمد و وسایل شخصی محمودرضادرآن بود رفتیم. روی کمدش این جمله از امام خامنه ای را با فونت درشت تایپ کرده و چسبانده بود
:«در جمهوری اسلامی هرجا که قرار گرفته اید، همان جا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه کار ها به شما متوجه است».
@khakrizhaieshg
📚 #تو_شهید_نمیشوی
قسمت شانزدهم🌱
| همه مان را رنگ کرد و رفت |
هیچ وقت «التماس دعا» نمی گفت. یادم نمی آید این لفظ را از او شنیده باشم.هیچ وقت «قبول باشه»هم از او نشنیدم.
می دانستم شهادتش حتمی است،برای همین یکی دوباری از او طلب شفاعت کردم؛اما سکوت کرد و هیچ وقت حتی از سر شکسته نفسی نگفت مثلاً« ما لایق نیستیم» یا« مارا چه به این حرف ها! »
هیچ وقت از معنویات حرف نمی زد.تا جایی که می توانست آدم را می پیچاند که حرفی از زبانش راجب معنویات نکشی.
سلوک معنوی اش بسیار مکتوم بود و از هر حرف یا هر حرکتی که کوچک ترین حکایتی از تقوای او داشته باشد،همیشه پرهیز می کرد.
معامله ای را که با خدا کرده بود تا آخر برای همه کتمان کرد و زهدی به کسی نفروخت و بالاخره اینکه،همه را رنگ کرد و رفت!
@khakrizhaieshg
📚 #تو_شهید_نمیشوی
قسمت هفدهم🌱
| حس عجیب برادری |
رابطه برادری من با محمودرضا دو جور بود؛یک نوع رابطه به لحاظ خونی با اوداشتم، یک نوع برادری هم به اعتبار اینکه بسیجی و پاسدار بود با او داشت.
این دومی به مراتب پُررنگ تر از ارتباط خونی بین من و او بود.این ارتباط دوم خیلی خاص بود.من به برادری با محمودرضا،به هر لحظه اش،افتخارکرده ام.
شاید هیچ کس به اندازه من چنین حس افتخاری را تجربه نکرده باشد.من هروقت با محمودرضا روبه رومی شدم حس عجیبی درونم را پُر می کرد.حسی بود که وقتی محمودرضا نبود، نداشتمش،اما با آمدنش در من ایجاد می شد.
از بچگی خیلی دوستش داشتم،اما بعد از اینکه پاسدار شد و به نیروی قدس سپاه پیوست،علاقه ام به او توصیف نشدنی بود.
با اینکه سن و سالش از من کمتر بود،اما انگار برادر بزرگم بود.حریمی داشت برای خودش که من زیاد نمی توانستم آن را رد کنم و به او نزدیک شوم.
گاهی از او خجالت می کشیدم.ادبش چیز دیگری بود برای خودش. این اواخر وقتی روبوسی می کردیم،شانه ام را به عادت بچه های بسیج می بوسید.آب می شدم از این حرکتش.
@khakrizhaieshg
📚 #تو_شهید_نمیشوی
قسمت هجدهم🌱
| تحلیل می کرد |
روزنامه خوان بود و کیهان را هر روز می خواند.تبریز هم که می آمد،اگر از خانه بیرون می رفت با روزنامه بر میگشت.در تهران هرروز یک کیهان عربی و انگلیسی هم می گرفت و به مهمانانی که داشتند می داد تا بخوانند.با کیهان مانوس بود.
سال 85 یا 86 بود که به من گفت مدتی است به جلسات هفتگی در منزل حاج حسین شریعتمداری می رود.از من هم دعوت کرد که با او به این جلسات بروم.من آن روزها در تهران درگیر درس و امتحان جامع دکتری بودم و بهانه وقت اوردم.
محمودرضا به حاج حسین شریعتمداری علاقه پیدا کرده بود.یادم هست که سادگی اتاقی که جلسات در آن تشکیل می شد،کتابخانه ایشان،وسعت مطالعه و زبان تند وتیز شریعتمداری،توجه اش را جلب کرده بود.
از این زبان تند و تیز هم تعبیر خاصی می کرد.محمودرضا یادداشت ها وتحلیل های حسین شریعتمداری و سعدالله زارعی و چند نفر دیگر را دنبال می کرد.به من هم توصیه می کرد مطالب این چند نفر را بخوانم.
به پایگاه جهان نیوز علاقه داشت و تحلیل هایش را تعقیب می کرد.گاهی پیامک می داد که مطلب خاصی را توی این پایگاه بخوانم.
اطلاعات سیاسی اش به روز بود.این طور هم نبود که فقط برای خودش بخواند؛درباره خبر یا تحلیلی که می خواند،با دیگران هم حرف می زد. یکی از هم سنگر هایش می گفت:«وقتی محمودرضا از مسائل سیاسی حرف می زد، من حرف هایش را به خاطر می سپردم و همان شب در پایگاه محل، برای بچه ها بازگو می کردم. »
@khakrizhaieshg
#اللهم_ارزقنا_کربلا ...
▪️آرزوی کربلا دارد هنوز این قافله..
▪️میرود پشت سر مولای خود
بی فاصله..
▪️پرچمی در دست ما مانده ست از یاران ما..
▪️روی آن صد لاله نقش از خون سرداران ما...
اربــــــعــــــیــــن
◼️▪️▪️▪️🕊▪️▪️▪️◼️
#شهیدانہ
روزی برای تحویل امانتی به شهر "تبنین" رفته بودیم.در راه برگشت صدای اذان آمد احمد گفت"کجا نگه می داری تا نماز بخوانیم؟"
گفتم "۲۰دقیقه ی دیگر به شهر می رسیم وهمانجا نماز می خوانیم"
از حرفم خوشش نیامد و نگاه معنا داری به من کرد و گفت "من مطمئن نیستم تا ۲۰ دقیقه ی دیگر زنده باشم! و نمی خواهم خدا را در حالی ملاقات کنم که نماز قضا دارم دوست دارم نمازم با نماز امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) در همان وقت به سوی خدا برود"️
🗣راوی:علی مرعی (دوست شهید)
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•
@khakrizhaieshg
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•