؛ᚔᚔᚔᚓ◜𑁍◞ᚔᚔᚔᚔ
#پـارت5
‹ رمان ِ عـِشقبـٰاطعمِسـٰادگی! ›
تسبیح فشرده شد توی دستم و گوشهام تیز برای شنیدن صدای امیر علی و جوابش!
امیرعلی:
_نه مامان بزرگ میرم توی حیاط شاید خانومها بخوان اونجا نماز بخونن درست نیست!
بغض درست شده ی کهنه سر باز کردو بزرگ شدو بزرگ تر
با گفتن التماس دعا به مامان بزرگ و
صدای دور شدن قدمهاش!
بهونه بود!
به جون خودش بهونه بود...
فقط نخواست من رو ببینه
فقط نخواست کنار من نماز بخونه! نمازی که با همه وجود بودو باز من دلم میرفت براش!
بغضم ترکیدو بازهم چشمهام پر از اشک ...
صدای بلند شدن مداحی که از ضبط صوت پخش میشدو تو همه خونه طنین انداخته بود دامن زد به هق هق بی صدام!
چشمهام بازم قرمز بود و پر از گریه برای همین خلوت کردم با خودم دور از بقیه درست تو حیاط خلوت پشت آشپزخونه
درست جلوی دیگ مسی پر از یخ و نوشابه های شیشه ای که مال شام و
نذری امشب بود!
برای مهمونهایی که پای دیگ نذری شله زردصبح عاشورا تا خود صبح اینجابودن و دست کمک!
با دستم یخ ها رو زیر و رو کردم ... بازم خاطره ها زنده شدن توی ذهنم!
مثل همین امشب بود،
نمیدونم چند سال پیش، فقط میدونم هنوز به سن تکلیف نرسیده بودیم
من وامیر علی که شیش سال اختلاف سنی داشتیم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نویسـنده: مـ... علـیزاده🌱
؛ᚔᚔᚔᚓ◜𑁍◞ᚔᚔᚔᚔ
رمان عشق با طعم سادگی🥰
رمانی عاشقانه جذاب مذهبی غیر قابل پیش بینی
بغض که جا خوش می کرد توی گلوم!
ولی بازهم نباختم خودم رو لبخند زدم گرم!
به نگاه یخ زده امیرعلی...
شالگردن مشکی رو بی حرف انداختم دور گردنش ...
اول با تعجب یک قدم جا به جا شدو بعد اخم غلیظی نشست بین
ابروهاش!!!
زیرلب غر زد:
_محیا..!!
صدام می لرزیدو نزاشتم ادامه بده محیایی رو که دوستانه نگفته بود...
و من مهربون گفتم:
میدونم،میدونم ولی هوا سرده این رو هم مامان بزرگ فرستاد!
با حرص و غضب نفس بلندی کشید و دست بلند کرد، تا شالگردن رو برداره...
که باز من اختیار ازدستم رفت و بی هوا دستم رو لبه شالگردن و روی سینه اش گذاشتم ...
قلبم سخت لرزید از اینهمه نزدیکی!
صدام بیشتر لرزیدو بریده گفتم:
خوا..هش ...میکنم...هواخیلی سرده!
نگاهش لیز خورد روی دستم که از استرس شالگردن رو روی سینه اش مشت کرده بودم...
پارتی در آینده
اگه نبود لف بده😁
https://eitaa.com/khakrizhaieshg
"پشتخاکریزهایعشق"🇱🇧🇵🇸
رمان عشق با طعم سادگی🥰 رمانی عاشقانه جذاب مذهبی غیر قابل پیش بینی بغض که جا خوش می کرد توی گلوم! و
داستان عاشقانه امیرعلی و محیا
محیایی کع از بچگی عاشق پسرعمه خودش بوده
و امیر علی کع عاشق محیاست
ولی چون فکر می کنه محیا به خاطره شغلش... باهاش خوش بخت نمیشه
نمیذاره محیا از عشقش بفهمه
به نظرتون داستان از چ قراره؟.🤭🔥
@khakrizhaieshg
"پشتخاکریزهایعشق"🇱🇧🇵🇸
داستان عاشقانه امیرعلی و محیا محیایی کع از بچگی عاشق پسرعمه خودش بوده و امیر علی کع عاشق محیاست ولی
رفقا ما رو بع دوستانتون معرفی می کنید؟🙂😂
رفقا ناشناس برا من نمیوورد
ناشناس رو عوض کردم
اگع حرفی سخنی دارید اینجا بزنید
بیو کانال هم هست🌸
https://abzarek.ir/service-p/msg/1405300